موسى و خضر(ع)

موسى و خضر(ع)

نویسنده: حاج دكتر نورعلى تابنده

منبع: مجموعه عرفان ایران شماره ۳۱

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

از دو كتاب الهى در قرآن مجيد نام برده شده كه عبارتند از تورات و انجيل؛ و البتّه بجز اين دو، قرآن درباره صُحُف حضرت ابراهيم و موسى عليهماالسّلام مى‏فرمايد: اِنَّ هذا لَفِى الصُّحُفِ الاُْولى صُحُفِ ابراهيمَ و موسى، اينها در مكتوبات و نوشتجات پيشينيان، گفته‏هاى ابراهيم و موسى، آمده است. امّا از حضرت ابراهيم نوشته مدّونى به ما نرسيده است جز سخنانى كه انبياى بعد، از قول وى فرمودند. در خود قرآن مجيد ايرادهايى بر اين دو كتاب گرفته شده كه حاكى از آن است كه تورات و انجيل در انقلابات و حوادث روزگار مخدوش شدند.

در انجيل احكام شرعى بسيار اندكى ذكر شده است، چنانكه در فرمايشات خود حضرت عيسى (ع) نيز هست كه فرمود: «گمان مبريد كه آمده‏ام تا تورات يا صُحُف انبيا را باطل سازم. نيامده‏ام تا باطل نمايم، بلكه تا تمام كنم». از اين‏رو احكام فقهى انجيل در مقايسه با تورات بسيار اندك مى‏باشد و با اينكه هر دو كتاب

تورات و انجيل متحمّل تحريفاتى شده است، ولى من همواره توصيه كرده‏ام كه آنها را بايد بخوانيم، لااقل به‏عنوان مقايسه با قرآن مجيد و سپس متوجّه مى‏شويم كه در آنها بيشتر به شرح حال و سيره انبيا پرداخته شده و بخصوص انجيل مثل سيره‏هاى نبوى مى‏باشد. البتّه در قرآن هم داستان وجود دارد، از جمله همين داستان‏هاى مندرج در سوره كهف كه هم اكنون درباره‏اش بحث مى‏كنيم، ولى روش قرآن در بيان داستان همان‏طور كه فرموده: نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ اَحْسَنَ الْقَصَصِ مى‏باشد. بعضى مفسّران اين عبارت شريف را “اَحْسَن القِصَص” مى‏خوانند و مى‏گويند يعنى بهترين قصه‏ها. ولى قصه‏اى كه خداوند بگويد بهترى و بدترى ندارد. همه داستان‏هايى كه خداوند در قرآن بيان نموده خوب و احسن است. به‏علاوه در سوره قصص همه سوره درباره يك قصّه است بنابراين نمى‏شود گفت يك قصّه‏اش بهتر از ديگرى است. قِصص جمع كلمه قصّه است يعنى قصّه‏ها ولى قَصَص به‏معناى قصه گفتن است، لذا در اين آيه مى‏فرمايد به بهترين نحو براى تو مى‏خواهيم قصّه بگوييم؛ بهترين هم به اعتبار ماست، زيرا به اعتبار خداوند كه همه‏چيز نيك است؛ خداوند از اين قصّه مى‏خواهد برايمان بهترين نتيجه را بگيرد.

چنانچه داستان‏هايى را كه در قرآن آمده با داستان‏هايى كه در تورات و انجيل بيان شده است، مقايسه كنيم پى مى‏بريم كه داستان‏هاى قرآن موجز و خلاصه است و خداوند، زبده و عصاره معنوى هر قصّه را ذكر فرموده به اين معنا كه منظور از بيان داستان در قرآن، صرفِ قصّه‏پردازى نبوده بلكه مقصود ايجاد يك توجّه باطنى و تذكّر معنوى بوده است، درصورتى‏كه در تورات و انجيل موجود كه فعلاً هست عمده آن قصّه است و آن هم با تفصيل و شرح. ترديدى نيست كه در تورات بسيارى از احكام شريعت حضرت موسى(ع) بيان شده است و بعدا كتاب‏هاى ديگرى هم در شريعت يهود نوشته شد من جمله تلمود كه جامع احكام يهود است.

امّا اگر تمام فرمايشات حضرت موسى و عيسى(ع) در تورات و انجيل ذكر شده بود، خيلى خوب بود ولى متأسّفانه بسيارى از بيانات آن بزرگواران را حذف يا تحريف نموده‏اند و از اين حيث هم، قرآن بر آنها مقدّم است؛ قرآن تنها كتاب الهى است كه در آن همه احكام و دستورات خداوند و تمام برنامه تربيتى پيغمبر(ص) ذكر شده است و از هرگونه حذف يا تحريفى محفوظ و مصون مانده است. البتّه يهود بدان‏نحو كه ما درباره قرآن قائليم كه عين كلام الهى است درباره تورات معتقد نيستند بلكه مى‏گويند الهى است بدين‏معنى كه حاوى اقوال پيامبرشان مى‏باشد چنانكه مسيحيان گويند اناجيل را نويسندگان بشرى نوشته‏اند ولى آنها مُلهَم به الهام روح‏القدس بوده‏اند.

