دربندی با دیوارهای بلند محصوریم، اما هستیم، ایستاده، بیدار و امیدوار

دربندی با دیوارهای بلند محصوریم، اما هستیم، ایستاده، بیدار و امیدوار با گذشت بیش از ۳۰ ماه حبس در بند ۳۵۰ زندان اوین، جواد علیخانی، فعال دانشجویی زندانی، طی نامه ای به مادرش، از خرسندی خود از دریافت “معنایی جدید از زندگی”، “تجربه ای نو” و “مشق زندگی” در دوران زندان و همراهی با دیگر زندانیان سیاسی خبر داده و نوشته است “با اینکه در بندی با دیوارهای بلند و زمخت و بی روح محصوریم، همه دست در دست هم داده ایم تا این ترانه ها را با عشق به وطن زمزمه کنیم: هستیم، ایستاده، بیدار، امیدوار.”

این فعال دانشجویی که سابقه حبس در زندانهای سپیدار و کارون اهواز را نیز در کارنامه مبارزاتی خود دارد، در نامه خود خطاب به مادرش نوشته است: علی رغم سپری شدن روزها و شبهایی به دور از آزادی و نیز گذر ایّام جوانی ام در پس دیوارهای سردِ سپیدار و کارون و اینک نیز اوین، خوشحال و خرسندم از اینکه زندگانی و حیاتم معنایی جدید یافته و تجربه ای نو بدست آورده ام. علی رغم تمام تلخی های حاصب از محدودیت ها وو دوری از خانه و کاشانه و جامعه، بزرگترین موهبت زیست در زندان این بود که در سایه سارِ دوستان با طراوت تر از گل زیسته ام و همگی با مشت های گره کرده مشق زندگی کرده ایم به سرسبزیِ جنبش سبز. بنابراین با این بینش به خود و جامعه بوده است که سرشار از حیات گشته ایم و با اینکه در بندی با دیوارهای بلند و زمخت و بی روح محصوریم، همه دست در دست هم داده ایم تا این ترانه ها را با عشق به وطن زمزمه کنیم: هستیم، ایستاده، بیدار، امیدوار …”

 

متن این نامه که نسخه ای از آن برای جرس نیز ارسال شده، به شرح زیر است:
مادرم ! مهربانترین مهربانان !
درمانده ام که سخن را چگونه آغاز کنم و چه بگویم که شرمسار نباشم ، و آنگونه که شایسته و بایسته باشد بتوانم حق مطلب را ادا کنم ؛ چرا که بر این باورم ” کلام آغاز نمی شود تا ندیدنت .” با این وجود می خواهم مطلع سخنم را با ذکر خاطره ای از دوران کودکی آغاز کنم . به خاطر داری در یک روز سرد زمستانی که برف می بارید و من نیز پشت پنجره ایستاده بودم و با حسرت و اندوه دانه های بلورین برف را به نظاره نشسته بودم که به آهنگی دلنشین چگونه می رقصیدند و بر زمین می نشستند ؛ و سنگفرشهای کوچه و خیابان را از پلیدی ها و زشتی ها پنهان میکردند و پاکی و طراوت را برای زمین به ارمغان می آوردند . نیک به یاد می آورم که چگونه حسرت بازی های کودکانه را در چشمانم خواندی و پاسخم دادی و شال و کلاهم کردی تا سرگرم برف بازی شوم … و آه که چه لذت بخش بود لحظه ای که دانه های برف روی دستانم می نشست و من نیز با حسرت تماشا می کردم که چطور بر روی دستانم آب می شوند و خود را فنا کرده تا مایه ی حیات را به ما آدمیان ارزانی دارند … در لحظاتی که از شدت سرما می لرزیدم و توان سخن گفتن و حرکت کردن نداشتم که می آمدی و در آغوشم می کشیدی و گرمای وجودت به من هدیه میدادی .
حال از آن روزها سالها می گذرد و با مرور خاطرات بیشمار دوران کودکی پی می برم که چگونه در این سالهای طولانی مهر مادری را بر من ارزانی داشتی و درس عشق ، مهر ، صلح و آزادی را به من آموختی .
گاهی اوقات پیش می آید که در زندان ، حتی برای لحظاتی کوتاه ، چشمانم را می بندم و از معبر زمان عبور می کنم تا به آن روزگار دوران خوش کودکی بازگردم و آن خاطرات را از نو تجربه کنم تا همیشه بودنت را در کنارم احساس کنم . ولی افسوس پس از چند لحظه که چشمان را باز میکنم ، تو را نمیبینم و به یاد می آورم که در این قفس محصورم.
در این لحظه است که غم تمام وجودم را فرا می گیرد و سکوتی تلخ بر من حکمفرما می شود و این دیوارهای سرد و بی روح را در مقابل چشمانم میبینم که نه حرف می زنند و نه احساسی دارند و هرچه هست ، سراسر رعب است و هراس … و ازینکه در کنارت نیستم خود را در قعر عجز و عسرت احساس می کنم .
