مجذوبان نور - پایگاه خبری دراویش گنابادی

با دردكشان هركه… «به مناسب سالگرد شهادت مشتاق علیشاه كرمانى» (قسمت اول)

دكتر محمدابراهيم باستانى پاريزى

با دردكشان هركه... «به مناسب سالگرد شهادت مشتاق علیشاه كرمانى» (قسمت اول)از عجايب تاريخ كرمان، تكرار يك واقعه تاريخى است: هرچند از جهت مكان و زمان و انسان، تاريخ هرگز تكرار نمى‏شود.
در اواخر سلطنت كريم خان زند، سيد معصومعليشاه دكنى (۱۲۱۱ ه./۱۷۹۷م.) عده‏اى از ياران خود را مامور توسعه طريقت خويش در ايران نمود: فيض عليشاه مامور اصفهان، درويش حسينعلى اصفهانى مامور خراسان و كابل[۱]، درويش عباسعلى سيرجانى مامور كردستان، مجذوب عليشاه مامور آذربايجان، و مشتاق عليشاه مامور كرمان شد و نورعليشاه نيز سمت خليفة الخلفايى او را در ايران و عراق يافت.

اما ميرزا محمدبن ميرزا مهدى اصفهانى معروف به مشتاق در كرمان ماند و كارش رونق گرفت و جمعى كثير بدو گرويدند كه عده‏اى از متعينين و روحانيون جزء آنان بودند. از آن جمله بود ميرزا محمدتقى كرمانى مظفرعليشاه (متوفى به ۱۲۱۵ ه./۱۸۰۰ م.) از متعينين كرمان به روايتى وقتى كه به مسجد مى‏رفت دوازده تن قرآن خوان در دو طرف او قرآن قرائت مى‏كردند تا به مسجد مى‏رسيد[۲].
اين ميرزامحمدتقى در منع صوفيه چنان بود كه هرگز با ايشان ننشستى، روزى يكى از كسبه ساكن «كوچه ماهانى» كه روضه‏خوانى سالانه داشت، سفره مى‏داد. علماى شهر نيز در صفه‏اى خاص نشسته بودند. در همين وقت، بيخبر، مشتاقعلى به مسجد وارد شد و در زاويه‏اى برابر زاويه محمدتقى نشست.
چون سفره گستردند، محمدتقى دست دراز نكرد و طبعا ساير علما نيز دست نزدند. صاحبخانه كه مردى بازارى و مومن بود، از علت سوال كرد و تاكيد كرد كه اگر احتياط مى‏كنيد بايد بگويم كه تمام مخارج سفره من از كسب حلال به دست آمده و ذره‏اى از آن به ناحق نيست. شيخ اشاره كرد و گفت قرار نبود درويش براين سفره باشد. مشتاق شنيد. نگاهى به حاج محمدتقى انداخت كه اثر خود را كرد. سپس گفت: حاجى اگر سفره مولاست كه «براين خوان يغما چه دشمن چه دوست»، درويش و غيره درويش ندارد. سپس برخاست و از مجلس بيرون رفت. همه حاضرين متحير ماندند. اما از فرط ناراحتى كس نتوانست دست به غذا ببرد. حاجى محمدتقى عباى خود را برداشت و به دوش افكند و در پى درويش روان شد. در اوايل كوچه ماهانى به درويش مشتاق رسيد كه بر قبرى چمباتمه زده بود.[۳] هر چه اصرار كرد درويش بازنگشت. اما شيخ از آن روز تغيير مشرب داد و ديوانه عشق شد و در راه عرفان افتاد و بعدها لقب مظفرعليشاه گرفت و حتى ديوان خود را همچون مولوى به نام مرشد خود «ديوان مشتاق» نام نهاد.