در تورات بسيارى از احكام دچار تحريف شدند، به اين دليل كه تورات مثل قرآن كتاب مدون و مكتوب در دسترس همه مردم نبود بلكه احبار و روحانيّون يهود تورات را نزد خودشان مخفى نگه مى‏داشتند و چنانچه ساير يهوديان سؤالاتى داشتند از آنجا كه اين كتاب در دسترسشان نبود به بزرگان و علماى قوم يهود مراجعه مى‏كردند؛ البتّه اين امرى طبيعى است ولى اين سؤال و جواب‏ها كاملاً منطبق با واقعيت و حقيقت نبود. خيلى از احكام را علما به‏اقتضاى ميل و سيلقه خود عوض مى‏كردند. بدين‏ترتيب عملاً اين كتاب مقدّس آسمانى در انحصار يك عدّه خاصّى قرار گرفته بود و ديگران نيز نامحرم محسوب مى‏شدند؛ لذا پس از حملاتى كه به يهود شد و حوادثى كه برايشان پيش آمد به تورات هم لطمه‏هاى بسيار وارد شد ولى بعدها مجالى پيدا كردند كه تورات را جمع‏آورى و تنظيم كنند.

يكى از نمونه‏هاى اعمال سليقه احبار و بزرگان قوم يهود در مفاد تورات، اين بود كه وقتى يكى از اعيان و اشرافشان عملى را برخلاف دستورات و احكام تورات مرتكب مى‏شد، نسبت به مجازاتش تخفيف قائل مى‏شدند و گاه اصلاً حكم مربوطه را عوض مى‏كردند. مثلاً منقول است زن و مردى از اشراف يهود كه هر دو محصن هم بودند مرتكب جرم ناموسى شده بودند و چون احبار يهود مايل نبودند مجازات سنگين سنگسار كه در تورات براى اين جرم ذكر شده بود در مورد آن زن و مرد اجرا كنند و از طرفى هم نمى‏خواستند با عدم اجراى دستورات تورات براى خودشان ظاهرا بدنامى بخرند، گفتند كه ما اهل مدينه هستيم پس بايد تابع حكومت مدينه باشيم. از محمّد بپرسيم كه درواقع حاكم مدينه است و هر چه او گفت اجرا كنيم. آنها تصوّر مى‏كردند كه حضرت محمّد(ص) مصلحت‏انديشى كند و مجرمان را رها سازد. لذا آمدند و از پيغمبر(ص) پرسيدند. در اين هنگام آياتى از سوره مباركه مائده در اين‏خصوص بر آن حضرت نازل شد. پيغمبر فرمود كه خداوند براى شما كتاب تورات را فرستاده و در اين مورد حكم سنگساركردن را مقرّر فرموده است و شما هم بايد مطابق آن رفتار كنيد. ولى از آنجا كه دانشمندان يهود اين حكم را مخفى كرده بودند آن را اظهار نمى‏نمودند، لذا به اين حكم راضى نشدند. در اين اثنا به حضرت محمّد(ص) وحى شد كه ميان خود و آنها عبداللّه‏ بن صوريا را كه يكى از احبار و معتمدين يهود بود حَكم قرار بده. حضرت ابن صوريا را خواستند و به او فرمودند كه من تو را به خداوند و موسى(ع) و تورات قسم مى‏دهم كه بگويى آيا در كتاب تورات، خداوند حكم سنگسار را بر محصن مقرّر فرموده است يا نه؟ ابن صوريا عرض كرد: آرى، و به خدا قسم كه اگر مرا به خداوند و موسى و تورات او قسم نمى‏دادى اين موضوع را بيان نمى‏كردم و اين حكم را مخفى نگه مى‏داشتم. پس از اين ماجرا يهوديان به ابن‏صوريا معترض شدند كه چرا حكم تورات را آشكار كردى و او گفت محمّد مرا قسم داد و اگر ترس از اين نبود كه اگر دروغ بگويم خداوند مرا هلاك كند،اعتراف نمى‏كردم.

اين ماجرا از قبيل امور پنهانى بود كه آشكار شد. پنهان‏هاى ديگرى هم بود كه آنها آشكار نكردند. از جمله همين سه قصّه اصحاب كهف، موسى و خضر عليهماالسّلام و ذوالقرنين كه در سوره كهف مندرج است و علماى يهودى و نصارى از آن خبر داشتند ولى مردم نمى‏دانستند و مثل اسرار ديگر، مخفى بود. بنابر قول مفسّران، دليل نزول سوره كهف اين بود كه كفّار قريش چند تن را نزد علماى يهود و نصارى فرستادند تا از آنها سؤالاتى را بياموزند كه حضرت محمّد(ص) نتواند پاسخگو باشد و به اين ترتيب پيغمبر را امتحان كنند كه آيا آن حضرت اين اخبار و مطالبى را كه مى‏فرمايد از جانب خداوند است، يا ديگران به او ياد مى‏دهند. آنها گفتند از محمّد بپرسيد كه قصّه اصحاب كهف و قصه موسى و كسى كه قرار شد او را پيروى كند و قصّه آن‏كه در مشرق و مغرب عالم گردش كرد، چيست؟ اگر مطابق آنچه كه ما مى‏دانيم، جواب داد معلوم مى‏شود، ادّعايش صحيح است و خداوند به او مى‏آموزد چون ما به كسى اسرار اين قصّه‏ها را نمى‏گوييم. البتّه مشهور است كه چهل روز وحى نيامد و بالاخره پس از چهل روز آيات سوره كهف نازل شد و پيامبر هر سه قصه را براى مردم آشكار كردند و

گفتند.

