الگو بودن حضرت فاطمه«س»

الگو بودن حضرت فاطمه«س»،پیشرفت در سلوک و اجرای دستورات[1]

 

بِسمِ اللهِ اَلرَّحمَنِ اَلرَّحیم

 

براي اينكه شروع كلام ما متبرّك باشد، دو سه جمله اي از حضرت فاطمه«س» مي گويم.

در زندگي پيغمبر«ص» و خاندان او براي همه ي ما حتي از جهات بشري،الگو و اسوه وجود دارد،البته به شرط اينكه در خيلي از اين موارد هم فكر شود. پيغمبر«ص» سه دختر داشتند كه هر سه از حضرت خديجه «س» بودند.حتي شوهر يكي از دخترها در مكه از دشمنان اسلام بود. خود او هم چون همسرش در مكه بود، ماند و هجرت نكرد. در جنگي، شوهر او اسير شد. خيلي از اهالي مكه آمدند و اسيري را كه داشتند خريدند، مثلاً يكي پدر خود و ديگري پسر خود را خريد. ولي براي داماد پيغمبر كه اسير شده بود كسي جلو نيامد. همسر او كه دختر پيغمبر بود گردنبندي خدمت پيغمبر فرستاد كه اين را قبول كنيد و شوهر من را آزاد كنيد، آن گردنبندي بود كه خود حضرت براي خديجه خريده بودند و مدتها حضرت خديجه«س» آن را به گردن داشت،وقتي ديدند گريه كردند و در مجلس مؤمنين گفتند،يك اسير هست كه اين را به من بفروشيد.   نفرمود: مال من است، فرمود: به من بفروشيد.

صحابه فهميدند كيست. گفتند: اين را تقديم به شما كرديم و نم يخواهد قيمت آن را بدهيد. اين يك دختر ايشان بود. دختر ديگر هم تقريباً به همين نحو بود. دختر سوم، حضرت فاطمه بود كه از اوّل تولّد در محيط توحيد و اسلام به دنيا آمد و تربيت اسلامي داشت و در مقابل بت تعظيم نكرده بود. در بين اين دختران، حضرت محمد«ص» به اين دختر علاقه بيشتري داشتند و حتي ما سادات را كساني مي گوييم كه از نسل علي و فاطمه باشند نه از ساير زنها. فاطمه از نسل پيغمبر است و هر كس از نسل فاطمه باشد سيّد است. البته اين بحث بود كه اگر از دختران ديگر پيغمبر هم فرزندي باشد سيّد است؟ اكثراً گفتند: نه، فقط فرزندان حضرت فاطمه سيّد هستند. يك جهت عمده اي كه براي اين مزيت و برتري ميگويند، اين است كه ميگويند: انعقاد نطفه ي حضرت فاطمه در زمان پيغمبري حضرت بود. تولد او هم در زمان پيغمبري بود. به اين جهت حضرت علاقه ي خاصي به او داشتند و اهل سنت هم فرزندان او را سيّد مي دانستند و حال آنكه اعراب خيلي نسبت به پسر متعصب هستند و از نسل دختري نسب را قبول نمي كنند.

خود اين هم الگويي است براي زن و شوهرهايي كه متوجّه باشند حالات پدر و مادر در موقع انعقاد نطفه در

روحيه فرزندي كه بعد به وجود مي آيد خيلي موثر است، ولي اين نكته را مردم كمتر توجه ميكنند و حال آنكه از مواردي است كه حتماً بايد دقّت كنند. روابط حضرت فاطمه و علي هميشه خوب بود هم تا حضرت فاطمه حيات داشت همسر علي بود و تا او حيات داشت حضرت علي همسر ديگري اختيار نكرد و حال آنكه در عرب آن روز، چند زني خيلي رسم بود و حتي زن هاي پيغمبر با هم مأنوس بودند، كه در قرآن هم اشاره دارد كه شما دو نفر با هم ساختيد و عليه پيغمبر توطئه كرديد. در هر صورت پيغمبر«ص» زن هاي متعدد داشت ولي علي تا فاطمه حيات داشت همسر ديگري نگرفت.