هر كه شد خاك نشين برگ و برى پيدا كرد
دانه در خاك فرو رفت و ســــــرى پيدا كرد[۴]

بدين طريق ميرزامحمدتقى حكيم كه به قول وزيرى «از فحول علماء بل سرآمد ارباب كمال كرمان بود و اهل فنون وعلوم رسميه بر استاديش اذعان داشتند و او را ذوفنون ميدانستند»[۵] مفتون مشتاق شد. در اصول الفصول آمده است كه «سه كس از مجتهدين زمان كه در فن اصول فقه مسلم و بر اقران مقدم مى‏بود، در نصيحت فرزند و منع مصاحبت از عرفا مى‏گفت: ميرزامحمدتقى كرمانى با همه علم و دانايى ـ كه همچو من صد نفر، شاگرد او نمى‏شوند ـ درويش بى‏سوادى او را فريب داد و از ميان علما بيرون برد.»[۶]

گرويدن ملامحمدتقى در كرمان سخت اثر كرد. هر چه مردم به او مراجعه كردند و مريدان متوسل شدند بازنگشت. بر طبق رسوم محلى، مريدان ـ خصوصا پيرزن‏ها ـ نذرها كردند و حتى نامه‏ها نوشتند و در چاه صاحب‏الزمان در مسجد بازار شاه كرمان انداختند و ختم برداشتند كه شايد ملامحمدتقى از ماليخوليا نجات داد. اما او راه خود را رفته بود و در جواب به لهجه كرمانى مى‏گفت: «آن ميرزا منطقى شما ديگر مرد. برويد و ميرزا متقى (محمدتقى) ديگرى پيدا كنيد».

ديگر از مريدان موثر مشتاق، محمدعلى خان راينى پسر ميرزا حسين‏خان راينى كلانتر بود كه مشتاق مدتها در خانه او به صورت مهمان منزل داشت. اما چون مريدان او رو به كثرت نهادند و روحانيون به جنب و جوش افتادند محمدعلى خان به طريقى عذر مرشد را خواست و مشتاق هم كه مطلب را حس كرد فورى خارج شد و وقتى از در بيرون ميرفت گفته بود: «من با خشت و گلهاى اين خانه كار داشتم نه با صاحبخانه»!

بارى مشتاق روزها در حجره‏اى كنار مسجد جامع وصل به مدرسه خاندان قلى بيگ ميگذرانيد و به قرآن‏خوانى مشغول بود، صوتى بس خوش داشت و به قول وزيرى «تار را در نهايت امتياز ميزد».[۷] اين موسقيدانى و حال و جذبه او موجب شد كه به قول حاج نايب الصدر «در انواع موسيقى و صوت شهره آفاق شد و حاكم اصفهان و اعيان آن ملك بى‏حضور او انجمن نمى‏نمودند… و تلاميذ بسيار از خوبان شهر به وسايط و وسايلى ذكورا و اناثا ربوه او بودند و بعضى حاسدين چندين مرتبه به او سرمه خوراندند»[۸]

مخالفان خصوصا روحانيان شهر كه بازار درويش را گرم ديدند در فكر نابودى او افتادند. نقطه ضعف او نواختن ساز بود. شايع كردند كه او آيات قرآن راهمراه با ساز مى‏خواند! در باب ساز زدن مشتاق، برخى ـ از جمله شيخ يوسف استرآبادى ـ گويد كه بعد از تشرف به فقر از تار زدن دست كشيده بود. ديگرى نيز كيفيت راز و نياز با تار را از زبان مشتاق چنين گفته است:
«اوقاتيكه در ملازمت كريم‏خان زند بودم به تارزدن اشتغال داشتم. پس تارك شدم. پس از چندى ناخوشى دماغ پيدا كردم. اطبا گفتند از ترك اين عادت است و بايد مشغول باشى كه الضرورات تبيح المحظورات. در شبانه‏روزى يك دوبار تار ميزنم. بدون حضور اغيار و محض رضا خالق جبار».[۹]
انكار مريدان تار زدن مرشد را، ظاهراً دليل بر عدم آگاهى بوده است از اين نكته كه از هر گوشه راهى به خدا هست. ظاهر اين است كه ايشان داستان پيرچنگى مولوى را نخوانده بودند و نمى‏دانستند كه آن پير چنگى تا كجا باخدا همراه و «بنده خاص و محترم» او بود.[۱۰]
بارى جمعى «خدمت ملا عبدالله مجتهد و امام جمعه مى‏رفتند و مى‏گفتند كه صوفيه در شهر كمال استيلا را به هم رسانيدند و تصوف به نحوى شايع است كه اينك در بلاد شريعت منهدم بل كه منعدم خواهد شد».[۱۱]
نورعليشاه كه خود نيز با مشتاق همراه به كرمان آمده بود در كتاب جنّات الوصال در باب اين واقعه گويد:

جذبه شوقش ز شـــــــهر اصفهان / برد سوى خويش ما را كش كشان
بود ماهان چون ز كــــرمان قريه‏اى / مى‏شد آنجا هر دم افزون فرقه‏اى
نرم نرمك سوى كرمـــــــان آمـديم / مى پرست و باده خـــواران آمــديم
واعظى بودش در آن كشور مقـام / اهل ظاهــر را در آن كــــشور امام
جوش زد بر سينه‏اش ديگ حســد / بر شمشيرش راه دانـــش كرد سد

ملاعبدالله منتظر فرصت بود تا ماه رمضان فرا رسيد و اجتماع خلق فراهم آمد. روز بيست و يكم ماه رمضان 1206 قمرى[۱۲] هنگامى كه «ملاعبدالله بر عرشه منبر بود و موعظه مينمود. درويش داخل مسجد شده در گوشه‏اى خارج جمعيت به اداى فريضه مشغول شد.»
وزيرى گويد آخوند از بالاى منبر حكم به قتل و رجم درويش نمود. اما بعضى گفته‏اند كه آقا ابوالفضل پسر آخوند كه در سلك روحانيان و در بين جمعيت بود فرياد زد كه «آقاحكم به رجم درويش نموده‏اند» و ملا ابوالفضل ـ بيخبر والد خود ـ مرتكب اين عمل شد.[۱۳]

گفت اينك هست وقت اجتهــاد / تيغ مى‏بايد كشيدن در جــهاد
قتل اين درويش و يارانش كنيد / تيغ بر كف، سنگ بارانش كنيد

و خود پيش افتاد… درويش را گرفتند و از زاويه جنوبى مسجد به طرف شرقى و در شمال مسجد كشيدند و از در بيرون كردند. در محلى كه امروز شبستان مسجد است و آن روزها تلى بوده است[۱۴] درويش را در گودال نگاه داشتند و به سنگ زدن پرداختند. مريدى از مريدان مشتاق به نام درويش جعفر خود را بر روى مشتاق افكند كه او نيز كشته شد.[۱۵]

چون بلا نوبــــت زن مشتـــاق شــد / در ولايـــت از حـــريفان طاق شـــد
بــــــود جعفـــر نــام آن جا صــادقى / بر جمال دوست محو و عاشــــقى
چون به خون غلطان تن مشتاق ديد / رفت و از خونش به دامان دركشيد
خون او را هم به ناحــــــــــق ريختند / تا دو خــــــون با يكــديــگر آميختند[۱۶]

ميرزا محمدتقى وقتى رسيد كه كار از كار گذشته بود.
گويند در آن لحظه كه مى‏خواستند مشتاق را سنگباران كنند مشتاق رو به مردم كرده و گفته بود: «مردم اگر به من رحم نمى‏كنيد به خودتان رحم كنيد، به بچه‏هاتان رحم كنيد. به سگ و گربه‏ها و به خشت و گل خانه‏هاتان رحم كنيد» و باز گويند اظهار كرده بود: «چشمان مرا ببنديد كه من از چشمان شما مى‏ترسم»[۱۷] و هم گويند كه ملامحمدتقى گفته بود: «شهرى خونبهاى مشتاق است».

* * *

همان طور كه بنده در صدر مقال گفتم هيچ ميل ندارم وقوع حوادث بزرگى را كه بر شمردم معلول كرامات اين و آن بدانم. مقصود اين است كه بعض وقايع مشابه را كه در تاريخ رخ داده بيان كنم و بگويم كه هر چند «تاريخ هرگز تكرار نمى‏شود» اما به هر حال «اين تكرارها» هست.
اين كه بهاءالدين ولد گفت: «تا سلطان محمد پادشاه خراسان است بدانجا نيايد» و اين كه شيخ محمد كرمانى گفت: «ما كرمان را پشت پاى زديم چنان كه در پاى مناره شاهيگان گرگ بچه كند» و يا مظفرعليشاه گفت كه «شهرى خونبهاى مشتاق است» خود از يك مطلب ديگر غير از كرامت مى‏تواند حاكى باشد و آن اين كه اين اشخاص ـ كه مردمانى فهيم و دقيق بوده‏اند ـ در آن روزگارهاى آشفته، آينده كار را مى‏ديده‏اند. آشفتگى اوضاع و بحران اقتصادى و پراكندگى مردم و خونريزى‏ها و دودستگى‏ها،… هر آدم پيش‏بين و واقع‏بينى را مى‏توانست به اين نكته راهنمايى كند كه يك حادثه بزرگ در پيش است.
فردوسى در شاهنامه گويد كه رستم فرخ‏زاد در اصطرلاب نگريست و پيش‏بينى‏هايى كرد و در نامه‏اى به برادرش اين پيش‏بينى را نوشت:

