هدیه نوروزی سایت مجذوبان نور : نكاتى درباره سوره يوسف(قسمت دوم)

متن حاضر قسمت دوم مصاحبه سایت مجذوبان نور در مورّخ 21/5/1388 شمسى  در خصوص  داستان حضرت يوسف (ع ) می باشد که به‏ صورت كتبى تنظيم شده است.

 

 

 

در ادامه داستان، يوسف را كاروان با خود به مصر مى‏برد. موضوعى كه در اينجا بايد ذكر شود اين است كه “فرعون” لقب پادشاهان مصر بوده مانند مثلاً “كسرى” كه لقب پادشاهان ساسانى بوده است و در قرآن هر جا نام فرعون برده شده، معناى تكبّر و خودخواهى در آن موردنظر بوده است ولى در داستان حضرت يوسف، قرآن پادشاه مصر را به نام فرعون خطاب نكرده بلكه به‏نام “ملك” از او ياد كرده است و اين نشانگر آن است كه قرآن به فطرت حقيقى شخص توجّه داشته است. نام فرعونى كه در زمان يوسف(ع) بوده، ريان بن وليد گفته شده است. او به يوسف ايمان آورد و در زمان حيات خود حضرت درگذشت.

قرآن در آيات بعدى اشاره مى‏كند كه زليخا در پى كامجويى از يوسف بود. زليخا دخترى بود كه به زيبايى مشهور بود و نقل شده است كه او قبل از اينكه با عزيز مصر ازدواج كند خواب ديد كه زنِ مردى با مقام خيلى بالايى شده است. عزيز به‏معناى عالى‏جناب بود و به كسى اطلاق مى‏شد كه داراى مقام بالايى بود. بعدا  كه عزيز مصر به خواستگارى او آمد با اينكه سنّ عزيز بالا بود و اولاددار هم نمى‏شد امّا زليخا برپايه آن خوابى كه ديده بود عزيز مصر را قبول كرد و همسر عزيز شد ولى بعد از اينكه ازدواج كرد متوجّه شد كه او آن عزيزى كه در خواب ديده نيست. البتّه در قرآن به اين مسأله اشاره نشده است ولى در اخبارى كه نقل شده آمده است، امّا بعدا خواب زليخا به‏وقوع پيوست و همسر عزيز مصر يعنى حضرت يوسف(ع) شد.

به هر حال با وجود اينكه طبق آيه: وَ راوَدَتْهُ الَّتى هُوَ فى بَيْتِها عَنْ نَفْسِهِ وَ غَلَّقَتِ الاَْبْوابَ وَ قالَتْ هَيْتَ لَكَ قالَ مَعاذَاللّه‏ِ اِنَّه رَبّى اَحْسَنَ مَثْواىَ اِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظّالِمُونَ.[1] زليخا قصد داشت كه يوسف پيامبر را به گناه بزرگى بكشاند هرچند كه دسيسه او عملى نشد ولى كار او زشت و ناصواب بود امّا مع‏ذلك قرآن از زليخا بد نگفته است درصورتى كه در سوره تحريم از زن حضرت نوح و حضرت لوط به بدى ياد كرده و مى‏فرمايد: ضَرَبَ اللّه‏ُ مَثَلاً لِلَّذينَ كَفَرُوا امْرَاَتَ نُوحٍ وَ امْرَاَتَ لُوطٍ كانَتا تَحْتَ عَبْدَيْنِ مِنْ عِبادِنا صالِحَيْنِ فَخانَتا هُما فَلَمْ يُغْنِيا عَنْهُما مِنَ اللّه‏ِ شَيْئا وَ قيلَ ادْخُلاَ النّارَ مَعَ الدّاخِلينَ.[2] تمام اين مطالب مى‏تواند مؤيّدى بر اين باشد كه زليخا هم يك راه و ارتباطى با خدا داشته و براساس فطرت الهى‏ئى كه از آن برخوردار بوده، خداوند هم به او نظر عنايتى داشته است. زليخا هم شايد پيش خودش فكر مى‏كرده كه چون من اولاد ندارم و آن شوهرى كه مى‏خواستم، اين نبوده، خود را مجاز به انجام آن عمل ناپسند مى‏دانسته است امّا نكته‏اى كه در مورد زليخا هست اين است كه پس از آنكه يوسف تعبير خواب ملك را گفت و بعدا او از زنان مصرى درباره يوسف تحقيق كرد در اينجا با اينكه زليخا مى‏توانست منكر پاكدامنى يوسف شود ولى اقرار به گناه خود كرد و گفت: اَلاْنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ اَ نَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِه وَ اِنَّهُ لَمِنَ الصّادِقينَ،[3] يعنى الآن حق به‏نهايت ظهور و آشكارى رسيد و من به خواهش نفس خود با يوسف مراوده داشتم و او در دعوى برائت از خيانت از راستگويان است. زليخا با اينكه باعث زندانى‏شدن يوسف(ع) شد ولى چون در اينجا به گناه خود اعتراف كرد و با اين اعتراف، بى‏گناهى را از اتّهام نجات داد ــ درصورتى كه مى‏توانست اين‏كار را انجام ندهد ــ اين‏كار حُسنى براى او محسوب مى‏شود و شايد خداوند به همين دليل به او رحمت كرده چون مرتكب گناهى شد ولى جبرانش كرد و بنابراين توبه او قبول شد. به هر جهت از اينجا به‏بعد كه زليخا توبه كرد و به اصطلاح در درياى توبه فرو رفت ديگر قرآن نامى از او نمى‏برد. امّا با اين اوصاف علّت اينكه زليخا قصد آن گناه را كرده بود شايد برمى‏گردد به اين موضوع كه انسان علاوه‏بر اينكه مى‏تواند به مقامات عاليه معرفتى برسد از طرف ديگر هم مى‏تواند تنزّل كند و در رديف حيوانات قرار بگيرد و به قول جامى:


