مجلس صبح یکشنبه ۸-۵-۹۱ (زندگی پس از مرگ-تقیه-دروغ گفتن-روح انسانی -خانم‌ها)

پیام دوست - بیانات مکتوب حضرت مجذوبعلیشاه

 

بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم

یک سؤالی نوشتند که آیا پس از مرگ فکر می کنیم یا نه؟ اصلا به اندازه ی اینکه که کسی بخواهد این سؤال را در بیاورد بیشتر فکر می کند تا جوابش. اولاً بعد از مرگ به ما چه؟ هر کار گفتند می کنیم. در اینجا که هستیم اضافه بر آنچه طبیعت اقتضا می کند خدا یک اراده ای به ما داده است و چون اراده در جهان مخصوص خداوند است، باید گفت این اراده یک اختیاری است که خداوند در یک محدوده ای به ما داده، این در زمان حیات. ولی بعد از مرگ ما خبر نداریم چه می شود، اصلا هم این اراده و همین که چیزی را بفهمیم مربوط به این حیات است. پس بعد که رفتیم چیزی نمی فهمیم و اراده ای نداریم. هر چه گفتند همان کار را می کنیم. اما این یک جواب مثل خودتی است. اما جوابی که دل آدم قانع بشود این است که فکر یعنی چه؟ یعنی یاد. شما الان که اینجا هستید یاد من می کنید؟ نه! من را می بینید. یادی ندارد، ولی وقتی در اینجا نیستید یا من اینجا نیستم، آنوقت یاد می کنید، می گویید چرا نیامد؟ کجاست؟ یاد من می کنید. بعد از مرگ هم آنچه که خود خدا گفته است که إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعونَ (بقره/۱۵۶). به سوی او بر می گردید. یا در آیات دیگر گفته است يَرْجِعَ إِلَيْنَا (طه/۹۱)، به سمت ما برمی گردید. خب اگر اینجوری است و در حضوریم دیگر و در حضور بودن یادی ندارد. مثنوی یک داستانی دارد ( همه قطعه هایش شاید داستان است) می گوید یک نفر شاعر و عاشق، عشقی داشت و برای معشوقه اش شعر می گفت،مدح می کرد. یک طومار مفصلی مثلاً صد، صد و بیست شعر شده بود. بعد آن معشوقه اش، به او وقت داد که آمد. رفت سلام کرد و طومار را در آورد و شروع به خواندن کرد، معشوقه اش این طومار را پاره کرد و دور ریخت. گفت اینها را می گفتی که به من برسی و حالا که دیگر آمدی. این است که بعد از مرگ نتیجه ی آنچه کردیم و آنچه گفتیم می بینیم، چیز جدیدی نیست. نتیجه ی آن هم، نه این است که فرض کنید مثلا لوزه اش را برداشتند، بد برداشتند مریض بشود و می میرد. آنجا نتیجه لوزه برداشتن را نمی بیند. این نتیجه را می بیند که هر چه خدا خواست می شود. جراحی و طب اینها وسیله ی کار خداست. این است که در آنجا یادی نیست.

