کتاب علم اعلاء نوشته مهرداد مصوری – قسمت ششم

Imageمعروف کرخی بدست ثامن الحجج علی بن موسی الرضاعلیه السلام اسلام آورد و بوّاب آن حضرت بود در مشارق برسی آمده است که: جاءه بعض اهل البحروتشکی … خلاصه اینکه بعضی از دریانوردان در نزد (( معروف)) از طوفان و آشوب دریا شکایت کردند،((معروف)) بآنان گفت:هرگاه دریا آشوب شد او را به سَر((معروف))سوگنددهید، آرام می شود،بدستورعمل کردند و بهره مند شدند،امام(ع) به معروف فرمود: این مقام را از کجا بدست آورده ای؟ عرض کرد:مولای من سَری که عمری در آستانۀ ولایت شما فرود آمده است،او را نزد خداوند این حدّ قدر نباید باشد؟ 

علامه سید جلال الدین آشتیانی

در عصر ما کتب تحصیلی در رشتۀ فلسفه،آثار صدرالحکماست و حکمت متعالیۀ او ناظر به فلسفۀ مشاءِ اشراق است،و مبانی تحقیقی او چه به اعتبار ظاهر و چه به لحاظ باطن آمیخته با تصوّف و عرفان است.

           (نامۀ فرهنگ )

ملا صدرا فلسفۀ خود را حکمت متعالیه نام نهاده است از آن جهت که در مواقع مقتضی به آثار ارباب عرفان مراجعه می نماید.

              (نامه فرهنگ )

حکمت متعالیه با تصوّف اسلامی در هم آمیخته است. جان کلام آن که هر کس بخواهد مشکلات عرفان نظری را خوب درک کند و زودتر به سر منزل مقصود برسد باید یکی از آثار صدرالمتألهین را به دقت بخواند و کتاب (( الشّواهدالرّبوبّیه فی المناهج السّلوکیة )) بهترین مقدمه از برای درک آثار عرفانی است.

                     (نامه فرهنگ )

 

آنهایی که علاقه به ادبیّات فارسی دارند،به فراگیری تصوّف احتیاج مبرم دارند. اشعّه اللمعات جامی شرح بر لمعات عراقی که یکی از بهترین آثار عرفانی است مشتمل است بر یک دوره عرفان.

                     (نامه فرهنگ )

 

آنهایی که در مباحث برهانی و مبانی عرفانی شکّ دارند و از برهان گریزان یا از جاهلانی هستند  که استعداد فهم مسائل لطیف و دقیق را فاقدند و خود نمی فهمند که نمی فهمند و یا محضر استاد متضلّع را درک نکرده اند و یا از آن طایفه اند که صرفاً ذوق و استعداد و قریحۀ درک علوم ادبی و تاریخ و علومی از این سنخ را واجدند،ولی فاقد قریحۀ خاص حکمت متعالیه و ذوقیات و عرفانیات اند،این نوع از خلق بهتر است دنبال مطلوب خود بروند. 

 

                     (نامه فرهنگ )

 

*****

علامه حسن حسن زاده آملی

 

و گاهی، برخی از مشایخ، چون شیخ شبلی، از خود خبر می دهد که انا النقطة التی تحت الباء. این سخن را از این روی گفته است که اشاره به عدم و شکستگی نفس خود کرده زیرا که نقطۀ تحت باء را خود وجودی نیست بلکه وجود او در ضمن باءِ است. و میتواند بود که از زبان انسان کامل حکایت کند؛ چنانکه باباطاهر عریان هم از آن خبر می دهد: مو آن بحرم که در ظرف آمدستم / مو آن نقطه که در حرف آمدستم. و از اینگونه، تعبیرات دیگر هم دارند؛ و بنابر آنچه تحریر و تقریر کردیم برای هوشیار در پی بردن به وجه تعبیر بدانها کفایت است.                                                      

                                                    (انسان و قرآن – ص 170) 

 

در اسلام ، از امامان دین ترغیب و تحریص بسیار در معرفة النفس شده است، و اگر کسی ادعا کند که ادلّۀ نقلی از آیات قرآنی و روایات مأثور در معرفة النفس و تجرّد و بقا و اطوار او شاید از هزار بگذرد گزاف نگفته است. علمای اسلام در معرفة النفس و تهذیب و تزکیۀ آن کتابها نوشته اند و مهمترین آنها فصوص و فتوحات شیخ اکبر، محیی الدین ابو عبدالله محمد بن علی بن محمد طائی حاتمی اندلسی متوفی 638 هجری است.

                                                 

                                        (معرفت نفس – جلد سوم ص 435)

 

 معروف کرخی بدست ثامن الحجج علی بن موسی الرضاعلیه السلام اسلام آورد و بوّاب آن حضرت بود در مشارق برسی آمده است که: جاءه بعض اهل البحروتشکی … خلاصه اینکه بعضی از دریانوردان در نزد (( معروف)) از طوفان و آشوب دریا شکایت کردند،((معروف)) بآنان گفت:هرگاه دریا آشوب شد او را به سَر((معروف))سوگنددهید، آرام می شود،بدستورعمل کردند و بهره مند شدند،امام(ع) به معروف فرمود: این مقام را از کجا بدست آورده ای؟ عرض کرد:مولای من سَری که عمری در آستانۀ ولایت شما فرود آمده است،او را نزد خداوند این حدّ قدر نباید باشد؟

کسانی که اصحاب سرّ ائمه اطهار بودند،مردان برگزیده ای بودند و آنانرا ظرفیت و استعداد دیگر بود،شرائط دیگر را حائز بودند،هریک از آنان بفراخور قابلیّت خود حرف شنیده اند و بمقامی رسیده اند و خود آن بزرگان که از اکابر عرفای اسلامی اند در احیای معارف اسلامی نقش بسزا داشته اند.

 

                                                             (مجموعه مقالات – ص 158)

 

از مصادیق انصاف علمی وشرح صدر مرحوم شعرانی این بود که،علیرغممخالفتها وتکفیرهای برخی افراد،ایشان ضمن اینکه عرفان را ازعلوم شرعیه دانسته اند،وبرارکان اصلی عرفان عملی،(همچون احتیاج به استاد وهمچنین تأیید ریاضیات شرعیه)

صحه میگذارد،در عین حال همگان را ازافراط وتفریطهایی که دربرخی فرق تصوّف مشاهده می شود،برحذر می دارند… وسپس اشاره می کند که : این فرمایش امیرالمؤمنین علیه السلام (خدا رحمت کند بنده ای را که حکمتی را گوش دهد وآن را فرا گیرد وبه سوی رشد وصلاح دعوت شود،پس به آن نزدیک شود وبه دامن هدایتگری چنگ زند،سپس نجات یابد)دلالت دارد براینکه مردم از استاد عالمی ناگزیرند تا به واسطۀ اونجات یابند… وبین اهل سلوک اختلاف است که آیا سالکِ راه خدا به راهنمایی شیخ عارفی ناچاراست یا نه؟واکثر ایشان به لزوم ووجوب آن قائلند.وعلاوه برفرمایش حضرت امیر(ع)مؤید دیگر این است که راه مرید با تمسک به شیخ عارف به هدایت نزدیکتر است.

          (در آسمان معرفت- ص 151-  153 )                      

 

نمی شود،راه ندارد آقا دراسلام کسی حکیم الهی باشد،عارف الهی باشد، عارف مسلم باشد،اما صاحب ولایت نباشد ودر آستانه ولایت سرفرود نیاورد وعتبه بوس ولایت نبوده باشد،راه ندارد،نمی شود.چون واسطۀ فیض،ولایت است،امکان ندارد.

                               (درآسمان معرفت- ص 90)

 

اسلام یعنی شیعه،شیعه یعنی اسلام ،قرآن یعنی علی (ع)قرآن یعنی حسین (ع)،قرآن یعنی بقیة اللّه،قرآن یعنی ولایت،ولایت یعنی قرآن وقرآن ناطق وقرآن که کتاب اللّه است.اینها هیچ گاه از هم جدا نمی شوند وهیچ عارفی،هیچ حکیم الهی وهیچ فرد مسلم واهل قرآن نمی تواند به برهان دو،دوتا چهارتا ازولایت روگردان باشد،بخصوص که علمای امامیه اثنی عشریه در کنارسفره ولایت به مقاماتی رسیده وصاحب تصنیفات وتألیفاتی می باشند ورکن اعظم ولایت است وبدون ولایت محال است که انسان به جایی برسد.

                              (در آسمان معرفت – ص 92)

 

مبنای مردان الهی،حکمای بزرگ،عارفان بنام وکسانی که درسیروسلوک عرفان نظری کارکرده اند یکسان است وآنها یک دل ویک زبانند که قرآن وعرفان وبرهان ازیکدیگرجدایی ندارند وقرآن عرفان است. به تعبيرمشايخ ما،عرفان تفسيرانفسي قرآن است واين كلامي شريف است. 

 

        (درآسمان معرفت- ص 56 )

 

مرحوم استاد آيت اللّه جامع المعقول والمنقول حاج شيخ محمد تقي آملي قدس سره الشريف فرمود كه:كسي به آقا ميرزا محمد رضاي قمشه اي (عارف بزرگ معروف)گفت:آيا اين حرفهايي را كه عرفاء مي زنند بافتند يا يافتند؟ درجواب فرمود: اگربافتند خوب بافتند واگريافتند خوب يافتند.

