مجلس صبح یکشنبه ۲۸-۳-۹۱ (انتخاب بین دو شر-خانم‌ها)

پیام دوست - بیانات مکتوب حضرت مجذوبعلیشاه 

 

بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم


این جلسه آقای شریعت تشریف آوردند و نقص مجلس ما جبران شد. آقای حایری – رحمت الله علیه – اصلاً به کلی از ما قهر کردند، البته آقای حایری قهر نکردند، به قول مرحوم نعمت اللهی که در مورد حضرت صالحعلیشاه شعر گفته بود:

ز تنهایی آخر، خــدا شد ملول        به هم صحبتی کرد او را قبول

من ایراد گرفتم که لااقل اصلاحش کنید که، خدا که ملول نمی شود،حالا به هر جهت. ولی آقای شریعت تشریف آوردند فعلا خوب است، مجلس ما رونق پیدا می کند.
خیلی سؤالات هست که من گذاشتم یک وقتی جواب بدهم، ولی جواب ندادم ولی بعضی هایش ضمن صحبت های دیگر جواب دادم که چند بار از همه ی شما خواهش کردم که همه این صحبت ها را گوش کنید چون جواب این سوالات هم در ضمن صحبت های دیگر است.
یک سؤالی راجع به اینکه در چند جای قرآن خدا خطاب به مؤمنین می گوید: « يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَآمِنُوا بِرَسُولِهِ » (حدید/۲۸) اگر « أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا » هست دیگر به کی؟ تکرارش معنی ندارد. اولاً راجع به این موضوع در جزوه کوچکی که من نوشتم و چاپ هم شده به عنوان “آشنایی با تصوف و عرفان” است. آنجا حتی می گوید « فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ وَالنُّورِ الَّذِي أَنزَلْنَا » (تغابن/۸) که غیر از آن دو تا، این نوری هم که می گوید،که با آن فرستادیم. که آن چه هست؟ در آن جزوه مفصل نوشته شده است بگیرید و بخوانید.
این آمَنُوا همیشه در آیات مکی که در مکه نازل شده است وجود دارد،چون حکومت نداشتند که این مسائل سیاسی و اینها پیش بیاید. ایمانِ به خدا بود. کسانی که در مکه بودند، می گویند آمَنُوا، آمَنُوا یعنی ایمان کلی. ولی چون در مدینه حکومت داشتند، خیلی ها می خواستند وارد مدینه بشوند و آنجا بمانند، می گفتند ما به خدا ایمان آوردیم. خدا این افراد را هم « يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا » خطاب کرده است. منتها ایمانشان انشاالله عیب ندارد،ولی پای ایمان این افراد لنگ است، این است که خدا می گوید آقا شما غیر از آن ایمانی که آوردید،به خدا و رسولش ایمان بیاورید، یعنی واقعاً ایمان بیاورید. البته در آن جزوه مفصل تر نوشتم که بخوانید.
خیلی سؤالات هم راجع به تصمیماتی که خود شخص باید بگیرد، شده است. البته چون باید با مشورت تصمیم گرفت و به عنوان مشورت از من نظر می خواهند. من دیگر حالا نمی توانم به عنوان مشورت نظر بدهم، یا می گویم بله یا می گویم نه!، این از خودم. اما در مورد مطلبی که سؤال شده قدری توضیح می دهم البته بعد تصمیم با خودشان است. یک شعری است که البته یادم نیست که شاعرش کی بوده و خطاب به چه کسی بوده است ولی مطلبش همین است،می گوید:

مـرو بـه هنـد و بـرو بـا خـدای خـویـش بسـاز
به هر کجا که روی، آسمان همین رنگ است

منتها باز امکان پذیر نیست ، سعدی یک شعری دارد می گوید: سعدیا، حب وطن گر چه حدیثی است شریف. آخر حدیثی از پیغمر نقل شده که « حبّ الوطن من الايمان » خودِ پیغمبر هم خیلی به مکه علاقه مند بود، سعدی می گوید:

سعدیا حب وطن گر چه حدیثی است شریف
نتـــوان مُــرد بــه ذلــت کــه مــن اینجــا زادم

