موانع خود شناسي از نظر مولوي

Imageمولوي قرار گرفتن در برابر انسان وارسته  و کامل را عامل مهمي در شناخت خود مي‌داند در نتيجه فقدان دسترسي سالک به چنين انساني شخصي مانعي در راه شناخت خود خواهد بود. ضرورت توجه به چنين انساني از آنجا رخ نموده است که اگر سالک در شناخت خود به خود رجوع کند چه بسا به خودناشناسي يا خودشناسي کاذب برسد از اين جهت بر او لازم است به فردي مراجعه کند که از امکان چنين شناختي برخوردار است. اما مشکل حل نشده بلکه از سالک به مرشد منتقل مي‌شود

به رغم آن که درهاي شناخت "خود" انسان براي او گشوده است اما موانع مختلفي دست به دست هم مي‌دهند تا اين شناخت را ناممکن کنند يا او را از دست‌يابي به شناخت درست بازدارند. واقعيت آن است که شناخت موانع خودشناسي مهمتر از خودشناسي است براي اين که اگر شخص اين توانايي را داشته باشد که موانع خودشناسي را بشناسد و در صدد رفع آنها برآيد براي رسيدن به خودشناسي راه بس طولاني را طي کرده و فاصله چنداني با خودشناسي نخواهد داشت. به عنوان مثال وقتي بدانيم که چاپلوسي يکي از موانع شناخت است و در صدد برآييم آن را از پيش پا برداريم خود به خود به خودشناسي نزديک شده‌ايم. موانع شناخت بسان پرده‌اي بر روي حقيقت خود هستند اگر اين پرده برداشته شود شناخت آن خود امکان پذير خواهدشد. از زمان خلقت بشر پا به پاي خودشناسي توجه به موانع آن نيز مطرح بوده است اما بعدها با ظهور اديان و مکاتب مختلف توجه به اين مسئله هم جديت بيشتري يافت و هم نظرياتي طرح شد به گونه‌اي که در دوره‌هاي بعد به صورت يک رشته تحصيلي در آمد. علم النفسي که در جهان اسلام پديد مؤيد اين امر است. آغازگر چنين امري در اسلام قرآن کريم بوده و بعد از آن ساير متون اسلامي نيز کم و بيش به اين مقوله را مطرح نموده اند و به تبع آنها عالمان اسلامي نيز موضوع را پيگيري کردند. در قرن هفتم قمري مولانا جلال الدين محمد مولوي اين موضوع را به نيکي پرداخت و زواياي آن را کاويد. در مثنوي بيشتر از ساير آثارش اين موضوع را بررسي کرده و موانع مختلف شناختي و غيرشناختي خودشناسي را کاويده است. بي‌شک پرداختن به اين موضوع بيشتر از هر عصر ديگر مورد نياز است چه، موانع شناخت در عصر جديد نسبت به اعصار پيشين به غايت زياد شده است. در نتيجه توجه به آن، آثار و تبعات بسيار مناسبي در پي دارد و باعث خواهد شد انسانها نسبت به رفع اين موانع اهتمام ورزند تا "خود" حقيقي آفتابي شود و در سايه آن زندگي معنا و مبنايي جديد بيابد. به علاوه وقوع بحرانهاي مختلف در عصر جديد نيز به اهميت اين موضوع افزوده است؛ بحرانهايي چون فرديت‌گرايي افراطي، خود بيگانگي و تنهايي نقش مخربي در زيست طبيعي و فرهنگي بشر داشته است. توجه به شناخت خود و بررسي موانع آن عامل بازدارنده‌اي از گسترش اين بحرانها محسوب مي‌شود که اهتمام به آنها از امور ضروري است.

***

ضرورت شناخت موانع:

اگر اسباب و عواملي و زمينه‌هايي باعث تحقق خودشناسي مي‌شوند در عوض اسباب و عواملي هم مانع از تحقق چنين شناختي مي‌گردند. اين موانع در حوزه‌هاي مختلف در مسير معرفتي انسان قرار مي‌گيرد. مسلماً فقدان هر يک از عوامل مانعي براي شناخت به وجود مي‌آورد. در واقع اين موانع را به دو دسته مي‌توان تقسيم کرد: موانعي که به موضوع عام شناخت مربوط‌اند يعني هر چيزي که مانع شناخت انسان مي‌شود طبيعتاً مانع شناخت "خود" هم مي‌شود؛ موانعي که اختصاصاً به خود انسان بستگي دارند و تنها در مسير خودشناسي بروز پيدا مي‌کنند. دسته اول موانع چندان سنخيتي با موضوع حاضر ندارد از اين جهت از پرداختن به آنها پرهيختيم.

 
سنخ شناسي موانع:

با عنايت به اين که مولوي به تمام مسايل و موضوعات مربوط انسان از نقطه نظر عرفاني مي‌نگرد در نتيجه خودشناسي و موانع آن نيز از اين زاويه مورد توجه‌است. اگر بخواهيم موانع شناخت خود را به طور استقرايي بررسي کنيم شايد موارد گوياي نظر مولوي باشد.

1) عدم شناخت مرشد آدم شناس: مولوي قرار گرفتن در برابر انسان وارسته  و کامل را عامل مهمي در شناخت خود مي‌داند در نتيجه فقدان دسترسي سالک به چنين انساني شخصي مانعي در راه شناخت خود خواهد بود. ضرورت توجه به چنين انساني از آنجا رخ نموده است که اگر سالک در شناخت خود به خود رجوع کند چه بسا به خودناشناسي يا خودشناسي کاذب برسد از اين جهت بر او لازم است به فردي مراجعه کند که از امکان چنين شناختي برخوردار است. اما مشکل حل نشده بلکه از سالک به مرشد منتقل مي‌شود به اين معنا که او از کجا تشخيص دهد که مرشد همان فردي است که خود او شناخته است؟ قاعده تناسب و تجانس به انضمام دو قانون ديگر مشکل را حل مي‌کند خودشناسي کليد رمز غيرشناسي است و ديگر اين که وقتي بين طلب مريد سالک و جاذبه مراد و مرشد سنخيت و تجانس به وجود آيد.؛ يعني شخص طالب مجذوب و مطلوب و جاذب رسيده باشد يعني شخص طالب مجذوب نقش جان و هويت شخصي خود را در آينه‌ وجود دوست مطلوب، ببيند و به گوش دل اين آواز از دست مي شنود که «که منم تو، تو مني در اتحاد» و «گفت يارش کاندرآ اي جمله من1».