 

                 (هزارويك نكته- ص 621)

 

گوييم كه عرفان به عرفان علمي وعرفان عملي تقسيم مي شود.كامل در عرفان علمي آن كسي است كه مبين حقايق اسماء است وآن نيست مگرمصداق اتم كريمه وعلم آدم الاسماءكلها،وكريمه وكل شيء أحصيناه في امام مبين.اين چنين كس انسان بالفعل است واگراورا وعاء حقايق فرقان داني رواست،واگراو را قرآن ناطق خواني بجا است. كامل در عرفان عملي آن كس است كه عين صراط اللّه است كه طرفت العيني ركون به ظلم وانحراف ازصراط ننموده است واينچنين كس ولي اللّه است وامام قافله ومقتداي همه است كه ان الي ربك المنتهي،وان الي ربك الرجعي. مخاطب انسان خاتم است ودررب اوسري است كه مضاف به اواست چون رب مضاف به هركلمه وجودي،اما آن رب مضاف به خاتم منتهاي ديگرارباب است كه درسيرتكاملي وارتقاءواعتلاي وجودي خود مي كوشند تا بدان رب منتهي،برسند.

 

                (هزارويك نكته – ص 707)

 

فلسفه حرف مي آورد وعرفان سكوت.آن عقل رابال و رمي دهد واين غقل را بال و رمي كند.آن نوراست واين نار.آن درسي بود واين درسينه.ازآن دلشاد شوي وازاين دلدار.ازآن خداجوشوي وازاين خداخو. آن به خدا كشاند واين به خدارساند.آن راه است واين مقصد،آن شجراست واين ثمرآن فخراست واين فقر،آن كجا واين كجا.

                 (هزارويك نكته- ص 128)

 

 

تفاسيرقرآني عارفان،تفاسيرانفسي آنست.

               (هزارويك نكته – ص 151) 

 

   آری انسان استاد می خواهد و به معلّم و مربّی احتیاج دارد،تنها به کتاب مشکل حل نمی شود به قول شیوا ورسای عارف رومی : 

هرکه گیرد پیشه ای بی اوستا              ریشخندی شد به شهر و روستا

هیچکس بی اوستا چیزی نشد              هیچ آهن خنجر تیزی نشد

آهن باید به کوره آتشین برود و استاد چکش و سندان ببیند تا شمشیر برنده شود.                   

 (در آسمان معرفت – ص 293 )                               

 

 

جامعۀ بی عرفان کالبد بی جان است.

     

                         ( هزارو یک نکته – ص 141 )     

              

عقیدۀ من براین رأی رصین سخت استوار و پایدار است که عرفان اصیل اسلامی،تفسیر انفسی قرآن کریم و روایات صادربیت عصمت وطهارت است؛و قرآن که کشف تام واتّم محمّدی(ص)است عین برهان و عرفان است. 

 

                       (در آسمان معرفت – ص 394 )

 

الهى عارفان گويند عرفنى نفسك، اين جاهل گويد عرفنى نفسى.

الهى اگر چه درويشم ولى داراتر از من كيست كه تو دارايى منى.

الهى گروهى كو كو گويند و حسن هو هو.

الهى شكرت كه دولت صبرم دادى تا بملكت فقرم رساندى.

الهى شكرت كه از تقليد رستم و به تحقيق پيوستم.

الهى درويشان بى سر و پايت در كنج‏خلوت بى رنج پا، سير آفاق عوالم كنند كه دولتمندانرا گامى ميسر نيست.

الهى فرزانه‏تر از ديوانه تو كيست.

الهى دولت فقرم را مزيد گردان.

الهى شكرت كه فهميدم كه نفهميدم.

الهی نبودم و خلعت وجودم بخشيده‏اى، خفته بودم و نعمت‏بيداريم عطا كرده‏اى، تشنه بودم و آب حيوتم چشانده‏اى، متفرق بودم و كسوت جمعم پوشانده‏اى، توفيق دوام در صلوتم هم مرحمت‏بفرما كه الذين هم على صلوتهم دائمون كامروا هستند.

الهى عارف را با عرفان چه كار عاشق معشوق بيند نه اين و آن.

الهى توانگرانرا به ديدن خانه خوانده‏اى و درويشانرا بديدار خداوند خانه آنان سنگ و گل دارند و اينان جان و دل آنان سرگرم در صورتند و اينان محو در معنى خوشا آن توانگرى كه درويش است.

الهى اگر عنايت تو دست ما را نگيرد از چهل‏ها چله ما هم كارى برنيايد.

الهى عمرى كوكو مى‏گفتم و حالا هو هو مى‏گويم.

الهى در اينجهان پر هياهو چرا من هو هو نكنم.

الهى بكبريائيت‏سوگند كه از ثياب فقر فخر دارم و از فاخر شرم كه در آن هم رنگ بينواى دل شكسته‏ام و در اين بيم دل شكستن است چه كنم كه در اين اوان بى اساس لولا اللباس لا لتبس الامر على اكثر الناس.

الهى هشيار را با بستر و بالين چه كار و مست را با دين و آيين چه كار.

الهى شكرت كه حقير و فقيرم نه امير و وزير.

الهى ساليانى به خواندن اشارات و اسفار و شفا و فصوص دل خوش بودم و اكنون بگفتن آنها عاقبت‏حسن را حسن گردان.

الهى شكرت كه به هر سو رو ميكنم كريمه فانيما تولوا فتم وجه الله برايم تجلى ميكند.

الهى شكرت كه در سايه انسان كامل بسر ميبرم.

الهى با اجازه‏ات نام عالم را عشق آباد گذاشته‏ام.

الهى به وحدتت‏ خلوتم ده و به كثرتت وحدتم ده.

الهى تو كه بى‏نياز بى انبازى و به رايگان مى‏بخشى، حسن هم كه درويش گداى تو است، بخششت را با درويشانت‏ بيش بفرما.

(مختصری از کتاب الهى‏نامه استاد علامه حسن حسن‏زاده آملى )

 

                                                                                   

*****

علامه سید محمد حسین حسینی طهرانی

 

حقیقت عرفان از امیرالمؤمنین علیّ بن ابی طالب علیه السلام مأثور است، و طرقی که یداً بیدٍ این حقیقت را نشر داده اند از یکصد متجاوز است ولی اصول دسته های تصوّف از بیست و پنج دسته تجاوز نمی کند و تمام این سلسله ها منتهی به حضرت علیّ بن ابی طالب علیه السلام می گردد، و فقط در بین این بیست و پنج فرقه دو سه فرقه از خاصّه می باشند و بقیّه همگی از عامّه اند، و بعضی از آنها سلسله شان به ((معروف کرخی)) و از او به امام رضا علیه السلام منتهی می گردد.

                               

             (رساله لبّ اللباب در سیر و سلوک اولی الالباب- ص 146)

 

… برای تکمیل نفس و طی مدارج و معارج کمال انسانیّت اکتفا به علوم الهیّۀ ذهنیّۀ تفکیریّه مانند تعلیم و تعلم فلسفه به هیچ وجه من الوجوه کافی نخواهد بود؛ چون ترتیب قیاس و برهان بر اساس منطق صحیح و مقدمات صحیحه نتیجۀ اقناعیه برای ذهن می دهد، ولی قلب و روح را اشباع نمی کند و روان را از تشنگی و عطش وصول به حقایق و شهود دقایق سیراب نمی سازد.

گرچه علم حکمت و فلسفه دارای اصالت و متانت است، و اشرف علوم ذهنیّه و تفکیریّه است که توحید را بر پایۀ برهان استوار نموده و راه هر گونه شکّ و شبهه را مسدود می کند؛ و بر این اصل قرآن مجید دستور داده و روایات واردۀ از راسخین دانش و دین: ائمّۀ طاهرین که پاسداران وحی و نبوّتند نیز امر به تعقّل و تفکرّ و ترتیب قیاس و برهان و مقدّمات استدلالیّه نموده اند، لیکن اکتفا نمودن به توحید فلسفی و برهانی در مکتب استدلال بدون انقیاد دل و وجدان ضمیر و شهود باطن، امری است نارسا.

گرسنه گذاردن دل و باطن را از غذاهای روحانیّۀ معنویّۀ عالم غیب و انوار الهیّۀ ملکوتیّۀ جمالیّه و جلالیّه و قناعت کردن به سیر در کتابها و کتابخانه ها و مکتب ها و درس خواندن ها و درس دادن ها گرچه به اعلی درجه از اوج خود برسد، سیر کردن عضوی است از اعضاء و گرسنه گذاردن عضوی بالاتر و والاتر.

                  (رساله لبّ اللباب در سیر و سلوک اولی الالباب- ص 12)

 

 

پيام‌ آية‌ الله‌ بروجردي‌ به‌ علاّمه‌ طباطبائی و جواب‌ ايشان‌

چنانكه‌ آن‌ فقيد سعيد (علامه طبا طبائی) فرمودند: من‌ وقتي‌ از تبريز به‌ قم‌ آمدم‌ و درس‌ «أسفار» را شروع‌ كردم‌، و طلاّب‌ بر درس‌ گرد آمدند و قريب‌ به‌ يكصد نفر در مجلس‌ درس‌ حضور پيدا مي‌كردند؛ حضرت‌ آية‌ الله‌ بروجردي‌ رحمة‌ الله‌ عليه‌ اوّلاً دستور دادند كه‌ شهريّۀ طلاّبي‌ را كه‌ به‌ درس‌ «أسفار» مي‌آيند قطع‌ كنند.

