مجلس صبح شنبه 26-6-90 (شاعران عارف-عارفان شاعر-ارتباط قلبی)

سعدی می گوید همه قبیله من آن جوری بودند، من از وقتی که به عشق الهی دچار شدم شعر گفتم و چه شعرهای عالی و خوبی، این عارفی است که بعد شاعر شده است. یک شاعری هم هست که ممکن است عارف باشد. از شعرای متأخر که همه ما می شناسیم و شعر می گفته هاتف اصفهانی است. هاتف اصفهانی دیوانش هم چاپ شده، اشعارش زیاد چنگی به دل نمی زند یعنی منی که هیچ شعر بلد نیستم اگر یک خرده سعی کنم می توانم چهار تا شعر آن جوری بگویم ولی باز حرف توی حرف می آید.

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

چون به طور معمول ما با شاعر بیشتر از عارف آشنا هستیم این است که این بحث برای ما پیش می آید که آیا سعدی شاعر بوده و بعد عارف یا عارف بوده بعد به شعر آمده که حالا چیزهای مختلفی می شود گفت. سعدی می گوید:

همه قبیله من عالمان دین بودند       مرا معلم عشق تو شاعری آموخت

می گوید همه، پدر، عمویم، دایی و اینها همه اشان از علما بودند که غالبا” با شعر خیلی بد هم هستند. در مفاتیح الجنان نوشته، البته اینها خیلی به هم مربوط نیست، چرا یک مقدار کوچکی مربوط است ولی شما همه اش را متفرق بدانید خوب است. به نظرم در مفاتیح الجنان باشد یا اینها نوشته است که در یک روز به خصوص شعر نخوانید، بعد یکی پرسیده که اگر آن شعر مدح باشد، باز گفتند که نخوانید بهتر است.

سعدی می گوید همه قبیله من آن جوری بودند، من از وقتی که به عشق الهی دچار شدم شعر گفتم و چه شعرهای عالی و خوبی، این عارفی است که بعد شاعر شده است. یک شاعری هم هست که ممکن است عارف باشد. از شعرای متأخر که همه ما می شناسیم و شعر می گفته هاتف اصفهانی است. هاتف اصفهانی دیوانش هم چاپ شده، اشعارش زیاد چنگی به دل نمی زند یعنی منی که هیچ شعر بلد نیستم اگر یک خرده سعی کنم می توانم چهار تا شعر آن جوری بگویم ولی باز حرف توی حرف می آید.

رحمت الله علیه مرحوم آقای وفاعلی مجتهد سلیمانی، ایشان البته از علما بودند و خیلی هم بیا و برویی داشتند و اینها و با رضاشاه در افتادند، اذیتشان کردند. اواخر عمر که دیگر تمام موهای صورتشان سفید بود آمدند درویش شدند و چه درویشی. وقتی می

خواستند به ایشان اجازه شیخی بدهند تا مدتها خواهش می کردند من را نکنید. بالأخره گفتند اجازه می دهید من با یک شرط قبول کنم؟ گفتند چه؟ گفت به شرط این که من قبل از شما بروم، بمیرم، قبول کردند گفتند خیلی خوب. شیخ شدند و نه روز قبل از حضرت صالح علیشاه رحلت کردند، ایشان در اول ماه ربیع الثانی و حضرت صالح علیشاه در نهم همان ماه رحلت کردند. حالا آقای وفاعلی که ذکر و خیرشان بود خیلی با من صمیمی بودند، خیلی. ایشان فرمودند که، گفتند مدتها از جوانی شعر می گفتم چون دیده بودم شعرا خیلی شهرت دارند، این شعرها را می نوشتم که برای من یک دیوانی باشد بعد یک وقت این هم آخر بعد از مدتها که نوشتم دیدم دفتر پر شد گفت خودم شروع کردم به خواندن و دیدن آن اشعار، هر چه خواندم دیدم یکی از یکی مزخرفتر، هر چه خواندم دیدم هیچ معنی ندارد، آن آخر دست به ریشم گذاشتم گفتم مرد خجالت بکش از این شعرها، اینها چیست؟ انداختم توی بخاری و دیگر هم شعر نگفتم. حالا شعر گفتن زورکی این جوری می شود منتها بزرگواری مثل آقای وفاعلی می خواهد که خودش متوجه بشود و بعد به همه هم بگوید، حالا بگذریم.

