چرا دراويش گنابادي ؟!

 

 

 

 

خلاصه:

از آنجا که در نظام استبدادی هيچ شخصيت مستقلی تحمل نمی شود، آزادگی و استقلال رای راس این سلسله، .آنها را نگران کرده است

:عبدالعلی بازرگان

در خبرها خواندم که قطب سلسله دراویش گنابادی، آقای “نورعلی تابنده” به اتهام عجيب: “معاونت در تهدید عليه بهداشت عمومی! از طریق دفن اموات در مزار سلطان بيدخت”! در سن ٨۴ سالگی توسط دادسرای تهران ( به نيابت از دادسرای گناباد!) احضار شده است.

آیا واقعا داسرای تهران سرش اینقدر خلوت است که مجبور است به کار اموات شهرستان گناباد و بهداشت عمومی آن هم بپردازد! یا این پرونده سازی ها بهانه و دستاویزی است برای سرکوب بيشتراین جمعيت، که در سال های اخير با تخریب حسينيه آنها در شهرهای قم، اصفهان و بروجرد و ضرب و شتم و دستگيری اعضایشان سخت مورد تهدید و تهاجم دستگاه های امنيتی بوده اند؟

این سئوال را نگارنده بارها از زبان کسانی شنيده است که چرا از ميان شعب متعدد دراویش و اهل تصوف و عرفان، حاکميت ما در سال های اخير این همه به دراویش گنابادی به اصطلاح، گير می دهد! و مزاحم این جمعيت غير سياسی و بی آزار می شود؟ مگر اینها چه کرده اند که هم نزدیک ترین شعبه درویشی به شریعت اند و به جای خانقاه حسينه دارند و هم هيچگاه داعيه قدرت نداشته اند؟

من بر این تنگ نظری و تلخ وتنگ گيری تماميت طلبان نسبت به این گروه هيچ پاسخی نداشته ام جز اینکه گمان می کنم از آنجائی که در نظام استبدادی هيچ شخصيت مستقلی تحمل نمی شود، آزادگی، آگاهی و استقلال رای راس این سلسله، مقامات امنيتی را سخت نگران کرده است.

آقای نورعلی تابنده هم دارای دکترای حقوق از دانشگاه پاریس و صاحب تاليفات فراوان است و هم یک عمر تجربه عملی درکارهای اجرائی دارد و با سابقه معاونتش دروزارتخانه های ارشاد و دادگستری در دولت موقت و عضویت هيئت امناء و مدیریت سازمان حج و زیارت، کارنامه خدماتی درخشانی در خدمت گزاری به ملت کسب کرده است. اما آنچه برای دستگاههای امنيتی نگرانی می آورد؛ سابقه مبارزاتی ایشان است؛ از پذیرش وکالت رایگان برای دانشجویان و روحانيون زندانی در مبارزات قبل از انقلاب گرفته تا عضویت بعد از انقلاب در ” جمعيت دفاع از آزادی و حاکميت ملت” که به جرم چنين عضویتی و امضای نامه اعتراضی ( معروف به نود امضائی) در سال ١٣۶٩ به رئيس جمهور، آقای هاشمی رفسنجانی، همراه ٢۴ نفر دیگرحدود شش ماهی را در سلول انفرادی به سر برده است! این قلم نيز که افتخار امضای آن نامه را داشته است، به خاطر می آورم پس از پنج ماه بلاتکليفی در سلول انفر ادی، روزی که برای نخستين بار جهت ملاقات از پشت شيشه با خانواده، از زندان توحيد! به اوین برده می شدم، در قسمت عقب آمبولانسی که برای اختفاء مورد استفاده انتقال زندانيان قرار می گرفت، چشمم به دکتر تابنده و دکتر پارسا افتاد، در حالی که آنها را با چشم بند کف آمبولانس نشانده بودند تا از بيرون دیده نشوند. هرچند صحبت کردن ممنوع بود، اما با اغماض و انسانيت مامورمراقب، زیر لب و زیر چشم تا موقعی که به اوین رسيدیم، حرف و حدیث هائی را، در حالی که دکتر تابنده از درد دیسک دراز کشيده و به خود می پيچيد، رد و بدل کردیم.در نگاه نخست، ایشان را از بس لاغر و ضعيف شده بود نشناختم، ظاهرا همسرشان نيزدر همان ایام به رحمت حق پيوسته و خود نيزسخت بيماربود.