و بر همين‌ اساس‌ چون‌ خبر آن‌ بمن‌ رسيد، من‌ متحيّر شدم‌ كه‌ خدايا چه‌ كنم‌؟

اگر شهريّۀ طلاّب‌ قطع‌ شود، اين‌ افراد بدون‌ بضاعت‌ كه‌ از شهرهاي‌ دور آمده‌اند و فقط‌ ممرّ معاش‌ آنها شهريّه‌ است‌ چه‌ كنند؟

و اگر من‌ بخاطر شهريّۀ طلاّب‌، تدريس‌ «أسفار» را ترك‌ كنم‌ لطمه‌ بسطح‌ علمي‌ و عقيدتي‌ طلاّب‌ وارد مي‌آيد!؟

من‌ همينطور در تحيّر بسر مي‌بردم‌، تا بالاخره‌ يكروز كه‌ بحال‌ تحيّر بودم‌ و در اطاق‌ منزل‌ از دور كرسي‌ مي‌خواستم‌ برگردم‌ چشمم‌ بديوان‌ حافظ‌ افتاد كه‌ روي‌ كرسي‌ اطاق‌ بود؛ آن‌ را برداشتم‌ و تفأّل‌ زدم‌ كه‌ چه‌ كنم‌؟ آيا تدريس‌ «أسفار» را ترك‌ كنم‌، يا نه‌؟ اين‌ غزل‌ آمد:

من‌ نه‌ آن‌ رِندم‌ كه‌ ترك‌ شاهد و ساغر كنم    ‌    محتسب‌ داند كه‌ من‌ اين‌ كارها كمتر كنم‌

من‌ كه‌ عيب‌ توبه‌ كاران‌ كرده‌ باشم‌ بارها           توبه‌ از مِي‌ وقت‌ گل‌ ديوانه‌ باشم‌ گر كنم‌

چون‌ صبا مجموعۀ گُل‌ را به‌ آب‌ لطف‌ شست     ‌ كج‌ دلم‌ خوان‌ گر نظر بر صفحۀ دفتر كنم‌

عشق‌ دُردانه‌ است‌ و من‌ غوّاص‌ و دريا ميكده      ‌ سر فرو بردم‌ در آنجا تا كجا سر بر كنم‌

لاله‌ ساغر گير و نرگس‌ مست‌ و برما نام‌ فسق  ‌ داوري‌ دارم‌ بـســـي‌ يا ربّ كــرا داور كنم‌

بازكش‌ يكدم‌ عنان‌ اي‌ تُرك‌ شهرآشوب‌ من‌        تا ز اشك‌ و چهره‌، راهت‌ پر زر و گوهر كنم‌

من‌ كه‌ از ياقوت‌ و لعلِ اشك‌ دارم‌ گنجها             كي‌ نظر در فيض‌ خورشيد بلند اختر كنم‌

عهد و پيمان‌ فلك‌ را نيست‌ چندان‌ اعتبار               عهد با پيمانه‌ بندم‌ شرط‌ با ساغر كنم

من‌ كه‌ دارم‌ در گدائي‌ گنج‌ سلطاني‌ بدست‌       كي‌ طمع‌ در گردش‌ گردونِ دون‌ پرور كنم‌

گر چه‌ گردآلودِ فقرم‌، شرم‌ باد از همّتم‌                 گر به‌ آب‌ چشمۀ خورشيد دامن‌‌تر كنم‌

عاشقان‌ را گر در آتش‌ مي‌پسندد لطف‌ دوست‌    تنگ‌ چشمم‌ گر نظر در چشمۀ كوثر كنم‌

دوش‌ لعلش‌ عشوه‌اي‌ ميداد حافظ‌ را ولي     ‌ من‌ نه‌ آنم‌ كز وي‌ اين‌ افسانها باور كنم‌

باري‌، ديدم‌ عجيب‌ غزلي‌ است‌؛ اين‌ غزل‌ مي‌فهماند كه‌ تدريس‌ «أسفار» لازم‌، و ترك‌ آن‌ در حكم‌ كفر سلوكي‌ است‌.

و ثانياً يا همان‌ روز يا روز بعد، آقاي‌ حاج‌ أحمد خادم‌ خود را به‌ منزل‌ ما فرستادند، و بدينگونه‌ پيغام‌ كرده‌ بودند: ما در زمان‌ جواني‌ در حوزۀ علميّۀ اصفهان‌ نزد مرحوم‌ جهانگير خان‌ «أسفار» مي‌خوانديم‌ ولي‌ مخفيانه‌؛ چند نفر بوديم‌، و خُفيةً بدرس‌ ايشان‌ مي‌رفتيم‌، و امّا درس‌ «أسفار» علني‌ در حوزۀ رسمي‌ بهيچوجه‌ صلاح‌ نيست‌ و بايد ترك‌ شود!

من‌ در جواب‌ گفتم‌: به‌ آقاي‌ بروجردي‌ از طرف‌ من‌ پيغام‌ ببريد كه‌ اين‌ درس‌هاي‌ متعارف‌ و رسمي‌ را مانند فقه‌ و اصول‌، ما هم‌ خوانده‌ايم‌؛ و از عهدۀ تدريس‌ و تشكيل‌ حوزه‌هاي‌ درسي‌ آن‌ برخواهيم‌ آمد و از ديگران‌ كمبودي‌ نداريم‌.

من‌ كه‌ از تبريز بقم‌ آمده‌ام‌ فقط‌ و فقط‌ براي‌ تصحيح‌ عقائد طلاّب‌ بر اساس‌ حقّ، و مبارزۀ با عقائد باطلۀ مادّيّين‌ و غيرهم‌ مي‌باشد. در آن‌ زمان‌ كه‌ حضرت‌ آية‌ الله‌ با چند نفر خُفيةً به‌ درس‌ مرحوم‌ جهانگيرخان‌ مي‌رفتند، طلاّب‌ و قاطبۀ مردم‌ بحمدالله‌ مؤمن‌ و داراي‌ عقيدۀ پاك‌ بودند؛ و نيازي‌ به‌ تشكيل‌ حوزه‌هاي‌ علني‌ «أسفار» نبود؛ ولي‌ امروزه‌ هر طلبه‌اي‌ كه‌ وارد دروازۀ قم‌ مي‌شود با چند چمدان‌ (جامه‌دان‌) پر از شبهات‌ و اشكالات‌ وارد مي‌شود!

و امروزه‌ بايد بدرد طلاّب‌ رسيد؛ و آنها را براي‌ مبارزۀ با ماترياليست‌ها و مادّيّين‌ بر اساس‌ صحيح‌ آماده‌ كرد، و فلسفۀ حقّۀ اسلاميّه‌ را بدانها آموخت‌؛ و ما تدريس‌ «أسفار» را ترك‌ نمي‌كنيم‌.

ولي‌ در عين‌ حال‌ من‌ آية‌ الله‌ را حاكم‌ شرع‌ مي‌دانم‌؛ اگر حكم‌ كنند بر ترك‌ «أسفار» مسأله‌ صورت‌ ديگري‌ بخود خواهد گرفت‌.

علاّمه‌ فرمودند: پس‌ از اين‌ پيام‌؛ آية‌ الله‌ بروجردي‌ ديگر بهيچوجه‌ متعرّض‌ ما نشدند، و ما سالهاي‌ سال‌ بتدريس‌ فلسفه‌ از «شفاء» و «أسفار» و غيرهما مشغول‌ بوديم‌.

و هر وقت‌ آية‌ الله‌ برخوردي‌ با ما داشتند بسيار احترام‌ مي‌گذاردند، و يك‌ روز يك‌ جلد قرآن‌ كريم‌ كه‌ از بهترين‌ و صحيح‌ترين‌ طبع‌ها بود بعنوان‌ هديّه‌ براي‌ ما فرستادند.

(مهر تابان ص 103 الی 106)

 

ـ در «رَوضات‌ الجنّات‌» از طبع‌ بيروت‌ ، ج‌ 3 ، ص‌ 184 آورده‌ است‌ كه‌: ‎ من‌ در تاريخ‌ حمد الله‌ مستوفي‌ ديدم‌ كه‌ «بوعلي‌ سينا» با «بوسعيد» در محلّي‌ با هم‌ ملاقات‌ كردند . چون‌ از همدگر جدا شدند ، از هر يك‌ از آنان‌ از احوال‌ ديگري‌ پرسيدند . شيخ‌ أبوسعيد گفت‌ ما أنا أراه‌ هو يَعلم‌ . يعني‌ «آنچه‌ را كه‌ من‌ مي‌بينم‌ او ميداند» . و شيخ‌ أبوعلي‌ گفت‌: ما أعلَمه‌ هو يراه‌ . يعني‌ «آنچه‌ را كه‌ من‌ ميدانم‌ او مي‌بيند.»

صاحب‌ «روضات‌» در اينجا ميگويد: ‎ گفتار اين‌ دو عالم‌ اشاره‌ مي‌باشد به‌ درجات‌ علم‌ اليقين‌ و عين‌ اليقين‌ و حقّ اليقين‌ ، و به‌ عبارةٍ اُخري‌: يقين‌ خبر و يقين‌ دلالت‌ و يقين‌ مشاهده‌ ، و به‌ تقرير سوّم‌: مكاشفه‌ در خبر دادن‌ و مكاشفه‌ به‌ اظهار قدرت‌ و مكاشفۀ قلوب‌ به‌ حقائق‌ ايمان‌ . و هر يك‌ از اين‌ سه‌ لفظ‌ (علم‌ و عين‌ و حقّ) به‌ معني‌ نفس‌ يقين‌ است‌ ، با اين‌ تفاوت‌ كه‌ بنا بر اصطلاح‌ آنان‌ علم‌ اليقين‌ عبارت‌ است‌ از آنچه‌ با شرط‌ برهان‌ حاصل‌ ميگردد ، و عين‌ اليقين‌ عبارت‌ است‌ از آنچه‌ با شرط‌ بيان‌ حاصل‌ مي‌شود ، و حقّ اليقين‌ عبارت‌ است‌ از آنچه‌ با صفت‌ عيان‌ بدست‌ مي‌آيد . و مثال‌ آنرا به‌ اين‌ زده‌اند كه‌ حقيقت‌ معني‌ آتش‌ را با تعريف‌ ديگران‌، ويا با چشمان‌ خود ، و يا بواسطۀ تأثير آن‌ در وجود خودش‌ بفهمد . پس‌ علم‌ اليقين‌ براي‌ عاقلان‌ است‌ ، و عين‌ اليقين‌ براي‌ عالمان‌ ، و حقّ اليقين‌ براي‌ عارفان»

                                                                            ( کتاب الله‌ شناسي / جلد سوم / صفحه 24)

 

قُلْ لَّوْ كَانَ الْبَحْرُ مِدَادًا لِّكَلِمَـٰتِ رَبِّي‌ لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَن‌ تَنفَدَ كَلِمَـٰتُ رَبِّي‌ وَ لَوْ جِئْنَا بِمِثْلِهِ مَدَدًا .