مولوي تاسه‌ ضمير را نشان جذب و کشش دروني مي‌شمارد به اين معنا سالک وقتي مرشد را مي‌بيند يا به ياد او مي‌افتد و شمايل بديع و ملامح رخسار او را به خاطر مي‌گذراند بي‌اختيار دچار تاسه‌ ضمير مي‌شود، رنگ مي‌پرد و قلبش به تپش مي‌افتد. اين تاسه و اضطراب ضمير که شخص سالک را فرا مي‌گيرد دليل و نشانه‌ همان جذب و انجذاب است؛ همان طور که وقتي شخص چشم خود را مي‌بندد چشمش در تاريکي تاسه مي‌گيرد در اينجا نيز چنين حالتي رخ مي‌دهد2.

چشم چون بستي تو را تاسه گرفت         نور چشم از نور روزن کي شکفت3

البته شخص سالک بايد شناخت اجمالي هم از خود داشته باشد و حداقل شرايط جذب شدن را در خود دريافت کند و الّا شايسته مرشد نخواهد بود4. بنابر اين اگر چنين امکاني براي او فراهم شود با مانعي در اين راه مواجه نخواهد شد. پس احساس اتحاد بين سالک و مرشد دليلي است بر انتخاب درست. در نتيجه سالک بي‌شک و ترديد بايد خود را در اختيار مرشد بنهد تا بتواند خود را بشناسد و الّا با مانعي برخورد خواهد کرد. اين اتحادي که مولوي از آن ياد کرده است نتيجه و محصول همان جاذبه‌ تجانس ذاتي و فطري ميان مريد و مراد است5.

چون خليل آمد خيال يار من            صورتش بت، معني آن بت شکن

شکر يزدان را که چون او شد پديد      در خيالش جان خيال خود بديد

خاک درگاهت دلم را مي‌فريفت      خاک بروي کاو زخاکت مي‌شکفت

گفتم ار خوبم پذيرم اين از او          ورنه خود خنديد بر من زشت رو

چاره آن باشد که خود را بنگرم            ورنه او خندد مرا من کي خرم

خوب خوبي را کند جذب اين بدان           طيبات طيبين بروي بخواه6

2) کوته نظر بودن: از نظر مولوي تنگ نظري و کوته نظري مانع شناخت صحيح به طور اعم و خويشتن شناسي به طور اخص مي‌شود اگر سالک بخواهد به شناخت خويش نايل آيد بايد از حصارهاي محدود حسي فراتر رفته افقهاي ديگر را نيز بجويد.

 اي به صورت ذره کيوان را ببين           مور لنگي رو سليمان را ببين7               

  در واقع اگر شخص بتواند خود را از مانع برهاند راه پيامبر(ص) را پيموده است چه پيغمبر قطره‌ وجودش را به درياي وجود الهي متصل کرده است. پس بايد به او تأسي کرد تا اين مانع هم از ميان برخيزد.

آن سبب قل گفته‌ دريا بود         گر چه نطق احمدي گويا بود                   گفته‌ او جمله دُرّ بحر بوذ                  که دلش را بود در درياي نفوذ8 

3) خيال: خيال در نظر مولوي معنايي بس وسيع دارد؛ هم در معناي مثبت به کار رفته هم در معناي منفي. معناي مثبت آن همان عالم مثال و حد واسط ميان عالم عقل (مجرد محض) و عالم طبيعت (مادي محض) است9. با عنايت به معناي اخير مي‌تواند به عنوان مانع خودشناسي تلقي گردد. خيال در اين معنا از ديدگاه مولوي شامل همه تصورات و تمثيلات طيفي، و اشباح و اظلال مثالي ذهني است؛ اعم از گمانها و شکها و انديشه‌هاي واهي که بر لوح ذهن گاهي سايه مي‌افکند و گاهي زايل مي‌شود، ولي همچنان در عرصه‌ ضمير رفت و آمد مي‌کند؛ بدون اين که واقعيت نفس الامري داشته باشد مانند کسي که در استهلال صورتي از هلال در چشم حس مشترک او نقش مي‌بندد بدون اين که اصلاً ماهي در بالاي افق ظاهر شده باشد ولي به چشم او ديده مي‌شود10. 

مي‌رسيد از دور مانند هلال             نيست بود و هست بر شکل خيال

 نيست وش باشد خيال اندر روان         تو جهاني برخيالي بين روان11

انسان تا از اين خيال رها نشود روي صلاح و فلاح نخواهد ديد و توفيق شناخت خود را پيدا نخواهد کرد.

يشم راه آنگه شناسي از گهر    کز خيال خود کني کلي عبر12                    مسلم است که اين خيال انديشي تصوري را جاي حقيقتي خواهد نشاند در نتيجه باعث هلاکت شخص متخيل خواهد شد. داستان افتادن شير در چاه گوياي اين نوع خيال زدگي است.

در چه دنيا فتادند اين قرون         عکس خود را ديد هر يک چهْ درون

از برون دان آنچه در چاهت نمود    ورنه آن شيري که در چه شد فرود

آن مقلد سخره خرگوش شد              از خيال خويشتن پر جوش شد

او نگفت: اين نقش، دادِ آب نيست          اين به جز تقليب آن قلاب نيست13

4) وهم و پندار: در آثار مولوي وهم به چند معنا به کار رفته است: 1)گاهي مرادف همان "خيال" به معناي پندارست و بي بنياد؛ 2) گاهي موافق اصطلاح فلاسفه به معناي قوه ادراک امور جزوي 3) گاهي به معناي مصطلح علماي اصول حالت چهارم ذهن نسبت به قضايا و امور؛ در مقابل يقين و ظن و شک.14 مسلماً وهم به معناي اول و سوم مي‌تواند مانع خويشتن شناسي شود. مولوي براي بيان مقصود خود تمثيلي مي‌آورد  به اين مضمون که شخصي که روي ديوار بلندي راه مي‌رود همانقدر فضا اشغال مي‌کند که در روي زمين راه مي‌رود اما ترس حاصل از وهم او را بر بالاي ديوار ترسان مي‌کند در نتيجه نمي‌تواند مسير خود را ادامه دهد. تا کسي خود را از اين وهم رها نکند اميد خود شناسي نخواهد داشت.

 بر زمين گر نيم گز راهي بود                   آدمي بي‌وهم ايمن مي‌رود

بر سر ديوار عالي گر روي            گر دو گز عرضش بود کژ مي‌شوي

بل که مي‌افتي زلرز دل به وهم         ترس وهمي را نکو بنگر به فهم15

نکته شگفت اين که ممکن است صور حاصل از وهم و خيال آثار طبيعي هم به جا بگذارد تا شخص حقيقي يا کاذب بودن آنها را فهم نکند. مثلاً به طور کاذب موجب حصول امور عيني خارجي شود مثل اين که تو هم صحت مزاج و خيالات خوش باعث نشاط و آبادي و فربهي بدن شود. عکس اين هم صادق است به اين معنا که وهم و خيال باعث رنج و بيماري گردد. چه، از نظر مولوي فربهي و لاغري آدمي از خيالات و توهماتي است که از آنها پر شده است.