هرچه هست سایه ی شوم و هولناک قدرت است که بالای سرم خیمه زده است و من تمام توان خود را به کار می بندم ، پنجه در دیوار افکنده تا شاید روزنه ای از امید بیابم و خود را دوباره در آغوشت ببینم و آرام گیرم .
مادر ! ای زلال تر از باران !
حال که از بیم هایم سخن گفتم و از ناتوانی هایم هراس هایم ، شاید بهتر باشد تا جانب انصاف را گرفته و از امیدهیم نیز سخن بگویم . چرا که معتقدم این بینش و زاویه نگاه هر کس است که غم و شادی و نشاط و اندوه و نیز بیم و امید را رقم میزند .
علی رغم سپری شدن روزها و شبهایی به دور از آزادی و نیز گذر ایّام جوانی ام در پس دیوارهای سردِ سپیدار و کارون و اینک نیز اوین ، خوشحال و خرسندم از اینکه زندگانی و حیاتم معنایی جدید یافته و تجربه ای نو بدست آورده ام .
علی رغم تمام تلخی های حاصب از محدودیت ها وو دوری از خانه و کاشانه و جامعه ، بزرگترین موهبت زیست در زندان این بود که در سایه سارِ دوستان با طراوت تر از گل زیسته ام و همگی با مشت های گره کرده مشق زندگی کرده ایم به سرسبزیِ جنبش سبز .
بنابراین با این بینش به خود و جامعه بوده است که سرشار از حیات گشته ایم و با اینکه در بندی با دیوارهای بلند و زمخت و بی روح محصوریم ، همه دست در دست هم داده ایم تا این ترانه ها را با عشق به وطن زمزمه کنیم : “هستیم ، ایستاده ، بیدار ، امیدوار … “.
امیدوار به آینده ای برای ایرانی آباد و آزاد ، امیدوار به “بودن” برای “طرحی نو درانداختن” ، امیدوار به آینده ای که به باور من زود خواهد آمد و در آن ایّام دیگر نشانه ای از ظلمت شب نخواهد بود . آری با این طرز فکر است که میتوانیم با تکیه بر امید و نیز با همدلی و همراهی یکایک همبندیان ، روحی تازه بر کالبد سخت و سرد زندان دمیده تا زندان را دانشگاهی برای آموختن و تجربه کردن برای خود تبدیل کنیم و نیز پیوندی عمیق و عاطفی با مردمان ایرانزمین ، حیاتی سبز را در رگهای متصلّب جامعه مان جاری کنیم ، تا همگان بدانند که با صبر و استقامت و اراده ای راسخ و زلال میتوان اساسِ زندگی بشری که همانا “آزادی” می نامندش را برای جامعه مان که به راستی شایسته آن است ، به ارمغان آورد .
معنای هستی ام
به عشق تو و امید به دیداری نو ، تحمل روزهای تلخ زندان حقیقتاً برایم سهل و آسان گشته است . در یکی از همین روزهای آغازین زمستان بود که در حیاط قدم میزدم و تنها باد مهمان تنهاییم بود و در اندیشه ایام نه چندان دور به سر می بردم . روزهایی که بیرون از زندان بودم ولی در حسرت چشیدن طعم آزادی . و دنیای پیرامونم رفته رفته از زندگی تهی می شد و زمین نیز از زیستن خسته بود و من نیز در این وضعیت ، هر کجا قدم میگذاشتم ، شب با سرعتی تصور ناپذیر پشت سرم فرا می رسید . گویی همه جا سیاهی شب در پی من بود و هر کجا که میرسیدم ظلمت و تباهی فرود می آمد و گورستانی سرشار از سکوت در ذهنم نقش می بست و چون پتکی کالبدم را فرو می ریخت و گرچه این را با چشمانم نمی دیدم ولی به راستی با تمام وجود و با تک تک ذرات بدنم احساس می کردم .
مادر عزیزم
در تمام سالهای حضورم در دانشگاه و در طول مسیر خوابگاه تا دانشگاه ، این حس با من همراه بود و من نیز به ناچار به راهم ادامه می دادم و مسیرم را پیش میگرفتم و سایه ظلمت و خفقان و استبداد سر به سرم می گذاشت ، آزارم می داد ، عذابم می داد . سایه ای که وجودم را در هاله ای از ابهام قرار داده ، سایه ی شوم استبداد که هستی را به نیستی مبدل کرده بود . در این لحظه بود که قاصدکی که سکوت شب را نشانه رفته بود مهمانم شد و دلتنگی هایم را از بین برد و خستگی هایم را شکست . تصمیم گرفتم به نبردی نابرابر با نیستی تن در دهم و تکلیف خویشتن را روشن کنم ، لذا از بین دو گزینه دانشگاه ، اخذ مدرک ، تحصیلات عالیه … و رفتم به زندان و معنایی دوباره به زندگی بخشیدن و فریاد برآوردن و سیاهی شب را نشانه رفتن ، گزینه دوم را انتخاب کردم و در مسیری پا نهادم که حیاتم معنایی دوباره یافت . این گونه شد که کیف و کتاب و خاطرات شیرین دانشگاه را رها کردم و میله های سرد و پولادین سلولهای انفرادی و دیوارهای بلند و زمخت و بی روح زندان را در آغوش کشیدم تا رهایی بزرگتری بدست آورم .