آدميزاده طرفه معجونى است

كز فرشته سرشته وز حيوان


گر كند ميل آن، شود به از آن

وركند ميل اين، شود پس از اين



مطلب ديگرى كه در اينجا بايد از لحاظ حقوقى بحث شود اين است كه خود ارتباط و آميزش زن و مرد فى‏نفسه اشكالى ندارد بلكه در شرايط خاصّى اگر اين عمل انجام شود باعث تعلّق صفت و وصفى به آن مى‏گردد كه اين عمل را ارزش مى‏دهد. به اين نحو كه اگر مطابق با دستورات الهى باشد اين عمل داراى اثر مثبت و ثواب است چنان‏كه مرحوم مجلسى روايتى را نقل مى‏كند مبنى‏بر اينكه اگر اين عمل بين زن و شوهر باشد بعد كه طرف غسل مى‏كند از هر قطره آبى كه از بدنش مى‏افتد مثلاً هفتاد هزار ملائكه او را دعا مى‏كنند،[4] امّا اگر مطابق با دستورات الهى نباشد اين عمل داراى ارزش منفى مى‏شود و تنزّل پيدا مى‏كند و تبديل به يك عمل حيوانى مى‏شود و انسان را به قهقرا مى‏برد و براى آن مجازات مشخّص شده است. پس در اينجا نيّت طرفين و شرايط و خصوصيّات دو نفرى كه اين عمل را انجام مى‏دهند در ارزيابى عمل، مهم و تعيين‏كننده است و مجازات تعيين شده صرفا مربوط به عمل نيست بلكه به نيّت طرفين و شرايطى كه آن عمل انجام يافته است، نيز ارتباط دارد.[5]

خداوند به صورت فطرى و طبيعى، غريزه جنسى را در انسان و حيوان قرار داده ولى در حيوانات وضعيّت به‏گونه ديگرى است مثلاً  گاو در يك دوره‏اى فحل شده يعنى آماده جفت‏گيرى مى‏شود و يا در گربه‏ها اگر دقّت شود در يك دوره‏اى فحل مى‏شوند لذا گربه نر هميشه با  گربه مادّه جفت‏گيرى نمى‏كند بلكه فقط در يك زمان خاص است و وقتى كه حيوان مادّه آبستن شد غريزتا هيچ حيوان نر ديگرى به او نزديك نمى‏شود. در انسان وضعيّت متفاوت است و وقت خاصّى ندارد و زن اين قابليّت را دارد كه در تمام زمان‏ها مى‏تواند آبستن شود و آماده توليدمثل است لذا خداوند براى اينكه نسل بشر از نظم و ترتيب برخوردار باشد مقرّراتى را معيّن فرموده كه تخطّى از آن جايز نمى‏باشد.

در داستان حضرت يوسف وقتى كه زليخا آن نقشه را كشيد، يوسف بر سر يك دوراهى قرار گرفت. از يك طرف جوانى بود كه زن زيبايى بر سر راهش قرار گرفته بود و از طرف ديگر امر الهى بود كه او را نهى مى‏كرد و اهميّت قضيّه در اين است كه امر الهى را بر غريزه خودش پيروز و مسلّط كرد و اين همان موضوعى است كه خداوند در خلقت بشر در نظر دارد.

خداوند در حيوانات غريزه را قرار داده و در انسان هم فطرتى نهاده است كه در وان‏شناسى به آن غريزه مى‏گويند. حيوانات تابع غرايز خودشان هستند يعنى داراى شعور و اراده براى انجام يا عدم انجام موضوع غريزى نيستند ولى انسان وضعيّتش فرق دارد، چون خداوند درباره انسان فرمود: اِنّى جاعِلٌ فِى الاَْرْضِ خَليفَةً.[6] خليفه كسى است كه مقتدر است يعنى از طرف خداوند داراى اختيار است بنابراين نمى‏شود كه مانند حيوان تابع غريزه باشد. از طرفى هم خداوند نمى‏خواهد انسان را رها كند چون از رتبه حيوانيّت هم تنزّل پيدا مى‏كند لذا قوانين و دستورات الهى را معيّن فرمود كه اگر طرفين براساس غريزه به هم نزديك شدند با رعايت آن شرايط ايرادى نداشته باشد چنان‏كه در سوره بقره مى‏فرمايد: فَأْتُوا حَرْثَكُمْ اَ نّى شِئْتُمْ[7] هرجا كه خواهيد با رعايت مسائل شرعى مى‏توانيد نزديكى كنيد. و از آنجا كه غريزه هميشه در انسان وجود دارد و امر الهى هم هميشه هست، جنگ بين غريزه و امر خدايى دائمى است و چنان‏كه فرويد[8] مى‏گويد: ميل جنسى تا وقتى كه انسان حيات دارد با انسان هست. ولى از آنجا كه غالبا غريزه داراى سلطه و قدرتى است كه بتواند خودش را تحميل كند، خداوند سدّى را قرار داده تا غريزه افسارگسيخته نباشد. اهميّت در اين است كه انسان بتواند امر الهى را بر غريزه سلطه دهد و انگيزه اطاعت امر خداوند آن‏قدر بايد قوى باشد كه جلوى نيروى غريزه را بگيرد و آن را متعادل كند.

