آنان که جهان را با کلمه و گفتگو ساختند

مسعود بهنود
سناریو نویسان هالیوود معتقدند همه آدم ها را می توان با نخی در یک قصه به هم دوخت.
یافتن آن نخ اما کار هر کس نیست. نلسون ماندلا هیچ ربطی به لخ والسا ادارد. همه آن هاگاندی را می شناختند جز لخ والسا کتاب نخوانده بود و مارتین لوترکینگ را هم نمی شناخت. اما نخی که این همه انسان های بی شباهت را به هم متصل کند گفتگو و سازش است. گفتگو برای رسیدن به صلح و عدل.

همین نقطه های مشترک کافی است که اهل فن دریابند که چهار قهرمان سیاست در قرن بیستم رمز کارشان کجا بوده است. آنان همان می خواستند که هر کس دیگر آرامش و عدل برای مردم، اما راهشان از گفتگو برای سازش می گذشت و با ایمانی محکم این ره را با پایمردی و صبوری پیمودند. و الگو شدند.

اولین این ها مهاتما گاندی بود. هندوئی که در ایمان هیچ کم نداشت و چون کوه بر سر ایمان خود ایستاده بود چنان که استراتژیست های همگام خود را عصبانی می کردند، گاه فغانشان از نرم روی او به هوا می رفت گاه اما گمان داشتند زمان کوتاه آمدن است، اما او به عشقی که به مردم و اعتمادی که به عدم خشونت داشت، راه خود می رفت و تن نحیف را داو قماری می کرد که در آن بازنده نبود. جواهر لعل نهرو وردست عاقل او که در دموکراسی هندی همچون جواهری می درخشد فغانش بلند می شد از دست این راهب که در مقابل سنگ دلی انگلیسی های متجاوز و استعمارگر گاهی می گفت اما خیلی چیزها دارند که ما نداریم.

مصدق و گاندی
همین جا می توان گریزی زد به سرنوشت ایران زد. یک سال بعد از مرگ گاندی، تنها یک سال، و یک سال نه چنان است که چیزی از خاطرها برود، در ایران نهضت ملی کردن نفت به راه افتاد. دکتر محمد مصدق باید از گاندی می آموخت، سرگذشت وی را دنبال کرده بود. نمی توانست دنبال نکرده باشد. گرچه سخن خاصی از آن قبیل که بزرگان معاصر گفتند از رهبر نهضت ایران درباره گاندی ثبت نشده است. البته همان زمان در سفارت هند حاضر شد و به احترام هم جمله ای نوشت. اما دکتر مصدق اهل ادبیات نبود و از وی جملات درخشان چنان که از گاندی و چرچیل نقل است باقی نمانده.

مصدق و گاندی یک وجه مشترک داشتند و آن هم دشمنشان بود. چرچیل نفرتی از گاندی داشت که هیچ گاه او را جز “فقیر نیمه عریان” خطاب نکرد. حاضر نبود بپذیرد که این مرد می تواند داشته باشد. وقتی یکی از اعتصاب غذاهای گاندی تلگرام رسیمی کرد به دهلی که این مرد چرا نمی میرد. او را به چشم یک یاغی نگاه می کرد که می خواست امپراتوری بریتانیا را پایان دهد و جزیره محبوب وی را به کشوری کوچک بدل کند که محتاج ترحم اروپائیان دیگر باشد. این نفرت در جا به جای تاریخ استقلال هند ثبت است. اما گاندی از فرصت غیبت چرچیل از دولت بریتانیا بهره گرفت و استقلال هند را به دست آورد، دکتر مصدق این فرصت را از کف داد و مبارزه اش چندان به طول انجامید که چرچیل دوباره به خانه شماره ده داونینگ استریت برگشت. برگشت تا نگذارد گاندی دیگری متولد شود، نگذارد یک پیرمرد دیگر شرقی، یک یادگار دیگر از سرزمین باستانی و مشعلداران تمدن جهانی شیر بریتانیا را به بازی بگیرد. این بار چرچیل موفق شد و مصدق سرنگون.

در چراییش بسیار نوشته اند و نوشته خواهد شد به روزگاران، اما قیاس روش های گاندی و مصدق – بدون آن که به سایر بی شباهتی های نهضت هند و نهضت ایران بنگریم و با توجه به این که ایران مستعمره نبود و هند بود – یک امر را مسلم قرار می دهد. همان که گفته می شود به صورت نامه ای در سفارت هند در تهران ضبط است. نامه ای که جواهرلعل نهرو به دکتر مصدق نوشت در اول سال 1332 و در آن لابد با عنایت به روش های گاندی نوشت نگذارید شاه و کاشانی و مکی و بقائی از نهضت ملی جدا شوند. [نقل به مضمون از متنی که مسعود برزین که نامه را دیده برای نگارنده نقل کرد]. گاندی خود نه تنها رهبران هندو و مسلمان را نمی گذاشت از هم جدا شوند که با روشی که داشت انگلیسی های متفرعن را هم هیچ گاه از سر میز مذاکره دور نکرد و امید به سازش را در دل آن ها همیشه زنده نگاه داشت.

