علی(ع) از نگاهی دیگر

«و ماه این مسافر تنها، آواره‌ی دشت‌های خاموش و خلوت آسمان، آن شب، در نخلستان‌های ساکت پیرامون مدینه چشم به راه علی بود، این زندانی تنهای خاک، مهتاب پُر شکوه و بلند و زیبای زمین، این در انبوه شیعیانش مجهول تا مگر هم‌چون هر شب از شهر پلید و از غوغای زشت نفیرها و خورخورهای مردمی که در پستوی خانه‌های تنگ و تاریک‌شان خسبیده‌اند، خود را نجات دهد و به دامن مهربان و پاک آشنای خود مهتاب کشد و در زیر سایه‌های درختان خرما که منتظرند تا علی را در میان خویش گیرند و از چشم بیگانه‌ها و بیهوده‌ها پوشیده دارند، آهسته و آرام و آسوده شب را و ساعت‌هایی از شب را با تنها یار محرم و صاحب سر و شیعه‌ی خاص و علی‌شناس خویش، چاه گفت‌وگو کند، سر پیش او آورد و آزادانه بگرید، بار سنگین غم‌ها و دردها و حرف‌ها را که بر سر دلش افتاده است و بی‌تابش کرده است، سبک‌تر سازد و هم‌چون مرغی چینه‌دان پُر رنجش را در حلقوم چاه که هم‌چون جوجه‌ی گرسنه‌ای به روی او دهان گشوده است، خالی کند و با «تکانده‌ی حوصله‌اش» باز به شهر بازگردد، شهری که دوست و دشمن باز مشت‌ها و کیسه‌ها و دامن‌هاشان را پُر از دانه‌های درد کرده‌اند تا پیش او بریزند و او همه را برچیند … .

آری، چنین است! علی (ع) چنین زندگی می‌کند این «زندگی» علی (ع) بوده است … !

سایه‌ی مردی از دروازه‌ی شهر به خواب رفته در سینه‌ی حرات سوخته و مرگ‌زده پیدا می‌شود، با گام‌های محتاطانه و وقار همیشگی پیش می‌آید، سر در گریبان خیالات رنج‌آلود و اندیشه‌های دردناک و عمیقش فرو برده و در پشت لب‌های خاموشش عقده‌های انباشته‌ی دردها و حرف‌ها و فریادها و خشم‌ها و کینه‌ها برای بیرون ریختن و منفجر شدن و صیحه برکشیدن و نالیدن بی‌قراری می‌کنند، ابروان و چشم‌ها و پیشانی‌اش در جنگ‌های نیرومند و غضب‌آلود صدها خاطره‌ی دردناک و مجروح به هم فشرده شده‌اند و چین خورده‌اند، اما مرد سراسیمه است، در هر گامی با  هراس برمی‌گردد و به پشت سرش می‌نگرد و دروازه‌ی شهر و راه‌هایی را که از شهر تا آن‌جا که او هست به دنبال وی کشیده شده‌اند به دقت تماشا می‌کند، هرچند گام یک بار سراسیمه پیرامونش را می‌پاید؛ از چه می‌ترسد؟ این سایه، علی است، مردی که دلاوری و بی‌باکی همواره در آغوش مهیب‌ترین مخاطرات، در بحبوحه‌ی خونین‌ترین و مرگبارترین نبردها و در زیر باران تیر و شمشیر صف‌های انبوه هزاران دشمن به خون تشنه، خود را به زیر سایه‌ی او می‌کشانند و به زیر دامن او پناه می‌برند و پنهان می‌شوند و از هراس به قبضه‌ی شمشیر دو دم و پشت سپر استوار و لجوج او می‌آویزند؛ شجاعت همواره در پناه علی از خطرها مصون است، او مظهر خشم خداوند است. شیر پیروزمند الله است.