مادرم ، بهانه هستی ام و فلسفه وجودی ام
شاید که تصمیمم در ابتدا خودخواهانه می نمود . چرا که شما با تمام رنج ها و سختی های زندگی آرزویی دگر برایم داشتید و آینده ای دیگر برایم ترسیم نموده بودید . به دور از زندان و حبس ، خواسته شما را اجابت نکردم و عصیانگری نمودم و آرزوهای شما را برآورده نساختم و از این حیث به شما و خانواده بدهکارم و امید آن می رود که تا در آینده ای نه چندان دور بتوانم قدردان زحماتتان باشم . خوب به یاد می آورم روزهایی در مهر ۸۶ که در یکی از خیابانهای اهواز ربوده شدم . چه مدت که از من بی خبر بودی و چه سختی ها که تحمل نکردی و دائم در رفت و آمد از کرج به اهواز تا بلکه خبری از من بگیری و دریغ که هیچ پاسخت نمی دادند .
مگر من میتوان آن لحظات را درک کنم که مادری چه کشید از بیخبری مطلق از فرزندش . و حقیقتاً نمیتوانم بفهمم که چه دشواری ها و دردها کشیدی ولی بازهم در سینه حبس کردی و تاکنون نیز برایم بازگو ننمودی .
عزیزترینم
به وجودت افتخار می کنم که چه زود توانستی واقعیت را بپذیری که به هر حال این سالها را در زندام خواهم بود و مهم تر اینکه خود را با شرایط سخت و دشوار من هم آغوش دیدی و سهم بیشتری از سختی ها و تلخی هارا بر دوش کشیدی و دلتنگی هایم را سهیم شدی و به وضوح دیدم که چه عاشقانه با دلتنگی های دیگر خانواده های زندانیان همراه و هم درد گشتی.
این روزها به اندازه تمام عمرم دلتنگ تو ام و آرزوی آن دارم تا در آغوشت بگیرم و روی چون ماهت را که تمثالی از عشق و صبر و ایستادگی ست را غرق در بوسه کنم . بدان که به داشتن مادری چون تو افتخار می کنم که اینچنین همراه و همدل من بودی و هستی . افسوس میخورم که فقط هفته ای دوبار می توانیم هم را ببینیم . آنهم از پشت دیوار های شیشه ای سرد اوین که با میله ها آذین شده . در آن لحظه ملاقات که چشمان بارانی ات را می بینم ، آتش به خرمن هستی ام می زند و تنها نفسهای گرم وجودت است که مرا به وجد می آورد . به هستی ام معنا می بخشد و سخنت موسقی ای دلنشین روحی تازه بر کالبدم می دمد . و انر‍ژی ام مضاعف می گردد با دیدنت ، با شنیدن صدایت ، با خنده هایت … چرا که خواسته ای تا قرص و محکم بایستم و باکی نداشته باشم و مضمون حرفهایت همیشه این جمله بوده است که :” تاریک ترین ساعت شب ،‌درست ساعات قبل از طلوع خورشید است ، پس همیشه امید داشته باش .” پس به من نیز حق بده تا خواسته ای داشته باشم و آن اینکه کوچکترین نگرانی از نبود من نداشته باشی و دلواپسی از بودن من در زندان به خود راه ندهی و همیشه در کنارم بایستی ، همانطور که تاکنون همراهم بوده ای .
مادر عزیزم
روزهای دوشنبه که می شود با اینکه می دانم چه سختی هایی را متحمل می شوی و با کهولت سن رنج های مسیر کرج تا اوین را به جان می خری و در سرما و گرما و به هر وسیله خودت را به زندان می رسانی ، لحظه شماری میکنم و چشم انتظار حضورت هستم .
افسوس که تنها ۲۰ دقیقه رویت را می بینم . دقایقی که یک عمر برایم ارزش دارد و حضورت به من معنا می بخشد و لحظات پایانی ملاقات را به یاد می آورم که وجود نازنینت ققنوس وار می سوزد تا از خاکسترش ققنوسی جوان و باطراوت چون فرزندش بروید. اینگونه میشود که با دیدن این عشق در چشمانت احساس غرور می کنم و مهر مادری را در تک تک ذراتم حس میکنم و اینکه نگاهت سرشار از رازهایی ست که در دل داری و نمیگویی و من تنها می توانم به تفسیر و تاویل روی بیاورم که مضمون کلام و نگاهت می تواند این سخنان آهنگین باشد :
کوچه ها منتظر بانگ قدم های تو اند / تو از این برف فرود آمده دلگیر مشو