بنابراين يكى از نكاتى كه در داستان زندگى حضرت يوسف(ع) مهم است اين است كه توانست امر الهى را بر نيروى غريزه سلطه دهد. قرآن علّت اين موضوع را اين‏گونه بيان مى‏فرمايد: وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا اَنْ رَا بُرْهانَ رَبِّهِ،[9] زليخا خواست كه با يوسف بياميزد و اگر يوسف برهان پروردگارش را نديده بود او هم ميل پيدا مى‏كرد و قصد زليخا را مى‏كرد. غريزه آن‏قدر قوى هست كه بر يوسف هم مسلّط است ولى برهان ربّ بر او غالب شد. اگر آن برهان ربّ براى انسان حاصل شود حتّى مى‏تواند بر غريزه كه قدرت بسيار هم دارد غلبه كند.

حالْ برهان ربّ چيست؟ قرآن در مورد حضرت موسى(ع) مى‏فرمايد: وَ لَمّا بَلَغَ اَشُدَّهُ وَاسْتَوى اتَيْناهُ حُكْما وَ عِلْما وَ كَذلِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنينَ،[10] چون موسى به رشد و كمال رسيد و برومند شد، به او حكمت و علم بخشيديم و اين‏گونه احسان‏كنندگان را پاداش مى‏دهيم. و در مورد حضرت يوسف(ع) وقتى كه آن خواب را مى‏بيند چون هنوز در زمان ابتداى سلوك او بود، مى‏فرمايد: وَ كَذلِكَ يَجْتَبيكَ رَبُّكَ وَ يُعَلِّمُكَ مِنْ تَأْويلِ الاَْحاديثِ و يُـتِمُّ نِعْمَتَهُ،[11] يعنى خداوند تو را به اين‏گونه برمى‏گزيند و تعبير خواب مى‏آموزد و نعمتش را بر تو تمام مى‏كند. ولى وقتى حضرت يوسف به رشد و كمال رسيد، قرآن مى‏فرمايد: وَ لَمّا بَلَغَ اَشُدَّهُ اتَيْناهُ حُكْما وَ عِلْما و كذلكَ نَجْزِى المُحْسِنين[12] يعنى وقتى كه حضرت يوسف(ع) به رشد و كمال رسيد، حكمت و دانش به او عطا كرديم و اين پاداش احسان‏كنندگان است. پس از اين آيه مى‏فرمايد: وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا اَنْ رَا بُرْهانَ رَبِّه،[13] اگر برهان ربّ را نديده بود او هم به زليخا ميل مى‏كرد.

برهان ربّ، علم و حكمت معنوى‏ئى بود كه خداوند به يوسف عطا فرموده بود و در لسان عرفا مقصود از برهان ربّ سكينه و آرامشى است كه بر انبيا و مؤمنين نازل مى‏شود كه آنان را در عالم كبير و صغير نصرت مى‏دهد و سكينه همان‏صورت ملكوتى حضرت يعقوب(ع) بود كه بر قلب يوسف(ع) تجلّى كرد كه در درويشى و عرفان به آن صورت فكريّه مى‏گويند كه براى سالك مجسّم مى‏شود.

نقشه زليخا براى اينكه يوسف را به سمت خود مايل كند اين بود كه در درون قصر، محلّى را درنظر گرفته بود كه بر ديوارهاى آن تصاويرى از خودش و يوسف كشيده شده بود كه شهوت‏برانگيز و ترغيب‏كننده يوسف به سوى زليخا باشد و يوسف به هر اتاقى كه مى‏آمد در آن را قفل مى‏كردند. امّا در تورات از اينكه زليخا محلّى را با اين وصف ترتيب داده باشد مطلبى بيان نشده ولى در اخبار ما به آن اشاره شده است. نكته جالبى كه در اين‏خصوص در مثنوى هم به آن اشاره شده اين است كه وقتى يوسف درْ اتاقِ دربسته با زليخا قرار گرفت، در فكر فرو رفت كه چه‏كار كند و نگاه كرد، ديد قفل ناگهان باز شد و رفت به اتاق بعدى و آنجا هم ديد قفل باز شد تا اينكه قفل‏ها پشت سرهم باز شدند و مولوى در شرح بيت:

گر راه روى، راه بَرَت بگشايند

ور نيست شوى،به هستى‏ات بگرايند

اين‏گونه بيان مى‏كند:


گر زليخا بست درها هر طرف

يافت يوسف هم ز جنبش منصرَف

باز شد قفل و درو شد ره پديد

چون توكّل كرد يوسف، برجهيد

گرچه رخنه نيست عالم را پديد

خيره يوسف‏وار مى‏بايد دويد

تا گشايد قفل و در پيدا شود

سوى به جايى شما را جا شود[14]


بعد از اينكه قفل‏ها باز شدند يوسف وقتى به آخرين قفل رسيد، ديد قفل باز شد: وَ اَ لْفَيا سَيِّدَها لَدَا الْبابِ[15] يعنى شوهر زليخا را بر در منزل يافتند حال چطور شد كه شوهر زليخا جلوى در خانه آمده بود بايد بگوييم:


الهى راست گويم فتنه از توست

ولى از ترس نتوانم چغيدن[16]