و اگر ما ميخواستيم‌ در اين‌ غوامض‌ و اسرار و كشف‌ رموز از اين‌ گنجهاي‌ دُرربار و گهر افشان‌ قدري‌ سخن‌ را گسترش‌ دهيم‌ ، حتماً مي‌بايست‌ صندوقهاي‌ محفظۀ كتاب‌ را با اين‌ سخنان‌ تفصيلي‌ و داستانها ، سرشار و مملوّ سازيم‌؛و تازه‌ از مقدار بسياري‌ نتوانسته‌ بوديم‌ بياوريم‌ مگر اندكي‌ را . ( مثنوي‌ هفتاد من‌ كاغذ شود. )

آل‌ كاشف‌ الغِطاء: وحدتِ وجود از مسائل‌ ضروريّه‌ است‌

وليكن‌ همين‌ مقداري‌ را كه‌ ذكر نموديم‌ با نهايت‌ ايجاز و اختصارش‌ شايد براي‌ اهل‌ تدبّر در اثبات‌ معني‌ صحيح‌ از «وحدت‌ وجود» كافي‌ باشد . زيرا اين‌ مسأله‌ اُفقش‌ از انكار و جحود برتر است‌ . بلكه‌ آن‌ از ضروريّات‌ اوّليّه‌ محسوب‌ مي‌شود . و ما در بعضي‌ از مؤلَّفاتمان‌ تعريف‌ ضروري‌ را كرده‌ايم‌ كه‌ آن‌ چيزي‌ است‌ كه‌ نفس‌ تصوّرش‌ مستلزم‌ حصول‌ تصديق‌ به‌ آن‌ است‌ و نياز به‌ اقامۀ دليل‌ ندارد و محتاج‌ به‌ برهان‌ نيست‌؛مثل‌ اينكه‌ ميگوئيم‌: واحد نصف‌ اثنين‌ است‌ . (يك‌ نصف‌ دو است‌.)

آل‌ كاشف‌ الغِطاء : وجود واحد است ‌؛ موجود هم‌ واحد است‌

بنابراين‌ ، وحدت‌ وجود به‌ معني‌اي‌ كه‌ ما ذكر كرديم‌ ، در آن‌ ابداً شكّي‌ و اشكالي‌ موجود نمي‌باشد .

مشكله‌ و معضله‌ در مسألۀ وحدتِ موجود است‌ . بجهت‌ آنكه‌ آنچه‌ در بادي‌ نظر به‌ نظر معقول‌ مي‌آيد آنستكه‌ وجود واحد است‌ و امّا موجود كه‌ متحصّل‌ است‌ از حدود و قيود و تعيّنات‌ ، متعدّد مي‌باشد؛وليكن‌ آنچه‌ در كلمات‌ عرفاء شامخين‌ و مشايخ‌ صوفيّۀ سالكين‌ و واصلين‌ ترشّح‌ كرده‌ و فوران‌ نموده‌ است‌ آنستكه‌ هم‌ وجود و هم‌ موجود واحد هستند .

و اين‌ عقيده‌ و كلمه‌اي‌ است‌ سنگين‌ و پيچيده‌ كه‌ اكابر عرفاء و اساطين‌ در قرون‌ نخستين‌ بدان‌ لب‌ گشوده‌اند؛امثال‌ جُنَيْد و شِبْلِي و بايَزيد بَسْطامي و معروف‌ كَرْخي‌ و أمثالهم‌ ، تا رسيد به‌ حَلاّج‌ و اقران‌ وي‌؛تا در قرون‌ وسطي‌ مُحْيي‌ الدّين‌ عَربي‌ و دو شاگردش‌: قونَوي‌ و قَيْصَري  ‌ طلوع‌ كردند ، و آن‌ مسأله‌ را فنّي‌ از فنون‌ به‌ شمارش‌ آوردند و مؤلّفات‌ كبيري‌ همچون‌ «فتوحات‌ مكّيّه‌» و متون‌ مختصري‌ همچون‌ «فُصوص‌» و «نُصوص‌» كه‌ آنها را صدرالدّين‌ قونوي‌ تنقيح‌ و شرح‌ كرده‌ است‌ به‌ رشتۀ تصنيف‌ دركشيدند و منتشر گشت‌ .

و در نزد عرفاء قرون‌ وسطي‌ از عرب‌ مثل‌ ابن‌ فارض‌ و ابن‌ عَفيف‌ تِلِمْساني و غيرهما ، و از پارسيان‌ بسياري‌ كه‌ به‌ شمارش‌ در نيايند مثل‌ عطّار و هاتف و جامي‌  و أمثالهم‌ شايع‌ گرديد .

و بهترين‌ و زيباترين‌ كسيكه‌ آنرا با شعر و نظم‌ به‌ رشتۀ تحرير درآورده‌ است‌ و حقّاً كار بديعي‌ انجام‌ داده‌ است‌ ، عارف‌ تبريزي‌ شبستري‌ در كتاب‌ معروف‌ خود «گلشن‌ راز» است‌ . و خلاصۀ اين‌ نظريّه‌ آنستكه‌ اين‌ طائفه‌ خواستند برسند به‌ اقصي‌ مراتب‌ توحيد كه‌ از آن‌ برتر و بالاتر متصوّر نيست‌ ، و اينكه‌ براي حقّ تعالي‌ شريكي‌ قرار ندهند نه‌ در مرحلۀ ربوبيّت‌ همانطور كه‌ نزد ارباب‌ اديان‌ و شرايع‌ معروف‌ است‌ . بلكه‌ نفي‌ كردند از او شريك‌ را حتّي‌ در مرحلۀ وجود و گفتند: لا مَوْجودَ سِوَي‌ الْحَقّ . «هيچ‌ موجودي‌ جز حقّ وجود ندارد.»

و اين‌ كائنات‌ از مجرّدات‌ و مادّيّات‌، از زمينها و آسمانها و آنچه‌ در آنها وجود دارد از افلاك‌ و انسان‌ و حيوان‌ و نبات‌ ، بلكه‌ جميع‌ عوالم‌؛ همگي‌ تطوّرات‌ و ظهورات‌ وي‌ هستند، وَ لَيْسَ في‌ الدّارِ غَيْرُهُ دَيّارٌ.

و آنچه‌ را كه‌ ما مي‌بينيم‌ يا احساس‌ مي‌كنيم‌ يا به‌ انديشه‌ و عقل‌ مي‌آوريم‌ ابداً وجودي‌ ندارند، و «وجود و موجود» فقط‌ حقّ است‌ جلّ شأنه‌ و بس‌. و ما عدم‌ هستيم‌ و وجود ما غير از وجود او نيست‌.

ما عدم‌هائيم‌ و هستيها نما                                      تو وجود مطلق‌ و هستيّ ما

* * *

كه‌ همه‌ اوست‌ و نيست‌ جز او                                        وَحْدَهُ لا إلَهَ إلاّ هُو

امثله‌اي‌ را كه‌ عرفاء براي‌ وحدتِ موجود آورده‌اند بسيار است‌

و اين‌ عرفاء در تقريب‌ اين‌ نظريّه‌ به‌ اذهان‌ ، به‌ اطوار مختلف‌ تفنّن‌ نموده‌اند . و در دريائي‌ طولاني‌ در اين‌ مقال‌ كشتي‌ رانده‌ و شنا كرده‌اند . و براي‌ آن‌ به‌ امثلۀ گوناگوني‌ متشبِّث‌ گرديده‌اند .

گاهي‌ او را تصوير به‌ دريا كرده‌اند و اين‌ عوالم‌ و كائنات‌ را همچون‌ امواج‌ دريا شمرده‌اند . زيرا امواج‌ بحر چيزي‌ غير از خود بحر و تطوّرات‌ آن‌ نمي‌باشد . موج‌ آب‌ چيزي‌ غير از خود آب‌ نيست‌؛چون‌ دريا به‌ حركت‌ آيد امواج‌ ظاهر ميگردند ، و چون‌ ساكن‌ شود امواج‌ نيست‌ و نابود مي‌شوند . و اينست‌ معني‌ فنا كه‌ در آيۀ مباركه‌ بدان‌ اشاره‌ شده‌ است‌:

كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ * وَ يَبْقَي‌’ وَجْهُ رَبِّكَ .

وجه‌ ممكن‌ فاني‌ مي‌شود ، و وجه‌ واجب‌ باقي‌ مي‌ماند .

چه‌ ممكن‌ گرد امكان‌ بر فشاند                             بجز واجب‌ دگر چيزي‌ نماند   

آري‌ ، مطلب‌ از اين‌ قرار است‌ كه‌ امواج‌ عبارتند از تطوُّرات‌ دريا . هيچ‌ چيز وجود ندارد غير از خود دريا .