هاتف یک ترجیع بند دارد که آن ترجیع بند مهمش کرده، شهرت هاتف، شاعر به خاطر آن ترجیع بند است وگرنه سایر اشعارش معنی ندارد. این ترجیع بندش را یکی از شعرای زمان آقای سلطان علیشاه، از فقرا اسمش را یادم رفته پیروی کرده و یک ترجیع بندی در رحلت ایشان مثل اینکه گفته.

هاتف عارفی بوده که بعضی از مطالب را به شعر گفته، شاعر نبوده. من یک وقتی ترجیع بندش را از حفظ داشتم ولی خوب همان جور که خیلی چیزهای حفظیم از خاطرم رفته این هم همین طور.

خدا فرمود (لکیلا یعلم بعد علم شیئا…). حالا خودتان قرآن را انشاءالله می خوانید و این آیه را پیدا می کنید و معنیش را هم می دانید (لکیلا یعلم بعد علم شیئا…)، ولی خوب حالا یک چند تا مصرع از شعرش یادم مانده، می گوید:

در کلیسا به دلبری ترسا  گفتم ای دل به دام تو دربند  ننگ تثلیث بر یکی تا چند؟  بعد گفت: سه نگردد بریشم ار او را   پرنیان خوانی و حریر و پرند  در سه آیینه شاهد ازلی   پرده از روی تابناک افکند

حالا شاید من هم خوب بلد نبودم بخوانم و متوجه نشدید، من داستانش را می گویم.

خوب چون مشهور بود که مسیحی ها پیروان حضرت عیسی خدای واحدی را قبول ندارند، سه تا خدا قائلند، مریم و عیسی و روح القدس. البته این در نزد عقلای قومشان و همچنین عرفای قومشان به این صورت و این جور نیست. روح القدس که خوب همان جنبه معنوی امامت است که ما قائلیم. می گوید به یک دوست، دلبر، به قول خودش دلبر ترسایی گفتم که آخر چرا خدای واحد را شما سه تا خدا کردید؟ شقه کردید؟ سه تایش کردید؟ گفت نه، ما این کار را نکردیم شما نمی فهمید. اگر ابریشمی که پارچه ابریشمی درست می کنند یک پارچه اسمش را پرنیان می گذاریم، یک پارچه اسمش را حریر می گذاریم، یک پارچه اسمش را پرند می گذاریم، شما نی گویید که ابریشم را سه تا کرده اید، اینها همه یکی هستند سه تا اسم است سه تا آینه گذاشتند و این تثلیثی هم که شما به ما می گویید این درست نیست. سه تا آینه گذاشتند آن شاهد ازلی از روح و از وجه خودش جلوه به اینها داده، شاهد ازلی سه تا نشده، جلوه هایش سه تا شده که خلاصه تجلی ها و جلوه ها هم خیلی فراوان می تواند باشد. می گوییم: یار بی پرده از در و دیوار متجلیست یا اولی الابصار.

حالا این مکالمه و این مطلب در زندگی ما که منعکس می شود انعکاسش این است که آن شعر می گوید که:

چنان بسته است جان تو به جانم     که هر چیزی که اندیشی بدانم

حالا این را اخیرا” البته در علوم جدیدی که می گویند نمی دانم لذا هر اسمی می خواهند بگذارند لوژی، یک لوژی بگذار داخلش یک علمی می شود، خیلی از این لغات یادم می رود، گفتند که از اینجا فکر می کنند تا یک فاصله دوری را بفهمند.