بعدها از طریق ملاقاتی ها شنيدم این خانم لحظاتی پس از مکالمه ای تلفنی با ماموران زندان، که معلوم نيست چه سخنانی رد و بدل شده، سکته کرده است! می گفتند یکبار که به خاطر دیسک همسر، کمربندی طبی را در روزهای ملاقات به زندان آورده بود، از غصه این سخن نگهبان که با امتناع و تمسخر گفته بود؛ مگر کمری از او باقی مانده که این کمربند ببندد، در بازگشت به خانه از بلائی که بر جثه ضعيف و نحيف همسرش آورده بودند، یکسره در ماشين گریسته بود! همراهش در اتومبيل که خرمائی به او تعارف کرده بود تا کامش از آن تلخی شيرین شود، می گفت وقتی هسته خرما را از شيشه به بيرون می انداخت گفت: به خدا قسم من درتمام عمرم چنين کار زشتی نکرده ام ، اما راه دیگری برای بازکردن بغضم نداشتم، آنها همه

راههای اعتراض را بروی ما بسته اند! یکسال و نيم بعد که بيرون آمدم، به اتفاق چند نفر از هم بندیان سابق به دیدارش رفتيم، از اصرارپيروان آن سلسله برای پذیرش مقام قطبی می گفت و این که پس از فوت پدر( صالح عليشاه) که قطب این سلسله به شمار می رفت، پيروان سراغ ایشان آمده و چنين درخواستی را با ارجاع به برادر کوچکتر، دکتر حسين تابنده، رد کرده است. بعد ازفوت برادر نيز که باردیگر سراغ ایشان آمدند، به بهانه این که من سالخورده ام و بهتراست به فرزند آن مرحوم که جوان و دارای فرصت و انرژی بيشتری است مراجعه کنيد، ازپذیرش این مقام استنکاف کرده است. دراینجا بود که علاوه بر فضل و فرهيختگی و آزادگی، به فروتنی و بی اعتنائی ایشان به جاه و مقام دنيائی هم پی بردم.

چند سال بعد شنيدم متاسفانه آن برادر زاده ( محبوب عليشاه) نيزبه گونه غير مترقبه ای به رحمت حق پيوسته و این بار برای سومين بار سراغ دکتر آمده اند و به ناچارمجبور به پذیرش عنوان “مجذوب عليشاه” شده است. دفعه بعد که همراه تنی چند از دوستان، که اصولا به چنين مناسباتی از مرید و مرادی باور نداشتند و منتقد هم بودند، به دیدارشان رفتيم، در پاسخ دوستی که ازموقعيت ایشان و سوابق استنکافشان مطلع بود، گفت: ببينيد، حيات و حضور این جریان گسترده در جامعه ما واقعيتی است که به جای انکارو اعراض، باید در جهت وحدت ملی و نزدیکی بيشتر اعضاء به آفریدگار و سوق دادنشان به اخلاق و احسان و خدمت به خلق استفاده کرد. من از چنين موقعيتی می خواهم در راه این هدف استفاده کنم، از شما هم صميمانه می خواهم اگر نظر و پيشنهادی دارید مرا یاری کنيد.

مدتها بعد اطلاعيه ای رسمی از سفر جناب “مجذوب عليشاه” برای دیدار از فقرای کانادا!! را یکی از پيروان به دستم داد، خود را به نفهمی زده و به شوخی پرسيدم: عجب، مگر کانادا هم فقير دارد؟ فقير که قحط نيست، تا دلتان بخواهد انواعش را در مملکت خودمان داریم! از سادگی من خندید و گفت: منظورم فقر مادی نيست، این اصطلاحی عرفانی است. ایشان برای دیدار از فقيران نيازمند هدایت و رحمت خدا به کانادا تشریف برده اند.

امروز که به این ملاقات فکر می کنم، بهتر می فهمم نگرانی دستگاههای امنيتی منحصر به تجمع مردم در بيدخت گناباد، حتی ساختن حسينيه در قم و بروجرد و اصفهان نيست، بمبی که با اندیشه “همه با من” و “حزب فقط حزب الله، رهبر فقط روح الله” بعد از انقلاب منفجر شد، ترکش هایش ميليونها نفر را به خارج پرتاب کرد که از ميان آنها چه بسا هزاران درویش گنابادی در کشورهای اروپائی و آمریکا و کانادا مقيم باشند که به عنوان واقعيتی از ملت ما نمی توان به نيازهای معنوی شان دهان کجی کرد! تماميت طلبان تن را تسليم توانند کرد، اما دل ها را هرگز! با چنين سوابقی از این سرسلسله و سطح سواد و موقعيت اجتماعی پيروان اش در داخل و خارج ، معلوم است در نظام ولایت مطلقه فقيه، که تنها “قطب” آسيا، کسی است، که هنگام تولد هم ذکر “یاعلی ” گفته، “نور علی” باید مطيع “سيد علی” و”مجذوب عليشاه” هم باید جذب “سلطان علی شاه” شود! وگرنه پای خویش از گليم درویشی بيرون گذاشته است!

منبع : جرس