روزی که همه چیزمان یکدست شد- مهدی کسائیان

سوم اسفند سالگرد دراویشی است که این سال ها دلشان خون است اما همچنان خوش به مولایند.


 

دوشنبه ۳ اسفند ۱۳۸۸ 

سوم اسفند سالگرد دراویشی است که این سال ها دلشان خون است اما همچنان خوش به مولایند.

حسینیه شریعت قمباتوم اول که روی شانه رضا خورد، بجای هرکاری خودش را انداخت روی ولی الله که مثل یک تکه گوشت قربانی روی ویلچر نشسته بود. بازوهایش را قلاب کرد دوركمر او ولی باز ضربه هائی بود که از فضای خالی بین دستهایش بر تن بی حس ولی الله می نشست. گردن به پائین او که حسی نداشت، تنها کاری که به عقلش رسید این بود که سر ولی الله را گرفت زیر سینه اش که یک وقت باتوم توی سر او نخورد. آنقدر صدای جیغ و شیون زن و بچه های زیر دست و پا مانده زیاد بود که صدا به صدا نمی رسید، فقط ناله های ولی الله را آن زیر می شنید که با خس خس سینه می گفت: “اینو نزنید جان مولا، اینو برادرش امانت سپرده دست من.”

اما جماعت لباس شخصی، با نعره حیدر حیدر، هم خودش را می زدند، هم رضا را و هم هرکه را دم دستشان می آمد. آن سال عاشورا – که درهای مسجد را چهار قفله کرده بودند و جلوی در آن تیغه کشیده بودند تا کسی وارد نشود – نزدیک سه هزار نفری از فقرا آمده بودند تا توی پیاده روی خیابان ارم و پشت درهای بسته حسینیه شریعت قم عزاداری کنند برای سالار شهیدان. بهمن ماه سال ۱۳۸۴.

رضا همین سه روز پیش، از ولی الله خواسته بود با آن وضعیتی که دارد نرود قم. بماند تهران و در همان حسینیه امیر سلیمانی عزاداری کند. و جواب شنیده بود: “همین امسال که ما را می خواهند، بمانیم تهران؟

حالا دو روز بعد از عاشورا، خودش آمده بود قم تا ولی الله را برگرداند تهران.

اوضاع سه روز گذشته – یعنی از غروب روز عاشورا تا به امروز – را دورادور شنیده بود. می دانست امسال اوضاع حسینیه شریعت طور دیگری بوده است. اینکه عده ای جلوی حسینیه جمع شده اند و بی حرمتی کرده اند به فقرا. فحاشی کرده اند، خدو انداخته اند و اینطور کارها. یک آخوندی بنام شهشهانی هم سردسته شان بوده و با بلندگو خطابه می خوانده و فقرا را دعوت به مناظره می کرده. دائم هم چند روایت فتوا را تکرار می کرده و جمعیت همراهش را به هیجان می آورده (فتواهائی مبنی بر نجس بودن اهل تصوف و اینکه ریختن خونشان مباح است). روز اول و دوم که جمعیتی نبوده اند، بیست نفر هم نمی شدند و حتی مجبور بودند بلندگو دست بگیرند که صدایشان برسد. ولی از ظهر روز سوم با اتوبوس آدم آورده بودند. آن آخوند هم نطق هایش آتشین شده بود و هی وسط حرفهایش اشاره می کرد به اینکه حالا دیگر حکومت یکدست شده و وقت آن است که فتنه ها را یکی یکی بخوابانیم. معلوم بود می خواهند مراسم عزاداری را بهم بزنند. به این هم قانع نبودند، ضرب العجل داده بودند که فقرا حسینیه را تحویل بدهند و از قم بروند بیرون. اینها همه را ولی الله تلفنی به رضا گفته بود و حالا رضا آمده بود تا ولی الله را – که بوی برادرش را می داد – برگرداند تهران. اما هردو با اولین هجوم لباس شخصی ها گرفتار شده بودند و داشتند باتوم می خوردند. درست جلوی چشم درجه دارهای کلانتری که ساختمانش کنار دست حسینیه بود.