نكته‏اى كه در اين موضوع، از همان ابتدا نظر ما را جلب مى‏كند اين است كه قصّه‏هاى ديگرى هم موجود بود ولى چرا احبار يهود و علماى نصارى اين قصّه‏ها را مخفى كردند؟ شايد دليلش اين بود كه هر كدام از اين قصّه‏ها خصوصيتى داشت كه افشاى آن ممكن بود موجب بشود كه يهودى‏ها يا مسيحى‏ها بر رهبران دينى‏شان ايراد بگيرند و اعتراض كنند.

در داستان اصحاب كهف چند تن از جوانان دربارى كه موحد بودند، به‏دليل اينكه در زمان پادشاه ظالمى مى‏زيستند، جرأت نداشتند اظهار عقيده كنند. از طرفى گاهى آنها را مجبور مى‏كردند برخلاف اعتقادشان رفتار كنند و آنها نمى‏دانستند چه كنند؛ لذا از دربار فرار كردند و جاه و مقام دستگاه حكومتى را در راه خدا ترك كردند. اين داستان موجب اعتراض مردم به رهبران مسيحى يا يهودى مى‏شد كه در آن وقت، تابع حكومت جائر و ظالم شده بودند. آنها مى‏گفتند اگر درست آن است كه اصحاب كهف كردند، شما چرا به خلاف آنها رفتار مى‏كنيد؟ از حيث عرفانى داستان اصحاب كهف نشان مى‏دهد كه اگر در محيطى بوديد كه به‏دليل پرستش خداوند بيم جانتان مى‏رفت، بايد يا از جان خود صرف‏نظر كنيد و يا اينكه از آنجا مهاجرت كنيد ــ چنانكه پيامبر(ص) و مهاجرين مسلمان چنين كردند ــ ولى به‏هيچ وجه غير خدا را نبايد بپرستيد. اين مهاجرت از نفس، مرحله اوّل سلوك اِلى‏اللّه‏ است.

داستان موسى و خضر حاكى از مرحله بعدى سلوك است. اين مرحله، مرحله يافتن خضر يا راهنماست. محلّ حضور خضر در مجمع‏البحرين است يعنى جايى كه يك طرفش رو به دنياست و طرف ديگرش رو به آخرت است. او به هر دو بحر اِشراف دارد. سالك نيز بايد، در تأسّى به خضر، با همان حالت انسانى و مادّى‏ئى كه دارد و در اين دنيا زندگى مى‏كند، از وجهه معنوى رو به خدا باشد. خضر در مجمع‏البحرين دست شما را مى‏گيرد ولى با شما شرط مى‏كند كه اگر مى‏خواهى دنبال من بيايى و تعليم بگيرى، نبايد به من ايراد بگيرى و اعتراضى بكنى. او به ما مى‏آموزد كه آنچه را كه ما در ظاهر مى‏بينيم، باطنى دارد كه به آن علم نداريم. اگر خضر كشتى‏ئى را سوراخ و معيوب مى‏كند، اين بهتر از سلامت ظاهرى است كه ما مى‏پسنديم:

گر خَضِر در بحر كشتى را شكست                             صد درستى درشكست خضر هست

در اين داستان خداوند نشان داده است كه موسى هم از پيش خود موسى نشد و با اينكه داراى شريعت و رسالت بود ولى او را نزد كسى فرستاد و تربيتش كرد تا به آن مقامات عاليه نايل گردد. البتّه خضر در دنيا كارى جز تربيّت سلاّك اِلى‏اللّه‏ ندارد. اين داستان حاكى از آن است كه شريعت و طريقت هر دو بايد با هم باشد. خداوند خطاب به پيغمبر ما هم فرمود: اِنَّما اَ نْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هاد ، تو اكنون انذار مى‏كنى، هر يك از اقوام بعدى هم هدايت‏كننده‏اى خواهند داشت. در زمان پيغمبر، خود ايشان آن سِمت هدايت‏كننده را هم علاوه بر سمت انذار داشت. چنانكه پس از آن بزرگوار ائمّه هُدى اين سمت را داشتند.

