مجلس صبح یکشنبه ۲۷-۱-۹۱ (رجوع به عقل در حل مشکلات -خانم‌ها)

پیام دوست - بیانات مکتوب حضرت مجذوبعلیشاه 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

اظهار عجز و کوتاهی در مقابل مشکلاتِ جهان در دِی است،بله! برای اینکه خُب این بشر مطابق حساب هایی که در خلقت او کردند ،بطوریکه یک نسبتی را حساب کردند،که مثلاً اگر جهان را یک بیست و چهار ساعت حساب کنیم، پیدایش انسان در این جهان به اندازه یکی دو دقیقه است. یعنی یک دو دقیقه از این زمان انسان آفریده شده است. به قول اصطلاح عوامانه ای که ما داریم می گویند این دنیا خیلی پیشی دارد ،یعنی خیلی دنباله دارد.خُب حالا خداوند که به ملائکه وعده کرد،دستور داد گفت که: «… إِنِّي جَاعِلٌ فِي الأَرْضِ خَلِيفَةً…»(سوره بقره-آیه۳۰)،یک خلیفه ای در اینجا می گذاریم،نظرش آفریدن همین بشر،همین وجود ما بود. اگر خیلی به خودمان نگاه کنیم، می گوییم نه! نمی شود، خدای به آن عظمت،جهانِ به این کوچکی جعل کند بعد به این بشری که اینجا آفریده بگوید: «… جَاعِلٌ فِي الأَرْضِ خَلِيفَةً…»(سوره بقره-آیه۳۰) ولی از طرفی خودش در قرآن گفته است ،هر انسانی که به دنیا می آید،اول هیچ چیز نمی داند هیچ علمی اطلاعاتی از هیچ چیز ندارد،خُب دیدید که نوزاد انسان با نوزاد سایر حیوانات فرقی نمی کند بعد به تدریج یک چیزهایی یاد می گیرد. چه کسی آن چیزها را به او یاد می دهد؟! خداوند. خودش گفته است که «وَ عَلَّمَ آدَمَ الأَسْمَاء كُلَّهَا…»(سوره بقره-آیه ۳۱) ،همه چیزهایی که می بیند و چیزهایی که وجود دارد همه ی جهاتش را این بشر می داند،نه این بشرِ حالا! بشرِ مثلاً دو هزار سال دیگر، همه جاها و همه چیزها را می داند،ولی حالا نمی داند حالا مثل نوزادی است که به دنیا آمده و هیچی ندارد. ولی هر فرد انسان و خُب مجموعه بشریت هم همین طور می شود که وقتی می رود ،اگر حساب کنیم چیزهایی که می داند نسبت به آن چیزهایی که نمی داند خیلی زیاد است. شیخ بهایی که خُب مرد عارف و حکیم و دانشمندی بود و در دربار شاه عباس بود ولی خیلی هم صریح بود ،ولی درباری نبود. یک منبر چهل پله ای در مسجد آن وقت ها گذاشته بودند، وعاظ که می آمدند صحبت کنند ،هر کدام به اندازه شأن خودشان که خودشان را چه اندازه حساب می کردند،هر کدام روی پله ای می نشستند،یکی در پله دوم می نشست، یکی سوم ،یکی دهم و …،این رسم حالا هم هست خیلی ها بالای منبر و خیلی ها هم پله اول می نشینند. شیخ بهایی که می آمد هر چهل پله را بالا می رفت آن بالا می نشست. یک مقدار خُب شکننده و تأمل برانگیز بود. بیشتر خودِ شاه عباس آنها را احترام می کرد و نمی پرسید. ولی به یکی می گفت بپرسد که بداند، از شیخ بهایی پرسیدند که تو چرا پله آخر می روی؟! گفت برای اینکه شأن من همان است،گفتند پس مثل اینکه تو همه چیز را می دانی برای اینکه پله آخر برای کسی است که هیچ مجهولی ندارد. معلوم می شود تو مجهولی نداری،همچین ادعایی داری ؟! گفت نه! اگر من مجهولات و معلومات خودم را حساب کنم و به قول تو بر حسب مجهولات بخواهم روی پله بروم باید یک منبری بگذارند که سَر دیگرش آسمان باشد و من به آسمان بروم،به این اندازه مجهولات زیاد است. حالا ما خودمان در این موارد که ادعایی نداریم و شیخ بهایی هم با آن عظمت همچین ادعایی نداشت. چطور می شود،چطور خواهد شد که خدا برای همچین بشری که شیخ بهایی اش تازه آن حرف را می زند، می گوید «وَ عَلَّمَ آدَمَ الأَسْمَاء كُلَّهَا…»(سوره بقره-آیه ۳۱) همه چیز ها را می داند، چطور؟ بله همه چیزها را می داند تا وقتی خداوند همه چیز را یادش بدهد. الان این همه چیز از برق،اتومبیل و ماهواره می داند ،ولی اینها را که بشر از اول نداشت ۱۰۰-۵۰ سال پیش هیچ کدام از اینها وجود نداشته است،کم کم بشر یاد گرفته است. خیلی مشکلات هم غیر از گرفتاری ها و مجهولاتی که به طور کلی در طبیعت وجود دارد هم هنوز هست که خودِ این بشر برای خودش ایجاد کرده که خیلی مورد بحث شده است. آن زمان که بشر عده اش خیلی کم بود حدود ۸۰۰-۷۰۰ سال پیش، هیچ وقت مردم فکرِ اینکه جمعیت به این اندازه زیاد شود که منزل نداشته باشند،نبودند. جمعیت به این اندازه زیاد بشود که محصولات زراعتی،کفاف ندهد،همچین چیزی نبود. از یک قرن و نیم پیش مسئله جمعیت،خوراک و لباس یک مشکلی شده است و از طرفی حکومت مسئله نبود تا قدیم کسی کاری نداشت. صبح کشاورز می نشست کارش را انجام میداد و می آمد.حالا یک عده کمی هم به حکومت می رسیدند ولی حکومت مسئله ای نبود، حالا خود همان هم مسئله ای شده که همه جنگها سر آن در می آورد. خداوند راه حل این مسائل را یاد می دهد. این بشری که آفریده و خودِ بشر هم یک مقداری بر مشکلات اضافه کرده، به این بشر یک نیرویی داده است. یک چیز هایی حالا رسم هست مثلاً می گویند اتومبیل هوشمند، یک اتومبیلی اختراع می کنند که خودش راه را پیدا می کند می رود. در واقع این می خواهد یک مشکل کوچکی از بشر حل کند به همین طریق مشکلاتی که خودش هم ایجاد می کند ،خداوند فکر و عقل را داده است که این مشکلات را با فهمِ خودش حل کند. بنابراین ما هم اگر در مسائلی که خداوند به فکر و به عقل ما واگذار کرده،خودمان کوتاهی کنیم در آنصورت در واقع مثل اینکه درسِ خدا را پس زدیم. سر کلاس درس وقتی معلم درس می دهد بعداً ممکن است درس را پس بگیرد،بگوید درس در چه مورد بود بگو ببینم بلدی یا نه؟! خداوند هم به بشر تعلیم می دهد، گاهی این کار را می کند. خُب مثلاً الان خداوند گفته که هیچ برگی از درخت نمی ریزد اِلا آنکه من می دانم و بخواهم نه اینکه برگ را بردارم روی زمین بگذارم ،یعنی در مسیرِ اراده ی من این کار را می کند. خُب کسی اگر با این روش ،مقاومت و ممانعتی انجام بدهد درسش را خوب یاد نگرفته و گاهی هم بعضی راه ها را آدرس غلط می دهد، خودِ خداوند می دهد ،برای اینکه ما بفهمیم این آدرس غلط هست یا غلط نیست. خُب مثلاً گفته است که وقتی مریض شدید به دکتر مراجعه کنید. آیا به مریض می گوید که به دکتر مراجعه کنید یعنی خدا می گوید من دخالت نمی کنم؟! چون تو مریض هستی دیگر از قدرت من خارج شدی؟! نه! حضرت صالح علیشاه یک کسالتی پیدا کردند جراحی کردند که خودتان می دانید،فرمودند روز آخر که از بیمارستان می خواستند بیایند ،پروفسورش گفت برای ما خیلی بد است که شما از مملکت دیگری آمدید ، اینجا فقط در بیمارستان باشید و بروید. خودش من را سوار ماشینش کرد خودش هم رانندگی میکرد، شروع کرد در شهر ژِنو گشت و گذار کردن و هرجا جای جالبی می دید می ایستاد ،نشانی می داد و در مورد آن توضیح می