در رثای این دو مرد بزرگ شرق [مصدق و گاندی] بسیار گفته و نوشته اند، بسیار هنرها به رهبر نهضت ملی ایران نسبت داده اند که سزاوار آن بود اما در جائی ثبت نیست که مذاکره و سازش را به عنوان وسیله ای برای پیشبرد هدف در سرلوحه رفتار سیاسی خود پذیرفته باشد . در مقابل بسیارند که معقتدند اگر وی با کاشانی راه آمده بود و آن جاه طلبان دیگر – بقائی و مکی و دیگران – را گذاشته بود در تعارف بمانند، این نمی شد که شد.

فقیر نیمه عریان که خود در جواب طعنه آمیزی به چرچیل گفته بود به فقر و به عریانی مفتخرست، با لنگوته ای به کمر، و بزی به دنبال که شیرش تنها قوت وی بود اول بار که از زندان به محل نایب السلطنه هند به مذاکره با نماینده امپراتور رفت. روی پله ها ایستاد و لبخند نرمی صورتش را پوشاند. اما کین نه. هرگز.

روزی که گاندی به تیر یک هندوی متعصب از پا در آمد، نهرو که بیست سال با این نیمه عریان سمج در خفا جنگیده و حرص خورده و آشکارا حمایت کرده بود همچنان یتیمی پدر مرده در رادیو دهلی گفت “روشنائی از ما رفت. پدر ملت دیگر نیست” اما سینه صاف کرد و گفت “نه خطا گفتم نوری که در این سرزمین می درخشید یک نور معمولی نبود و تا هزاران سال این نور دیده خواهد شد”. آیا منظورش این نبود که آئین عدم خشونت و ایمان به گفتگو و سازش جاودانه می شود.
عصر روزی که گاندی به رامای خود متصل شد، روزنامه های انگلیسی کاری کردند که فقط روز پایان جنگ جهانی دوم سابقه داشت، برای مرگ امپراتور خود نکردند. صفحه اول همه روزنامه ها سیاه شد، روزنامه هائی که در خیابان های لندن توسط مردم ربوده می شدند تا سال ها بعد تیراژشان به آن اندازه نرسید. پادشاه، نخست وزیر، و دشمن دیرینش که هرگز حاضر به ملاقاتش نشد وینستون چرچیل وی را با کلماتی سنگین مدح گفتند. همان که پیچیده در کفنی سفید پانزده سال قبل وارد لندن شد و همه بریتانیا برای دیدارش صف کشید. یکی از آن ها چارلی چاپلین و یکی دیگر برنارد شاو. همان که جمله ای در رثایش گفت “قتل گاندی نشان داد، خوب بودن چقدر کار خطرناکی است”.

اما هندوستان استاندارد، روزنامه بزرگ دهلی که گاندی پانزده سال خبرسازش بود آن روز عصر در قاب سیاه با صفحه ای سپید منتشر شد که در وسطش یک جمله بلند بود “گاندی جی به دست ملت خودش که به خاطر رستگاریش زیست کشته شد. این دومین صلیب تاریخ جهانی است. روز جمعه رخ داد در همان روزی که مسیح در 1915 سال پیش به مرگ محکوم شد. پدر، ما را ببخش”.

ماندلا ادامه گاندی
از میان چهار تنی که قهرمانان گفتگو و سازش قرن بیستم نام گرفته اند هیچ کس سرنوشت خود را این قدر شبیه به د گاندی ننوشت که ماندلا. هیچ کدام به اندازه نلسون ماندلا از لحاظ جغرافیائی و فکری به گاندی نزدیک نشدند. و هیچ کدام پس از گاندی به اندازه ماندلا قدر ندیدند. همان که در 92 سالگی هنوز جذاب ترین شخصیت سیاسی زنده جهان است. جز او از میان زندگان آن سوآن سوچی مظهر استقلال برمه نیز خود گفته است که به تفکر گاندی وفادار است.