آن دو براي هم خيلي احترام قايل بودند و هر دو نزد عامه ي مسلمين و سه خليفه اي كه به صورت انتصابي

و انتخابي(البته نه از طرف پيغمبر) معين شدند، خيلي محترم بودند. بعد از رحلت پيغمبر، صاحب عزاي اصلي،

حضرت فاطمه بود. خليفه يعني ابوبكر به مشاور خودش عمر گفت: براي عرض تسليت، خدمت حضرت فاطمه برويم. آمدند دم در، در زدند حضرت علي منزل نبود، حضرت فاطمه خود جواب دادند و فرمودند: چه كسي هستيد؟ و چه مي خواهيد؟ اينها گفتند: براي عرض تسليت آمده ايم. اجازه ي ورود ميدهيد؟ حضرت اجازه ي ورود ندادند، آنها گفتند: خيلي خوب و ايستادند. ابوبكر دل نازك بود و خيلي ناراحت شد و گفت: من مي روم استعفا ميدهم اين چه خلافتي است؟ عمر گفت: نه، تو بايد مملكت را اداره كني. به هر جهت مشغول مذاكره بودند كه علي«ع» خواست به منزل برود، ديد اينها دم در منزل هستند. سلام عليك كرد و گفت: چرا دم در ايستاديد؟ گفتند: آمده ايم حضرت فاطمه اجازه نداده اند. علي فرمود: صبر كنيد، براي شما اجازه بگيرم. نفرمود: منزل من است، داخل بياييد. فرمود: براي شما اجازه ميگيرم، يعني همان طوري كه من مي توانم اجازه بدهم، در غيبت من، فاطمه است كه مي تواند اجازه بدهد يا اجازه را لغو كند. حضرت داخل آمدند و به فاطمه فرمودند: به اينها اجازه ورود نداده اي؟ گفتند:نمي خواهم آنها را ببينم. حضرت فرمودند: براي خاطر من اجازه بده. فاطمه فرمود: منزل، منزل شما است،چون منزل را مرد تهيه ميكند و هر كه را ميخواهي اجازه بدهي، حرفي ندارم. در اين موارد خيلي شنيده ايد و گفته اند.

منظور اينكه آن دو بزرگوار احترام يكديگر را نگه ميداشتند و هر دو اجازه ي يكديگر را معتبر ميدانستند. اما راجع به سؤال ديگري كه پرسيده اند؛ در ابتدا واقعه اي را از دانشگاهِ آن موقع كه ما در آنجا بوديم نقل مي كنم. البته الان همه ي اساتيد ما رحمة الله عليهم هستند. آن زمان در دانشكده ي ادبيات، دانشجويي كه مردود

شده بود آمد پيش استاد خود بديع الزمان فروزانفر كه چرا من را رد كرده ايد؟(اين را مي دانيم كه مُجَوّز يعني نامه اي كه به آدم اجازه ميدهد. مُجَوّز اين كار يعني قانون اجازه داده كه اين كار را كسي بكند، بهر تقدير صحيح اين لغت مُجَوّز است. (در دانشكده ادبيات هم كه همه بايد از تلفظ درست اين لغات مطلع باشند. آن دانشجو گفته بود كه استاد، شما من را به چه مَجُوزي رد كرده ايد؟ و استاد گفته بود: به همين مَجُوزي كه مي گويي. يعني آن قدر بي سواد هستي كه كلمه ي مُجَوّز را بلد نيستي بخواني و مَجُوز مي خواني. حالا

رحم الله معشر الماضين                             كه به مردي قدم سپردندي[2]

خدا رحمت كند هم آن شاگرد را كه به ما چيزي ياد داد و هم استاد را كه دليل رد كردن را گفت. حالا اصل سؤال اين است كه مثلاً من يكي دو سال است درويش شده ام و هيچي در خود نميبينم. ناگفته نماند كه به دستورات هم كه داده اند رفتار نكرده ام! خوب اين همان مَجُوزش است. اگر از من بپرسند به چه مَجُوزي در سلوك جلو نرفته ام؟ ميگويم: به همين مَجُوزي كه خود شما فرموده ايد. اگر حساب كنيد كه طلبي از خدا داريد و مي گوييد: طلب ما را بده. تو چه كرده اي كه بگويي طلب ما را بده؟ كسي حق دارد(نه اينكه صحيح است) بپرسد كه بگويد با وجودي كه همه ي دستورات را انجام داده ام، مع ذلك در خود ترقي نميبينم. البته اين هم هست كه اگر شما به يك مسافرت معمولي به شهري كه تا حالا نرفته ايد برويد و بين راه هم خيلي منازل زيبا باشد، بعضي نزديك و بعضي دور، شما مي توانيد به جاي اينكه بگوييد: خدايا چرا آن منظره ي زيبايي كه در چند كيلومتري است و من فقط شبحي از آن را ميبينم را نزديك من درست نكرده اي؟ حالا درخواست كه مجاني است. چرا اين را مي خواهيد؟ به جاي آن بگوييد: چشم من را بينا كن كه آن را از چند كيلومتري ببينم. هر دو نتيجه يكي است، ولي اين يكي ديد روشن تري دارد، براي اينكه نه تنها به اين ديد اكتفا نكرده بلكه ميخواهد به طور كلي همه ي ديد او خوب باشد.