خداوند در اينجا دو نفر را تربيت كرد: يكى يوسف را كه بعد به پيامبرى رساند و ديگر زليخا را كه در حدّ خودش تربيت شد. بعدا هم كه يوسف به زندان افتاد با آن دو جوان دربارى كه آنها هم زندانى شده بودند آشنا شد. آن دو، خوابى كه ديده بودند خدمت يوسف(ع) عرض كردند، او تعبير كرد و به يكى از آنها گفت: تو موقعيّت خوبى پيدا مى‏كنى و ساقى شراب شاه مى‏شوى و به آن ديگرى گفت: تو را به دار مى‏زنند. او نيز به يوسف(ع) عرض كرد كه من اين خواب را به دروغ گفتم تا ببينم تو چگونه تعبير مى‏كنى. حضرت فرمود: شما دو نفر از من استفتاء كرديد و تعبيرى كه كردم همان قضاى الهى مى‏شود و قطعيّت مى‏يابد؛ قُضِىَ الاَْمْرُ الَّذى فيـهِ تَسْتَفْتِيانِ،[17] يعنى موضوعى كه درباره آن از من نظر خواستيد، پايان يافته است. بنابراين در اينجا ضمن اينكه به خواب اهميّت داده شده ولى نشانگر آن است كه كلام حضرت يوسف(ع) مؤثّر در موضوع است و هر تعبيرى كه حضرت بكند همان واقع خواهد شد. به همين دليل است كه گفته شده خواب‏هايى را كه شخص فكر مى‏كند مهم است به هيچ‏كس نبايد بگويد مگر به اولياءاللّه‏ يا انسان عالمى كه بتواند تعبير كند و هر تعبيرى كه اوليا بكنند، واقع خواهد شد.

حضرت پس از آنكه تعبير خواب آنها را گفت به آن شخصى كه گفته بود تو از گناهت تبرئه مى‏شوى و نديم شراب شاه خواهى شد، فرمود كه وقتى به نزد شاه برگشتى از من نيز ياد كن: اُذْكُرْنى عِنَدَ رَبِّكَ[18] و بگو كه يوسف بى‏گناه زندانى شده است. در اينجا قرآن مى‏فرمايد: فَاَ نْسيهُ الشَّيْطانُ ذِكْرَ رَبِّهِ،2 يعنى شيطان تقاضاى يوسف را از ياد او برد. مثل اينكه شيطان مراقب بود و وقتى ديد كه يوسف به اين شخص متوسّل شده، باعث شد كه او سفارش يوسف را فراموش كند. معلوم مى‏شود كه فراموش كردن توصيّه و سفارش دوستان، ممكن است بر اثر القاى شيطان باشد و با اينكه مدّتى به پايان حبس يوسف نمانده بود امّا از آنجا كه متوسّل به غير شده بود، خداوند مى‏فرمايد: فَلَبِثَ فِى السِّجْنِ بِضْعَ سِنينَ،[19] چند سال ديگر در زندان ماند.

در روايات آمده است كه وقتى يوسف متوسّل به آن زندانى شد و آن درخواست را از او كرد فرشته‏اى نازل شد و گفت: خداوند مى‏فرمايد: چه كسى تو را نزد پدر عزيز كرد؟ يوسف عرض كرد: خداوند. بعد. او گفت: وقتى كه برادرانت تصميم گرفتند تو را بكشند و در آن چاه انداختند چه كسى تو را نجات داد؟ يوسف گفت: خداوند. سپس او گفت: چه كسى تو را به مصر فرستاد و تو را محترم كرد؟ يوسف گفت: خداوند. فرشته گفت كه خداوند مى‏فرمايد: با اينكه تو را بارها از مرگ و مصائب نجات داديم چرا در اينجا به غير خدا متوسّل شدى؟ نتيجه‏اش اين شد كه: فَلَبِثَ فِى السِّجْنِ بِضْعَ سِنينَ، چند سال ديگر در زندان ماند تا اينكه فرعون خواب ديد. خداوند در اينجا از فرعون به عنوان “ملك” نام مى‏برد و باتوجّه به مطالبى كه قبلاً بيان شد اين يك ارزش براى آن پادشاه محسوب مى‏شود. آن ملك نيز به يوسف مقام بالايى عطا كرد. و بعد قحطى مصر اتّفاق افتاد و برادران يوسف به نزد وى آمدند و او به آنها گفت كه دفعه بعد بنيامين را هم با خود بياوريد. دفعه بعد آنها با بنيامين آمدند و آن اتّفاقات افتاد و يوسف بنيامين را نزد خود نگه داشت و برادران يوسف بدون بنيامين نزد يعقوب برگشتند و حتّى به يعقوب خبر دادند. او مجدّدا ناراحت شد و همان عبارتى را بيان كرد كه وقتى به او گفتند: يوسف را گرگ خورده است. پس او گفت: بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ اَ نْفُسُكُمْ اَمْرا فَصَبْرٌ جَميلٌ عَسَى اللّه‏ُ اَن يَأْتِيَنى بِهِمْ جَميعا،[20] اين نفس شماست كه اين‏كار را برايتان آراسته كرد پس براى من صبرجميل بهتر است شايد خداوند همه آنها ــ يعنى هم يوسف و هم بنيامين ــ را به من بازگرداند. فرزندانش به او گفتند كه تو دائما ياد يوسف مى‏كنى و با اين‏كار يا بيمار مى‏شوى و يا خود را هلاك مى‏كنى: قالُوا تَاللّه‏ِ تَفْتَؤُا تَذْكُرُ يُوسُفَ حَتّى تَكُونَ حَرَضا اَوْ تَكُونَ مِنَ الْهالِكينَ.[21] در اينجا بود كه حضرت يعقوب(ع) فرمود: اِنَّما اَشْكُوا بَـثّى وَ حُزْنى اِلَى اللّه‏ِ وَ اَعْلَمُ مِنَ اللّه‏ِ ما لا تَعْلَمُونَ،[22] من شرح درد و اندوه خود را فقط با خداوند در ميان مى‏گذارم زيرا آنچه من از جانب خدا مى‏دانم شما نمى‏دانيد. در اينجا حضرت يعقوب با اينكه هنوز خبرى از يوسف نيافته بود ولى اميدوار بود كه آن مجازات الهى‏ئى كه خداوند براى او مقرّر كرده است تمام شده باشد و خداوند هر دو فرزندش را به او برساند و به دليل اَعْلَمُ مِنَ اللّه‏ِ ما لا تَعلَمُونَ بود كه با اينكه به يعقوب گفته بودند كه يوسف را گرگ خورده است ولى به فرزندانش مى‏فرمايد كه برويد و از يوسف و برادرش بنيامين جستجو كنيد و از لطف خدا مأيوس نشويد زيرا هيچ‏كس جز كافران از لطف خدا مأيوس نمى‏شود.[23] تا اينكه بالاخره در پايان داستان حضرت يعقوب بر يوسف(ع) وارد شد و در تورات آمده است كه وقتى يعقوب يوسف را ديد، گفت: حالا كه تو را زنده ديدم مى‏توانم بميرم.[24] ولى قرآن اين عبارت را نياورده و مى‏فرمايد: وَخَرُّوا لَهُ سُجَّدا[25] يعنى برادرانش و پدر و مادرش سجده كردند. بايد توجّه داشت كه در اينجا سجده حضرت يعقوب(ع)، سجده بر يوسف نبود، زيرا يعقوب هم پدر و هم مرشد يوسف بود بلكه در اينجا، سجده، سجده شكر به درگاه الهى بود و پدر و مادر يوسف و برادرانش سجده شكر به‏جا آوردند.