از اين پس شكست آيد از تازيان / ســتاره نگــردد مگــر بر زيـــــان
شـــود بنــده بى‏هنــر شـهريــار / نـــژاد و بزرگــى نيــايد بــه كــار
بزرگان كه از قادســى با مننـــد / درشتنـد و با تــازيــان دشـــمنند
گمانند كاين بيشه پرخون شــود / ز دشمن زمين رود جيحون شود

البته رستم اين پيش‏بينى‏ها را به اصطرلاب استناد مى‏دهد ولى شك نيست بايد قبول كرد كه مرد هوشمند رياضى دانى مثل او مى‏توانست بعد از آشفتگى‏هاى زمان خسرو پرويز و قحط و غلا و تورم[۱۸] و وبا و پراكندگى خلق و اختلاف ميان لشگريان خراسان و عراق و كشته شدن پدرش فرخزاد و طغيان دجله و جنگهاى طولانى با روم و كشته شدن همه شاهزاده‏هاى ساسانى و بى‏سامانى خلق و تجرى عرب، هر آدمى كه حساب «دودوتا چارتا» را خوانده باشد مى‏تواند لااقل پيش‏بينى كندكه فردا چه خواهد شد. اين است كه در همين نامه رستم فرخزاد به وقوف خود اشاره مى‏كند و مى‏گويد:

چـو اين خانه از پادشاهى تهى است / نه هنـگام پيروزى و فرهــى است

چنين است و كارى بزرگ اسـت پيش / همى سير گردد تن از جان خويش
همه بودنى‏ها ببينــــم همـــى وز آن / خامشى برگــــــــــــــــزينم هــمى
چو آگاه گشتـــم از ايــــن راز چـــــرخ / كه ما را از او نيــــست جز رنج برخ
به ايــــــرانيــان زار و گــريــان شـــدم / ز ســاســانيــان نيز بــريــان شدم

انتساب دادن پيش‏بينى وقايع به حكم ستارگان و اصطرلاب در واقع يك نوع زيركى بوده است براى احتراز از عوامل صراحت و بى‏پرده گويى پيش‏آمدها و حوادث كه ممكن بود گوينده مورد بيمهرى قرار گيرد و يااينكه روحيه‏ها تضعيف شود، وگرنه در همان روزهايى كه سلجوقيان كرمان آن اوضاع را در كرمان پيش آوردند، به قول افضل كرمانى «ارباب بصيرت دانستند كه نبض اين ملك ساقط است و نج اين دولت هابط»[۱۹]… و در بيهقى هم اشارتى است آنجا كه سلطان مسعود پس از اوضاع آشفته‏اى كه در ايام حكومتش پيش آمده بود، مى‏خواست لشگر به جنگ تركمانان سلجوقى بفرستد، باز صحبت نجوم پيش آمد و «خواجه بزرگ، پوشيده، بونصر را گفت كه من سخت كاره‏ام رفتن اين لشگر را، و زهره نمى‏دارم كه سخنى گويم. گفت به چه سبب؟ گفت نجومى سخت بد است ـ و وى علم نجوم نيك دانست ـ . بونصر گفت: من هم كاره‏ام. نجوم ندانم. اما اين مقدار دانم كه گروهى مردم بيگانه كه بدين زمين افتادند و بندگى مينمايند ايشان راقبول كردن اوليتر از رمانيدن و بدگمان گردانيدن. اما چون خداوند و سالاران اين مى مبينند چز خاموشى روى نيست».[۲۰]
البته نتيجه اين خاموشى را در برابر سالاران و فرماندهان نظامى چند روز بعد ديدند كه از همان تركمانان «لشكر سلطان را هزيمتى هول رسيد… و سالار بكتغدى را و غلامانش را از پيل به زير آوردند».[۲۱]
بنابراين، اگر از قول عرفا هم در چنين مواردى بيانى يا اشاره‏اى شده باشد يا تبعيد و رنجانيدن عارفى حكيم موجب پيدايش بليه‏اى شده باشد، اصولاً نمى‏تواند قابل انكار باشد. زيرا به قول ارسطو «عوامل انقلابات هر چند كوچك باشد، اما علل آن به هر حال بزرگ است». يعنى فى‏المثل ممكن است يك گلوله با قتل آرشيدوك جنگى عالمگير را بر پا كند يا مصادره يك قريه كوچك تخت سليمانى را به دست ديو بسپارد[۲۲] و همه اينها عوامل است. اما هر عاقلى مى‏داند كه علل اصلى شروع جنگ اول و يا سقوط طاهريان از سال‏ها پيش از آن كه اين حوادث اتفاق بيفتد فراهم شده بوده است:

آتشــى كاول ز آهـــــن مى‏جــهد / او قدم بس سست بيرون مى‏نهد
دايه‏اش پنبه است اول، ليك اخير / مــى‏رســــاند شعـــل‏ها او تا اثير
در پنــاه پنبـــــــه و كــبــريــت‏هــا / شعــــله نـــــــورش برآيد تا سها[۲۳]

در واقع جبر تاريخ همين است و قانون عليت در تاريخ اين نكات را ثابت مى‏كند و آدمى كه اندك مطالعه و پيش‏بينى داشته باشد و در اجتماع بررسى و مطالعاتى كرده باشد، اين قدرها پيش‏بينى مى‏تواند بكند و اين اشخاصى را كه در دوره هجوم مغول و غز و آقامحمدخان نام برديم چون مردمانى فاضل و دانشمند مى‏بوده‏اند لابد از اوضاع شهر و اجتماع خودشان اين قدر توانسته پيش‏بينى كنند و احتمال بدهند كه چه خواهد شد. منتهى به صراحت نگفته‏اند و به كنايه گفته‏اند و بعدها حمل به كرامت شده است. خوب است براى تاييد مطلب نظرى به وضع كرمان افكنيم.
كريمخان زند در اواخر عمر خود «آقا على سيرجانى و ميرزاحسين راينى را به لقب خانى ملقب فرمود. شق غربى كرمان ـ كه شهر بابك و سيرجان و اقطا وارزويه و كوشك و صوغان است ـ ابواب جمع على خان سيرجانى نمود. گواشير و راين و جيرفت و ساردويه و رودبار را به ميرزاحسين خان واگذار فرمود. بم و نرماشير را به محمدخان شهركى سيستانى موكول كرد. بلوك خبيص و گوك به عبدالحكيم خان و عبدالعلى خان اوغان ابدالى سپرده آمد. مرتضى قلى‏خان خلف شاهرخ خان كه از ساير كرمانيان اعز شانا و اكرم نسبا بود، زرند و كوبنان را ـ بدون منشور سلطنتى ـ با رضاقلى خان بنى عم خود متصرف بود. ميرزامحمدخان رئيس راور تمكين از هيچ كس نداشت».[۲۴]
با اين خان خانى و ملوك الطوايفى كه در ناحيه‏اى مثل كرمان به وجود آمده بود معلوم بود كه بعد از مرگ كريمخان چه اوضاعى پيش مى‏آمد[۲۵] .در واقع اگرآقامحمدخان به كرمان نمى‏آمد، افاغنه بم و سيستان اين شهر را تصرف و زير و زبر مى‏كردند.
با بررسى اوضاع كرمان در آن روزگار و صوفيه متشرعه كه گروهى از آنان حمايت كرده و زنديه هم با آنها بد بوده‏اند به اين حساب مى‏بايستى در انتظار حوادثى بود و محمدتقى مظفرعليشاه حق داشت كه چيزى پيش‏بينى كند و بگويد كه «شهرى خونبهاى مشتاق است».