چه‌ درياي‌ است‌ وحدت‌ ليك‌ پر خون‌                 كز او خيزد هزاران‌ موج‌ مجنون‌

هزاران‌ موج‌ خيزد هر دم‌ از وي‌                         نگردد قطره‌اي‌ هرگز كم‌ از وي‌

گفته‌اند: الْوَجْهُ واحِدٌ وَ الْمَرايا مُتَعَدِّدَةٌ . «صورت‌ و سيما يكي‌ است‌ و آئينه‌هائي‌ كه‌ اين‌ صورت‌ و سيما در آن‌ منعكس‌ مي‌شود متعدّد است‌.»

وَ مَا الْوَجْهُ إلاّ واحِدٌ غَيْرُ أنَّهُ                     إذا أنْتَ عَدَّدْتَ الْمَرايا تَعَدَّدا

«صورت‌ و شكل‌ و شمائل‌ انسان‌ يكي‌ مي‌باشد ، امّا اگر تو آئينه‌هاي‌ عديده‌اي‌ در مقابل‌ اين‌ صورت‌ بگيري‌ ، شكل‌ و شمائل‌ هم‌ متعدّد خواهد شد.»

و همچنين‌ حقيقت‌ عدد چيزي‌ نيست‌ مگر تكرار واحد تا جائيكه‌ براي‌ آن‌ نهايتي‌ نيست‌ .

وجود اندر كمال‌ خويش‌ ساري‌ است ‌                       تعيّنها امور اعتباري‌ است‌

امور اعتباري‌ نيست‌ موجود                                   عدد بسيار و يك‌ چيز است‌ معدود

چه‌ واحد گشته‌ در اعداد ساري‌

و از اين‌ قبيل‌ امثله‌ است‌ تمثيل‌ به‌ شعلۀ جَوّاله‌ (آتش‌ در آتشگردان‌) كه‌ از سرعت‌ حركت‌ خود ترسيم‌ دائرۀ آتشين‌ مي‌نمايد و در حقيقت‌ چيزي‌ نيست‌ مگر همان‌ يك‌ شعلۀ كوچك.‌

همه‌ از وَهْم‌ تو اين‌ صورتِ غير                 چه‌ نقطه‌ دائره‌ است‌ از سرعت‌ سير

بنابراين‌ ، وجود واحد است‌ و موجود واحد است‌ . و از براي‌ آن‌ موجود واحد ظهورات‌ و تطوُّراتي‌ مي‌باشد كه‌ چنان‌ مي‌نمايد كه‌ كثرات‌ هستند ، در حاليكه‌ چيزي‌ موجود نيست‌ مگر ذات‌ و مظاهر اسماء و صفات‌ ، و شؤون‌ جمال‌ و جلال‌ ، و قهر و لطف‌ .

بسياري‌ از عارفان‌ بالله‌ پردۀ اختفاء را از اين‌ اسرار برگشوده‌اند ، حتّي‌ اينكه‌ محيي‌ الدّين‌ عربي از تمامي‌ اين‌ مطالب‌ فقط‌ به‌ تغيير يك‌ كلمه‌ در بيت‌ مشهور پرده‌ برداشته‌ است‌ . شعر اين‌ است‌:

وَ في‌ كُلِّ شَيْءٍ لَهُ ءَايَةٌ                 تَدُلُّ عَلَي‌ أنَّهُ واحِدُ

محيي‌ الدّين‌ گويد:

وَ في‌ كُلِّ شَيْءٍ لَهُ ءَايَةٌ                 تَدُلُّ عَلَي‌ أنَّهُ عَيْنُهُ

و سپس‌ از اين‌ صريحتر و عظيمتر سروده‌ ، و به‌ مطلبي‌ اعجب‌ تحامل‌ و تقحّم‌ نموده‌ است‌؛آنجا كه‌ گفته‌ است‌:

سُبْحانَ مَنْ حَجَّبَ ناسوتَهُ                 نورُ سَنا لاهوتِهِ الثّاقِبِ

ثُمَّ بَدا في‌ خَلْقِهِ بارِزًا                     بِصورَةِ الاكِلِ وَ الشّارِبِ

و بسياري‌ از شعراي‌ عرب‌ و عرفاي‌ آنها در قرون‌ وسطي‌ اين‌ راه‌ سخت‌ و كمر شكن‌ را پيموده‌اند؛آنانكه‌ لوا و رايت‌ ايشان‌ را ابن‌ فارض‌ در اكثر از اشعار خودش‌ بخصوص‌ در تائيّۀ صغري‌ و تائيّۀ كبرايش‌ به‌ دوش‌ كشيده‌ است‌ . او ميگويد:

هُوَ الْواحِدُ الْفَرْدُ الْكَثيرُ بِنَفْسِهِ                 وَ لَيْسَ سِواهُ إنْ نَظَرْتَ بِدِقَّةِ

بَدا ظاهِرًا لِلْكُلِّ فِي‌ الْكُلِّ بَيْنَنا                 نُشاهِدُهُ بِالْعَيْنِ في‌ كُلِّ ذَرَّةِ

بناءً عليهذا جميع‌ موجودات‌ مُشاهَد و محسوس‌ از ذرّۀ حقير تا كوه‌ مرتفع‌، و از عرش‌ بالا تا خاك‌ پست‌؛همه‌ و همه‌ اطوار او و انوار او و مظاهر او و تجلّيات‌ او مي‌باشند .

اوست‌ وجود مطلق‌ و چيزي‌ جز او نيست‌ . اگر به‌ آنها بگوئي‌: پس‌ اصنام‌ و اوثان‌ چه‌ خواهند شد ؟! پاسخت‌ را عارف‌ شبستري‌ ميدهد كه‌:

مسلمان‌ گر بدانستي‌ كه‌ بت‌ چيست‌                بدانستي‌ كه‌ دين‌ در بت‌ پرستي‌ است‌

و اگر بگوئي‌: قاذورات‌ و نجاسات‌ چه‌ مي‌شوند ؟! ميگويند: نور خورشيد چون‌ بر نجاست‌ بيفتد ، آن‌ همان‌ نور و پاك‌ و طاهر است‌ و نجاست‌ ابداً در آن‌ اثري‌ نمي‌گذارد .

نور خورشيد ار بيفتد بر حَدَث ‌                     نور همان‌ نور است‌ نَپْذيرد خَبَث‌

عرفاء شامخين‌ بدين‌ تمثيلات‌ و تقريبات‌ اكتفا ننموده‌اند ، بلكه‌ با سلطان‌ برهانِ ساطع‌ اين‌ نظريّه‌ را كه‌ از عقول‌ فرار ميكند ، بر افكار و انديشه‌ها جاري‌ ساخته‌ و آنها را در مقابل‌ خود خاضع‌ كرده‌اند .

برهان‌ وحدت‌ موجود ، و ردّ شبهات‌ واردۀ بر آن‌

بيان‌ و كيفيّت‌ برهان‌ بر وحدت‌ موجود با تنقيح‌ و توضيحي‌ كه‌ ما ميدهيم‌، پس‌ از ذكر دو مقدّمۀ كوتاه‌ حاصل‌ ميگردد:

مقدّمۀ اوّل‌: وجود و عدم‌ با يكدگر نقيض‌اند؛ و دو چيز نقيض‌ ، با همدگر جمع‌ نمي‌شوند و يكي‌ از آنها بالضّروره‌ ديگري‌ را قبول‌ نمي‌كند. پس‌ وجود قبول‌ عدم‌ نمي‌نمايد، و عدم‌ قبول‌ وجود نمي‌كند. يعني‌ محال‌ است‌ كه‌ موجود معدوم‌ گردد و محال‌ است‌ كه‌ معدوم‌ موجود شود. و گرنه‌ لازم‌ آيد كه‌ چيزي‌ ضدّش‌ و نقيضش‌ را قبول‌ كند؛ و محال‌ بودن‌ اين‌ امر از بديهيّات‌ است‌.

مقدّمۀ دوّم‌: قلب‌ كردن‌ و برگرداندن‌ حقائق‌ محال‌ است‌ . لهذا حقيقت‌ انسان‌ محال‌ است‌ كه‌ سنگ‌ شود ، و حقيقت‌ سنگ‌ محال‌ است‌ كه‌ انسان‌ گردد . و اين‌ مسأله‌ براي‌ كسيكه‌ در آن‌ تدبّر نمايد از اوضحِ واضحات‌ است‌ . بنابراين‌ عدم‌ محال‌ است‌ كه‌ وجود شود ، و وجود محال‌ است‌ كه‌ عدم‌ گردد .

در وحدتِ موجود ، موجود حقّ ازلي‌ است‌؛و جميع‌ كائنات‌ ، اطوار و شؤون‌ او

اينك‌ بعد از بيان‌ و وضوح‌ اين‌ دو مقدّمه‌ ميگوئيم‌: اگر براي‌ اين‌ كائنات‌ و اشياء محسوسه‌ ، از ناحيۀ خودشان‌ وجودي‌ بود محال‌ بود كه‌ قبول‌ عدم‌ را بنمايند؛چرا كه‌ چون‌ به‌ طبيعت‌ عدم‌ بنگريم‌ منافِر با وجود و ضدّ با وجود است‌ ، با وجوديكه‌ ما بالعيان‌ مي‌بينيم‌ كه‌ اين‌ اشياء موجود و معدوم‌ ميگردند و آشكارا و فاني‌مي‌شوند .

