ای درویش

عبداللّٰه: مردی بود بیابانی، میرفت، در طلبِ آب زندگانی، رسید به «شیخ ابوالحسن خرقانی»، و یافت چشمۀ آب زندگانی، چندان بخورد، که از خود: گشت فانی، نه عبداللّٰه ماند، و نه خرقانی.  پس: چه ماند؟ اگر: داری، دانی!

 

 

 

 

 

ای درویش: حقتعالی، خواست که قدرتِ خود نماید، عالم آفرید، و خواست که خود نماید، آدم آفرید.

چون: حاضر است، به ادب زی[1]، و چون: ناظر است، بطرب زی.

الهی: این چه فضل است، که با دوستان خود کرده‌ای؟ که هرکه ایشان را شناخت، تو را یافت، و هرکه: تو را یافت، ایشان را شناخت.

اگر: یک‌کس را، از دوستان او قبول کردی، بِرستی و اگر: یک‌کس، از دوستانِ او[2] تو را قبول کرد، بحق پیوستی.

هر که دانست: که خالق در حقِّ او تقصیر نکرد، از حسد برست، و هرکه دانست: که قسّام، قسمت بد نکرد، از بد برست. طومار قسمت، بیک خطّ است، گفتار آدمی سَقَط است[3].

جز راست نباید گفت، هر راست نشاید گفت.

دوستی گزین که هیچ ملول نشود، و سلطانی گزین که هیچ معزول نشود.

از دیدار: شناخت افزاید، لیکن دیدار بقدرِ شناخت آید.

از عارف: در جهان نشان نیست، زبانی که از معرفت نشان ندهد، در او جان نیست.

سبحان‌اللّٰه: روزِ بدین روشنی بیننده‌ای نی. و کارِ بدین نیکویی پذیرنده‌ای نی.

کار: نه بحسن عمل است، کار، در قبول اَزل است.

از طاعت: چه نور؟ و از معصیت: چه خَلل[4] است؟ چون: سعادت و شقاوت، موقوف بر ازل است.

اگرچه وَالذَّینَ جاهَدوا[5] در قرآن است، امّا: قلمِ رفته را چه درمان است؟

عارف: را از انکارِ منکر چه باک؟ نه دریا: بدهان سگ پلید شود، و نه سگ: بهفت دریا پاک.

عبداللّٰه: مردی بود بیابانی، میرفت، در طلبِ آب زندگانی، رسید به «شیخ ابوالحسن خرقانی»، و یافت چشمۀ آب زندگانی، چندان بخورد، که از خود: گشت فانی، نه عبداللّٰه ماند، و نه خرقانی.

پس: چه ماند؟ اگر: داری، دانی!

او: گنجی بود، نهانی، و کلیدِ آن گنج، در دست شیخ ابوالحسن خرقانی، صحبت: با صالحان دار که صحبت را اثر است، مس: در صحبتِ «کیمیا» افتاد، زر گشت، و هستۀ خرما: بدست دهقان افتاد، درختِ بارور گشت، و چون: بدست هیزم‌کش افتاد، خاکستر گشت.

نماز: را قضا هست، و صحبت: را قضا نیست، چنین: نقدی را از کف دادن، روا نیست:

نماز را بحقیقت، قضا توان کردن

 

قضای صحبت یاران، نمیتوان کردن

طاووس: را رنگ باید و رفتار، و عندلیب[6]: را آهنگ باید و گفتار.

زینهار: با نادان منشین، که دست و پای عبداللّٰه به «خامی»[7] بسته، به[8] که با خامی[9] نشسته!

عنایتِ‌اللّٰه عزیز است، و نشان آن دو چیز است: عصمتی به اوّل بار، یا توبه‌ای در آخرِ کار. اگر: هزار بیم داری، فرا آب ده، و خاکِ قدم مردان را آب ده.

خوبرویی، بی‌خوب کاری بنظام نیست، بیدار بسیار است، سعادتِ سرانجام نیست.

الهی: چون، آتشِ فراق داشتی، آتشِ دوزخ، از چه افراشتی؟

فراق: در میان چون آید، از فراق بوی خون آید.

تا بر تن و مالِ خود لرزی، حقّا که به جَوی نیرزی.

وَسَقیٰهُمْ رَبَّهُمْ[10] تمام است، شَراباً طَهُوراً[11] کدام است؟ از عرش، تاثَری[12] چون حق متجلّی[13] شد محمّد(ص) در چه مقام است؟

هر که: میداند که او را چه میباید کرد؟ او را هیچ نمیباید کرد، و آنکه: نمیداند که او را چه میباید کرد؟ او را همه چیز میباید کرد.