البتّه برخى مى‏گويند كه در آن موقع مادر يوسف وفات نموده بود و آن زن پدرش، خاله او، بود و در آن زمان خاله را، مادر ناميدن شايع بوده است. بعد يوسف به پدر عرض مى‏كند: يا اَبَتِ هذا تَأْويلُ رُءْياىَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَها رَبّى حَقّـا،[26] اى پدر اين تعبير آن خواب من است كه پروردگارم آن را تحقّق بخشيده است. يوسف هم حتما خيلى خوشحال بود و در روايات هم آمده است كه يوسف چون در قدردانى از پدر و مرشد معنوى خويش كوتاهى كرد، جبرئيل به نزد او آمد و گفت: اى يوسف دستت را باز كن، يوسف دستش را باز كرد و نورى از دستش خارج شد و به آسمان رفت. يوسف پرسيد: اين چه نورى است؟ جبرئيل گفت: اين نور بزرگى و نور علم بود، و به اصطلاح عرفا نور ولايت بود، كه خداوند در نسل تو گذاشته بود و چون نتوانستى احترام و قدردانى از يعقوب، پدرت، را به‏طور كامل به‏جاى آورى، اين نور از نسل تو خارج شد. لذا يوسف بعد از پدر جانشين او شد ولى بعد از يوسف آن برادرى كه قصدش اين بود كه يوسف را از چاه نجات دهد و مانع كشته‏شدن يوسف شده بود و همچنين در قضيه سرقتى كه به بنيامين نسبت داده شده بود، همو گفت: من بدون بنيامين به نزد پدر بازنمى‏گردم چون ايمانم را وثيقه گذاشته‏ام، جانشين حضرت يوسف(ع) شد و به اين ترتيب نبوّت در خاندان يعقوب باقى ماند. قرآن در پايان سوره مى‏فرمايد: لَقَدْ كانَ فِى قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لاُِولِى الاَْلْبابِ ما كان حَديثا يُفْتَرى،[27] يعنى اين داستانى ساختگى نيست بلكه براى خردمندان عبرتى است.

در بعضى تفسيرها، گفته شده كه يوسف مقام ولايت داشت و يعقوب مقام رسالت. بنابراين تفسير، ظاهرا اين‏طور به‏نظر مى‏رسد كه يوسف مطاع بود و يعقوب مطيع؟

نه خير. تا كسى در مقام ولايت نباشد، نتواند رسالت داشته باشد. هر پيغمبرى، ولىّ هست امّا هر ولى‏ئى پيغمبر نيست. امر پيغمبرى لازم نيست از كسى برسد، ولى ولايت حتما بايد از كسى برسد. ولايت پس از يعقوب، از يعقوب به يوسف رسيد و يوسف رسالت هم پيدا كرد.

نكته ديگرى كه در اين داستان هست و اصولاً در مورد بقيه انبيا هم صدق مى‏كند، مسأله اَ نَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ است. اگر جنبه اَ نَا بشرٌ مثلكم باشد پس خطا هم بايد باشد چون در جنبه بشرى اشتباه و خطا ممكن است پيدا شود. آن وقت اين امر با عصمتى كه شيعه براى انبيا قائل است منافات دارد.

در مورد عصمت هم، نظرياتْ خيلى متفاوت است. بعضى‏ها مى‏گويند كه نبى فقط در تلقّى و ابلاغ وحى معصوم است نه در ساير موارد. اين است كه از وقتى كه به رسالت منصوب شد معصوم مى‏شود. در مورد موسى(ع) قرآن مجيد مى‏گويد: وَ لَمّا بَلَغ اَشُدَّهُ وَ اسْتَوى اتَيْناهُ حُكْما وَ عِلْما، وقتى موسى به رشد و كمال رسيد، به او حكمت و علم داديم، يعنى قبل از اين، چنين نبود. اين است كه جواب فرعون را هم مى‏گويد كه: فَعَلْتُها اِذا وَ اَ نَا مِنَ الضّالّينَ،[28] آن وقت من از گمراهان بودم و اين قبل از اين بود كه به من خداوند علم و حكمت دهد. نظريه ديگر اين است كه در مورد گناهان عمده، گناهان كبيره، معصوم‏اند، نه در مورد خطاهاى كوچك كه بر همه بشرها جايز است.