بنابراين‌ ابداً چاره‌اي‌ نداريم‌ از آنكه‌ ملتزم‌ شويم‌ به‌ آنكه‌ آنها موجود نيستند و چيزي‌ موجود نمي‌تواند باشد مگر وجود واجب‌ ازلي‌ حقّ؛آن‌ كسي‌ كه‌ مستحيل‌ است‌ بر آن‌ ، اينكه‌ بر طبيعت‌ ذات‌ مقدّسش‌ عدم‌ طاري‌ شود . و جميع‌ آنچه‌ را كه‌ مشاهده‌ مي‌كنيم‌ از اين‌ كائناتي‌ كه‌ بر حسب‌ قوّۀ وَهم‌ و خيال‌ آنها را موجود ميدانيم‌ و مي‌پنداريم‌ ، همۀ آنها اطوار او و مظاهر او هستند كه‌ افاضه‌ ميكند و به‌ خود ميگيرد ، باقي‌ ميگذارد و فاني‌ ميكند ، ميگيرد و ميدهد؛و اوست‌ منع‌ كنندۀ عطابخش‌ ، و جمع‌ كنندۀ گسترنده‌؛ وَ هُوَ عَلَي‌’ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ .

و كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ .

و همگي‌ اشياء عبارتند از تجلّيات‌ او و ظهورات‌ او و اشراقات‌ او و انوار او. و جميع‌ كائنات‌ بدون‌ استثناء منسوبند به‌ او با اضافۀ إشراقيّه‌ نه‌ اضافۀ مَقوليّه‌. اضافۀ اشراقيّه‌ داراي‌ دو جانب‌ و دو طرف‌ مي‌باشد نه‌ سه‌ جانب‌ و سه‌ طرف‌ .

و چه‌ آنكه‌ بگوئيم‌: اين‌ برهان‌ برهاني‌ است‌ سخت‌ همچون‌ سنگ‌ محكم‌ و صمّاء ، و كسي‌ را ياراي‌ ابطال‌ آن‌ نمي‌باشد ، و ناخنهاي‌ خدشه‌ را قدرت‌ مسِّ آن‌ نيست‌؛يا آنكه‌ بگوئيم‌: براي‌ مناقشه‌ در آن‌ مجالي‌ وجود دارد؛علي‌ كلِّ تقدير و بر هر فرض‌ و پندار ، اين‌ برهان‌ ، برهاني‌ است‌ منطقي‌ بر اصول‌ حكمت‌ و منطق‌ . تازه‌ اين‌ برهان‌ و دليل‌ غير از شهود و مكاشفه‌ و عياني‌ است‌ كه‌ عرفاء بالله‌ در اين‌ مقام‌ ادّعا مي‌كنند . آري‌ ! آن‌ عيان‌ و شهود از دليل‌ و برهان‌ برتر و عالي‌ رتبه‌تر است‌ ، چون‌ معتقدند كه‌ دليل‌ ، عصاي‌ مرد نابيناست‌:

پاي‌ استدلاليان‌ چوبين‌ بود                     پاي‌ چوبين‌ سخت‌ بي‌تمكين‌ بود

* * *

زهي‌ احمق‌ كه‌ او خورشيد تابان‌                     به‌ نور شمع‌ جويد در بيابان‌

در آن‌ جائي‌ كه‌ نور حقّ دليل‌ است                 چه‌ جاي‌ گفتگوي‌ جبرئيل‌ است‌

* * *

سُبْحانَكَ أ يَكونُ لِغَيْرِكَ مِنَ الظُّهورِ ما لَيْسَ لَكَ حَتَّي‌ يَكونَ هُوَ الْمُظْهِرَ لَكَ ؟!

مَتَي‌ غِبْتَ حَتَّي‌ تَحْتاجَ إلَي‌ دَليلٍ يَدُلُّ عَلَيْكَ ؟! وَ مَتَي‌ بَعُدْتَ حَتَّي‌ تَحْتاجَ إلَي‌ ما يوصِلُنا إلَيْكَ ؟! عَميَتْ عَيْنٌ لا تَراكَ وَ لا تَزالُ عَلَيْها رَقيبًا !

و با وجود تمام‌ اين‌ مطالبي‌ را كه‌ در اينجا آورديم‌ معذلك‌ علماء ظاهر و اُمناء شرع‌ ميگويند: رونده‌ و سالك‌ اين‌ راه‌ ، كافر و زنديق‌ است‌ ، و اين‌ طريقه‌ يعني‌ وحدت‌ وجود و موجود در نزد ايشان‌ زندقه‌ و الحاد است‌؛با جميع‌ شرايع‌ و اديان‌ تضادّ دارد گرچه‌ به‌ هر گونه‌اي‌ دليل‌ و برهان‌ براي‌ اثبات‌ آن‌ اقامه‌ شود . چرا كه‌ در آن‌ صورت‌ رَبّ و مربوب‌ چه‌ مي‌شوند ؟ خالق‌ و مخلوق‌ كجا ميروند؟ معني‌ شرايع‌ و تكاليف‌ چه‌ خواهد گشت‌ ؟ و ثواب‌ و عقاب‌ چه‌ مفهومي‌ خواهد داشت‌ ؟ بهشت‌ و دوزخ‌ چه‌ خواهند شد ؟ مؤمن‌ و كافر چه‌ محلّي‌ پيدا مي‌كنند؟ شقيّ و سعيد چه‌ مفادي‌ را حائز ميگردند ؟ تا آخرِ آنچه‌ را كه‌ در آن‌ باب‌ از محاذير و لوازم‌ فاسده‌ ذكر كرده‌اند .

كاشف‌الغطاء در ردّ فتواي ‌«عُروة‌» گويد: اينها از انصاف‌ و ورع و سداد نيست‌

و احتمال‌ ميرود علّت‌ آنچه‌ را كه‌ سيّد استادمان(سید محمد کاظم یزدی)(قدّه‌) در «العروة‌ الوثقي‌» بدان‌ فتوي‌ داده‌اند مدركش‌ همين‌ فهم‌ محاذير باشد . نصّ عبارت‌ استاد اينست‌:

«الْقآ ئِلونَ بِوَحْدَةِ الْوُجودِ مِنَ الصّوفيَّةِ ، إذا الْتَزَموا بِأحْكامِ الإسلامِ فَالاقوَي‌ عَدَمُ نَجاسَتِهِمْ.»

و اگر تو خبرويّت‌ پيدا كني‌ و فكرت‌ احاطه‌ كند به‌ آنچه‌ را كه‌ ما ذكر كرديم‌، مي‌فهمي‌ كه‌ آنچه‌ را كه‌ در اين‌ عبارت‌ و در امثال‌ آن‌ از كلمات‌ فقهاء رضوان‌ الله‌ عليهم‌ آمده‌ است‌ ، تا چقدر از صواب‌ دور و در آن‌ جاي‌ خلل‌ و اشكال‌ وجود دارد !

و من‌ شخصاً از عدل‌ و انصاف‌ نميدانم‌ و از وَرَع‌ و سَداد نمي‌شمارم‌ مبادرت‌ به‌ تكفير كسيكه‌ ميخواهد مبالغه‌ در توحيد بنمايد ، و شريكي‌ براي‌ خداوند تعالي‌ در هر كمالي‌ قرار ندهد . در حاليكه‌ تمام‌ كمال‌ و وجود اختصاص‌ به‌ خداوند وحده‌ لا شريك‌ له‌ دارد . الْكَمالُ وَ الْوُجودُ كُلُّهُ لِلَّهِ وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ .

و معذلك‌ آنان‌ ايمان‌ به‌ تمامي‌ شرايع‌ و نُبوّات‌ و حساب‌ و عقاب‌ و ثواب‌ و تكاليف‌ بطور كامل‌ و اجمع‌ دارند بنا بر ظواهر آنها . لهذا حقيقت‌ در نزد ايشان‌ صحيح‌ نمي‌باشد و منفعتي‌ نمي‌بخشد اگر طريقت‌ نباشد ، و طريقت‌ مثمر ثمري‌ نيست‌ اگر شريعت‌ نباشد؛و شريعت‌ فقط‌ يگانه‌ اساس‌ كارشان‌ است‌ . و با شريعت‌ است‌ كه‌ كسيكه‌ ملازم‌ عبادت‌ باشد به‌ اقصي‌ منازل‌ سعادت‌ و عالي‌ترين‌ درجات‌ فوز و نجاح‌ واصل‌ مي‌شود .

و در طيّ اين‌ مراحل‌ در اين‌ مسائل‌ در نزد آنها منازل‌ و تحقيقات‌ أنيقه‌ و تطبيقات‌ رشيقه‌ و معارج‌ بلند مرتبه‌اي‌ است‌ كه‌ سالكِ بدانها به‌ راقي‌ترين‌ مناهج‌ و دلپذيرترين‌ مسالك‌ صعود ميكند ، و مؤلّفات‌ مختصره‌ و مطوّله‌اي‌ است‌ فوق‌ حدّ احصاء چه‌ از نظر نظم‌ و نثر ، و چه‌ از نظر اذكار سِرّيّه‌ و جَهريّه‌ ، و چه‌ از نظر رياضات‌ و مجاهدات‌ براي‌ تهذيب‌ نفس‌ و تصفيۀ آن‌ براي‌ آنكه‌ استعداد پيدا كند تا ملحق‌ به‌ ملا اعلي‌ و مبدأ اوّل‌ شود .

و در آنجا است‌ از بهجت‌ و مَسَرّت‌ و جمال‌ و جلال‌ و عظمتي‌ كه‌ براي‌ او حاصل‌ است‌ مَا لَا عَيْنٌ رَأَتْ وَ لَا أُذُنٌ سَمِعَتْ وَ لَا خَطَرَ عَلَي‌ قَلْبِ بَشَرٍ .

و در اينجا اسرار عميقه‌ و مباحث‌ دقيقه‌اي‌ است‌ كه‌ عبارت‌ بدانها احاطه‌ ننمايد و اشارت‌ بدانها نرسد ، پس‌ لازم‌ است‌ كه‌ آنها را براي‌ اهلش‌ واگذار كنيم‌ و از خداي‌ تعالي‌ مسألت‌ نمائيم‌ تا بر ما از فضلش‌ از آن‌ اسرار افاضه‌ فرمايد .