چنين گفت بيچاره افراسياب كه / اين روز را ديده بودم به خواب

 

با دردكشان هركه... «به مناسب سالگرد شهادت مشتاق علیشاه كرمانى» (قسمت اول)

با دردكشان هركه... «به مناسب سالگرد شهادت مشتاق علیشاه كرمانى» (قسمت اول)

با دردكشان هركه... «به مناسب سالگرد شهادت مشتاق علیشاه كرمانى» (قسمت اول)

با دردكشان هركه... «به مناسب سالگرد شهادت مشتاق علیشاه كرمانى» (قسمت اول)

 

 

_________________________________________________________________________

[۱] ) دو تن از مشايخ مرحوم سيدمعصوم عليشاه داراى تشابه اسمى بوده‏اند و غالباً با يكديگر اشتباه شده‏اند. نفر اول مرحوم حسين عليشاه اصفهانى است كه بعداً شيخ المشايخ نورعليشاه شده و پس از ايشان با تنصيص شاه عليرضاى دكنى عهده‏دار قطبيت سلسله نعمت‏اللهى در ايران گرديد و پس از خود نيز حضرت مجذوب عليشاه قرگوزلوى كبودرآهنگى را به اين مقام تعيين فرمود. نفر دوم مرحوم درويش حسن على اصفهانى است كه مامور به كابل شد و به همين دليل از وى با عنوان حسنعليشاه كابلى نيز ياد شده است. بنا به نوشته حضرت مستعليشاه در كتاب رياض‏السياحه اين بزرگوار «آواز خوشش آب را از جريان و مرغ را از طيران بازداشتى. امى بود و قال يقول نخوانده بود و اگر درست خواهى سخن متعارف نيز نتوانستى گفت. اما اگر من نزد او نرفتمى مطلب اين طايفه نفهميدمى.» وى پير صحبت حضرت مستعليشاه بود و مدت چهارسال تمام به تربيت ايشان اشتغال داشت. چنان كه ياد شد به تصريح مكرر حاج‏آقا ميرزا زين‏العابدين شيرازى در كتابهاى رياض‏السياحه و حدايق السياحه و بستان السياحه نام دقيق اين بزرگوار «حسن على» و نه «حسين على» بوده و نبايد با حضرت «حسين عليشاه اصفهانى» قطب سلسله نعمت‏اللهيه ـ كه همعصر با ايشان بوده ـ اشتباه شود. شيخى كه مامور كابل و خراسان شد همين «حسينعليشاه كابلى» يا «درويش حسنعلى اصفهانى» است. هيات تحريريه عرفان ايران

[۲] ) به نوشته مكارم‏الاثار ص ۵۵۷ نام او ميرزا محمدتقى ابن ابوالقاسم ابن محمدكاظم ابن سعيد
شريف كرمانى از نژاد برهان‏الدين ملانفيس بن عوض حكيم كرمانى است. ميرزا كاظم پسر مظفرعليشاه دو پسر داشت: اول ميرزا محمدعلى جد خاندان نفيسى و دوم ميرزا محمدتقى طبيب كه در سال ۱۲۹۶ هجرى (/ ۱۸۷۹ م.) درگذشت و جد مادرى ميرزاآقاخان بردسيرى بود. كتابهاى ديوان مشتاق و بحرالانوار و خلاصه العلوم و كبريت احمر و جامع البحار از مظفرعليشاه است. بعضى نويسندگان بين محمدتقى مظفرعليشاه و محمدتقى طبيب دوم نوه او خلط كرده‏اند.
[۳] ) قبرستانى بود كه بسيارى از بزرگان كرمان آنجا مدفون بوده‏اند. سالها پيش در آن قبرستان مدرسه‏اى ساخته شد كه به دبيرستان مشتاق معروف گرديد. در دامه قلعه دختر است و اول كوچه مشتاقيه خيابان مادر.
[۴] ) اين شعر سالها و سالها بر سر در قبرستان نوشته بود و عوام مى‏گفتند از مشتاق است. خواص
آن را از مظفرعليشاه ميدانستند. اما از ديگران است. در «تاريخ نائين» آقاى صدربلاغى نوشته‏اند كه اين شعر را مرحوم نورعليشاه طى نامه‏اى به مجذوب خود شيخ عبدالرحيم شيخ الاسلام نائين نظر عليشاه نوشته است:

سبز شد دانه كه با خاك سرى پيدا كرد         هر كه شد خاك‏نشين شاخ و برى پيدا كرد
تا تو عريان نشـــوى راه به مطلب نبرى          بيضه چون جامه فرو ريخـــــت پرى پيدا كرد