در مورد راهبردهای مذاکره و سازش گاندی و ماندلا بسیار نوشته و گفته شده، آن قدر از خود در خاطرها کاشته اند که آیندگان به خوبی می توانند ابعاد اندیشه شان را بشناسانند و تشریح کنند. اما یک نکته نیز جای کار دارد. گاندی و ماندلا پیامبران عدم خشونت و چهره های موفق مبارزه سیاسی برای رهائی، چنین نبود که گاهی از خود تندی نشان نداده باشند و همه جا به ساز رقیب رقصیده باشند. گاندی که هنگام صدور فرمان نافرمانی مدنی به استقبال کشتن و کشته شدن رفت، و اگر چنین نبود انگلیسی ها جای نایب السطنه ایروین را به کسی مانند مونت باتن نمی دادند که خود و همسرش از شیفتگان گاندی بودند. و ماندلا نیز آخرین بار که به زندان طولانی رفت و تا سال 1990 در آن جا ماند از آن رو بود که با رهبری شاخه نظامی حزب کنگره، سیاهان را به مقاومت مسلحانه در برابر سپیدهای زورگو تشویق کرد. بسیاری “اومخوتو میسوزه” را نقطه مقابل روش های مسالمت جویانه گاندی دیدند.

زمانی هم که ماندلا بعد 27 سال از زندان به در آمد، در اولین پیامش، آن پیشینه را پس نگرفت بلکه اعلام داشت “هنوز مبارزه پایان نگرفته”، فقط امیدواری نشان داد به مذاکره برای برقراری صلح از راه انتخابات هر سیاه یک رای. یعنی خنجری را که به خاطر برداشتنش سال های دراز در زندان بود، همچنان بالای سر حکومت آپارتاید نگاه داشت تا چهار سال بعد که به منظور رسید و اولین انتخابات واقعی و همه رنگی در کشورش برگزار شد آن گاه اعلام داشت وقت کینه ورزیدن نداریم . و زندانبان خود را به ریاست شهربانی کشور گماشت. این زمانی بود که به راهی که وی گشود، نهضت پیروز شده و دکلرک رییس جمهور آپارتاید شده بود معاون وی، زندانی سابقش. ماندلا در چهار سالی که مذاکره برای سازش را پیش برد، همچون همه 27 سالی که در زندان گذراند لحظه ای امید از دست نداد. چنان که خود نوشته است و لحظه ای ایمان نباخت.

یک وکیل دیگر، باز سیاه
از میان پیروان گاندی، و همه کسانی که خود را به پیروی از وی مفتخر نشان داده اند کس مانند مارتین لوتر کینگ شایسته این صفت نبود و از همین رو پایان زندگیش همانند گاندی شد. وکیل جوان آمریکائی که از نوجوانی با هوش سرشار منتظر دعوت سرنوشت بود، هشت سال بعد از مرگ گاندی، در ایالات متحده آمریکا، که مهد آزادیش خوانده اند در واکنش به حادثه کوچکی روی صحنه پرید. رزا بارکس زن سیاهپوست که از کار روزانه خسته باز آمده بود حاضر نشد از روی صندلی مخصوص سپید پوستان در اتوبوس خط 232 شرقی بلند شود. پلیس آمد و دستگیرش کرد. جنبش تحریم ساخته شد و سراسر آمریکا را گرفت. مارتین لوتر کینگ شد رهبر جنبش. او گاندی را خوب خوانده بود. دو مقاله درباره نهضت گاندی از منظر حقوقی نوشته بود. از همین رو در اولین سخنرانی عمومی اش در کنفرانس رهبران مسیحی جنوب اعلام داشت در مبارزه علیه نژاد پرستی پیرو مسیح و گاندی هستم.

دکتر مارتین لوتر کینگ از این زمان ده سال زمان داشت تا نهضت تساوی حقوق سیاهان را عمق دهد. حربه اش کلمه بود. همان حربه ای که گاندی داشت. وقتی در سال 63 میلیون ها آمریکائی سیاه به دعوت وی در بنای یادبود ابراهام لینکلن در پایتخت آمریکا گرد آمدند. او فریاد کشید رویائی دارم. و همین جمله کوتاه در چهل و چهار سالی که گذشت دستمایه هزاران ترانه و مقاله و گفتار بوده است. رویائی دارم. همان سرودی که در مراسم تحلیف باراک اوباما اولین رییس جمهور سیاه پوست آمریکا به صدا در آمد و اشک های جسی جکسون همراه لوترکینگ را سرازیر کرد و اشک های میلیون ها تن را که از لای کلمات کینگ همین را شنیده بودند.