 

در هر طائفه‌ از اهل‌ عرفان‌ ، افرادي‌ بی‌خُبرويّت‌ و معرفت‌ ، خود را جا زده‌اند

آري!چيزي‌ كه‌ در آن‌ رَيْب‌ و شكّي‌ وجود ندارد آنستكه‌ در تمام‌ اين‌ طوائف‌ ، افرادي‌ كه‌ اهليّت‌ آنرا ندارند از بي‌خبرگان‌ و بي‌خبران‌ و اهل‌ هوي‌ و هوس‌ وارد شده‌ و با دَسّ و خدعه‌ خود را جا زده‌اند؛تا به‌ حدّي‌ رسيده‌ است‌ كه‌ از جهت‌ كثرت‌ نزديك‌ است‌ غلبه‌ پيدا كنند بر ارباب‌ عرفان‌ راستين‌ . در اينصورت‌ سزاوار نمي‌باشد همه‌ را با يك‌ چوب‌ برانيم‌؛يا بطور تساوي‌ آنان‌ را بگيريم‌ و معتقد شويم‌ ، و يا رها نموده‌ و طرد نمائيم‌ !

همانطور كه‌ بعضي‌ از مبالغه‌ كنندگان‌ و متوغِّلين‌ در عشق‌ و غَرام‌ و تحيّر و هَيام‌ و ذوق‌ و شوق‌ بدان‌ مقام‌ عالي‌ و مرتبۀ راقي‌ هم‌ ، شعلۀ معرفت‌ چنان‌ در دلهايشان‌ بالازده‌ و وجودشان‌ آتش‌ گرفته‌ و فروزان‌ گشته‌ كه‌ نتوانسته‌اند از ضبط‌ عقول‌ و نگهداري‌ زبانهايشان‌ خودداري‌ كنند . و از ايشان‌ بروز و ظهور كرده‌ است‌ شطحيّاتي‌ كه‌ ابداً لائق‌ به‌ مقام‌ عبوديّت‌ نيست‌ . مثل‌ سخن‌ بعضي‌ از آنان : أنَا الْحَقُّ  و ما في‌ جُبَّتي‌ إلاّ الْحَقُّ . و اعظم‌ از اينها در جرأت‌ و غلط‌ و پريشان‌ گوئي‌ سخن‌ برخي‌ ديگر است‌: سُبْحاني‌ ما أعْظَمَ شَأْني‌ .

و افرادي‌ كه‌ در عرفان‌ الهي‌ قدمي‌ استوار دارند اينگونه‌ سخنان‌ را حمل‌ مي‌كنند بر اينكه‌ از آنها در حالت‌ مَحْو سرزده‌ است‌ نه‌ در حالت‌ صَحْو ، و در مقام‌ فناء بوده‌ است‌ نه‌ در مقام‌ استقلال‌ و ثبات‌ . و اگر هرآينه‌ در حال‌ غير فناء و محو از ايشان‌ صادر گشته‌ بود كفر مي‌بود .

علاوه‌ بر اين‌ ، آنچه‌ از حَلاّج‌ نقل‌ شده‌ است‌ آن‌ مي‌باشد كه‌ به‌ كسانيكه‌ بر كشتن‌ او گرد آمده‌ بودند گفت‌: اقْتُلوني‌ ! فَإنَّ دَمي‌ لَكُمْ مُباحٌ ! لاِنّي‌ قَدْ تَجاوَزْتُ الْحُدودَ؛وَ مَنْ تَجاوَزَ الْحُدودَ اُقيمَتْ عَلَيْهِ الْحُدودُ .

«بكشيد مرا ! به‌ سبب‌ آنكه‌ خون‌ من‌ براي‌ شما مباح‌ است‌ ! زيرا كه‌ من‌ از قاعده‌ و قانون‌ به‌ در رفتم‌؛و هر كس‌ كه‌ از قاعده‌ و قانون‌ به‌ در رود ، حدود الهيّه‌ بر وي‌ جاري‌ مي‌شود!»

وليكن‌ عارف‌ شبستري‌  براي‌ اينگونه‌ شَطَحات‌ عذري‌ جسته‌ است‌ ، و آنها را بر بهترين‌ وجه‌ حمل‌ نموده‌ است‌؛آنجا كه‌ گفته‌ است‌:

أنَا الحَقّ كشفِ آن‌ اسرار مطلق‌                     بجز حقّ كيست‌ تا گويد: أنا الحَقْ

روا باشد أنَا الحَق‌ از درختي                                 ‌ چرا نبود روا از نيك‌ بختي‌ ؟

ميگويد: غير از حقّ كدام‌ كس‌ قدرت‌ دارد كه‌ بگويد: أنا الحَقّ ؟! و هنگاميكه‌ صحيح‌ و پسنديده‌ باشد از درختي‌ كه‌ بگويد: أنَا اللَهُ ، پس‌ چرا صحيح‌ و پسنديده‌ نيست‌ از عارف‌ و واصلي‌ كه‌ داراي‌ حَظّي‌ جميل‌ بوده‌ و بهره‌اي‌ وافر داشته‌ است‌ ؟!

 

آل‌ كاشف‌ الغطاء ، وحدت‌ وجود و موجود را ملموس‌ و برهاني‌ كرده‌ است‌

و بطور مسلّم‌ و تحقيق‌ من‌ ميگويم‌: كسيكه‌ فكرش‌ را جَوَلان‌ دهد و نظرش‌ را عميق‌ گرداند در بسياري‌ از آيات‌ قرآن‌ عزيز و كلمات‌ پيغمبر اكرم‌ و ائمّۀ معصومين‌ سلام‌ الله‌ عليهم‌ و دعاهايشان‌ و اورادي‌ را كه‌ ميخوانده‌اند ، تحقيقاً خواهد يافت‌ كه‌ در بسياري‌ از آنها اشاره‌ بدين‌ نظريّۀ عَبقريّۀ مهمّۀ نادرۀ دلنشين‌ وجود دارد .

و گفتار رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ در تواريخ‌ شيوع‌ دارد كه‌ فرمود: أَصْدَقُ كَلِمَةٍ قَالَهَا شَاعِرٌ قَوْلُ لَبِيدٍ:

 

«أَلَا كُلُّ شَيْءٍ مَا خَلَا اللَهَ بَاطِلُ.»

و اين‌ كلمه‌ در ضمن‌ و محتواي‌ خود دربر دارد جميع‌ آنچه‌ را كه‌ عرفاء شامخ‌ القدر و المقام‌ فرموده‌اند كه‌: اشياء خارجي‌ عبارتند از أعدام‌ ، زيرا كه‌ باطل‌ چيزي‌ نيست‌ مگر عدم‌ ، و حقّ چيزي‌ نيست‌ مگر وجود . بنابراين‌ اشياء همگي‌ باطلند و أعدام‌اند؛و نيست‌ حيّ و موجود مگر واجب‌ الوجود .

و جميع‌ مطالب‌ و مهمّاتي‌ را كه‌ آن‌ گروه‌ اهل‌ كشف‌ و عرفان‌ و حقيقت‌ ميگويند و بدان‌ معتقدند ، خداوند سبحانه‌ بواسطۀ همين‌ يك‌ كلمه‌ بر زبان‌ شاعر عربي‌ كه‌ اكثر مدّت‌ عمرش‌ را در جاهليّت‌ سپري‌ نموده‌ و در اواخر حياتش‌ به‌ شرف‌ اسلام‌ مشرّف‌ گشته‌ و اسلام‌ آورده‌ است‌ جاري‌ كرده‌ است‌ .

و پيامبر اكرم‌ كه‌ صادق‌ امين‌ است‌ ، آن‌ جوهرۀ ثمينه‌ و گهر عاليقدر را كه‌ در كلام‌ او جاري‌ شده‌ است‌ گواهي‌ و تصديق‌ فرموده‌ است‌ . و مثل‌ آن‌ گواهي‌ و شهادت‌ گفتار فرزندش‌ صادق‌ أهل‌ البيت‌ سلام‌ الله‌ عليه‌ مي‌باشد كه‌ فرمود: الْعُبُودِيَّةُ جَوْهَرَةٌ كُنْهُهَا الرُّبُوبِيَّةُ .

بلكه‌ اگر إمعان‌ نظر بنمائي‌ در بسياري‌ از مفردات‌ قرآن‌ مجيد ، آنها را بطور واضح‌ و آشكارا براي‌ اثبات‌ اين‌ غرض‌ وافي‌ و كافي‌ خواهي‌ يافت‌؛مثل‌ قول‌ خداي‌ تعالي‌: كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ و كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ .

زيرا كه‌ ميدانيم‌: مشتقّ ، حقيقت‌ است‌ در مَن‌ تَلبَّسَ بالمَبدَإ در زمان‌ حال‌، بنابراين‌ معني‌ آن‌ اينطور مي‌شود: تمام‌ چيزها الآن‌ فاني‌ هستند و در اين‌ زمان‌ هالك‌ و نابود و نيست‌ هستند؛نه‌ آنكه‌ بعداً در زمان‌ مستقبل‌ نيست‌ و نابود و فاني‌ خواهند گشت‌ .