حتی می گویند در جنگ دوم جهانی به این درجه رسیده بودند که بعضی ها را تربیت می کردند برای جاسوسی که این می رفت به آن محلی که باید جاسوسی کند، فکرش را اینجا می خواندند، هر چه او می دید یا می خواست بگوید لازم نبود بگوید چون می آمدند کشف می کردند، در این طرف در مرکزش می خواندند این چه جور فکر می کند به این طریق اخبار را می گفتند. حالا ما محتاج به جاسوسی نیستیم.

خیلی داستانها، داستانهایی به عنوان عود ارواح نوشته اند و آن اینکه عود ارواح نیست. یک کتاب هم نوشته آن اسم هم یادم رفته که ترجمه هم شده، بد نیست بخوانید ولی نه اینکه باور کنید، باور نکرده ولی بخوانید و اینکه بعضی از آنچه خودتان از آنها دیده اید باور کنید، آنچه که ندیده اید نه.

خیلی اوقات مثلا” مطلبی را می خواهید از کسی بپرسید، قبل از اینکه بپرسید آن شخص جواب می دهد، این نه از مسئله عود ارواح است نه، از آن است مثلا” که می گوید:

چنان بسته است جان تو به جانم       که هر چیزی که اندیشی بدانم

و حال همین سخن بگذار تا وقتی دگر.

داستانهایی که نوشته اند همه داستانها صحیح نیست ولی خیلی هایش در هم است، خیلی هایش هم صحیح است. صحیح نیست یعنی اغراق و مبالغه و اینهاست.

می گویند وقتی شیخ زاهد گیلانی که شیخ صفی الدین اردبیلی مرید او بود و بعد جانشین او شد می خواست جانشین تعیین کند، نمی دانم چه به اینها، یکی دیگر را، یکی را می خواست صدا بزند کسی را فرستاد بگوید بیاید، این پا شد و آمد و از مریدها بود، صحبتی کردند رفت. بعد شیخ زاهد بدون اینکه به کسی بگوید گفت صفی الدین بیا، همین جوری در هوا، بعد از فاصله کوتاهی شیخ صفی الدین آمد سلام کرد گفت فرمایشی داشتید من را صدا می زدید؟

این نه اینکه این گوش بشنود نه، این گوش کر کر هم هست ولی آن گوشی می شنود که صاحب گوش صدا را می گیرد می آورد

دم گوشش.

آن داستان علی (ع) و خلیفه دوم عمر. داشت خطبه ای می خواند صحبت می کرد. عمر خلیفه و بالای منبر بود، علی هم پایین گوش می داد، وسط حرف او علی فریاد زد قشون اسلام دارد در فلان جنگ شکست می خورد، خوب عمر خیلی آدم خشنی بود خودش را خلیفه رسو الله می دانست ولی علی را می شناخت، نگفت که تو از کجا می گویی و یا مثلا” الایاض بالله ساکت باش، گفت خوب چکار کنم؟ وسط صحبتش گفت من چکار کنم؟ علی فرمود برای اینکه دشمن بترسد و به اینها حمله نکند، اذیت نکند، تو الله اکبر بگو (الله اکبر، الله اکبر)، عمر گفت خیلی خوب من می گویم ولی آخر من کجا و آنها فرسنگ ها دورند نمی شنوند، علی فرمود تو بگو من صدای تو را می رسانم.

همینی که صدا را می رساند به آنها، افکار را هم می رساند. او گفت، چند بار الله اکبر گفت، بعدا” هم قشون اسلام پیروز شد، بعدا” که پرسیدند چطور شد، گفتند که ما در یک جایی جنگ می کردیم، عده کمی بودیم و ما را محاصره کردند، ما گفتیم خدایا به ما کمک برسان، یک مرتبه از شش طرف صدای الله اکبر آمد، صدای خلیفه را شنیدیم که الله اکبر می گوید، گفتیم از طرف خلیفه برای ما لشکر و کمک فرستادند و قوی شدیم دشمنمان هم ترسید و ما را رها کرد. با اینکه گفتم این سخن بگذار تا وقت دگر ولی باز هم ادامه دادم.

Tags