 آدمي را فربهي هست از خيال           گر خيالاتش بود صاحب جمال

ورخيالاتش نمايد ناخوشي                   مي‌گدازد همچو موم از آتشي  

در ميان مار و کژدم گر تو را                با خيالات خوشان دارد خدا16

مولوي براي بيان تاثير منفي توهمات بر وجود جسماني آدمي تمثيل مريض شدن استاد به سبب وهم افکندن شاگردان را آورده است.

کودکان مکتبي از اوستاد                       رنج ديدند از ملال و اجتهاد

مشورت کردند در تعويق کار                  تا معلم درفتد در اضطرار17

5) تقليد در معرفت: باز نشناختن شيخ مدعي از شيخ حقيقي و تکيه بر تقليد از مهمترين آفات خودشناسي است که مولوي دوصد لعنت بر چنين تقليدي نثار مي‌کند. بي‌توجهي به حس و عقل و هوش آدمي را از دستيابي به حقيقت خويش منع مي‌کند. پس تا زماني که چنين حالتي در شخص وجود داشته باشد امکان دستيابي به خود حقيقي وجود نخواهد داشت. چنين شخصي هميشه در تيررس شيطان خواهد بود.

پس خطر باشد مقلد را عظيم                از ره و رهزن ز شيطان رجيم

آن مقلد صد دليل و صد بيان                بر زبان آرد ندارد هيچ جان18

راه چاره آن است که شخص به عقل و هوش خود بازگردد تا صحيح از سقيم تشخيص بدهد.

بي زتقليدي نظر را پيشه کن                هم براي عقل خود انديشه کن

چشم داري تو به چشم خود نگر            منگر از چشم سفيهي بي‌خبر

گوش داري تو به گوش خود شنو     گوش گولان را چرا باشي گرو19

البته از نظر مولوي تقليد و تبعيت تا زماني نادرست است که سالک مرشد حقيقي را نيافته است اما پس از آن عقل و هوش چاره ساز نيست بلکه سالک بايد خود را به اختيار مرشد بسپارد و تسليم او شود.

چون گرفتت پير هين تسليم شو        همچو موسي زير حکم خضر رو 

شرط، تسليم است، نه کار دراز             سود نبود در ضلالت ترکتاز20

6) آفات اخلاقي: مولوي علاوه بر آفات و موانع ياد شده که عمدتاً شناختي‌اند به آفات اخلاقي هم اشاره کرده و موارد قابل توجهي را ياد آور شده است.

1-6) حرص: اين رذيلت اخلاقي صفتي است در آدمي که او را بر مي‌انگيزاند تا به سوي چيزهايي حرکت کند که نه برايش فايده‌اي دارند و نه او به آنها نياز حقيقي دارد.21 مهمترين اثر حرص در وجود آدمي تغيير نگرش است. به تعبير بهتر حرص نگرشي در آدمي پديد مي‌آورد که اشيا و امور را آن گونه که هستند نمي‌بيند بلکه آن گونه که مي‌پندارد مي‌بيند. در نتيجه او حقايق بلکه واقعيات را به گونه ا‌ي ديگر مي‌بيند و در مواردي حتي حقيقت و واقعيتي را انکار مي‌کند. پس حرص پرده‌اي ضخيم بر روي حقايق و واقعيات است. او حتي خورشيد تابان را پنهان مي‌کند چه رسد به حقايق غير آشکار.

حرص، چون خورشيد را پنهان کند        چه عجب گر پشت بر برهان کند22

حرص در واقع باطن را کور و بينش آدمي را تباه مي‌سازد.

ديو، همچون خويش مرجومت کند23    ديوحرص کورت کرد و محرومت کند 

اگر آدمي به سبب کوري حاصل از فقدان حس بينايي از ديدن پديده‌ها و اشيا محروم مي‌شود، در نتيجه‌ي کوري حاصل از حرص حقايق متعالي را انکار مي‌کند. از اين جهت مولوي کوري ناشي از حرص را بسيار بدتر و خطرناکتر از کوري حاصل از فقدان حس بينايي مي‌داند.

بودشان تمييز کان مُظهر کند               يک حرص و آز کور و کر کند

  کوري کوران ز رحمت دور نيست    کوري حرص است کان معذور نيست24

2-6) شهوت: شهوت حرکت نفس براي دستيابي به چيزي است که ملايم طبع آدمي است. مهمترين نکته‌اي که در شهوت نهفته تاثير گذاري آن بر معرفت به معناي عام و معرفت نفس به معناي خاص است که تسليم شهوت هرگز نمي‌تواند به خودشناسي نايل آيد و گام در سير و سلوک نهد.

ميل شهوت کر کند دل را و کور       تا نمايد خر چو يوسف، نارنور25

3-6) حسد: حسد از بيماري‌هاي روحي-رواني انسان است که در شريعت و عرفان اسلامي نيز مورد توجه جدي قرار گرفته و از موانع اساسي دينداري و سير و سلوک و خودشناسي دانسته شده است. عالمان اخلاق حسد را تمناي زوال نعمت و خير و خوشي از ديگري دانسته‌اند.26 گاه شخص حسود محروميت ديگري را مي‌خواهد تا خود او بهره‌مند شود و گاه محروميت ديگري را مي‌خواهد هر چند که نعمت زايل شده بدو هم نرسد. اين صفت ناپسند اخلاقي يک صفت ترکيبي است به اين معنا که در واقع حسد ترکيبي از چند رذيلت اخلاقي است. به دليل آن که تحقق حسد در نفس فردي همراه است با تحقق خشم، کينه، خودبيني، بدخواهي و احساس کهتري. تا اين عناصر تحقق نيابند شخص حسود نمي‌شود. پس مي‌توان گفت که آدم حسود در عين حال آدمي خشمگين، کينه جو، خودبين، بدخواه و خود کم بين است. وقتي اين صفت در آدمي تحقق يابد مسلماً از شناخت خود محروم خواهد گشت. از اين نظر است که مولوي آن را دشوارترين گردنه‌ سير و سلوک مي‌داند زيرا مانع شناخت درست مي‌شود.

عقبه‌يي زين صعب‌تر در راه نيست    اي خنک آن کِش، حسد همراه نيست27

هر کسي کاو از حسد بيني کند       خويشتن بي‌گوش و بي بيني کند28

4-6) غرور: غرور به معناي آرامش و فريفته شدن نفس به چيزي است که با هوس موافق باشد و طبع آدمي بدان ميل کند. هر نوع غروري مانع رجوع شخص به خود مي‌شود چرا که شخص مغرور شيفته‌ داشته‌ها بلکه پنداشته‌هاي خود است. غرور علمي از جمله اينها است که مانع از بازکاوي خود مي‌شود بلکه اين نگرش کاذب را در شخص به وجود مي‌آورد که وي اصلاً نيازمند خويشتن‌شناسي نيست. چنين آدمي پيش هيچ استادي نمي‌رود بلکه استادان پيشين خود را نيز فراموش مي‌کند.