سؤال دیگری که شده و به این سؤال شاید ربطی نداشته باشد ولی چون همه ی چیزها در این وجود انسان است، بنابراین همه چیز هایی که به خاطر ما می رسد به هم ربط دارد. سوال کرده که تقیه چیست؟ تقیه اولاً از مواردی است که اهل سنت به ما (به طور کلی مسلمانها) ایراد می گیرند. برای اینکه تقیه به آن نحوی که عمل می کنند و نشان می دهند تقیه نیست. تقیه یعنی خود را نگه داشتن. اول یک داستانی از همین دنیای خودمان که در آن بودیم تعریف کنیم. در مورد آیْشْمَنْ (Eichmann) که شنیدید کسی بود که یهودی ها را خیلی اذیت می کرد. او را دزدیدند، آوردند و محاکمه می کردند. بعد که محکوم به اعدام کردند به او گفتند آخرین آرزویت چیست بگو؟ گفت آخرین آرزویم این است که من یهودی بشوم. تعجب کردند و پرسیدند یعنی چه، برای چه همچین آرزویی کردی؟ گفت برای اینکه بعد که مردم و از بین رفتم نمی خواهم یکی از دشمنان یهود از بین رفته باشد دلم می خواهد یک یهودی از بین رفته باشد. نمی دانم این را تعریف کنم یا مذمت؟ مثل همان داستانی که جنید بغدادی می رفت، دید کسی را از درخت آویزان کردند. دید نوشته شده که این شخص دزدی کرده. (دزدی هم در مرتبه ی چهارم مجازات اعدام دارد آن هم، نه هر دزدی) جنید پایش را بوسید که این مورد ایراد همه هم هست. و گفت که قربان همتت و اعتقاد قویت بروم که تا آخرین لحظه به شغلت باقی بودی. در این هم هزار ایراد هست ولی این قسمتش فقط مد نظر است. چون مثال از کفره و کفار گفتیم و به قول اینها، ما هم دیگر جز کفاریم، یک داستان هم در همین زمینه از مسلمانان بگویم، ولی نه این مسلمانان حالا. عمار یاسر جوانی حدوداً بیست و پنج یا سی ساله بود،با پدر و مادرش زندگی می کرد، یاسر و سمیه بسیار مردمان پاک نظر و مخلصی بودند، هر سه مسلمان بودند. یک وقت رجال مکه (که همه مشرکین، یعنی اختیار دار بودند) عده ای را گرفتند و شکنجه می کردند. مثلاً بلال خیلی قوی و نیرومند بود، او را شکنجه کردند، هر چقدر که شکنجه کردند برائتی که آنها می خواستند نگفت. همه اش می گفت “احد احد”، نام خدا را می گفت. نوک زبانش را بریدند، نمرد، نیرومند بود که تحمل می کرد و طاقت آورد. یاسر و سمیه، پدر و مادر عمار را زیر شکنجه کشتند. به جنازه سمیه (البته به جنازه اش بود نه به زنده اش) توهین هم کردند. سراغ عمار آمدند که او را شکنجه کنند. گفتند یا این کلمات را بگو (کلماتی مثل برائت از پیغمبر) یا می کشیمت. آن زمان تعداد مسلمانان فرض کنید ده نفر بودند، عمار دید که دو نفرشان که پدر و مادر خودش باشند کشته شدند، یک نفر هم بلال فکر می کرد مرده است، تا حالا سه نفر از ده نفر کم شدند. تا اینها می خواستند شکنجه اش کنند گفت چشم اطاعت می شود. فوری هر چه آنها گفتند انجام داد و آزادش کردند تا آزادش کردند سریع چهار نعل به سمت مدینه پیش پیغمبر آمد، جریان را گفت، پیغمبر فرمود که خُب تو به چه قصد این کلمات کفر آمیز را گفتی؟ جواب داد که من دیدم سه نفر از ده نفر از بین رفتند یعنی سه دهم اسلام ضعیف شده، من هم که مسلمانم من را بکشند چهار دهم از بین می رود. بنابراین من گفتم نجات پیدا کنم که یک مسلمان از بین نرود و کم نشود. گفتند این خوب است. آیا فکر جان خودت را هم می کردی؟ گفت هرگز، من جان را می خواهم برای اینکه ایمانم را حفظ کنم، (یعنی فکر جان نکردم) فرمودند خُب فکر جان آنوقت نکردی اما وقتی این کلمات را گفتی معنایش را فهمیدی که این برائت از من است و آیا معنایش را که فهمیدی با توجه به آن معنا گفتی؟ گفت هرگز، من اصلا یک لحظه هم نشده که در زندگیم و در حرفهایم از اسلام دور بشوم. حضرت فرمودند خب پس بنابراین خوب کاری کردی. باز هم اگر از اینجور قضایا پیدا شد باز هم همین کار را بکن. در روش پیغمبر موارد دیگری هم هست که حالا داستان مفصل می شود. این تقیه است. یعنی برای جان یک مسلمان یا حیثیت یک مسلمان (چه برسد به خودش که خودش هم یک مسلمان است) کسی دروغی بگوید گناه ندارد. البته در دروغ بدانید یک خبر دیگری از جعفر صادق (ع) هست که یک کسی از ایشان پرسید آیا می شود مسلمان ربا بگیرد؟ حضرت فرمودند ممکن است گاهی اشتباه کند، بگیرد و بعد هم توبه می کند. گفت که می شود یک مسلمان دزدی کند؟ باز هم حضرت فرمودند ممکن است و بعد هم همین جور . همه جرایم را پرسید و حضرت گفتند ممکن است. گفت ممکن است مسلمانی دروغ بگوید؟ حضرت صادق فرمودند : هرگز، مسلمان دروغ نمی گوید اگر دروغ بگوید اسلام از او رخت بر می بندد. منتها اینهایی که تقیه را فقط همان می دانند یادشان نیست که امام صادق هم این حرف را در مورد دروغ زده اند. حتی در منزل اگر سارقی شبانه آمد و وارد منزل شد، کسی بیدار شد و اسلحه داشت او را در مقام دفاع کشت، گناه ندارد. حالا این اضافه از تقیه بود. تقیه این است که برای حفظ حیثیت، جان و مال مسلمانی کسی دروغ بگوید. ولی تقیه این نیست که امروزه خیلی ها می گویند و مورد اعتراض خودِ علمای اسلام و خارجی ها قرار می گیرد. این هم در مورد تقیه. حالا اگر مطلب دیگری هم نگفته بود بعدا از من می پرسد.