حالا بايد پرسيد كه ما از تشرّف و سلوك چه مي خواهيم؟ آيا شما از اينجا كه ميخواهيد به صورت زميني سفر برويد، به قم كه نمي خواهيد برويد، مي خواهيد به مشهد برويد، شنيده ايد كه در بين راه مشهد، محلي كه قبر عطار هست، وجود دارد كه نزديك نيشابور است و خيلي باصفا هم هست. حالا اگر كسي بدرقه ي شما آمده باشد، به او نميگوييد كه: مي خواهم بروم مشهد براي اينكه قبر عطار را ببينم، يا بروم فلان ده كه خوش آب و هواست. هدف شما چيز ديگري است كه آب و هوا در ذيل آن قرار دارد. مثل اينكه فرض كنيد گندم كاشته ايد وقتي سبز شد و درو مي كنيد هم گندم داريد و هم كاه. به گندم بيشتر توجه داريد كه يك دانه آن حرام نشود، ولي كاه را باد مي آيد و نصف آن را هم مي برد. نه اينكه كاه را نمي خواهيد، نه! كاه هم خوب است، ولي بعد از اينكه گندم به دست شما آمد.

سلوك را هم همينطور حساب كنيد. سلوك يعني راه رفتن. سالك يعني رهرو. در همين پندصالح كه مي خوانيد، خيلي از موارد، رهرو فرموده اند. راه به جايي منتهي ميشود. اگر راه شما خوش آب و هوا باشد، خوب است ولي شما براي راه برنامه نمي چينيد، برنامه شما رسيدن به هدف است، مثلاً رسيدن به مشهد است كه مي خواهيد برويد. سلوك، هم زحمات و هم لذت هايي دارد. مي گويد: يا أَيُهَا الإِنسانُ إِنَّك كادِحٌ إِلى رَبِّك كدحاً فَمُلاقيه [3]، اي انسان تو لنگان لنگان از اين سنگلاخ رد ميشوي و به سمت خدا مي روي و او را ملاقات مي كني و به او مي رسي. هر اندازه در سلوك اين هدف را استشمام كرديد به همان اندازه مي توانيد بگوييد: راهم درست بود. فرض كنيد در شهرهاي شمال در فصل بهار، درخت نارنج كه آدم از كنارش رد ميشود، بوي خوبي دارد، اين مربوط به بهارنارنج است و نه فصل بهار؛ يا قمصر كاشان بوي گل و گلاب مي دهد. اگر در مسيري كه نميدانيد كجاست چشم هاي شما را بستند و بردند، حالا هم خيلي رسم است، اول يك كمي بوي بهار ميشنويد و اين بو مشخص تر مي شود و ميبينيد داريد نزديك تر مي شويد، بعد بوي گل و گلاب ميآيد و مي فهميد مسير شما خوب است، شما هم در سلوك هر چه اين هدف را، فَمُلاقيه را احساس كرديد، به هر اندازه بيشتر احساس كرده ايد، سلوك شما نتيجه داده است. اما وقتي داريد مي رويد قمصر كاشان، اگر يك كاشاني راه را به شما نشان داد بايد همان راه را اطاعت كنيد و برويد، اما اگر وسط راه ديديد راه جدا مي شود و راه كاشان كه او گفته خيلي سنگلاخ و گرم و اين راه خيلي با صفاست اگر از آن راه خوش آب و هوا برويد به هدف نميرسيد. يعني دستور را بايد انجام بدهيد، آن وقت است كه مي توانيد از كسي بپرسيد كه كي به كاشان مي رسيد و چقدر مانده است. شرط اول اين سؤال اجراي دستوراتي است كه داده اند.



[1] . صبح يكشنبه، تاريخ 19 / 3/ 1387 ه . ش.

[2] . كليات سعدي، قطعه ها، ص 1066

[3] . سوره انشقاق، آيه 6