ز آن يکي بازي چنان مغرور شد              کز تکبر ز اوستادان دور شد

اي بسا دانش که اندر سر دود        تا شود سرور بد آن خود سر رود29

5-6)چاپلوسي: اين صفت بد مي‌تواند مانع از شناخت خود شود زيرا شخصي كه طالب مداحي ديگران است هرگز اجازه انتقاد به آنها نمي‌دهد در نتيجه اگر در او عيبي هم باشد به همان صورت باقي خواهد ماند. اين در حالي است که يكي از راه‌هاي خودشناسي داشتن ظرفيت زياد و شنيدن سخنان نقدآميز ديگران است در حالي كه شخص چاپلوس نه خود را نقد خود مي‌كند و نه اين اجازه را به ديگران مي دهد.

به هر حال يكي از رفتارهاي به ظاهر خوشايند و به واقع پست اخلاقي «مداحي» و «تملق و چاپلوسي» است. اين رفتار در ظاهر چنان مي‌نمايد كه شخص چاپلوس و مداح مي‌خواهد ممدوح خود را بستايد و فضايل او را بازگو نمايد. از اين رو قبح و زشتي آن پنهان مي‌شود و ستاينده وستوده شده هر دو به آن رضايت مي‌دهند در حالي كه اگر نيك بنگرند متوجه خواهند شد كه هر دو از واقعيت دور شده‌اند و در توهم بسر مي‌برند و با توجه به اين توهم به آن گفتگوي تصنعي با يكديگر ادامه مي‌دهند. گذشته از آن كه اين رفتار نشانه‌ ريا و دو رويي است كه در جاي خود از اهم رذايل اخلاقي به شمار مي‌رود و زمينه‌ ساز خود بيگانگي و از موانع اساسي خودشناسي است.

واقعيت آن است كه شخص مورد ستايش در آن حالت بر خود واقعي‌اش پرده‌ غفلت مي‌افكند و از آن غافل مي‌ماند و خود ديگري براي خود فراهم مي‌سازد و گمان مي‌برد كه واقعيت او همان شخصيت و هويت دوم است كه در حقيقت تصوير نادرستي از خود اوست. از اين جهت است كه در اديان و عرفان و اخلاق بر دوري از تملق و خوشامدگويي به ستايشگران پافشاري شده است. از پيامبر (ص) نقل شده است كه: «در صورت ستايشگران خاك بپاشيد». اين توصيه از آن جهت مهم است كه ستايشگري آدميان را از خود بيگانه مي‌كند و او را تابع شخصيت كاذب مي‌سازد. علماي اخلاق و عرفا براي اينكه عمق اين آفت را نشان دهند مردم را حتي از بازگو كردن خوبيهاي افراد در پيش روي آنان منع مي‌کرده‌اند.

در قرآن كريم آمده است كه: «ولا تزكوا انفسهم» (نجم/32)؛ «خود را مستاييد». زيرا خودستايي باعث مي‌شود تا آدمي از خود واقعي غفلت کرده و احساس نمايد كه خود كاذب، خود اصيل اوست در نتيجه زندگي خود را بر اساس آن تنظيم کند. بدين ترتيب او در اثر گرفتاري به خودستايي، خود دروغين را جانشين خود اصيل مي‌كند و از شخصيت اصلي‌اش بيگانه مي‌گردد.

مولوي از جمله عارفاني است كه به نيكي به آثار منفي و بنيان كن تملق و چاپلوسي و مدّاحي تفطن يافته و زواياي مختلف آن را كاويده است. مولوي اين رذيلت اخلاقي را از چند جهت مورد ملاحظه و بررسي قرار داده است؛ اول از جهت انسان‌شناسانه كه شخص متملَّّق و ممدوح هرگز به شناخت درست و دقيق و واقعي خود دست نمي‌يابد؛ زيرا حتي اگر در صدد چنين شناختي برآيد بدون ترديد با شخصيت كاذب خود مواجه خواهد شد. دوم از جهت سياسي- اجتماعي آن را تجزيه و تحليل كرده و به نكته?اي ظريف دست يافته است كه علت اساسي پيدايش روحيه استكباري در افراد مورد ستايش قرار گرفتن آنان توسط مداحان و چاپلوسان است. سوم از جهت عرفان و آخرت شناسي است. از ديد او فردي كه دچار مداحي ديگران مي‌شود هرگز توفيق سير و سلوك و رهايي و نجات در آخرت را تحصيل نخواهد يافت چه، چنين شخصي در شخصيت خام و ناپخته خود گرفتار خواهد شد وهرگز از آن فراتر نخواهد رفت.

مولوي به دو علت مخالف سرسخت مداحي است: يكي از آن جهت است كه مدح فرد را از حركت تكاملي باز مي‌دارد. زيرا افراد به لحاظ رواني تحت تاثير چنين ستايش‌هايي قرار مي‌گيرند، در نتيجه ممكن است گمان ببرند كه به آخرين مرحله انسانيت و سير و سلوک رسيده‌اند و ادامه مسير را لازم ندانند؛ و ديگر از آن جهت كه غالب اين مداحي‌ها از حقيقت و واقعيت تهي است. لذا مولوي اين گونه مداحي‌ها را دروغين مي‌شمارد. نكته ديگري كه در نظريه مداحي ستيزي مولوي وجود دارد اين است كه در تمام جنبه‌هاي فوق‌الذكر هيچ وقت لحاظ روانشناسانه تملق و مداحي مورد غفلت واقع نشده است. آنچه به عنوان مادر آثار و آفات مداحي مطرح مي‌شود خود ناشناسي و شناخت كاذب از خود است كه آفتهاي ديگر را به دنبال دارد.

تن قفس شكل است تن شد خار جان       در فريب داخلان و خارجان        

اينش گويد من شوم همراز تو                  وانش گويد ني منم انباز تو

اينش گويد نيست چون تو در وجود        در جمال و فضل و در احسان و جود

آنش گويد هر دو عالم آن توست     جمله جانها مان طفيل جان توست

او چو بيند خلق را سر مست خويش    از تكبر مي‌رود از دست خويش

او نداند كه هزاران را چو او                 ديو افگندست اندر آب جو30

لقمه سالوس و ريا و تملق و مداحي‌گري ظاهراً لقمه بسيار لذيذي اما به واقع زهري است كه پالودن آن و تبديل كردن آن به نوشيدني بي‌ضرر كاري است كارستان. لذا اثر اين آفت به زودي زايل نمي‌شود.