امّا احكام يهود آنقدر خشن و سخت بود و آنچنان به شريعت به صورت ظاهرى و قشرى توجّه مى‏كردند كه از طريقت يعنى از معنا و روح احكام الهى غافل بودند.اين قصّه نشان‏دهنده اين بود كه بالاتر از اين شريعتى كه شما انجام مى‏دهيد، طريقتى هم هست؛ يعنى موسى هم مربّى دارد، مربّى معنوى موسى، رهبر طريقت است. يهودى‏ها نمى‏خواستند اين را مردم بفهمند براى اينكه در آن صورت به حيثيت خودشان لطمه مى‏خورد و صدق فرمايشات حضرت مسيح(ع) هم درباره اقوال و كردارشان ــ كه صرفا مبتنى‏بر قشريت و ظاهرپرستى دينى و به اصطلاح، شريعتِ بدون روحِ طريقت بود ــ معلوم مى‏شد.

ذوالقرنين هم به همين‏گونه بود. او هم خدمت‏هايى به امر الهى به مردم كرده بود، از قبيل اينكه برايشان سدّى در مقابل نفوذ قوم يأجوج و مأجوج ساخته بود ولى خودش هميشه در حال زحمت و حركت بود. اين رفتار خادمانه ممكن بود مستمسك مردم قرار بگيرد و به رهبران دينى خود اعتراض كنند كه چرا آنها نيز چنين رفتار نمى‏كنند و خدمت به خلق‏اللّه‏ را وجهه همّت خود قرار نمى‏دهند. امّا از جهت عرفانى، داستان ذوالقرنين حاكى از مرتبه سوم سلوك است كه خداوند ولىّ خود را سلطه و ولايت تكوينى مى‏بخشد. چنانكه ذوالقرنين را متمكّن و مسلّط بر شرق و غرب عالم ساخت و او را از شرق به غرب و از غرب به شرق مى‏برد و راه‏ها را يادش مى‏داد. در قرآن مجيد مى‏فرمايد: اِنّا مَكَّنا لَه فِى الاَْرْضِ وَ اتَيْناهُ مِنْ كُلِّ شَىْ‏ءٍ سَبَبا فَـاَتْبَعَ سَبَبا ، ما به ذوالقرنين در روى زمين تمكّن و قدرت داديم و وسيله و سبب تصرّف در آن را به او داديم و او آن را دنبال كرد و بدان طريقى كه خداوند گفت، رفت.

اين است كه اين سه داستان را از مردم مخفى نگه مى‏داشتند و همين سه داستان را پيغمبراكرم براى مردم آشكار كرد. الان هم در كتاب مقدّس كه موجود است هيچ‏كدام از اين داستان‏ها مندرج نيست. ولى داستان اصحاب كهف در ديگر منابع مسيحى نقل شده است. البتّه اينكه اين داستان‏ها را مخفى مى‏كردند، عمدتا يك جهت مصلحت‏انديشى داشت. آنها، خصوصا علماى يهود، مصلحت را بر اجرا و ابلاغ حكم الهى مقدم مى‏داشتند، آن هم مصلحت خودشان نه مصلحت قوم يهود را، يعنى تفوّق و قدرت خودشان را بر مردم درنظر داشتند زيرا اگر مصلحت قوم يهود را در نظر مى‏گرفتند چه بسا اين حملات و گرفتارى‏ها مثلاً براى قوم يهود پيدا نمى‏شد.

با اين حال، چنانكه قبلاً گفته شد، همين تورات و انجيل فعلى مورد احترام مسلمين است براى اينكه اولاً به نام پيغمبران مورد قبول ماست. ثانيا آنها را كسانى نوشته‏اند كه مورداعتماد پيغمبر زمان خود بودند و البتّه خودشان هم مدّعى نبودند كه ما از جانب خدا سخن مى‏گوييم يا از جانب خدا مى‏نويسيم و اين عبارات را خدا عينا مثلاً به عيسى(ع) نازل كرده است، چرا كه اصولاً معلوم است كه اينها داستان‏هاى منقول است.

* * *

در اينجا از ميان اين سه داستان به داستان موسى و خضر با تفصيل بيشترى مى‏پردازيم. از آياتى كه در قرآن هست و در آن دقيقا لزوم سلوك و شرايطش را ذكر فرموده، آيات مربوط به داستان حضرت موسى و آن شخصى ــ عَبْدا مِنْ عِبادِنا ــ است كه به‏نظر مفسّران خضر است. مورد اجماع همه مسلمان‏ها است كه در قرآن يك “واو” نبايد پس و پيش بشود. خيلى آيات هست كه اگر “واو” را برداريد ظاهرا در ترجمه فرقى نمى‏كند يا اگر “واو” را برداريد “فَ” بگذاريد، مختصرى ممكن است فرق كند ولى مع‏ذلك همين‏قدر هم هيچ‏كس اجازه ندارد و اگر كسى چنين بكند، خواسته يا ناخواسته دشمنى با اسلام كرده است. بنابراين در اين داستان‏ها و در هر جاى ديگر قرآن روى هر كلمه و حرفش بايد حساب كرد، چرا كه هيچ‏يك عبث و بيهوده نيست؛ چون در مورد ابلاغ‏كننده اين كلام الهى يعنى پيغمبر(ص) خود قرآن مى‏فرمايد: ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى اِنْ هُوَ اِلاّ وَحْىٌ يُوحى ــ از روى هوا سخن نمى‏گويد، هرچه مى‏گويد به او وحى مى‏شود. به‏قول مولا

 گرچه قرآن از لب پيغمبر است                                هر كه گويد حق نگفته كافر است

ولى مع‏ذلك بعضى‏ها مثل علماى يهود رفتار مى‏كنند و به‏دلايلى نمى‏خواهند حقيقت عرفانى اين داستان را آن‏گونه كه هست بيان كنند و لذا نكات معنوى و سلوكى را كه در اين داستان بسيار مهم وجود دارد، بى‏اهميّت جلوه مى‏دهند و از آن مى‏گذرند.