برای خود رضا هیچ کجا حسینیه امیرسلیمانی تهران نمی شد. دلبستگی عجیبی به آنجا داشت. اولین بار همین ولی الله او را برده بود پارک شهر، کوچه معراجسر خیابان بهشت – و او را هوائی کرده بود. درست دو سه ماه پیش از برگشتن پیکر برادرش غلامرضا که سال ۶۰ رفته بود و بعد از بیست سال، هنوز برنگشته بود. آنشب در کنج دیواری در حسینیه حالی دست داده بود و موقع ذکر نادعلی، ولی الله به او گفته بود هر حاجتی داری همین الان بخواه و او وسط آن نهیب یا علی و یا علی جماعت، که انگار تمامی نداشت و ارکان حسینیه را داشت میلرزاند، فقط خواسته بود خبری از برادرش برسد، بعد از اینهمه سال.
دو ماه بعد که برادرش غلامرضا را – که حالا چند تکه استخوان بود – آوردند، رضا دوباره رفت به ساختمان و حیاطی در همان خیابان بهشت و همان کوچه معراج، دیوار به دیوار همان حسینیه، جائی که ساختمان معراج شهدای تهران بود. شب قبلش تماس گرفته بودند که فردا صبح بیائید مسافرتان را تحویل بگیرید. رضا نفهمید چطور صبح شد و با چه حالی خودش را رساند به ستاد معراج ولی همینکه رسیده بود ولی الله را دیده بود که زودتر از او رسیده بالای سر دوستش و سر گذاشته روی تابوتی که پرچم سه رنگ رویش کشیده اند و دارد درد دل می کند. همانجا بود که ولی الله حرف بیست سال نگفته اش را به رضا گفت و آن اینکه آخرین سفارش غلامرضا به امانت سپردن تو بود، قبل از آن آتشی که باریدن گرفت و زمین و زمان را بهم ریخت در آن سیاهی شب. ولی الله آن شب را از سر گذرانده بود و – هرچند قطع نخاعی – برگشته بود تهران ولی غلامرضا نیامده بود. سرش را که از روی تابوت برداشت، اولین چیزی که گفت این بود که دیگر خسته شده است و می خواهد بار امانت بیست ساله را همینجا تحویل صاحبش بدهد اما چه کند که می بیند این چندتکه استخوان، تاب و تحمل سنگینی این بار را ندارد.
ساعاتی بعد، آنجا که آمدند غلامرضا را بگذارند توی خاک، رضا به صدا درآمده بود که: “به وصیت پدرم، پیکر غلامرضا باید قبل از گذاشتن توی خاک، بالای دستها بلند شود” و جماعت، کفن پیچی که مثل پر کاه سبک بود را مدتی سر دست گرفته بودند تا همه ببینند این یک مشت پنبه و چهارتا استخوان که دارند میگذراند توی خاک، همان جوان رعنای ۱۹ ساله است که بیست سال پیش رفت و برنگشت.

کار خدائی رضا توانست ویلچر ولی الله را از زیر دست قوم ظالمین بیرون بکشد و نگذارد خودش و او را همراه آن جماعتی که به زور سوار اتوبوس ها می کردند و به اسیری می بردند، ببرند. قوم ظالمین را ولی الله می گفت، موقع برگشتن به تهران. نماندند تا سوختن حسینیه در آتش را تماشا کنند، برای دیدن این چیزها نرفته بودند. بعد هم که بولدزر آمده و سقف حسینیه را با خاک یکی کرده بود. ولی الله توی راه که می آمدند یکریز حرف می زد، بعضی وقتها زیر لب چیزی شبیه ذکر می گفت، گاهی هم به صدای بلند حرفی می زد که رضا بشنود. می گفت اینطور که اینها شب سوم امام ریختند به زدن زن و بچه مردم توی پیاده رو، اشقیاء عصر عاشورا رفتار نکرده اند. می گفت آتش بازی شان البته مثل هم بوده، آنها خیمه آتش زدند، اینها حسینیه. دلش از این سوخته بود که باتوم را که بلند کرده اند گفته اند «حیدر» و زده اند بر فرق سر بانوئی که با بچه نوزادش آمده بوده عزای فرزند حیدر. می گفت حسینیه فقرا را یکبار دیگر هم سال ۵۸ در تهران آتش زده اند ولی اینبار قصه چیز دیگری است. می گفت آن آخوند فتوا می خوانده که تصوف نجس است، غافل از اینکه همین تصوف اگر نبودند و شاه اسماعیل صفوی، او الان معلوم نبود بجای لباس آخوندی، چه لباسی به تن داشت. خیلی حرفها داشت بزند و رضا لام تا کام حرف نزده بود و فقط گذاشته بود ولی الله هرچه می خواهد بگوید بلکه دلش آرام بشود. اما ولی الله هرچه گفت، هیچ اشاره ای به درد خودش نکرد و اینکه جانباز هفتاد درصد جنگ بود و اینکه آنها که می زدند، جوانهای شانزده بیست ساله ای بودند که نام بسیج را – صدقه سر کمر قطع نخاع همین ولی الله – به عاریت گرفته بودند و حالا مثل گرگ هار افتاده بودند به جان خودش.