كمترش خور كان پر آتش لقمه ايست        لطف و سالوس جهان خوش لقمه ايست         

 آتشش پنهان و ذوقش آشكار               دود او ظاهر شود پايان كار31

مولوي همگان را از رضايت دادن بر مداحي مداحان باز مي‌دارد زيرا بدون ترديد اين مداحي‌ها اثر خود را بر ارواح آدميان خواهد گذاشت. از آن رو بايد خود را از تيررس كمان به دستان چاپلوس دور داشت.

 تو مگو آن مدح را من كي خورم           از طمع مي‌گويد او پي مي‌برم32

علت اين ادعاي درست مولوي آن است كه اگر شخصي به جاي مدح به ما ناسزا گويد بر مي‌آشوبيم. اثر گذاري مدح كمتر از تاثير ناسزاگويي نيست.

مادحت گر هجو گويد بر ملا                 روزها سوزد دلت ز آن سوزها

گر چه داني كاو ز حُرمان گفت آن      كان طمع كه داشت از تو شد زيان

آن اثر مي‌‌ماندت در اندرون               در مديح اين حالتت هست آزمون

 آن اثر هم روزها باقي بود                         مايه‌ كبر و خداع جان شود

ليك ننمايد چو شيرين است مدح          بد نمايد زآنك تلخ افتاد قدح33

از ديد مولوي فرعون در اثر مداحي ديگران فرعون شد والا او هم مانند ساير افراد بشر خداوند را بندگي مي‌كرد.

نفس از بس مدح‌ها فرعون شد                   كُن ذليل النفس هوناً لاتسد

زخم كش چون گوي شو چوگان مباش    تا تواني بنده شو سلطان مباش 

ور نه چون لطفت نماند و اين جمال           از تو آيد آن حريفان را ملال

آن جماعت كت همي دادند ريو             چون ببينندت بگويندت كه ديو

جمله گويندت چو بينندت به در         مرده‌اي از گور خود بر كرد سر34

از اين جهت آدمي وقتي مي‌بيند افرادي دور او را گرفته به ستايش او زبان گشوده‌اند باورش مي‌شود كه نسبت به ديگران (و حداقل مداحان و چاپلوسان) برتري دارد. از اين جا است كه غفلت از خود اصيل آغاز و خودشناسي با مانع جدي مواجه مي‌شود در حالي كه ممكن است ديگران به واقع در صدد تخريب شخصيت او چنين كارهايي انجام دهند اما او در غفلت به سر مي‌برد و از عواقب و آثار ناگوار مرهمهاي زهرگون آگاه نيست.

اي كه در معني زشب خامش‌تري       گفت خود را چند جويي مشتري

سر بجنبانند پيشت بهر تو                رفت در سوداي ايشان دهر تو35

مولوي گرايش به مداحي و ستايشگري و ممدوح ديگران واقع شدن را يكي از ويژگيهاي ذاتي و جبلّي انسان مي‌داند. اما آنچه مهم است اين که تمام مداحي به واقع از آن خداوند بوده و بايد به او اختصاص يابد. اما اگر مداحي غيرحقيقي ادامه يابد بين مادح و ممدوح عشق مجازي، پديد مي‌آيد و بازگشت آنان به خودشناسي حقيقي را به غايت دشوار مي‌سازد. از اين جهت مولوي سالكان را از فريفته شدن به سخنان عاشقان كاذب برحذر مي‌دارد

 غيرتم نايد كه پيشت بايستند؟              بر تو مي‌خندند عاشق نيستند

بر تو مي‌خندند عاشق نيستند                غيرتم نايد كه پيشت بايستند؟ 

عاشقان حقيقي در جاي ديگرند و سالك بايد به ياد آنها طي طريق كند.

عاشقانت در پس پرده‌ي كرم                بهر تو نعره زنان بين دم به دم

عاشق آن عاشقان غيب باش                 عاشقان پنج روزه كم تراش36

7) دو يادآوري مهم: براي رهايي از موانع خودشناسي لازم است دو نکته‌ بسيار مهم يادآوري شود. بي‌شک توجه به اين دو نکته مي‌تواند در رهايي انسان از اين موانع کمک شاياني کرده، حساسيت آدمي را نسبت به شناخت موانع بيشتر کند.

1-7)غفلت و بي‌توجهي به خود. در مثنوي دو نوع غفلت مطرح شده است: 1)غفلت كيهان شناسانه؛ 2)غفلت انسان شناسانه (=عارضي). مراد از غفلت كيهان شناسانه غفلتي است كه آدميان به دليل آن كه در اين دنيا زندگي مي‌كنند به ناچار دچار آن مي‌شوند و هيچ گريز و گزيري هم از آن نيست. اين چنين غفلتي براي همه آدميان است و گرفتاري در آن هم كاستي محسوب نمي‌شود بلكه امري است مسلط بر آدميان كه راه فراري جز مرگ (اجباري يا اختياري) يا زيستن در عالم خيال نيست. چه، قوام هستي دنيوي به استمرار چنين غفلتي است و اگر روزي فرا رسد كه آدميان به طور كلي از آن رها شوند پايان زندگي دنيوي فرا خواهد رسيد.

استن اين عالم اي جان غفلت است           هوشياري اين جهان را آفت است

هر نوع هوشياري نسبت به اين غفلت از جنس آخرت است. از اين جهت است كه چنين هوشياري براي دنياي ما آفت محسوب مي‌شود و اگر چنين هوشياري بر جهان و جهانيان غالب آيد دنيا جايگاه خود را از دست خواهد داد.

غالب آيد پست گردد اين جهان    هوشياري زآن جهان است، و چو آن 

هوشياري آب و اين عالم وسخ      هوشياري آفتاب است و حرص، يخ

البته اين گونه نيست كه اهل دنيا از هوشياري اخروي پاك بي‌بهره باشند بلكه انسانهاي وجود دارند که واجد چنين آگاهي هستند اما بهره‌مندان چنين هوشياري در اقليت‌اند و هرگز بر سايرين غالب نخواهند آمد اما وجود اين اقليت لازم و ضروري است چه، اگر اين انسانهاي آگاه وجود نداشته باشند حرص و حسد جهان را از بيخ و بن ويران مي‌كندند.

تا نخيزد زين جهان حرص و حسد37    زآن جهان اندك ترشح مي‌رسد

بنابراين برخورداري اقليتي از آدميان از اين هوشياري و بي‌بهره‌گي اكثريت مردم باعث خواهد شد تا دنيا سه امر را به دنبال داشته باشد: 1)غلبه آگاهي آن جهاني و تعطيلي زندگي اين جهاني؛ 2)آگاهي آدميان از نيات و اعمال يكديگر كه مانع از اعتماد و هم‌زيستي مسالمت آميز آنان مي‌شود. بي‌شک تحقق اين دو عامل باعث تلاشي در جهان خواهند شد؛ 3)ممانعت از غالب شدن حرص و حسد در اثر محروميت مطلق آدميان از هوشياري آن جهاني.

