فقر و عشق و احساس …

مذهب مردم را متقاعد كرده كه : مرد نامرئي در آسمانها زندگي ميكند كه كه تمام رفتارهاي تو را زير نظر دارد ، لحظه به لحظه آن را . و اين مرد نامرئي ليستي دارد از تمام كارهايي كه تو نبايد آنها را انجام دهي و اگر يكي از اين كارها را انجام دهي ، او تو را به جايي ميفرستد كه پر از آتش و دود و سوختن و شكنجه شدن و ناراحتي است و بايد تا ابد در آنجا زندگي كني ، رنج بكشي ، بسوزي و فرياد و ناله كني … ولي او تو را دوست دارد !

 

 

 

 

 

حلقه‌ها

پسرك‌ بي‌آن‌ كه‌ بداند چرا، سنگ‌ در تيركمان‌ كوچكش‌ گذاشت‌ و بي‌آن‌ كه‌ بداند چرا، گنجشك‌ كوچكي‌ را نشانه‌ رفت. پرنده‌ افتاد، بال‌هايش‌ شكست‌ و تنش‌ خوني‌ شد. پرنده‌ مي‌دانست‌ كه‌ خواهد مرد اما…

اما پيش‌ از مردنش‌ مروت‌ كرد و رازي‌ را به‌ پسرك‌ گفت تا ديگر هرگز هيچ‌ چيزي‌ را نيازارد.

پسرك‌ پرنده‌ را در دست‌هايش‌ گرفته‌ بود تا شكار تازه‌ خود را تماشا كند. اما پرنده‌ شكار نبود. پرنده‌ پيام‌ بود. پس‌ چشم‌ در چشم‌ پسرك‌ دوخت‌ و گفت: كاش‌ مي‌دانستي‌ كه‌ زنجير بلندي‌ است‌ زندگي، كه‌ يك‌ حلقه‌اش‌ درخت‌ است‌ و يك‌ حلقه‌اش‌ پرنده. يك‌ حلقه‌اش‌ انسان‌ و يك‌ حلقه‌ سنگ‌ريزه. حلقه‌اي‌ ماه‌ و حلقه‌اي‌ خورشيد.

و هر حلقه‌ در دل‌ حلقه‌اي‌ ديگر است. و هر حلقه‌ پاره‌اي‌ از زنجير؛ و كيست‌ كه‌ در اين‌ حلقه‌ نباشد و چيست‌ كه‌ در اين‌ زنجير نگنجد؟!

و واي‌ اگر شاخه‌اي‌ را بشكني، خورشيد خواهد گريست. واي‌ اگر سنگ‌ريزه‌اي‌ را نديده‌ بگيري، ماه‌ تب‌ خواهد كرد. واي‌ اگر پرنده‌اي‌ را بيازاري، انساني‌ خواهد مرد.

زيرا هر حلقه‌ را كه‌ بشكني، زنجير را گسسته‌اي. و تو امروز زنجير خداوند را پاره‌ كردي.
پرنده‌ اين‌ را گفت‌ و جان‌ داد.

و پسرك‌ آن‌قدر گريست‌ تا عارف‌ شد.

&&&&&&&

فقر 

ميخواهم  بگويم ……

فقرهمه جا سر ميكشد …….

فقر، گرسنگي نيست …..

فقر، عرياني  هم  نيست ……

فقر،  گاهي زير شمش هاي طلا خود را پنهان ميكند ………

فقر، چيزي را  ” نداشتن ” است،

ولي، آن چيز پول نيست ….. طلا و غذا نيست  ……

فقر، ذهن ها را مبتلا ميكند …..

فقر، بشكه هاي نفت را در عربستان، تا  ته  سر ميكشد …..

فقر، همان گرد و خاكي است كه بر كتابهاي فروش نرفتهء يك كتابفروشي مي نشيند ……

فقر،  تيغه هاي برنده ماشين بازيافت است،‌ كه روزنامه هاي برگشتي را خرد ميكند ……

فقر، كتيبهء سه هزار ساله اي است كه روي آن يادگاري نوشته اند …..

فقر، پوست موزي است كه از پنجره يك اتومبيل به خيابان انداخته ميشود …..

فقر،  همه جا سر ميكشد ……..

فقر، شب را ” بي غذا  ” سر كردن نيست ..

فقر، روز را ” بي انديشه” سر كردن است …

 

&&&&&&

کلام بزرگان

یک فیلسوف تابحال هرگز یک روحانی را  نکشته است، در حالیکه روحانیون  فلاسفه زیادی را کشته اند..
“دنیس دیروت”

 

دین بهترین وسیله برای ساکت نگه داشتن  عوام است.
“ناپلئون بناپارت”

وقتی مروجین مذهبی به سرزمین ما آمدند،  در دستشان کتاب مقدس داشتند و ما  در دست زمینهایمان را داشتیم،  پنجاه سال بعد، ما در دست کتاب های  مقدس داشتیم و آنها در دست زمین های ما  را داشتند.
” جومو کیانتا”

 

روحانى نسبت به برهنگى و رابطه طبيعى دو جنس  حساسيت دارد، اما از کنار فقر و  فلاکت مى گذرد..
“سوزان ارتس”

کشيش ها مى گويند که آنها به مردم بخشيدن و  خيريه را مى آموزند.. اين طبيعى است.  چون آنها از پول صدقه مردم زندگى  مى کنند. همه گداها مى آموزند که  مردم بايد به آنها پول بدهند.
“رابرت گرین اینگر سول”

قسمتهايى از انجيل را که من نمى فهمم ناراحتم  نمى کنند، قسمتهايى از آن را که مى فهمم معذبم مى کنند.
“مارک تواین”

به من بگو قبل از تولد کجا بوده ای تا به تو بگویم پس  از مرگ کجا خواهی رفت.
“نیچه”

مذهب مردم را متقاعد كرده كه : مرد نامرئي در آسمانها زندگي ميكند كه كه تمام رفتارهاي تو را زير نظر دارد ، لحظه به لحظه آن را . و اين مرد نامرئي ليستي دارد از تمام كارهايي كه تو نبايد آنها را انجام دهي و اگر يكي از اين كارها را انجام دهي ، او تو را به جايي ميفرستد كه پر از آتش و دود و سوختن و شكنجه شدن و ناراحتي است و بايد تا ابد در آنجا زندگي كني ، رنج بكشي ، بسوزي و فرياد و ناله كني … ولي او تو را دوست دارد !
” جورج كارلين”

يكي از بزرگترين تراژدي هاي بشريت اين است كه اخلاقيات بوسيله دين دزديده شده است .
” آرتور سي كلارك “

آنجا كه علم پايان مي يابد ، مذهب آغاز ميگردد .
” بنجامين ديزرائيلي”

دین افساری است که به گردنتان میاندازند تا خوب سواری دهید و هرگز پیاده نمیشوند
باشد که رستگار شوید
” کائوچیو”

اولین روحانی یک شیاد بود که به یک ابله رسید
“والتر”

&&&&&&&

عشق مادر

چند سال پیش ، در یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد.
مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد ،سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت : 

” این زخمها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند.”