در مورد زليخا تفكيك بين عشق مجازى و عشق حقيقى چطور ممكن بوده است؟ يعنى عشق مجازى مى‏رود به سمت عشق حقيقى يا از اوّل عشق حقيقى بوده و به‏صورت مجازى برايش درآمده بود؟ اصولاً چگونه مى‏شود تفكيك كرد؟

اين خودش بحث مفصّلى است. در عشق سه ركن وجود دارد: عشق و عاشق و معشوق. عاشق انسان است و بنابر اين كه معشوق كه باشد، اگر الهى باشد مى‏گويند عشق حقيقى، عشق واقعى؛ معشوق اگر غيرالهى باشد عشق مجازى است. ممكن است عشق الهى به مجازى بكشد؛ عشق مجازى هم ممكن است به الهى بكشد. در روان‏شناسى هم مى‏گويند عشق حدّ اعلاى دوست داشتن است، يعنى دوست‏دارنده آن‏قدر دوستدارِ دوست است كه خودش را محو در او مى‏بيند، اين معنى عشق است. عملاً چنين حالتى در مورد معشوق غيرالهى كمتر رخ مى‏دهد يا اصلاً رخ نمى‏دهد. امّا هر دو ممكن است كه به هم برسد يعنى هم عشق الهى به مجازى تبديل شود و هم عشق مجازى به الهى. اين هم كه گفته‏اند: المجاز قنطرة الحقيقه، براى اينكه در عشق مجازى هم، عاشق ياد مى‏گيرد خودش را فراموش كند. وقتى اين كار را مى‏كند، مدّتى بعد مى‏بينيد كه اين معشوق آن‏گونه نيست كه او خودش را در مقابلش فراموش كند. مثلاً در همان داستان مندرج در دفتر اوّل مثنوى كه كنيزك عاشق شد و رنگش زرد شد و دواهايى به او دادند، بالاخره منجر شد به اين كه به هر جهت عشقش از بين مى‏رود و مى‏فهمد كه اين آن كسى نيست كه من محو او بشوم، آن‏وقت عشقش تبديل مى‏شود به عشق الهى.

اين در مورد تعدّد همسران پيامبر(ص) و آن روايت منسوب به پيامبر كه مى‏فرمايد: من سه چيز از دنياى شما انتخاب كردم؛ بوى خوش و زنان و نماز، مى‏تواند صادق باشد كه عشق الهى به مجازى تبديل مى‏شود؟ يعنى اين‏طور باشد كه علاقه پيامبر به زنان تبديل عشق الهى به مجازى است؟ آيا اين‏طور مى‏شود تفسيرش كرد؟

نه، اجازه الهى است براى اينكه تو بتوانى عشق داشته باشى. و الاّ فرض كنيد عشقى كه پيغمبر به خديجه داشت با عشقى كه به عايشه داشت خيلى فرق مى‏كرد. عشقى را كه پيامبر به خديجه داشت دو تكه كرد: نصفش را به عايشه كه جوان‏تر و از نوع ديگر بود، داد و نصف ديگرش را به ام سّلمه كه زن مسنّى بود. يعنى پيغمبر مجاز شد در اينكه اين عشق را داشته باشد.

مطلبى كه در مورد خواب فرموديد، در روان‏كاوى مسأله را در مورد ناخودآگاه مطرح مى‏كنند و حتّى وحى را مى‏برند به ناخودآگاه؛ تا چه حد روان‏كاوى مى‏تواند در گفتگو در اين‏باره ملاك ما باشد؟

روان‏كاوى علمى است كه تازه پيدا شده و نوزاد است، خداوند كمك براى ما مى‏فرستد. يك وقتى لشكرى مى‏فرستد فرض كنيد مثل وقتى كه مسلمين جنگ مى‏كردند و حمزه به كمك آنها مى‏رسيد. يك وقت خداوند مثل اين نوزادى را به‏وجود مى‏آورد و او بزرگ مى‏شود تا به ما كمك كند. همين روان‏كاوى در خيلى جاها به ما كمك مى‏كند يعنى براى تأييد فهم ما مثبت بوده، حرف ما را ثابت كرده، آن‏وقت مى‏شود گفت كه روان‏كاوى ما را راهنمايى مى‏كند نه اينكه ما به روان‏كاوى تكيه مى‏كنيم. بلكه خداوند روان‏كاوى را تدارك ديده براى اينكه در امورى مربوط به آن، ايمان ما محكم شد.