اگر شرایط طوری است که زندگی در اینجا با ذلت است خُب می تواند برود. البته آن روز چون خدا در زمین حکومت می کرد خوب بود،حالا خدا حکومت نمی کند،ببخشید این عرفی است و اِلا اصلاً هر چه می شود کار خداست. آن روز ها خدا روی زمین حکومت می کرد. خُب به محض اینکه خودش احساس می کرد در اینجا ذلت است و قدرش را نمی دانند پا می شد و می رفت. هرجا می رفت همانطور بود. اما حالا اول باید ببیند از اینجا که برود،آنجایی که می رود اصلاً او را می پذیرند یا نه؟ بعد که می پذیرند آیا این نقصی که در زندگیِ اینجا دارد می تواند آنجا جبران کند؟ یعنی اینجا بیکار است، می گوید بروم دبی برای کار، دبی کار می گیرد؟ فکر همه این مسائل را کند، بعد دیگر این فکر را بکند که به هر جا روی آسمان همین رنگ است. این است که همه اینها تعدیل شده است، یعنی از آن شدتش کاسته شده،نه اینکه ارزشش کم شده،آن اندازه عملش لازم نیست،نه! به خاطر اینکه اوضاع جهان فرق کرده است.
البته حالا زندگی خیلی زود عوض می شود. یعنی مثلاً وقتی که من می گویم قدیم، برای جوانها قدیم نیست. همه آن چیز ها را دیدند. ولی قبلا اینطور نبود، این به واسطه ارتباطات آسان و زیادی است که بین افراد بشر برقرار شده. بنابراین هر جا می خواهید بروید این فکر را هم بکنید که در آنجا این مشکل رفع می شود یا نه؟ یا وقتی برای مشکلی می خواهید راه حل پیدا کنید فکر کنید این مشکل که حل می شود مشکل دیگری پیش نمی آید؟
در کتابها بخصوص در همین تذکره الاولیا دارد ، ابو حنیفه که فقیه بزرگ و خیلی هم با هوش بود و مدتی هم شاگردی مستقیم حضرت صادق(ع) را می کرد، چون حضرت هم درس فقهی می دادند، خیلی هم در زمان خودش مشهور بود. یک روز حضرت با ابوحنیفه سلام و احوالپرسی کردند (حضرت در کوچه هم که با شخصی برخورد می کردند و صحبت می کردند، آن وظیفه اصلی شان که روشن کردن مسلمانها و مؤمنین و کفار بود، آن را فراموش نمی کردند) از ابوحنیفه پرسیدند: تو می گویی فرق انسان و حیوان چه هست؟ وقتی درس می دهی فرق بین اینها را می گویی چطور است؟ ابوحنیفه خُب همان جوابی را داد که خیلی ساده است و همه مردم می گویند، حالا می دانست یا نمی دانست که به او ایراد می گیرند. گفت انسان خیرش را از شرّ تشخیص می دهد و حیوان تشخیص نمی دهد. حضرت فرمود نه! فکر نمی کنم اینطور باشد. برای اینکه حیوانات هم، خیر و شرّشان را تشخیص می دهند منتها نه هر خیر و شرّی.
فرمودند حیوانی دارید، دو نوع علف، یکی علف سمی یکی علف سالم، جلویش بگذار ،این حیوان گرسنه هم هست. بو می کند از آن علفی که سمی است نمی خورد از آنکه سالم است می خورد پس این هم خیرش را از شرّش تشخیص می دهد. ابوحنیفه فکر کرد گفت: بله صحیح است، حال شما بفرمایید که من یاد بگیرم. انسان وقتی بین دو خیر بود، یعنی ما خیلی برخورد می کنیم، حالا نه! حالا که کار، یک دانه اش هم جواهر است. آنوقت ها دو تا کار بود، من خودم دو کار در جلویم بود، باز از خودم بگویم. زرق و برق یکی زیادتر بود و فهم در آن کمتر، و آن یکی برعکس این بود و این را انتخاب کردم. رفتم، دو سال از عمرم گذشت نمی گویم تلف شد برای اینکه خیلی تجربه ها از آن کار آموختم. ولی فهمیدم از اول، بیخود اینرا را انتخاب کردم، یعنی فهمیدم که من کار حیوان را نکردم. آن یکی دیگر برای من فایده ی معنویش بیشتر بود،باید آنرا انتخاب می کردم . از حضرت صالح علیشاه اجازه گرفتم رفتم آن شغل (شغل دومی) را انجام دادم.