داد. حالا به نظرم چیزی که ایشان می فرمودند نقل قول از او بود،یعنی آن دکتر برای ایشان این داستان را تعریف کرده بود،دکتر تعریف می کرد که یکی مریض شد و پیش دکتر رفت. دکتر نسخه ای نوشت ،نسخه را آورد به داروخانه داد ،داروخانه هم نسخه را پیچید و آن شخص داروها را گرفت. بعد که وسط راه از جلو رودخانه رد شد، مجموعه آنها را توی آب انداخت ،گفتند چرا اینکار کردی؟! گفت برای اینکه می خواهم زندگی کنم گفتند :خُب اگر می خواهی زندگی کنی پس چرا رفتی داروخانه پول دادی اینها را گرفتی؟ گفت برای اینکه صاحب داروخانه هم باید زندگی کند،گفتند پس اصلاً چرا پیش دکتر رفتی؟! گفت دکتر هم باید زندگی کند. حالا اصلِ حیات و ممات که در خطبه می خوانید، در مورد مسئله ولایت و علی(ع) است.می گوید که اصل الحیات ماءیه، اصلِ حیاتی که از این آب ،یعنی اصلِ حیات، آن حیاتی است که در قرآن می گوید همه چیز را از آب آفریدیم. می گوید اصل همان ولایت است ،یعنی دوا و اینها نیست.حالا آدرس گم کرده است که آدرس غلط می دهد همانی است که با وجود اینکه این داستان را می داند پیش دکتر می رود و دوا می گیرد و بیرون می ریزد، یا امتحان هوش است. امتحان هوش را دیدید،مثلا آنوقت ها که سر کنکور سوالات هوش می پرسیدند،یکی از استاد ها که طرح می کرد ،گفت ما سؤال هوش طرح کردیم گفتیم دریای سیاه و مدیترانه به هم وصل است چرا بعضی اوقات سطح آب ،در دریای مدیترانه ۱۰ سانتی متر بالاتر از دریای سیاه است؟! هر کدام یک چیزی گفتند،هیچ کدام نگفتند آقا این دو تا آب اصلا نمی شود سطحشان فرق داشته باشد،آب است. حالا اینطور سؤالاتی هم که خداوند می دهد ما خودمان باید دقت کنیم. پیش دکتر برویم دوا را هم بگیریم حالا می خواهیم بخوریم می خواهیم نخوریم، اینها را ببینیم. ولی بدانیم که اصلِ حیات،شفا و مَرَض دستِ خداوند است اما اگر از راه بیایم پیش خداوند ،بگوییم همه چیز دستِ تو است،شفا بده. می گوید مگر به تو نگفتم که مثلاً وقتی زکام شدید پیش دکتر بروید،شب مثلاً قرص اِدالت کُلد (Adult Cold)بخورید، همه اینها را به تو گفتم. حالا پیش من می آیی؟! من بلد نیستم. نه! باید همه ی موارد را رعایت کرد. مثال زده بودم حالا می خواستم مفصل ترش را بگویم اما همین جا قطعش می کنم. مثال زده بودم که کسی می خواهد نوکری بگیرد،خُب باید اطاعت کند. بعد می گوید خُب الان یک لیوان آب سرد برای من بیاور خیلی تشنه ام است. او شروع می کند از تشریفات آب صحبت کردن که آب از هیدروژن و اکسیژن ساخته شده و … ارباب سرش داد می زند که من این حرف ها را کار ندارم آب بیاور، باید اطاعت کنی. منتها به تو چه مربوط که من این آب را می خواهم چه کار کنم. خدا می گوید که خم و راست شو،این حرف ها را هم بگو، بعد هم خودش می گوید من هیچ احتیاجی به این عبادات ندارم. ما نمی توانیم بگوییم آقا تو که احتیاجی نداری، پس چرا ما بگوییم؟! نه! تا این حرف را بزنیم همان اول تو دهانمان می زند،می گوید پس تو نوکر خوبی نیستی. باید جمعِ بین همه موارد را کرد منتها بعد حق داریم فکر کنیم که فایده این چه هست؟! نه اینکه فکر کند که این فایده ندارد بنابراین انجام ندهد،باید انجام داد. حالا مناسبتش را کاری نداریم به هر جهت یک کاری است که خیلی مورد نیاز است.

 

Tags