در روان‏كاوى سبك يونگ را به فرويد ترجيح مى‏دهيد يا فرويد را به يونگ؟

يونگ را. فرويد خودش واكنش به افكار دوران قبلى هم خودش و هم زمان خودش بود. يعنى فرويد هم از زندگى گذشته خودش تجربه يافته و بر مبناى آن قانون گذاشته است و همچنين واكنش به اين نظر رايج بوده كه تا آن تاريخ روحانيون، كشيش‏ها، مى‏گفتند حرف زدن راجع به مسائل جنسى اصلاً معنا ندارد. البتّه بعضى از آنها درباره آن حرف نمى‏زدند بلكه در خفا عمل مى‏كردند. ولى عكس‏العمل حرف‏زدن آنها اين شد كه فرويد گفت همه‏چيز برپايه روابط جنسى است. قبل از او مى‏گفتند كه اين مسأله در كودك اثر نمى‏كند؛ فرويد گفت: نه انسان‏ها از پنج سالگى اثر مى‏گيرند كه البتّه بعد كس ديگرى گفت از دوسالگى و البتّه من مى‏گويم از انعقاد نطفه. اين است كه آراى فرويد عكس‏العمل بود. يونگ هم اوّل شاگرد فرويد بود. او و آدلر شاگردان فرويد بودند. آدلر آلمانى بود و يونگ سوييسى. آدلر مى‏گفت همه چيز برخاسته از حسّ خودخواهى و قدرت‏طلبى است كه آدم خودش را مى‏خواهد نه ميل جنسى. يونگ خيلى تحقيق كرد حتّى در اين زمينه ملاقات‏هايى با هانرى كربن داشت. من مشروح حرف‏هاى آنها را پيدا نكردم، ولى يونگ در اين ملاقات‏ها نظرياتش عوض شد و مقدارى الهى شد. اگر كسى نداند يونگ كيست و مطالبش را بخواند مى‏گويد از علماى الهى است.

اين‏ها جلسات ساليانه در زوريخ داشته‏اند كه در آن كربن و گرهارد شولم كه از علماى يهودى اهل عرفان بود، شركت داشتند. آنها علمايى بودند كه سالى يك هفته در زوريخ جمع مى‏شدند و مباحث‏شان هم حول همين امور بوده، كه به آن محفل اورانوس مى‏گفتند و مطالب عنوان شده در اين محافل به صورت كتاب درآمده است.

بله يونگ اوّل كربن را نديده بود و او را نمى‏شناخت. بعد البتّه بيشتر با هم رابطه داشتند. در مورد خواب هم، نوع ديگرش خوابى است كه من خودم در 6 يا 7 سالگى‏ام ديدم و در زندگى‏ام تأثير گذاشت و برايم جالب بود. من در آن موقع بيمارى بسيار بدى داشتم و لحظات آخر عمر را مى‏گذراندم، رو به قبله بودم، مادر و برخى اقوام آنجا بودند و دست مادرم را گرفتند بيرون بردند تا شاهد جان كندن من نباشد. اطبّا همه گفتند كارى از ما ساخته نيست. من در همان حالْ خوابم رفت و خواب ديدم در جايى بودم كه مى‏خوردم به درّه‏اى رو به نابودى. بعد ديدم از آن پشت، حضرت على(ع) آمدند و يكى از اين قهوه‏جوش‏ها، دستشان بود و در فنجان ريختند و گفتند بخور! خوب مى‏شوى. من آن را گرفتم و خوردم. كمى بعد بيدار شدم. صدا زدم بياييد كه من خوب شدم، حضرت على من را خوب كرد. همه با تعجّب آمدند. بچه شش، هفت ساله قاعدتا در ناخودآگاهش چيزى ندارد پس اين شايد مربوط به همان نطفه‏اى است كه منعقد شده و آگاهى‏هايى دارد. به هر جهت خيلى فكر كردم كه از ديد روان‏كاوى آن را ببينم. امّا به دلم آمد كه خدا گفته كه به تو چه كه روان‏كاوى چه مى‏گويد؟ من چنين كردم.

اصولاً مسأله خواب براى من خيلى جالب توجّه است. يك وقت، نظريه‏اى داشتم در مورد عقده اُديپ كه فرويد آن را نقد مى‏كند. من يك‏جور ديگر آن را ديدم و درباره‏اش مطلبى نوشته بودم. آن موقع كه در پاريس درس مى‏خواندم يك روز فكر كردم بروم اين مطالب را با لئوته، كه استاد روان‏كاوى بود، گفتگو كنم. به وى گفتم ده دقيقه‏اى با شما كار دارم. گفتم من دانشجوى حقوقم در اينجا نظريه‏اى دارم و با او مطرح كردم. او گفت: خوب است، بد نيست ولى تو كتاب‏هاى فلان كس را خواندى. گفتم: نه‏خير. كتاب‏ها در مورد جنسيّت و ميل جنسى بود. تصوّر مى‏كنم جان كلووتيس نويسنده‏اش يا مترجمش بود كه پنج سال در قبايل بدوى زندگى كرده بود. تصوّر مى‏كنم او مى‏خواست با خواندن اين كتاب‏ها نظريه من را تصحيح كند.



[1]. سوره يوسف، آيه 23: و آن زن از روى ميل نفسانى با يوسف بناى مراوده گذاشت و درها را بست و يوسف را به سوى خود خواند و گفت من براى تو آماده‏ام، يوسف گفت به پروردگارم پناه مى‏برم به‏راستى كه خداوند مرا مقامى نيكو عطا فرموده و هرگز ستمكاران را رستگار نمى‏كند.

[2]. سوره تحريم، آيه 10: خدا براى كافران، زن نوح و زن لوط را مثال آورد كه تحت فرمان دو بنده صالح ما بودند و به آنها خيانت كردند بنابراين آن دو شخص نوح و لوط نتوانستند آنها را از قهر خدا برهانند و حكم شد آن دو زن را با دوزخيان در آتش افكنيد.

[3]. سوره يوسف، آيه 51.