اگر گاندی به دوران خود استقلال هند را دید و اگر ماندلا توانست از همان راه به مقصود برسد و آفریقای جنوبی را از آپارتاید نجات دهد، آن چه لوترکینگ در رویا داشت نه چنان بود که خود بتواند دید. وفادارترین پیرو گاندی همانند مقتدای خود به تیری در چهارم آوریل 1968 به خاک افتاد، همان زمان ها جان کندی و رابرت کندی که به هواداری از جنبش سیاهان مشهور بودند به خاک افتادند. اما از خاکشان نهالی روئید که سال ها بعد بارک اوباما را به کاخ سفید برد. اما هنوز پایان نرسیده و رویای او متحقق نشده است.

مارتین لوتر کینگ اما به همان عمر کوتاهی که کرد تا به تیر یک تندرو در ممفیس از پا در آید قدر دید. پنج سال قبلش مرد سال مجله تایم شده بود و چهار سال قبل جوان ترین برنده جایزه صلح نوبل. اما بیست سال بعد بود که کنگره آمریکا به بزرگداشت وی سومین دوشنبه ژانویه را تعطیل رسمی کشور اعلام داشت. او در همان عمر کوتاه نشان داد که از جنبش نافرمانی مدنی و مذاکره و سازش چه معجزه ها می توان انتظار داشت.

لخ والسا
گرچه هر چهار تنی که به عنوان قهرمان گفتگو و سازش شناخته شده اند مردان سال شدند. اول از همه گاندی بعد دکتر لوترکینگ، لخ والسا و سرانجام ماندلا و دکتر محمد مصدق هم در سال 1952 به همین عنوان شناخته شد، اما در میان اینان لخ والسا تنها کسی است که در دیار خویش به خوشنامی نماند. آن استقلال و دموکراسی که از مذاکره و مبارزات گاندی در هند به یادگار ماند، آن حکومت رنگین پوست و به دور از آپارتاید که در آفریقای جنوبی پایدار شد و آزادی های مدنی سیاهان که حاصل کار لوترکینگ بود موجب شده است تا اینان در دیار خود قدر ببنیند و نسل ها نسل سرگذشت آن ها را الگوئی بدانند اما لخ والسا چندان بر قدرت ماند که مردم را علیه خود دید. و عجب آن که وقتی احساس قدرت کرد از آن فن که به زمان خود دنیا را تحت تاثیر گرفته بود، از مذاکره و سازش بهره نبرد.

والسا که خود در مصاحبه ای با ارویانا فلاچی باز گفت که کتابی نخوانده و نمی خواند در زمانی که رهبری سندیکاهای کارگری و جنبش همبستگی را بر عهده داشت مذاکرات با دولت کمونیستی لهستان را به خوبی پیش برد و توانست کار را تا پایان ادامه دهد، کارگری ساده بود که همچنان هم ماند. همین کارگریش مانع از آن شد که حکومت کمونیستی بتواند در مقابلش حرکت تندی ایجاد کند.

نمونه والسا نمونه شخصیت هائی است که خود موقعیت را نساختند بلکه زمان به آن ها فرصت رشد داد و از قضا خود چندان در حفظ نامی که برده بودند، کاری نکردند. در مبارزه ای که در دهه هفتاد بین کارگران و دولت لهستان در گرفت، بیش از هر چه کهنگی نظام کمونیستی و ضعف رهبر اردوگاه، یعنی شوروی، موجب شد که جهانیان به تماشا آمدند. والسا شهرت از آن گرفت که مبارزه ای که او به میانش پرتاب شد در لحظه حساس تاریخ بود و از همین رو در تاریخ نوشتند بلوک شرق که محکم و غیرقابل نفوذ می نمود به وزش نسیم آزادی از شرق اروپا دریده شد. به دنبال این دریدگی تاریخ، دومینوی سقوط حکومت های شرقی آغاز شد تا به سرزمین مادر یعنی شوروی هم سرایت کرد. در همین زمان وجود یک پاپ لهستانی در مقام رهبر کاتولیک های جهان راه را هموار تر کرد. پاپ و والسا قهرمانان جنبشی شدند که جهان را از دو قطبی انداخت.
لخ والسا به عنوان رهبر جنبش همبستگی با همان سادگی و کتاب نخوانی رییس مجلس و بعد هم رییس جمهور لهستان شد. او بیش از آن که قهرمان ازادی و بنیان گذار سبکی در زندگی اجتماعی باشد یک مسیحی مومن بود. در تاریخ بلند آوازه گرفت اما در مقام قدرت، این که ادبیات و کلمه در اختیار نداشت، این که خود گفت کتابی نخوانده و از معلمی هم نیاموخته، به سراغش آمد. چنان نماند که دیگر قهرمانان ماندند. عکسش در خیابان های ورشو سوزانده شد.