هر که را برنجانند و برنجد، خری باشد و اگر عذر آرند، و قبول نکند گوره‌خری باشد.

یقین: دُرست‌دار، و زبان: خاموش، نه اینجا گُمی، و نه آنجا فراموش.

در کارِ حق: تدبیر کردن جفا است، دوست بمنشور[14] جستن خطا است.

 

الهی: هر که تو را دید جان او بمَزید[15]، و هر که: در تو رسید، غَنای[16] او برسید.

دوستیِ او بلا است، من غلامِ آنکه: ببلای او مبتلا است.

اگر: طالبی، این سخن، چراغ تو است و اگر: نظاره‌گیی، این سخن درد و داغِ تو است.

پیری کردن: معلّمی است، از غیب خبر دادن: منجّمی است، شاهد بازی: با غیر حق: انبازی است. خلق را بحق سپردن: غمّازی[17] است، زخم با خلق‌زدن: جلّادی است، راهِ ملامت رفتن: بدخواهی است، طریقِ سلامت رفتن: با نیکان همراهی است، اَسرار[18] فاش کردن: دیوانگی است، امید عطا، و طمع ثواب داشتن: دکّان داری است، صبر، با حق کردن: مُبارِزی[19] است، شکر کردن: با او برابری است. کرامت فروختن: سبکی است، کرامت خریدن: خری است، گریه کردن: سقّائی است خود را بزبان خود شکستن: رعنا[20]ئی است، طلب کردن، دغا[21]ئی است، اندیشه‌کردن جاسوسی است، تصرّف، در تصوّف: کافری است، راستی: رستگاری است، ایثار[22] کردن: دوستی است، مریدی کردن: خود خوری است، بردباری: حمّالی است، نعره زدن: غایتِ دل‌تنگی است، اندیشه در جوانمردی: بخیلی است، و در تصوّف خرسندی: لئیمی است. خوشخوئی: سلیمی است، نیاز و توجّه: کریمی است، درپیش رفتن: جاه‌طلبی است، دربرابر رفتن: بی‌ادبی است، بازپس رفتن: بوالعجبی[23] است، اینهمه: گفتیم، نشان هستی است، و دلیل خویشتن‌پرستی است، عین حقیقت: از این کارها مستغنی[24] است، متّکاء[25] این امر: برهیچ کسی است، با هیچ بساز، و از خویش: کسی برمساز، هرکه خود را پیدا آورد: موقوف[26] به هستی است، و هستی: دلیل خویشتن پرستی است، آخر کار و بار: خاکساری است، این: سخنان عبداللّٰه انصاری است.

بنای اعمال عبداللّٰه، بر سه‌چیز است: اثباتِ صفت بی‌اِفراط[27]، و نفی تشبیه[28] بی‌تعطیل، و برظاهر رفتن، بی‌تخلیط[29].

الهی: بحقّ آنکه تو را هیچ حاجت نیست، رحمت کن، برآنکه او را هیچ حجّت نیست.

 

از رسائل خواجه عبدالله انصاري

 



[1] – فعل امر است از زیستن، زندگی کن.

[2] – اگر یکی از دوستان او.

[3] – بی‌فایده و بیهوده، غلط و خطا.

[4] – رخنه تباهی

[5] – اشاره است به آیۀ (69 سورۀ 29) یعنی: آنها، که کوشش کنند در یافتن ما، حتماً به «راههای خود» هدایتشان کنیم.

[6] – هزار دستان، بلبل.

[7] – کمند، ریسمان بلند و طناب.

[8] – نیکو.

[9] – ناپخته، نادان.

[10] – و بنوشایند آنان را پروردگارشان (آیۀ – 21سورۀ- 76 ).

[11] – نوشابۀ پاک.

[12] – زمین.

[13] – هویدا، آشکار.

[14] – نوشته، مکتوب، فرمان کتبی.

[15] – در زیادتی.

[16] – فنای-  نسخه. غنا بمعنی: کفایت و بی‌نیازی.

[17] – سخن چینی، طعنه زدن، عیب‌جویی.

[18] – رازها.

[19] – خود را نشان دادن، از صفِ جماعت، بیرون آمدن برای جنگ کردن.

[20] – احمقی.

[21] – ناراستی، دغل بازی، عیب داشتن.

[22] – دیگری را بخود مقدّم داشتن.

[23] – کارهای شگفت کردن، شعبده‌بازی.

[24]– بی‌نیاز.

[25]– تکیه‌گاه.

[26] –  ابسته، بازداشت شده.

[27] – زیاده‌روی، از حدّ گذراندن.

[28] – برای خدا شبیه و مانند قائل بودن.

[29] – دخالت کردن، آمیختن و داخل کردن.