گر ترشح بيشتر گردد زغيب          ني هنر ماند در اين عالم نه عيب38

گر بر آن آتش بماندي آدمي                    بس خرابي اوفتادي و كمي

اين جهان ويران شدي اندر زمان      حرص‌ها بيرون شدي از مردمان39

اما مراد از غفلت انسان شناسانه (=عارضي) غفلتي است كه آدمي در داخل غفلت كيهان شناسانه دچار آن مي‌شود. اين غفلت بر خلاف غفلت كيهان شناسانه غفلتي ارادي است يعني آدميان مي‌توانند با اقداماتي كه به عمل مي‌آورند خود را از آن برهانند. تعميم رهايي از اين غفلت نه تنها ممكن بلكه بسيار ضروري است و عموم پيامبران و اوليا آمده‌اند تا آدمي را از اين غفلت رهايي بخشند. مولوي همين غفلت را با توجه به موقعيت‌هاي زيست آدمي به دو نوع ممدوح و مذموم تقسيم مي‌كند. مراد از غفلت مذموم آن است كه آدمي نسبت به امور حقيقي و امر دين غفلت بورزد و به چيز ديگري دل ببندد که در حقيقت از اصالت برخوردار نيست.

دردمندان را نباشد فكر غير            خواه در مسجد برو، خواهي به دير

غفلت و بي‌درديت فكر آورد                   در خيالت نكته بكر آورد40

منظور مولوي از «فكر» و «نكته‌ي بكر»، اوهام و تخيلات باريك واهي بشر است درمقابل حقايق مسلم عالم وجود، نه اين كه مرادش افكار تازه‌ علمي و نكته‌هاي بكر ادبي و عرفاني باشد.41

غفلت پسنديده در جايي است كه آدمي تنها در انديشه معشوق ازلي و حقيقي باشد و از غير آن غفلت بورزد. در اينجا است كه غفلت نه تنها بد نيست بلكه عين حكمت است. زيرا وقتي معشوق بر آدم تجلي كند افكار آدمي به طور کامل نسبت به ديگران منصرف مي‌شود و آدمي در دنيا مرده و در خدا (معشوق) مي‌زيد.

چون تجلي كرد اوصاف قديم          پس بسوزد وصف حادث را گليم

خود عصا معشوق عميان مي‌بود        كوره خود صندوق قرآن مي‌بود42

از نظر مولوي مهمترين كاري كه افراد انساني بايد بكنند توجه به خود است اما نوع بشر ممكن است در معادلات زندگاني‌شان از يك عامل اصلي به نام خود غفلت ورزند و همّ و غمّ و توجهشان را به ديگران معطوف کرده و اگر هنري، علمي و يا فضيلتي دارند به‌ خاطر و براي ديگران عرضه كنند؛ همه سخنشان يا تمجيد و تشويق و تعريف از ديگران شود  يا عيب جويي، انتقاد، اظهار نفرت و لعنت به ديگران ، تنها چيزي که به ذهنشان نرسد خودشان باشد و هيچ وقت در صدد بر نيايند تا از خود بپرسند اگر ديگران معيوب‌اند يا از هنر و علمي برخوردارند ما چه هنر يا فضيلتي داريم؟ و اگر فضيلتي دارند آيا اين فضيلت روح و روان او را فربه‌تر مي‌سازد يا به لاغري و نزاري آنها منجر مي‌شود؟ شيفته ديگران شدن؛ هنر آفريني براي ديگران كردن؛ چشم در خلق دوختن؛ خود را براي ديگران خواستن؛ علم و فضيلت‌ها را براي ديگران فراهم ساختن؛ و در يك جمله فراموش كردن خود و اصالت دادن به ديگران از نشانه‌هاي عمده‌ خودناشناسي فردي-روحي است.

مولوي در علت‌يابي خودبيگانگي به نكات فوق توجه داشته است. از نظر او خود باختگان كساني‌اند كه خاصيت هر جوهري را مي‌دانند الا جوهر خود را.

صدهزاران فضل داند از علوم               جان خود را مي‌نداند آن ظلوم

داند او خاصيت هر جوهري               در بيان جوهر خود چون خري

كه همي دانم يجوز و لايجوز              خود نداني تو يجوزي يا عجوز

اين روا و آن ناروا داني وليك             تو روا يا ناروايي بين تو نيك43

چنين فردي قيمت هر كالايي را مي‌داند، اما هرگز در صدد بر نمي‌آيد تا بررسي كند كه خود او چه قيمتي دارد آيا كالاي وجود خود او را به بهاي مناسب مي‌خرند؟ حداقل بهايي كه شخص مومن بايد براي كالاي وجود خود اخذ كند بهشت است و كمتر از آن در واقع خسران در سرمايه‌ است، در حالي كه انسان عاقل هرگز نبايد به خسران در سود تن دهد؛ چه رسد به خسران در اصل سرمايه. علي (ع) فرمود: «و لبئس المتجر ان تري الدنيا لنفسك ثمناً، و ممالك عند الله عوضا؛44 چه بد معامله‌اي است كه خود را به دنيا بفروشي و اين سراي ناپايدار را به عوض آن نعمتها، كه خدا در آن جهان مهيا كرده است، بستاني».

بنابراين فرد از خود بيگانه، خود و كالاي وجودش را پاك از ياد برده است و به قيمت گذاري كالاي ديگري مي‌پردازد و از هر كوي و برزني سخن به ميان مي‌آورد الا از گوهر اصيل خود و اين اوج بيگانگي با خود است.

قيمت هر كاله مي‌داني كه چيست      قيمت خود را نداني احمقي است

 سعدها و نحس‌ها دانسته‌اي              ننگري تو سعدي يا ناشسته‌اي45

 اين دسته از آدميان از مواجهه‌ با خود به جد پرهيز دارند و در صددند تا با مشغول كردن خود به كارهاي ديگر از پرداختن به خود حذر كنند. از خود بيگانگي همان فرار از خود؛ دشمني با خود ؛ عدم گفتگو با خود و جانشين كردن محبوبهاي عارضي به جاي خود اصيل است. از خود بيگانگان حاضر نيستند لحظه‌اي تنهايي را تجربه كنند بلكه خود را به اموري مشغول مي‌دارند تا شايد با خود نتراشيده و نخراشيده‌شان مواجه نشوند. اين در حالي است كه اصل و اساس آدمي خود اصيل وي است و هرگز نبايد از آن غفلت ورزيد. او بايد بداند كه تمام تلاشها و دستاوردهاي علمي خود را به امر خوديابي و تقويت خود اصيل مصروف دارد زيرا دين، علم و هر نوع ارزش و معرفت انساني وقتي اعتبار دارد كه به تقويت اين «خود» مدد رساند.