اما یک کسی سؤالی راجع به روح پرسیده است. از این قبیل سؤالات همانجور که سؤالش در واقع به قلم و نوشتن نمی آید جوابش هم همین جور است. یک مثالی بگویم، مرحوم ابوالحسن مصداقی، او را هم خیلی ها می شناسید. هر چند وقتی بیدخت خدمت مرحوم حضرت آقای صالح علیشاه می آمد. یک روز هم من نشسته بودم، ایشان بیرونی بودند و من هم بودم، نشسته بودیم کارهایشان را می کردند. مصداقی آمد وارد شد و سلام و علیک و زیارت کرد. بعد عرض کرد من هر وقت می آیم هزار تا سوال دارم که خدمتتان می رسم بگویم ولی اینجا که می آیم همه اش یادم می رود. فرمودند خب همان بهتر ، اینجا می رسی همین جوابش هم می رسد. البته چون در همین مجلس یا نظیر همین مجلس من خودم خدمتشان عرض کردم که من وقتی پیش شما می آیم، خُب اشتیاق دیدار شما به دو جهت است هم پدر من هستید و هم پیرِ من، خیلی ها می آیند توسط من اظهار ارادتی می کنند و می گویند سلام برسان یا می گویند دستشان را ببوس. من اینجا می آیم اسامی آنها یادم می رود یا تعدادشان خیلی هست چه بکنم؟ فرمودند نگران نباش. همان لحظه ای که آنها به تو می گویند به من رسیده است.

در مورد خلقت انسان اگر به علمای زیست شناس نگاه کنید، آنها می گویند که در مسیر خلقت ها که خداوند آفریده (آن کسانی که خدا را قبول دارند یا ندارند فرق نمی کند) همه جان دارند. این هم یک جاندار است مثل همه ی آنها، بعد بحث در این است که آیا مثلا انسان که جان دارد، فقط او اراده و منطق دارد یا حیوانات هم دارند؟. در اینجا عقاید البته مختلف است، بعضی ها می گویند حیوانات هم درجه ای از منطق و علم دارند. کما اینکه یک علف مسموم و یک علف سالم جلوی گوسفند بگذارند علف سالم را می خورد و مسموم را نمی خورد. اگر گرسنه باشد علف سالم را می خورد اما اگر سیر نشد چکار می کند؟ اینجا همان کاری که می کند بعد از یک مدتی است که فکر می کند که آیا از این علف مسموم بخورد یا نخورد؟ اینجا معلوم می شود یک درجه ای از فکر و منطق در حیوان هم هست. همین جور نگاه کنید مثلا دو تا گربه با هم دعوا می کنند، اول که دعوا می کنند این یکی یک خرده فکر می کند که دعوا کند یا نه؟ بعد یک مرتبه فرار می کند، یعنی بعد از فکر کردن و منطقش فهمیده که آن یکی قوی تر است،فرار می کند، پس این هم یک درجه فکر و منطق دارد. اما در انسان همین ها قوی تر است. اما حرفِ ما این است که این قویتر بودن آن اندازه نیست که از نوع هم باشد یعنی حیوانی که علفخوار است و علف را جلویش گذاشتیم وقتی گرسنه است ناچار است که علف را بخورد ولو اینکه مسموم باشد. ولی انسان برای شکمش این کار را نمی کند. انسان در عین گرسنی از غذای خودش می کاهد یا گاهی نمی خورد برای هدفی که خودش فکر می کند، حالا یا هدفش بت لات و منات است یا هدفش خداوند است بنابراین منطق و اراده ی بشر با منطق و اراده ی حیوان فرق می کند. بنابراین اگر در انسان اینجور بگوییم ، آنوقت بعضی ها، روح انسان را یک روح حیوانی می گویند یعنی روحی که اینرا از جسم به حیوان تبدیل می کند. یعنی همان روحی که یک آمیب یک ویروس و یک میکروب دارد و قبلا چه بوده؟ یک تکه گیاهی. یک مرتبه حرکت میکند، یک جانی می گیرد. یا حیوانات دیگر مثل گوسفند و گربه و کفتار و … این جانِ حیوانی است روح حیوانی است یعنی روحی که فقط می خواهد جسم را نگه دارد. این روح همان روحی است که در حیوان می گوید این علف را بخور یا این علف را نخور. چون وظیفه روح این است که این بدن را نگه دارد، دارد فکر می کند که این وظیفه اش است یا نه؟ یا می خورد یا نمی خورد. اما در انسان یک چیز دیگری هست، یک روح انسانی هست. این روح انسانی گاهی ممکن است به خواب برود، گاهی ممکن است روح انسانی کشته بشود، بمیرد ولی روح حیوانی اش زنده است. بنابراین اگر گاهی که روح انسانیِ ما به خواب می رود مثل بسیاری از بیماریها، چون در بیماریها جسم بیمار می شود ولی جسم محل نشستن و جلوس روح انسانی است. اگر یک صندلی که کسی نشسته یک پایه اش خراب بود، موریانه خورد دیگر روی آن نمی نشیند. بنابراین اگر روح جسمانی هم که به منزله ی آن صندلی است که روح روی آن نشسته است، مریض بود کارش را رها می کند ، روح انسانی جایی ندارد که بنشیند. بنابراین آن روح انسانی برای خودش یک گردشی دارد منتها در این گردش همیشه محتاج به بدن است یعنی باید در بدن باشد. این را قبول کنیم بسیاری از مشکلات در این زمینه برای ما حل می شود.

Tags