آخرین حرفی که زد وقتی اتوبان قم تمام شد و رضا بی اشاره ولی الله سر ماشین را پیچاند سمت کمربندی بهشت زهرا تا یکراست بروند سر خاک غلامرضا، گفت: “لابد اینهمه سال ناخالصی و بی قواره گی ما بوده ایم که حالا خوشحالی می کنند و می گویند حکومت یکدست شده!”

یک ماه بعد از ماجرای حسینیه شریعت قم و کتک خوردن ولی الله و بقیه فقرا، رضا دوباره او را آورده بود بهشت زهرا. حوالی ظهر ولی الله زنگ زده بود و بی تابی کرده بود که وقت دارد از دست می رود و خواسته بود رضا زودتر او را برساند پیش رفقا.
ماشین را که پارک کردند، رضا پرید ویلچر را از صندوق عقب درآورد و آن را علم کرد. بعد انگار خودش بداند، جلدی رفت دبه آب را هم برداشت، آن را آب کرد و آورد تا ولی الله وضو بگیرد که می خواست برود توی جمع – بقول خودش – رفقای قدیم. برنامه هربار این بود که رضا ویلچر ولی الله را هل می داد از همین سر قطعه ها و می رفتند داخل، تا برسند به آن آخر و قطعه پنجاه که غلامرضا آنجا بود. اینبار اما ولی الله حال دیگری داشت و سرش پائین بود در طول راه. نگذاشت رضا مسیر تکراری را برود، وقتی رسیدند لابلای قطعه ها، با اشاره دست به رضا گفت سر ویلچر را بگرداند و برود سمت محوطه وسیعی که برخلاف بقیه جاها، نه سقفی داشت، نه سنگ برجسته ای، نه تابلوئی و نه آئینه شمعدانی. فقط یک سنگ ساده روی هر خاک بود که روی آن نوشته بودند: ” شهید گمنام“.

فوق آخرش یک شمع نیم سوز هم روی هر سنگی بود که تا آخر سوخته بود و اشک آن ماسیده بود روی زمین. دور تا دور پر بود از این سنگهای ساده. آنجا که رسیدند، ولی الله از او خواست که بایستد و شروع کرد با صدای بلند حرف زدن. گفت: “اینهمه سال از کنار سنگ ساده شما گذشتم و فقط خجالت کشیدم که چرا مثل بقیه بچه ها هیچکس نمی آید لااقل یک سایبانی بالای سرتان بسازد. حالا آمده ام چیز دیگری بگویم و بروم. من از باتوم هائی که دو روز بعد از عاشورا خوردم گله ندارم، از آب دهانی که روی صورتم انداختند گله ندارم، از چهارتا استخوان و یک مشت پنبه که بعد از بیست سال، بجای برادر رشیدش دادند دست این بچه که اینجا ایستاده گله ندارم، از سنگ ساده روی قبر شماکه نشانه بی اعتنایی آقایان است و بی سایبان بودنتا ن هم گله ندارم، من آمده ام اینجا به شماها بگویم، بروید خدا را شکر کنید که جای آن رفقائی نبودید که دیروز تابوتشان را بردند دانشگاه دفن کنند – که لابد آنجا را هم با بقیه جاها یکدست کنند – و آن بی حرمتی هائی که شد. نبودید ببینید ترکیب همان چندتا استخوان و یک مشت پنبه را هم چندبار توی بگیر و ببندها به هم زدند. لااقل شما را با احترام گذاشتند و رفتند.”
سر خاک غلامرضا که رسیدند، ولی الله خواست چند دقیقه ای تنها باشد و رضا از آن دو فاصله گرفت. این بار اول بود که ولی الله همچین خواسته ای داشت. موقع برگشتن، ولی الله گفت: “به برادرت گفتم خودش حالا به بعد هر کاری میخواهد بکند، امانتی اش را به هرکه میخواهد بسپرد… اسمش را هرچه خواست بگذارد، بی معرفتی، کم آوردن، هرچه… ولی از اینجا به بعد ما دیگر نیستیم!… وصله ناجوری شدیم وسط این قواره یکدست.”

یک ماهی نگذشت که ولی الله را اول به هوای تنگی نفس، و بعد هم عفونت و خونریزی ریه بستری کردند. می گفتند شیمیائی اش عود کرده. اما همه اش بهانه بود، ولی الله دیگر دل ماندن نداشت. این را رضا ماه قبل که او را برای وداع آخر برده بود پیش رفقا، فهمیده بود.
ولی الله یک هفته بعد از بستری شدن رفت توی کما و دیگر برنگشت تا روزی که دستگاهها را از او جدا کردند و او را بردند قطعه پنجاه بهشت زهرا، چند متری با فاصله، پیش غلامرضا سپردند به خاک.

روی سنگش گفته بود بنویسند: ساقی مددی که بی سر و پا و تنی – آمد به هوای حوض تو آبتنی  

منبع: روزآنلاین