از چه می‌ترسد؟ چرا چنین سراسیمه است، آن‌که در صحنه‌های مرگبار جنگ‌ها که از خون پوشیده است و با سرها و دست‌ها و مغزها و شمشیرهای خون‌آلود شکسته و تیرهای از پهلو و سینه‌ی فرو افتاده فرش شده است، هم‌چون شیری خشمگین خود را بر انبوه خصم می‌زند و هم‌چون تندبادی در صحرای مرگ و هول می‌وزد، علی که در آغاز جنگ مخوف جمل به فرزندش چنین پند می‌دهد:

«کوه‌ها بجُنبد و تو مَجنب! دندان‌هایت را به خشم بر هم بفشار، تا فرق سرت در دم شمشیری که فرو می‌آید مقاومت کند، نگاه‌هایت را به دوردست‌ترین نقاط سپاه دشمن بفرست، صف‌های نزدیک را مبین و نقاط خطر را نادیده انگار … »!

علی از مرگ می‌ترسد؟ او به فرزندش آموخته است: «هم‌چون گردنبندی بر گردن دختری جوان، مرگ برای مرد زیباست». چه شورانگیز و جان‌بخش است «این‌جا نبودن»! هنگامی که تیغه‌ی پولادین شمشیری که تیز کرده بودند و به زهر آغشته بودند، در حالی که ذرات خونین مغزش بدان چسبیده بود از فرقش کشیده شد، نخستین احساسی که در سراسر زندگی در آرزویش بود، در خود یافت، پنجه‌ی نیرومند و خشنی که همواره قلبش را می‌فشرد رهایش کرد و نخستین بار از جان فریاد کشید: «به پروردگار کعبه سوگند نجات یافتم». او از چنین پنجه‌ای که از درون به خفقانش کشیده است و در تنهایی به فغانش آورده می‌نالد و شیعیانش بر زخم سرش می‌گریند؟!!

علی از فقر می‌ترسد؟ علی به فقر شکوه و افتخار بخشیده است؛ به فقر غنا و استغنا داده است. روحی را که در زیستن نمی‌گنجد، دلی را که از این دنیا بزرگ‌تر است چه چیز در زندگی و در جهان هست تا به دردش آورد؟ از دشمنی‌ها و دشنام‌ها می‌هراسد؟ زوزه‌ی سگان چگونه مهتاب را پریشان می‌تواند کرد؟ اتهام؟ دامان دریا را لعاب کدام پوزه‌ای می‌تواند آلود؟ هر چند همه‌ی سنگ‌ها را بسته باشند و همه‌ی سگ‌های ولگرد مزبله‌ها و همه‌ی سگ‌های هار شده و همه‌ی سگ‌های قلاده بسته‌ی صاحبدار نواله خورده‌ی تازی را که نگهبان خانه‌ای، قصری، گله‌ای هستند و دو مرد که روی در روی هم می‌جنگند به زیر دست و پا می‌خزند و رضایت ارباب را و چربی تکه را و از آن ته مانده‌های سفره را سر و صداها راه می‌اندازند و پاچه را دندانی می‌گیرند و با چخی می‌گریزند و با کشی می‌تازند.

«آن‌گاه که من نباشم، شکم گنده‌ی گلو گشادی شما را وا می‌دارد که به من تهمت زنید و دشنام دهید. دشنامم دهید که برای من زکات است و برای شما نجات»!

و اکنون، این مرد، تنها در این صحرا چرا چنین هراسان و نگران است؟ چرا چنین سراسیمه به اطراف می‌نگرد؟ چرا؟

علی از چه می‌ترسد؟

علی از چه می‌ترسد؟ علی چرا می‌نالد؟

این دو پرسشی است که همواره در تاریخ مطرح است و با شگفتی از آن سخن می‌گویند و دریغا که شیعیان علی نیز هیچ‌کدام آن را ندانسته‌اند، هیچ‌کدام.

 

 

برگرفته از هبوط در کویر دکتر علی شریعتی، صص 116-119.