شرح داستان را همه مى‏دانيد و فقط براى ذكر نكاتى كه موردنظر است، به‏طور خلاصه يادآورى مى‏كنم.

اكثرا معتقدند كه موسايى كه در اين داستان ذكر شده همان موساى پيغمبر است. يك روز موسى(ع) به فتى يا جوانى كه همراه او بود، گفت كه من از جانب خدا مأمورم كه به مجمع‏البحرين بروم و در آنجا بنده‏اى از بندگان خدا را ببينم. به اين ترتيب آن جوانمرد را هم همراهش برد. آن جوانمرد را هم، مفسّران مى‏گويند: يوشع بن نون از شاگردان موسى(ع) بود كه بعدا جانشين وى شد. در اين داستان از او به عنوان “فتى” اسم برده شده است. در داستان اصحاب كهف نيز از آنانى كه به غار پناه بردند به‏عنوان فِتْيه كه جمع فَتى است ياد مى‏كند: اِنَّهُمْ فِتْيَةٌ امَنُوا بِرَبِّهِمْ. در اسلام هم، در مورد على(ع) گفته شده: لا فتى الاّ على لا سيف الاّ ذوالفقار، جوانمردى جز على نيست، شمشيرى جز ذوالفقار نيست. اينها همه مى‏تواند قراينى باشد براى اينكه بفهميم مراد از جوان و جوانمرد حقيقى كيست. به هر جهت يوشع با او به راه افتاد و غذايشان را كه ماهى خشك بود، با خود بردند. مدّتى كه رفتند موسى(ع) به فتى (يوشع) فرمود كه آن ماهى را بياور بخوريم كه خسته و گرسنه شده‏ايم. يوشع عذرخواهى كرد و جواب داد: موقعى‏كه روى سنگ جاى گرفتيم، من ماهى را فراموش كردم و علّت اين فراموشى هم شيطان بود، و آن ماهى هم به‏نحو شگفت‏انگيزى زنده شد و به دريا رفت. موسى(ع) گفت كه بايد برگرديم، جايى كه من به دنبالش بودم همانجاست. وقتى برگشتند در آنجا خضر را ديدند. موسى از خضر تقاضاى متابعت و همراهى كرد. خضر با ذكر شرايطى قبول كرد. موسى با خضر همراهى كرد و ديگر از اينجا به بعد در قرآن از فتى (يوشع) ذكرى نشده است. خضر در يك‏جا كشتى‏ئى را خراب كرد، موسى اعتراض كرد. بعدا كه توضيح داد، گفت “خواستم” (اَرَدْتُ) كه كشتى را خراب كنم تا آن ظالم در آن سوى دريا، كشتى را تصاحب نكند:

خضر كشتى را براى آن شكست                 تا تواند كشتى از فجّار رست

چون شكسته مى‏رهد، اشكسته شو                 امن در فقر است، اندر فقر رو

بعدا رسيدند به يك كودك؛ خضر كودك را كشت، موسى كه اعتراض كرد، خضر بعدا در توضيح گفت آن كودك، كودك شرّى بود كه باعث مى‏شد پدر و مادر صالحش به راه كفر بروند، “خواستيم” (اَرَدْنا) او را بكشيم و از بين ببريم تا درعوض آن، خداوند فرزند صالحى به آنها بدهد. در اينجا خضر مى‏گويد: “خواستيم” او را از بين ببريم تا خداوند فرزند صالحى به آنها بدهد؛ درصورتى‏كه در دفعه قبل گفته بود “خواستم” كشتى را خراب كنم. آنها جلو رفتند تا به ديوارى رسيدند. خضر بدون درخواست مزدى ديوار را تعمير كرد و بعدا در تأويل اين كارش گفت: خداوند “خواسته” (فَاَرادَ رَبُّك) كه اين ديوار درست بماند، چون ديوار متعلّق به دو كودك يتيم است و در زير آن گنجى پنهان است و اراده خداوند بر اين امر تعلّق گرفته كه تا هنگامى كه آنها به بلوغ نرسيده‏اند، اين گنج محفوظ بماند، اين است كه من آن را ساختم.