[4]. البتّه من نمى‏دانم كه آمار ملائكه چگونه به‏دست آمده است! خدا رحمت كند مرحوم ملاّ خداداد خيبرگى كه آخوند بود و مكتب داشت و حضرت آقاى صالح‏عليشاه مى‏فرمودند: از سنّ من [يعنى از دوران خود حضرت صالح‏عليشاه] تا سنّ محمود [منظور دوران كودكى آقاى دكتر محمود تابنده كوچك‏ترين فرزند حضرت صالح‏عليشاه] همه دروس مكتبى و قرآن خواندن را در مكتب ملاّخداداد خوانده‏اند. ملاّخداداد آمار خاصّى از ملائكه داشت. مثلاً مى‏گفت در صبح عاشورا 1500 ملائكه دور حضرت اباعبداللّه‏ع بودند و عرض كردند كه ما در خدمتيم و حضرت مرخّص‏شان فرمود يا در قبل از اقامه نماز ظهر عاشورا 10012 ملائكه به حضرت اقتدا كردند يا پس از نماز 15176 ملائكه در خدمت حضرت بودند خلاصه آمارهاى دقيقى مى‏داد! مانند برخى از آمارهايى كه امروزه مى‏دهند. حضرت صالح‏عليشاه به او محبّت و احترام مى‏كردند امّا يك روز از او پرسيدند: آخوند اين آمارها را از روى چه كتابى مى‏گويى؟ گفت يك كتاب خطّى دارم كه در آن نوشته شده است. ايشان پرسيدند: نام آن كتاب چيست؟ گفت: آن كتاب متأسّفانه هم صفحه اوّلش و هم صفحه آخرش مفقود شده است.

[5]. امّا نكته حقوقى كه در اين‏خصوص قابل تأمّل مى‏باشد اين است كه خداوند همان‏طور كه در سوره نور فرموده: اِنَّ الَّذينَ يُحِبّونَ اَنْ تَسْيعَ الفاحِشَةُ فِى الَّذينَ امَنُوا لَهُمْ عَذابٌ اَليمٌ فِى الدُّنْيا وَالاْخِرَةِ آيه 19: آنان‏كه دوست مى‏دارند كه كار منكرى در ميان كسانى كه ايمان آورده‏اند شايع كنند براى آنها در دنيا و آخرت عذابى دردناك خواهد بود نخواسته كه عمل فحشا در جامعه شايع شود، اعمّ از اينكه كارى شايع شود و يا داستانش شيوع پيدا كند. به همين دليل در اثبات شرعى آن سخت‏گيرى شده به‏طورى كه تقريبا براى حقوقدان احراز شرعى آن تقريبا جز از راه اقرار امكان‏پذير نيست زيرا هيچ‏كس اين عمل را در برابر چشم چهار شاهد عادل انجام نمى‏دهد. چنان‏كه وقتى آيات 4 و 5 سوره نور درباره حد قذف نازل شد، يكى از اصحاب پيامبر به‏نام سعد يا عاصم انصارى خدمت حضرت شرفياب شد و عرض كرد با اينكه به حقّانيّت اين حكم الهى اقرار دارم امّا اگر مردى وارد خانه خود شود ببيند همسرش با شخص بيگانه‏اى همبستر شده آيا بايد به او چيزى نگويد تا وقتى كه برود چهار شاهد بياورد و آن‏گاه كه چهار شاهد آورد چنانچه آن شخص رفته باشد اگر آن مرد آنچه را كه ديده است، بگويد، بايد هشتاد تازيانه بر او بزنند؟ در همين حين يكى از صحابه به‏نام هلال بن اميّه كه اين واقعه براى او اتّفاق افتاده بود وارد شد و ماجرا را خدمت پيامبرص عرض كرد و پيامبر خواست حد قذف بر او جارى كند در همين حين آيات 6 تا 9 سوره نور كه مربوط به حكم لعان است نازل شد كه در اين‏گونه موارد مرد بايد چهار بار قسم بخورد كه از راستگويان است و بار پنجم قسم ياد كند كه لعنت خدا بر او باد اگر دروغ گفته باشد و آن‏گاه زن نيز چهار بار قسم بخورد كه شوهرش دروغ گفته است و بار پنجم قسم بخورد كه غضب خدا بر او باد اگر شوهرش راست گفته باشد و سپس جدايى بين زن و شوهر حاصل مى‏شود.

[6]. سوره بقره، آيه 30: من در زمين خليفه‏اى قرار مى‏دهم.

[7]. همان، آيه 223.

[8]. بعد از آنكه فرويد مكتب روان‏كاوى را بنا كرد ايرادات بسيارى بر مكتب او گرفتند ولى بنيان علمى كه بنا كرد به‏جاى خودش باقى است.

[9]. سوره يوسف، آيه 24.

[10]. سوره قصص، آيه 14.

[11]. سوره يوسف، آيه 6.

[12]. همان، آيه 22.

[13]. همان، آيه 24.

[14]. مثنوى معنوى، تصحيح توفيق سبحانى، دفتر پنجم، ابيات 1105 ـ 1108.

[15]. سوره يوسف، آيه 25.

[16]. ناصرخسرو.

[17]. سوره يوسف، آيه 41.

[18] و 2. همان، آيه 42.

[19]. همان، آيه 42.

[20]. همان، آيه 83 .

[21]. همان، آيه 85 .

[22]. همان، آيه 86 .

[23]. سوره يوسف، آيه 87 : يا بَنِىَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ يُوسُفَ وَ اَخيهِ وَ لا تَايْئَسُوا مِنْ رَوْحِ اللّه‏ِ اِنَّهُ لا يَايْئَسُ مِنْ رَوْحِ اللّه‏ِ اِلاَّ الْقَوْمُ الْكافِرونَ.

[24]. تورات، سفر پيدايش، باب 47، آيه 30.

[25]. سوره يوسف، آيه 100.

[26]. همان.

[27]. همان، آيه 111.

[28]. سوره شعراء، آيه 20.