دو تا خیر جلوی انسان است، هر دو خیر است،یکی خیرش کمتر و یکی خیرش بیشتر است. بین دو تا خیر تشخیص می دهد نه بین خیر و شرّ! بین خیر و شرّ، هر کسی دقت کند تشخیص می دهد و خیر را انتخاب می کند. ولی این نه! بین دو تا خیر آن خیری را انتخاب می کند که بیشتر است و به همین طریق وقتی برخورد کرد به یک دو راهی،بین دو تا شرّ، مثالی که حالا می شود فهمید،آن فرد خیلی محبت کند از شما بپرسد تو را تبعید کنم یا زندانی؟ هر دو آن شرّ است. شرّ کدام یکی کمتر است. باید بتوانم بین این شرّ و آن شرّ، را مقایسه کنم. شرّ هر کدام کمتر بود او را اختیار کنم. این کار انسان است،حیوان نمی تواند. به این معنی که یک علفی که مسموم نیست ولی تازه است بگذارید و یک علف دیگری که بسیار نیرومند است و خیلی هم برای حیوان مقوی است ولی خوشمزه نیست تلخ است. حیوان این را انتخاب می کند یعنی تشخیص نمی دهد کدامیک برایش بهتر و خیرش بیشتر است، این فرق انسان و حیوان است.
حالا اینهایی هم که می خواهند بروند یا مثلاً اینکه گفتم انتخاب کند. خیلی ها(بیشتر خانوم ها) با گله و شکایت پیش من آمدند، راهنمایی خواستند، می گویند شوهرمان اذیت می کند می خواهیم طلاق بگیریم. خُب غالباً به آنها می گویم خیلی خوب طلاق گرفتید این مشکلاتی که گفتید حل می شود، دیگر شوهرت نیست که بیاید با تو بد اخلاقی کند اما مشکلات دیگری برایت ایجاد نمی شود؟ مشکلاتی که حالا نداری. مثلا معاش زندگی و مراقبت از بچه ها و … ؛ آن وقت دیگر، مشکلات از این مشکلات فعلی بیشتر نخواهد بود؟ باید این فکر را بکنید که اگر آن مشکلات بیشتر از مشکلات فعلی بود انتخاب نکنید، برای اینکه از چاله به چاه می افتید. اگر نه انتخاب کن. این فرق، بین انسان و حیوان هم هست.
برای خود انسانها هم هست که بین دو تا خیر بتوانند بهترین خیر را انتخاب کنند. البته این مورد یک مقداری مربوط به فطرت است. یعنی همانطوری که حیوان درس نخوانده است و نه لیسانس است و نه دکتر است، ولی نفع خودش را تشخیص می دهد. اما کبر و غرور انسانیت ما را زود می گیرد که ما انسانیم ما حیوان نیستیم، درست است ما انسانیم و حیوان نیستیم ولی باید این فطرت را که خدا در ما آفریده، حفظ و حتی تربیت کنیم. مثلاً به طور فطری هر وقت انسان و حتی حیوان، انسان هم حیوانی است، گرسنه شدند غذا می خواهند،تشنه شدند آب می خواهند، اما وقتی شما روزه گرفتید، گرسنه تان هم هست یعنی وسط روزه بهترین غذا ها جلویتان هست،اگر یک حیوان باشد می خورد می گوید حیف است اینها از دست برود، ولی آن انسانی که روزه گرفته خودش را نگه می دارد و به این طریق فطرتش را تربیت می کند. یعنی در حیوان، فطرت مسلط بر حیوان است و فطرت، افسار حیوان را در دست دارد هر جا مقتضی فطرت بود می رود؛ ولی انسان نه! فطرت، افسار انسان را در دست ندارد؛ انسان، افسار فطرت را در دست دارد. همین فطرت گرسنگی و تشنگی را اینطوری تربیت می کند که روزه بگیرد،ببیند و نخورد. این تفاوت انسان و حیوان است.
در ضمن این فطرت را تربیت هم می کند. حالا این تربیت کار اخلاق است. ولی این علم اخلاق که می گویند مثل کتاب و نوشته است باید گذاشت درِ کوزه، آبش را خورد. علم اخلاق علم تربیت معنوی است، آن راه عرفان و راه صحیح دین است. اما اگر کسی در تربیت اینها بکوشد بعد همین شخص که در تربیت کوشیده است، سال دیگر که می شود، ماه رمضان روزه می گیرد،می بیند و نمی خورد. دوستان یا پدر و مادرش می گویند آقا چرا نمی خوری؟ تو که پارسال می خوردی، می گوید بله تربیت شدم که حالا نباید بخورم. ولی سایر اوقات ،هیچ کس او را نمی شناسد که این شخص روزه می گیرد یا روزه نمی گیرد، روزه و نماز هم با این، سرْ نیزه حل نمی شود، نماز و روزه ی، سرْ نیزه ای به مفت نمی ارزد. برای من که نمازش را می خوانم به مفت نمی ارزد ولی برای آن کسی که من را به این نماز وادار می کند خیلی هم می ارزد پس می ارزد و نمی ارزد. یا اینکه این مثال را زدم که وقتی با هواپیما یا قطار از اینجا می خواهید به مشهد بروید ، چرت می زنید می خوابید،خواب کردید بیدار می شوید می گویید اینجا کجاست؟ ما که قرار بود راه بیفتیم برویم مشهد. می گویند آقا نصف راه مشهد را آمدیم. ولی خُب در این راه فرق نمی کند چه نصف راه را بیایید چه ربع راه را، خودت نمی فهمی و نمی دانی. همین که می فهمی و می دانی که در حال رفتن به مشهد هستی و می خواهی بروی مشهد ،همین اندازه یک تکامل و پیشرفتی است. برای اینکه بدانی یک تفاوتی کردی.
این بحث، مفصل شده است و در کتب بیشتر عرفا است وقتی رسیدند به چنین مسئله ای که وقتی از مقامات عرفا حرف می زند خیلی ها این سؤال برایشان پیش می آید که آیا خود این شخص می دانست اینطوری است یا نمی دانست؟ یک وقت هم ممکن است نداند یک لحظه مثل برقی که روشن می شود بداند و بعد هم باز تمام بشود. در مورد بایزید که او از آنهایی بوده که می دانسته و همین طور شتهیات او خیلی زیاد بود. بچه بود که یک مرغ درسته ی پخته آوردند، او گفت نمی خواهم البته به عنوان اینکه این بایزید است و عارف مستجاب الدعوه هست آوردند؛ یکی دیگر یک چیز دیگر آورد بعد عصبانی شدند خلاصه که چرا اینرا می آورند و نمی خوری، مرغ ها حرام می شود،بایزید گفت تو دلت برای مرغها می سوزد گفت: بله، بایزید گفت: کیش، مرغِ پخته پرواز کرد رفت، آن رییس یا شخص،دیگر ارادتشان محکمتر شد بعد خلاصه رفت و دنبالش آمدند، برای اینکه اینها برگردنند وایستاد وسط خیابان مثل بچه ها ادرار کرد همه اینها دیدند او چه کاری می کند که رفتند و برنگشتند. بعد گفت ایمانی که با یک کیش کردنِ من محکم بشود و با یک فیش که کردم از بین برود این ایمان به درد نمی خورد. البته این ایمان به درد او نمی خورد برای ما همینش هم اگر باشد از سرمان زیاد است. خداوند یک گوشه ایمان به ما بدهد، انشاالله ما قدرتش را داشته باشیم که رهایش نکنیم.
می گویند یک آقایی که آنوقت ها که غلام و کنیز بود آمد گوش داد، دید غلامش با خدا مناجات می کند. گفت خدایا به این آقای ما چندین میلیون مرحمت کن به او بده و بعد بگیر. او تعجب کرد از غلام پرسید این چه دعایی است می کنی که خدا اینقدر بدهد و بعد بگیرد؟ گفت تو بگذار خدا قبول کند اگر قبول کرد به تو داد دیگر کی جرأت دارد از تو بگیرد؟ حالا انشاالله خدا این جرأت را به ما بدهد که وقتی به ما ایمان داد محکم آن را بگیریم کسی نتواند از ما بگیرد. بنابراین بعضی ها که نگرانند که ما هیچ فرقی نکردیم نگران نباشید، آخر مگر برای چه درویش شدید؟ برای اینکه فرق کنید؟ به یک کیش مرغ بالا برود خُب چه فایده؟ آن کیش کردن که برود بالا به چه درد بایزید بسطامی می خورْد؟ حتی اسباب زحمتش هم شد ، مردم دنبالش آمدند. بنابراین از این حیث هم نگران نباشید به هر جهت در هر صورت ایمانتان را نگه دارید.
بمیر و بدم مثل مشهوری است. می گویند آهنگری شاگردش تنبلی می کرد. شاگرد گفت استاد اجازه هست که وقتی خسته می شوم گاهی به این دست بگیرم و گاهی به دست دیگر و بدمم(دمیدن برای آتش درست کردن)؟ گفت بله! بعد از چند دقیقه،اجازه هست که یک صندلی بگذارم بنشینم و بدمم؟ گفت بله! این این کار را کرد و باز خسته شد و گفت استاد اجازه هست که دراز بکشم و بدمم؟ گفت بله اجازه هست، تو بمیر و بدم.

Tags