اين داستان نمايانگر اين است كه حتّى پيغمبران هم سلوكشان قطع نشده و آنها هم در حال تكامل معنوى بوده‏اند منتها خداوند به آنها مستقيما دستور مى‏دهد. اين است كه خداوند به موسى مستقيما دستور داد كه برو به مجمع‏البحرين و در آنجا بنده‏اى (خضر) را مى‏بينى، با او همراهى كن و از او ياد بگير؛ ولى خداوند به‏صورت مستقيم با ما سخن نمى‏گويد. به پيغمبر ما مى‏گويد كه به امّت خود بگو كه: اِنَّما اَ نْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هاد، تو انذار مى‏كنى و برويد هادى را خودتان پيدا كنيد. هادى كيست و چه اوصافى را دارد؟ هادى همان صفاتى را كه خداوند براى خضر معيّن كرده بود، بايد داشته باشد. اوّلاً، عَبْدا مِن عِبادِنا، بنده‏اى از بندگان خدا باشد، به بندگى خدا اقرار داشته باشد. ثانيا، اينكه عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنّا عِلْما، از ناحيه ما علم آموخته باشد، يعنى علمى آموخته باشد كه ما به او داديم نه اين علوم ظاهرى. البتّه ترديدى نيست كه علوم ظاهرى براى زندگى دنيا مفيد است ولى علم ديگرى نيز هست كه بالاتر از آن است. شيخ نجم‏الدّين كبرى در عرفان به “شيخ ولى تراش” مشهور شده است. نقل است كه بيش از دوازده نفر پيش او تشرّف پيدا نكردند و به‏واسطه جاذبه و قدرت و تربيت معنوى شيخ نجم‏الدّين كبرى، هر كدام در اندك زمانى به‏كمال رسيده و از جانب شيخ مأمور به ارشاد شدند. يعنى پس از تشرّف، هر دوازده نفر، سير معنويشان را كرده و آن علم حقيقى را دريافته بودند. بنابراين، اين علم نمى‏تواند علم ظاهرى باشد زيرا شخص در كوته‏زمان نمى‏تواند داراى علم ظاهرى شود بلكه بايد مدّت‏ها ممارست و مجاهده كند ولى خداوند اگر بخواهد “عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنّا عِلْما ” آن علم حقيقى را در يك لحظه عطا خواهد كرد. از ديگر خصوصيات خضر يا هادى، اين است كه او را در مجمع‏البحرين بايد بيابيم. مجمع‏البحرين يعنى محلّ جمع مادّه و معنى، دنيا و آخرت. كسى ممكن است خودش به بالاترين مقامات برسد يعنى كامل شود، ولى مكمّل نباشد؛ زيرا هادى يا مكمّل بايد هم به ظواهر توجّهى داشته باشد و هم به بواطن امور. يكى از مصاديق ظواهر هم، شريعت است كه براى همه اعمّ از ناقصين و كمّلين لازم است با آن آشنايى داشته و مطابق آن عمل كنند.

نكته ديگرى كه در اين داستان وجود دارد فراموشى يوشع است از اينكه زنده‏شدن ماهى را به موسى(ع) بگويد. سرّ آن، در اين است كه يوشع در سلوك خويش، تا آن موقع فقط به آن مقام رسيده بود كه بتواند در خدمت موسى باشد و لايق آن نبود كه با خضر همراه شود، لذا موضوع زنده‏شدن ماهى را فراموش كرد؛ به‏علاوه يوشع نمى‏دانست كه از علائم آن بنده اين است كه در مجمع‏البحرين جاى دارد و مجمع‏البحرين محلّ تلاقى دو درياست كه يكى درياى حيات و ديگرى درياى نيستى و مرگ است. اين دو دريا با هم هيچ تلاقى نمى‏كنند مگر در مجمع‏البحرين. ماهى در اينجاست كه از اين دريا، كه درياى نابودى و مرگ است (چون ماهى مرده بود) مى‏تواند به درياى زندگى بيايد. البتّه در اينجا، ماهى سمبل يا رمز قلب سالك است كه تا قبل از رسيدن به خضر، مرده است و وقتى مشمول هدايت خضر شد، زنده مى‏شود و حيات پيدا مى‏كند. در اين داستان نيز ماهى و مرده‏شدن و زنده‏شدن آن به‏صورت سمبليك و رمز بيان شده است. كمااينكه در قرآن مى‏فرمايد: اِسْتَجيبُوا لِلّهِ وَ لِلرَّسُولِ اِذا دَعاكُمْ لِما يُحْييكُمْ ، وقتى كه خدا و پيغمبرش، شما را دعوت مى‏كنند به امرى كه شما را زنده مى‏كند، دعوت آنها را استجابت كنيد. ما كه جسما زنده هستيم ولى اجابت دعوت الهى باعث مى‏شود كه معنا هم زنده شويم. اين است كه در آنجا ماهى را هم زنده كرد. در مورد شمعون پطرس، جانشين حضرت عيسى(ع)، و برادرش اندرياس از اصحاب خاصّ حضرت، نيز در انجيل نقل است كه وقتى حضرت آنها را براى اوّلين بار در كنار درياى جليل ديد كه مشغول ماهى‏گيرى هستند به آنها فرمودند كه به دنبال من بيايد تا شما را صيّاد مردم كنم. منظور حضرت عيسى، صيد قلوب مردم است. عيسى(ع) آن دو نفر را كه ماهى‏گير ظاهرى بودند، تبديل به ماهى‏گيرى باطنى كرد كه قلب طالبان حق را زنده مى‏كردند.