تاريخ نائين ص ۶۰.
شايد از همين جا انتساب آن به صوفيه مذكور شهرت يافته باشد. اصل شعر در تذكره مخزن‏الغرايب به نام ملاعلى نورانى ضبط شده و چنين است:
هر كه شد خاك نشين برگ و برى پيدا كرد سبز شد دانه كه با خاك سرى پيدا كرد
(تذكره مخزن‏الغرايب. تصحيح پرفسور محمدباقر پاكستانى. ص ۲۴۵)
در تذكره هميشه بهار غزلى به نام اعلى تورانى اين طور ثبت شده:

هركه شد خاك نشين برگ و برى پيدا كرد        سبز شد دانــــه چو با خاك سرى پيدا
كردتا تو عريان نشوى راه به مقصــد نبرى         بيضه چون خانه فرو ريخت پرى پيدا كرد

شعر را به اين صورت هم ديده‏ايم:

هر كه شد خاك نشين برگ و برى پيدا كرد        دانه در خـــــــــــــاك فرو شد ثمرى پيدا كرد
تا مجـــــــــــــرد نشوى راه به مطلب نبرى       بيضه چون پوست فرو هشت سرى پيدا كرد

[۵] ) تاريخ كرمان، به تصحيح نگارنده، چاپ دوم، ص ۵۵۸.
[۶] ) به نقل از طرايق‏الحقايق.
[۷] ) آقاى خالقى گويد مشتاق عليشاه بر سه تار سيمى ديگر افزوده است (در واقع چهارتارى اختراع كرده است (و اين سيم اضافى در اصطلاح موسيقى‏دانان به نام خود او معروف و مشهور به سيم مشتاق شده است. (سرگذشت موسيقى ايران).
[۸] ) طرايق‏الحقايق گفتار سوم. ص ۸۶ معروف است كه خوردن سرمه حنجره را خواهد گرفت و
صدا خراب خواهد شد.
[۹] ) طرايق.
[۱۰] ) رجوع شود به ناى هفت بند مقاله موسيقى.
[۱۱] ) تاريخ وزيرى، چاپ دوم. ص ۵۵۹.
[۱۲] ) ۱۳ مه ۱۷۹۲ ميلادى. مرحوم وزيرى سال مرگ مشتاق را در ۱۲۰۵ نوشته است و حال آن كه ساير تواريخ عموما از آن جمله روضة الصفا و طرايق‏الحقايق ۱۲۰۶ نوشته‏اند و ماده تاريخ او اين است «قطره پويا سوى بحر بيكران شد» كه برابر با ۱۲۰۶ است.
[۱۳] ) فرماندهان كرمان. تصحيح نگارنده. ص ۴.
[۱۴] ) موسوم به تل خرفروشان.
[۱۵] ) از جنّات الوصال. قبر همراهان مشتاق در مشتاقيه است.
[۱۶] ) درويش عباسعلى سيرجانى نيز در واقعه مشتاق چندين زخم خورده و چون وقت نرسيده
بود از آن واقعه جان به سلامت برده و در اواخر به صوب عراق شتافت و در سال ۱۲۱۵ ه./۱۸۰۰ م. وفات يافت رياض‏السياحه. ص ۲۱۵.
[۱۷] ) در اين باب رجوع شود به حماسه كوير. چاپ دوم. ص ۴۹۹.
[۱۸] ) در اين باب رجوع شود به حماسه كوير. چاپ دوم. ص ۴۹۹.
[۱۹] ) عقدالعلى. ص 19.
[۲۰] ) تاريخ بيهقى. ص ۴۸۲.
[۲۱] ) تاريخ بيهقى. ص ۴۸۴.
[۲۲] ) اهل حقيقت گويند سبب رفتن مملكت سليمان آن بود كه سليمان روزى از تخت فرود آمد، يك حكم ناكرده بماند آن روز، حق تعالى از او نپسنديد و بر آمدن تخت بر او بسته كرد، تا چهل روز نتوانست بر آمدن. قصص الانبياء.
[۲۳] ) مثنوى مولوى، دفتر چهارم.
[۲۴] ) جغرافى وزيرى. ص ۶۹.
[۲۵] ) وكيل زند چو زين دار بيقرار گذشت        سه از نود، نود از صد، صد از هزار گذشت.

مطالب مرتبط