وقتی فالاچی از وی خواست که درباره آزادی سخنی بگوید . گفت: آزادی کم کم به دست می اید.درجه به درجه.آزادی غذایی است که هنگام گرسنگی زیاد خیلی با احتیاط باید تجویز شود.برای مثال فکر کنیم که ما اعضای جنبش همبستگی اجازه داشته باشیم به تلویزیون برویم و در آنجا شروع کنیم به فریاد کشیدن و اینکه دزدان باید بروند،حقه بازان باید بروند.راهزنانی که عمری ما را زیر فشار قرارداده و چپاولمان کردند باید بروند.مردم در این صورت چه خواهند کرد؟عکس العمل این است که سرهای بریده می خواهند.در خیابان ها حمام خون و اغتشاش و آنارشیسم به وجود خواهد آمد.قبلا” هم چنین اتفاق مشابهی در روستاها رخ داد.من با چشمان خودم دیدم زمانی که دولت شروع کرد به فروختن تلویزیون به روستاییان.تلویزیون با برنامه هایی که داشت تردید و شک را نسبت به دین بوجود اورد.روستاییان زیادی اعتقادشان را از دست دادند و بعضی ها هم نسبت به آن بی تفاوت شدند.نه،نه،نه،چیزها یک شبه و ناگهانی نمی تواند تغییر کند.تغییر سریع خطرناک است.

این سخنی است که قبل از رسیدن به قدرت به خبرنگار ایتالیائی گفت و از همین رو به جهت مذاکراتی که توام با زندان و درگیری امنیتی پیش برد نامش در تاریخ ماند. گرچه از دید این نگارنده نام بزرگ تر متعلق به واسلاو هاول است. همان نمایشنامه نویس درخشان که عمری را در زندان های کمونیزم گذراند و به قول بیل کلینتون همان گاندی و ماندلاست.

هاول در همان زمان که نسیم بیداری به شرق اروپا رسیده بود، در چکسواکی توسط مردم و به خاطر محبوبیتش برای مذاکره برگزیده شد انقلاب بدون خونریزی را رهبری کرد و به عنوان اولین رییس جمهور چکسلواکی برگزیده و در همان مقام زندانبانان سابق را عفو کرد و اعتباری به چهره جهانی کشورش داد.

اما به گمان نویسنده مهم ترین کار هاول جا انداختن این اصل بود که اگر مردم اسلواکی نمی خواهند با چک ها در یک مرز زندگی کنند چرا باید سخت گرفت. در نتیجه بر خلاف همسایه شان یوگوسلاوی که به قیمت بزرگ ترین خونریزی ها و ویرانی ها و تجاوز ها چند پاره شد، چک و اسلواکی به دو کشور تقسیم شدند بی آن که گلوله ای شلیک شود. هاول شد اولین رییس دولت چک و تنها از عهده کسی که کلمه در اختیار دارد بر می آید که جامعه را از گردنه های دشوار با هزینه کم عبور دهد. واسلاو هاول از آن جمله است . در سال 2003 جایزه صلح گاندی را به هاول دادند. همان نمایشنامه نویسی که بعد از ریاست جمهوری دوباره به کار خود برگشت و تنها برای دفاع از زندانیان سیاسی و آزادی آن هاست که سر از لانه ارام خود به در می آورد.

سرانجام
باری راه هائی که گاندی، مصدق، لوترکینگ، ماندلا، لخ والسا و واسلاو هاول برای بشریت گشودند سرمایه های جهانی است، مرز نمی شناسد ثروت بشری است. سرگذشت آن ها و چاره هائی که در زمان خود برای معضلات جوامع اندیشدند در حافظه تاریخی جهانیان می ماند. اینان قهرمان جنگ و شمشیرکشی نبودند. و برگزیدن این چهره ها خود نشان از پایان دوران یکه تازی قهرمان جنگی دارد، پایان بنارپارتیسم. گرچه جهان هنوز صدام حسین و قذافی و جورج بوش و رمزفیلد و چینی دارد و شاید هیچ گاه بدون اینان نماند، اما یادگاران بزرگان مذاکره و سازش نوید می دهد که نسل های دیگر جهان را با گفتگو خواهند ساخت و کلمه مهم ترین سلاح آنان خواهد بود. همان که برنار شاو در رثای گاندی گفت. یا خود گاندی گفت وقتی با همان حوله و لنگوته به قصر باکینگهام و به دیدار شاه بریتانیا رفت که هنوز بعضی ها امپراتورش می گفتند.

خبرنگاری از گاندی پرسید در محلی چنین باشکوه، با لباسی این قدر کم. پاسخ مردم نیمه عریان این بود “لباس پادشاه محترم برای دو نفر کافی بود”.