جان جمله‌ عملها اين است اين              كه بداني من كيم در يوم دين

آن اصول دين بدانستي تو ليك       بنگر اندر اصل خود گر هست نيك

از اصولين‌ات اصولِ خويش بِه          كه بداني اصل خود اي مرد مِه46

كساني كه با خود قهر كرده‌اند و حاضر نيستند به كاوش در خود بپردازند به هر نحوي كه شده در صددند از خودشان فرار كنند تا با چهره‌ خودشان مواجه نشوند. چنين افرادي نمي‌توانند جرأت مواجهه با خود را داشته باشندو نيز نمي‌توانند وارد طريقت بشوند زيرا جدي گرفتن خود از مهمترين اموري است كه اين دسته از آدميان بايد بدان توجه كنند تا خود را از بيگانه بازشناسند.

جمله عالم ز اختيار و هست خود        مي گريزد در سر سرمست خود

تا دمي از هوشياري وارهند            ننگ خمر و زمر بر خود مي‌نهند47

ننگ شراب و اعتياد برخود مي‌نهند تا شايد از دوزخ «خود» (كه به واسطه اعمال زشت خود آن را ساخته‌اند) برهند و آرزوي بي‌خودي مي‌كنند تا مدتي دور از خود زيستن را تجربه كنند و به بهشت ديگر ساخته دل خوش دارند و به گمان خود در كوير خوديابي‌شان به آبي گوارا دست يافته‌اند غافل از اينكه اين سراب است نه آب!

جمله دانسته كه اين هستي فخ است    فكر و ذكر اختياري دوزخ است

مي‌گريزند از خودي در بي خودي      يا به مستي يا به شغل اي مهتدي

نفس را زآن نيستي وا مي‌كشي    ز آن كه بي فرمان شد اندر بي هشي48

 اين گروه از آدميان در واقع خود را به گره گشايي مشكلات ديگران مشغول مي‌دارند، غافل از آن كه خود گرفتار بيماري عظيمي هستند مرد افكن و عقل برانداز! اما به گزاف خود را سالم مي‌پندارند. در ميان اين گروه تنها افراد عوام نيستند بلكه عالمان و فاضلاني هم وجود دارند كه از توجه به خود غفلت ورزيده و خود را مشغول حل و فصل معضلات كلامي و فلسفي كرده‌اند. مولوي آنان را به مرغي تشبيه مي‌كند كه مشغول باز و بسته كردن دامي است كه در آن گرفتار آمده است. بي‌شك چنين مرغي از هواي باز و فضاي با صفاي باغ و بوستان حظي نمي‌برد بلکه خود را از غذاهايي محروم مي‌سازد كه خود يافتگي زمينه‌هاي برخورداري از آنها را فراهم مي‌كند؛ زيرا تا «خود»ي در ميان نباشد لذت اين برخورداري  درك نمي‌شود.

دور بيني كور دارد مرد را                  همچو خفته در سرا كور از سرا

همچو مرغي كو گشايند بند دام               گاه بندد تا شود در فن تمام

او بود محروم از صحرا و مرْج      عمر او اندر گره كاري است خرج49

آنكه روزي نيستش بخت و نجات        ننگرد عقلش مگر در نادرات50

2-7)اشتغال به خود كاذب: آدمي دو نوع خود دارد: خود اصيل كه ارتباط عميق با خدا دارد و اساساً ريشه‌اش در پيوستگي به اوست؛ و خودي كه شخص به طور كاذب براي خويش پديد مي‌آورد. اين خود ممكن است محصول برآيند ذهني او باشد و ممكن است در اثر روابط اجتماعي شكل گيرد. شخصيتي است كه ديگران به او داده‌اند يعني چون ديگران هستند و درباره او اظهار نظر مي‌كنند او احساس چنين شخصيتي  براي خود مي‌كند. اگر آنان نظر خود را عوض کنند اين خود هم از بين خواهد رفت. علاوه بر اينها انسان با دستيابي به اين خود كاذب توهم مي‌كند كه وجودش مستقل از وجود خداست. لذا در برابر او احساس بي‌نيازي مي‌كند. مولوي براي مبارزه با اين خود كاذب خلوت گزيني وعزلت نشيني را پيشنهاد مي‌كند. خلوت عبارت است از دوري كردن از خلق و قطع ارتباط با اغيار و عزلت عبارت است از گوشه نشين كردن حواس و نگه داشتن آنها از تصرف در آن دسته امور حسي51 است که روح را رنجور مي‌سازند. نيز در تعريف عزلت گفته‌اند و عزلت نشيني عبارت است از خارج شدن از ميان خلق و نشستن در گوشه‌اي و قطع کردن ارتباط با خلق52.

شخص از طريق اين دو توصيه مي‌تواند به كشور وجود خويش برگردد. مولوي به قدري اين امور را ضروري مي‌داند كه خلوت از خود واقعي را توصيه مي‌كند تا شخص فرصت پيدا كند تا به خود حقيقي‌اش انديشه كند.

روي در ديوار كن تنها نشين       وز وجود خويش هم خلوت گزين53

قعر چه بگزيد هر كو عاقل است       زآنكه در خلوت صفاهاي دل است54

از نظر مولوي سالك از طريق خود شناسي حاصل از خلوت گزيني به صفاي دل مي‌رسد يعني لازمه ورود به عرفان و سير و سلوك آن است كه شخص خود را جدي بگيرد و در انديشه برآوردن نيازهاي معنوي خود باشد. از اين رو مولوي به كسي عاقل مي‌گويد كه از امور زودگذر بگذرد تا بتواند زمينه سلوك را در خود فراهم آورد.مبناي اصلي مولوي در دعوت به خلوت و عزلت آن است كه چون عموماً مردم به امور معنوي و سير و سلوك بها نمي‌دهند و در صددند روزگارشان را با اعمال زودگذر سپري كنند در نتيجه زيستن با چنين افرادي بي‌توجهي به خود خواهد بود. لذا دلهاي خلق را خانه ديو مي‌داند.