يوشع نمى‏دانست كه در اين سفر چه مى‏خواهد. او فقط در خدمت موسى بود و هرچه موسى مى‏فرمود اطاعت مى‏كرد، به‏همين دليل لياقت پيدا كرد كه با موسى بيايد تا اينكه فراموش كرد و از آنجا رد شدند. بعد كه برگشتند و موسى با خضر همراه شد ديگر يوشع نيامد و آيات قرآن هم از اينجا به‏بعد فقط از موسى و خضر ذكر مى‏كند. يوشع سلوكش تا جايى بود كه آن اندازه فهميد كه مجمع‏البحرين جايى است كه خضر نشسته است و مى‏تواند مرده را زنده كند و آن خضر راهنماست. بعد از اين يوشع قدرت نداشت جلوتر بيايد، چون در سلوك هم درجات مختلف است. مثلاً در ورزش وزنه‏بردارى هركس مى‏تواند به اندازه قدرتش وزنه‏اى را بردارد، پيغمبران هم قدرت‏هاى متفاوت دارند، چنانكه خضر در پايان اين سفر معنوى به موسى مى‏فرمايد كه ديگر: هذا فِراقُ بَيْنى وَ بَيْـنِكَ سَاُ نَبِّئُكَ بِتَأْويلِ ما لَمْ تَسْتَطِعْ عَلَيْـهِ صَبْرا ؛ ولى پيغمبر ما در آن مقامى بود كه وقتى جبرئيل همراهش مى‏آيد و او را راهنمايى مى‏كند و پيغمبر(ص) را به معراج مى‏برد و آسمان‏ها را نشانش مى‏دهد، به جايى مى‏رسد كه جبرئيل به پيغمبر اشاره مى‏كند و مى‏گويد: از اينجا برو. پيغمبر مى‏فرمايد: تو چرا نمى‏آيى؟ جبرئيل عرض كرد كه اگر من از اينجا يك قدم برتر بگذارم، بال و پرم مى‏سوزد.

اگر يك سر موى برتر پرم                            فروغ تجلّى بسوزد پرم

اين داستان نشان‏دهنده آن است كه قدرت روحى و معنوى پيغمبر ما از جبرئيل ــ كه بر همه پيغمبران نازل مى‏شد و كمك كارشان بود ــ بيشتر است. موسى(ع) هم لياقت داشت كه با خضر برود ولى يوشع آن قدرت را نداشت، ديديم كه خود موسى(ع) هم با آنكه زحمت بسيار كشيد ولى نتوانست تا پايان راه طاقت بياورد و خضر به موسى(ع) فرمود: هذا فِراقُ بَيْنى وَ بَيْـنِكَ، اينجا فراق است بين من و تو. و به‏طريق اولى يوشع از همان ابتدا نمى‏توانست طاقت بياورد. اين است كه يوشع در آنجا معلوم نيست چه شد، ديگر خبرى از او نيست. به‏همين دليل هم بود كه وقتى از مجمع‏البحرين رد شدند، يوشع يادش آمد كه در آنجا ماهى زنده شد. او يادش رفته بود. امّا اين ياد رفتن غير از يادرفتن‏هاى معمولى است. بنابراين در اينجا كه قرآن از قول يوشع مى‏گويد: ماهى را فراموش كردم (فَاِنّى نَسيتُ الحوتَ) معنايى در آن نهفته است، زيرا همان خدايى كه به موسى فرمان داد كه به مجمع‏البحرين برو، چرا در مجمع‏البحرين به آنان نفرمود كه اينجا مجمع‏البحرين است تا فراموش نكنند. جهت فراموشى يوشع آن بود كه او تا مجمع‏البحرين استعداد و قدرت داشت كه در خدمت موسى(ع) باشد ولى از آنجا به‏بعد، يعنى براى عبور و سلوك از بحر ماديت و دنيا به بحر معنويّت، هنوز قدرتش را نداشت. اين است كه فراموش كرد و نمى‏دانست كه آنجا چه خبر است. لذا يوشع هم اين فراموشى را يك امر ساده‏اى گرفت. در اينجا متوجّه مى‏شويم كه هيچ‏يك از عبارات قرآن بدون دليل و عبث نيست.بعد كه موسى(ع) به اتّفاق خضر حركت كرد، قرآن در سه مورد يا سه منزل سلوكى كه موسى با خضر همراه بود هميشه خرابى‏ها را به خودشان نسبت مى‏دهد نه به خدا. خداوند در قرآن مى‏فرمايد: ما اَصابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللّه‏ِ وَ ما اَصابَكَ مِنْ سَيِّـئَةٍ فَمِن نَفْسكَ، آنچه خوبى به تو مى‏رسد از ناحيه خداوند است و آنچه بدى مى‏رسد از ناحيه نفس خودت است. اين امر مثل كسى است كه دستش بلرزد، به اصطلاح مرسوم خودش نمى‏لرزد، دستش مى‏لرزد. روحش هم به اين لرزش راضى نيست ولى دست از اراده روح خارج شده و مى‏لرزد. همين حالت هم بين بنده گنهكار و خداوند هست كه: اِنَّ اللّه‏َ غَنِىٌّ عَنْكُمْ وَ لا يَرْضى لِعِبادِهِ الْكُفْرَ ، خدا از شما بى‏نياز است و به كفر بندگانش راضى نيست؛ همان‏طورى كه روح از اين لرزش دست راضى نيست. اين است كه بعضى از حكما و عرفا مى‏گويند كفر، مَقضى خداوند است ولى مرضى او نيست. آنجا كه خضر كشتى را مى‏خواهد خراب كند، مى‏گويد كه من خراب كردم. ولى بعدا مى‏فرمايد اين خرابى براى چه بود. او توضيح مى‏دهد كه من خراب كردم براى اينكه آن ظالم دستش به مالكين اين كشتى نرسد و ستم نكند. آنجايى كه كودك را مى‏كشد، در آنجا هم فعل كشتن توسّط خضر انجام مى‏گيرد، ولى چون خداوند مى‏خواهد به‏جاى آن كودك، فرزند صالحى به اين خانواده بدهد، آنجا خودش و خدا را ذكر مى‏كند. مى‏گويد: ما خواستيم، من و خدا چنين خواستيم. آيا اين شرك است كه مى‏گويد من و خدا خواستيم؟ نه، اين شرك نيست. مَثَلى است كه با دست پيش مى‏كشد و با پا عقب مى‏زند. بدى آن كار را به مخلوقش حواله مى‏دهد، ولى خيرش را خداوند از جانب خود مى‏فرستد. اين است كه اين قول شرك نيست، تقسيم كارى است كه خداوند خودش كرده است. به اين نحو كه گويى به بنده‏اش دستور مى‏دهد كه اين كار به‏ظاهر خراب را بكن، تا بعد من درستش كنم:

هم چنين اشكسته بسته گفتنى‏ست                                 حق كند آخر درستش، كو غنى‏ست

در مورد آخر كه ديوار داشت خراب مى‏شد و اينها بدون مزد آن را درست كردند و موسى اعتراض كرد، خضر بعدا گفت كه زير آن ديوار گنجى بود متعلّق به دو بچه يتيم، خداوند خواست كه اين گنج براى اينها بماند. اگر ديوار فرو مى‏ريخت گنج پيدا مى‏شد و ديگران آن گنج را به‏سرقت مى‏بردند. مى‏گويد: خداوند چنين خواست. حال آنكه در اينجا ساختن ديوار با خود خضر و موسى بود ولى خضر از خودشان كلّ اختيار را سلب مى‏كند. اين درجه آخر بود كه موسى بيش از اين طاقت نداشت.

از جهت ديگر مى‏توان گفت كه در اين سه منزل، خضر مى‏خواست به‏تدريج نحوه فاعليت مطلق خداوند را در عالم به موسى نشان دهد. اين مقام حاصل نمى‏شود مگر اين‏كه شخص به‏مقام فناء فى‏اللّه‏ برسد. اين است كه در منزل اوّل كه موسى در پايين‏ترين مرتبه بود، فاعل آن‏كار را خودش ذكر مى‏كند و در منزل دوم خودش و خداوند را ولى در منزل سوم فقط خداوند را. بالاترين مرتبه و منزل سلوك اين است كه سالك به‏جز خداوند هيچ كاركنى را در هستى نبيند.

از اين داستان، هم نكات مختلفى فهميده مى‏شود و هم در آن دستوراتى براى ما هست. مهم‏ترين دستورات براى ما اين است كه مى‏فرمايد: هادى خودتان را پيدا كنيد. در كجا؟ در مجمع‏البحرين ــ يعنى در مقام جمع بين ظاهر و باطن، دنيا و آخرت ــ كاملِ مكمّل را پيدا كنيد؛ ديگر اينكه وقتى يوشع با موسى بود بايد فراموش كردن و غفلت در آن نباشد. ولى وقتى اين فراموشى خارج از اراده‏اش بود، خداوند مى‏بخشد و او را به‏جاى اوّلش برمى‏گرداند ولى ديگر به او اجازه همراهى نمى‏دهد. اين است كه اگر فرضا، فرض محال، يوشع با موسى مى‏رفت، دو قدم پيش‏تر مى‏رفت، نابود مى‏شد، مى‏سوخت. ديگر اينكه در پيروى راهنماى الهى نبايد در امرى كه به آن علم نداريم، به او اعتراض كنيم و بايد اطاعت امر كرد تا بلكه خداوند به عنايت خويش تأويل آن را به ما بياموزد.

شرح مفصّلى از اين داستان را حضرت آقاى سلطان‏عليشاه در تفسير بيان‏السّعاده مرقوم فرموده‏اند كه حضرت رضاعليشاه آن را ترجمه كرده و نكاتى هم خودشان بدان اضافه فرموده و به‏صورت كتابى با عنوان قرآن مجيد و سه داستان اسرارآميز عرفانى منتشر كرده‏اند، بهتر است براى مطالعه بيشتر به آن كتاب مراجعه كنيد.