خانه ديو است دلهاي همه                   كم پذير از ديو مردم دمدمه55

براي توضيح بيشتر يادآور مي‌شويم كه آدمي ممكن است به قدري شيفته‌ خود شود كه از شناخت دقيق وجودش غفلت ورزد و گمان برد كه اصل و اساس وجودش همان خود كاذب است در حالي كه اگر نيك بنگرد خواهد يافت كه وجود او استقلالي نيست بلكه عين ربط و پيوند و وابستگي است. در واقع وجود در يك تقسيم‌بندي به دو بخش ربطي و استقلالي تقسيم مي‌شود. وجود ربطي از نسبت بين دو شيء حاصل مي‌شود و اگر يكي از آن دو را حذف كنيم وجود ربطي هم از ميان خواهد رفت، اما وجود استقلالي وابسته به چيز ديگر نبوده و استمرار هستي آن مستقل بوده و مشروط به استمرار هستي چيز ديگري نيست حال اگر فردي مدتي از عمر خود را در خلوت و عزلت بگذراند انواع خودها و رابطه‌ها را تشخيص خواهد داد و مآلاً به خود اصيل و ماندگار و مستقل از ديگران پي خواهد برد و با تکيه بر آن خواهد توانست سير و سلوک عرفاني را آغاز کند. براي فهم دقيقتر اين مساله بايد بگوييم كه ممكن است اشيا دو گونه نسبت با يكديگر داشته باشند:‌ يكي نسبت اشراقي است؛ يعني افاضه وجود از يک طرف و دريافت وجود از يك طرف صورت مي‌گيرد. به تعبير ديگر مضاف نسبت به مضاف‌اليه وجود مستقلي ندارد بلكه نيازمند اوست. اين نوع اضافه و نسبت را اشراقي مي‌نامند. اما نوع ديگر اين است كه هر دو طرف به يكديگر نياز داشته باشند اين نوع اضافه را غير اشراقي گويند. گاهي انسان گمان مي‌برد كه نسبت او با خدا غير اشراقي است در حالي که چنين نيست و انسانهاي خود يافته اذعان مي‌كنند كه نسبت آنان با خدا اشراقي است يعني خدا بي‌نياز از آنان و آنان نيازمند به خدايند. در حالي که برخي به اشتباه گمان مي‌برند اگر انسان نيازمندخداست خدا هم نيازمند آنان است يا حتي خود را مستقل از خدا مي‌بينند و دچار خودبيني و خودپرستي مي‌شوند و همين خودپرستي است كه غفلت از خود و خدا و نياز انسان به خدا و پديد آمدن خود كاذب را موجب مي‌شود.

 با مدعي مگوييد اسرار و عشق و مستي               تا بي‌خبر بميرد در درد خودپرستي

با ضعف و ناتواني همچون نسيم خوش باش        بيماري اندرين ره خوشتر ز تندرستي

تا فضل و عقل بيني بي‌معرفت نشيني           يك نكته‌ات بگويم خود را مبين و رستي

در آستان جانان از آسمان مينديش               كز اوج سر بلندي افتي به خاك پستي56   

بايد دانست كه اين نوع خودبيني پرداختن به پوست و غفلت از مغز است و شخص خود باخته به اين نوع از خوبيني دچار شده است در حالي كه انسان جوياي اصالت به خود حقيقي دست مي‌يابد.

هر كه خود بيني كند در راه دوست                           مغز را بگذاشت كلي ديد پوست

دشمن من در جهان خودبين مباد       ز آنكه از خودبين نيايد جز فساد

 مي از آن آمد حرام اندر جهان                    كه خودي خودبين شوي اندر زمان57

وقتي شخص توانست از اين مانع عبور كند و در خود سير عميق بكند به ارجمندي خود پي خواهد برد:

 بهتر از خود در تصور نايدت      وين همه از نقش خود بين زايدت58

 
 منابع و مآخذ

• امام علي (ع)، نهج البلاغه، ترجمه عبدالمحمد آيتي، تهران، بنياد نهج البلاغه،‌ 1375.

• جرجاني، مير سيد شريف، تعريفات، حسن عرب، سيما نور بخش، تهران، فروزان، 1377.

• حافظ، شمس‌الدين محمد، ديوان، تهران، موسسه كتاب همراه، 1374.

• اماني، کريم، ميناگر عشق، تهران، ني، 1384.

• كاشفي، ملاحسين، لب لباب، به كوشش سيدنصرالله تقوي، تهران، اساطير، 1383.

• مولوي، جلال الدين محمد، فيه ما فيه، به كوشش بديع الزمان فروزانفر، تهران، اميركبير، 1380.

• مولوي، جلال الدين محمد، مثنوي معنوي، به تصحيح رينولد نيکلسون، تهران، اميرکبير،1363.

• نراقي، ملا مهدي، جامع السعادات.

• همايي، جلال الدين، مولوي نامه (مولوي چه مي‌گويد)،( 2جلد)، تهران، هما، 1366.

 

پي نوشتها:

1. همايي، مولوي چه مي‌گويد (مولوي نامه)، ج2، ص641.

2. همان، ص642.

 . همان.

 . همان.

 . همان، ص644.

 . همان.

 . همان.

 . همان.

 . زماني، کريم، ميناگر عشق، تهران، ني، 1384، ص307.

 . همايي، همان، ج2، ص675.

 . همان.

 . همان.

 . مولوي، مثنوي، 6/3144-3145، 3148-3149.

 . همايي، همان، ج2.

 . همان.

 . همان.

. . همان.

 . همان.

 . همان.

 . همان.

 . همان، 4/1705-1706.

 . همان، 5/1365.

 . همان، 1/439.

 . مولوي، همان، 2/1979، 1983.

 . همو، مثنوي معنوي، 1/ 1849-1854.

 . همو، همان، 1/ 1855-1856.

 . همو، همان، 1/ 1857.

 . همو، همان، 1/ 1858-1862.

 . همو، همان، 1/ 1867-1871.

 . همو، همان، 5/ 3190-3191.

 .همو، همان، 5/ 3201-3203.

 . همايي، جلال الدين، مولوي نامه، ج1، ص147.

 . همو، مثنوي، 3/ 2648-2651.

 . نهج البلاغه، ترجمه‌ي عبدالمحمد آيتي، خ 32، بنياد نهج البلاغه، تهران، 1376، ص 38.

 . همو، مثنوي، 3/ 2652-2653.

 . همو، همان، 3/ 2654-2656.

 . همو، همان، 6/ 224-225.

 . همو، همان، 6/ 226-228.

 . همو، همان، 2/ 3732،3735،3736.

 . همو، همان، 3/ 4787.

 . كاشفي، لب لباب مثنوي، ص 220.

 . جرجاني، مير سيد شريف، تعريفات، سيد حسن عرب، سيما نوربخش، تهران، فرزان، 1377، ص112.

 . مولوي، مثنوي، 1/ 645.

 . همو، همان، 1/ 1299.

 . همو، همان، 2/ 252.

 . ديوان حافظ، غزل 426.

 . مولوي، مثنوي، 6.

 . همو، همان، 6.