و من‌ هرچه‌ سعي‌ و توان‌ دارم‌ و ميخواهم‌ با آن‌ ، حقيقت‌ را بطور وضوح‌ ارائه‌ دهم‌ خود را چنان‌ مي‌يابم‌ كه‌ از فاصلۀ ميان‌ خودم‌ و خورشيد دورتر شده‌ام‌، مگر آنكه‌ حقيقت‌ أجْلَي‌ و اوضح‌ و آشكارتر از خورشيد مي‌باشد . و كجا اين‌ قلم‌ كوتاه‌ و اين‌ عقل‌ نارسا جرأت‌ دارد كه‌ جرعه‌اي‌ از آن‌ درياي‌ پر فوران‌ بنوشد ؟

يا مَنْ بَعُدَ في‌ دُنُوِّهِ؛ وَ دَنَا في‌ عُلُوِّهِ . رَبَّنا عَلَيْكَ تَوَكَّلْنا وَ إلَيْكَ أنَبْنا وَ إلَيْكَ الْمَصيرُ ! سُبْحانَكَ لا اُحْصي‌ ثَنآءً عَلَيْكَ؛ أنْتَ كَما أثْنَيْتَ عَلَي‌ نَفْسِكَ وَ فَوْقَ ما يَقولُ الْقآئِلونَ.

 

وَ إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّآ إِلَيْهِ رَ’جِعُونَ.( كتاب‌ «الفردوس‌ الاعلي‌» شیخ محمد حسین آل کاشف الغطاء با تعليقۀ شهيد آية‌ الله‌ قاضي‌ (ره‌) طبع‌ ثاني‌ ، نشر مكتبۀ فيروز آبادي‌ ، ص‌ 198 تا ص‌ 221)

 

تعليقۀ آية‌ الله‌ حكيم‌ بر فتواي‌ مرحوم‌ سيّد در «عروه‌»

مرحوم‌ آية‌ الله‌ حاج‌ سيّد محسن‌ حكيم‌ طباطبائي‌ در تعليقۀ خود بر اين‌ فتواي‌ مرحوم‌ سيّد محمّد كاظم‌ يزدي‌ (قدّه‌) مرقوم‌ داشته‌اند:

امّا قائلين‌ به‌ وحدت‌ وجود را از صوفيّه‌ ، جماعتي‌ ذكر نموده‌اند كه‌ از زمرۀ آنانست‌ سبزواري‌ در تعليقۀ خود بر «أسفار»؛او چنين‌ توضيح‌ داده‌ است‌:

قائلين‌ به‌ توحيد (چهار دسته‌ هستند) يا معتقدند به‌ « كثرت‌ وجود و كثرت‌ موجود » جميعاً ، با تكلّم‌ به‌ كلمۀ توحيد بر زبانشان‌ ، و اعتقاد بدان‌ اجمالاً . و بيشترين‌ مردم‌ در اين‌ مقام‌ هستند .

و يا معتقدند به‌ « وحدت‌ وجود و وحدت‌ موجود » هر دوتا؛و اين‌ مذهب‌ بعضي‌ از صوفيّه‌ است‌ .

و يا معتقدند به‌ « وحدت‌ وجود و كثرت‌ موجود » و اين‌ قول‌ منسوب‌ است‌ به‌ أذْواقُ المتألِّهين‌ . و عكس‌ اين‌ باطل‌ مي‌باشد .

و يا معتقدند به‌ « وحدت‌ وجود و موجود در عين‌ كثرت‌ آن‌ دو » و اينست‌ مذهب‌ مصنّف‌ (ملاّ صدراي‌ شيرازي‌) و عرفاء شامخين‌ .

قسم‌ اوّل‌ توحيد عوامّ است‌ ، و قسم‌ دوّم‌ توحيد خواصّ ، و قسم‌ سوّم‌ توحيد خاصّ الخاصّ ، و قسم‌ چهارم‌ توحيد أخصّ الخواصّ ـ اين‌ بود گفتار سبزواري‌ در تعليقه‌.

در اينجا مرحوم‌ معلِّق‌: آية‌ الله‌ حكيم‌ فرموده‌اند: حُسن‌ ظنّ به‌ معتقدين‌ به‌ توحيد خاصّ كه‌ بعضي‌ از صوفيّه‌ باشند ، و حَمل‌ بر صحّت‌ كه‌ در شرع‌ بدان‌ امر شده‌ايم‌؛اين‌ دو تا باعث‌ مي‌شود كه‌ ما گفتار اين‌ جماعت‌ را برخلاف‌ ظاهرش‌ حمل‌ نمائيم‌. و گرنه‌ چگونه‌ صحيح‌ است‌ بنابر اين‌ اقوال‌ ، وجود خالق‌ و مخلوق‌ ، و آمر و مأمور ، و راحِم‌ و مرحوم‌ ؟ وَ مَا تَوْفِيقِي‌ٓ إِلَّا بِاللَهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنِيبُ . (مستمسک العروة الوثقی – طبع ثانی – سنه 1376 ه – ج1 – ص329) 

 

وحدت‌ حقيقيّۀ وجود و موجود با كثرت‌ اعتباريّۀ آن‌ دو ، عالي‌ترين‌ اقسام‌ توحيد است‌

در اينجا تذكّر چند نكته‌ لازم‌ است‌:

نكتۀ اوّل‌:

كلام‌ سبزواري‌ (قدّه‌) كه‌ بهترين‌ گفتار از اقوال‌ اربعه‌ را قول‌ «وحدت‌ وجود و وحدت‌ موجود در عين‌ كثرت‌ آن‌ دو» شمرده‌ است‌ و آنرا توحيد أخصّ الخواصّ نامگذاري‌ نموده‌ است‌؛در اينجا يك‌ سؤال‌ پيش‌ مي‌آيد . و آن‌ اينستكه‌ كثرتي‌ را كه‌ در اينجا ذكر ميكند آيا اعتباري‌ است‌ يا حقيقي‌ ؟

اگر پاسخ‌ دهند: اعتباري‌ است‌ ، اين‌ همان‌ قول‌ دوّم‌ يعني‌ توحيد بعضي‌ از صوفيّه‌ مي‌باشد كه‌ آنرا توحيد خاصّ نام‌ گذاردند . تمام‌ صوفيّه‌اي‌ كه‌ ايشان‌ مدّ نظر دارند هَمّ و غمّشان‌ اثبات‌ همين‌ كثرت‌ اعتباري‌ است‌ ، نه‌ انكار اصل‌ كثرت‌ گرچه‌ به‌ نحو اعتبار باشد . شما در ميان‌ جميع‌ فِرق‌ يك‌ نفر را نشان‌ بدهيد كه‌ حتّي‌ كثرت‌ اعتباري‌ وجود و موجود را نفي‌ كند ! و اگر كسي‌ چنين‌ تفوّه‌ نمايد او را از زمرۀ عقلا خارج‌ دانند و گفتارش‌ را در رديف‌ دگران‌ عنوان‌ ننمايند .

و اگر پاسخ‌ دهند: كثرت‌ حقيقي‌ است‌ همانطور كه‌ همينطور هم‌ هست‌ و خودشان‌ تصريح‌ دارند و در مكاتبات‌ ميان‌ عَلَمَين‌ آيتين‌: مرحوم‌ آية‌ الحقّ و سَندالتّوحيد و العرفان‌ حاج‌ سيّد أحمد طهراني‌ كربلائي‌ و محقّق‌ مدقّق‌ حكيم‌ و فيلسوف‌ مرحوم‌ حاج‌ شيخ‌ محمّد حسين‌ كمپاني‌ اصفهاني‌ قدّس‌ الله‌ أسرارهما به‌ خوبي‌ مشهود و بلكه‌ نزاع‌ بر سر همين‌ است‌ و بس‌ ، كه‌ آية‌ الله‌ كمپاني‌ اصرار بر اثبات‌ وحدت‌ و كثرت‌ حقيقي‌ دارد و آية‌ الله‌ كربلائي‌ پر و پاي‌ آنرا ميزند و خاكسترش‌ را به‌ باد فنا ميدهد و روشن‌ مي‌سازد كه‌ با وجود وحدت‌ حقّۀ حقيقيّه‌ و وجود بالصّرافه‌ اصلاً تعدّد حقيقي‌ معني‌ ندارد و كثرت‌ حقيقي‌ را در بيغوله‌هاي‌ جهنّم‌ و زواياي‌ آتش‌ شرك‌ بايد جست‌ نه‌ در بهشتِ توحيد و معرفت‌ كه‌ در آنجا شائبه‌اي‌ از كثرت‌ موجود نيست‌؛بنابراين‌ همان‌ اشكال‌ واضح‌ و روشن‌ فوراً در برابر ما جلوه‌ ميكند كه‌: عقلاً وحدت‌ واقعيّه‌ با كثرت‌ واقعيّه‌ نمي‌توانند جمع‌ شوند . وحدت‌ با كثرت‌ ، متضادّين‌ يا متناقضين‌ هستند . مفهوم‌ وحدت‌ با مفهوم‌ كثرت‌ ضدَّين‌ يا نقيضَين‌ هستند؛آنگاه‌ چگونه‌ امكان‌ دارد در جائي‌ كه‌ وحدت‌ را حقيقي‌ فرض‌ كرده‌ايم‌ كثرت‌ را نيز حقيقي‌ بدانيم‌ ؟

بر اين‌ اساس‌ قول‌ ذَوق‌ المتألّهين‌ كه‌: وحدت‌ وجود و كثرت‌ موجود حقيقي‌ است‌ ، با قول‌ صدر المتألّهين‌ كه‌: وحدت‌ وجود و وحدت‌ موجود در عين‌ كثرت‌ آن‌ دو هر دو حقيقي‌ هستند را بايد كنار بگذاريم‌ ، و پس‌ از غير قابل‌ قبول‌ بودن‌ قسم‌ اوّل‌ ناچاريم‌ كه‌ آنچه‌ را كه‌ از بعضي‌ از صوفيّه‌ نقل‌ كرده‌اند و آنرا توحيد خاصّ گرفته‌اند كه‌: وحدت‌ وجود و وحدت‌ موجود حقيقيّه‌ با كثرت‌ وجود و كثرت‌ موجود اعتباريّه‌ مي‌باشند را عالي‌ترين‌ اقسام‌ توحيد و ميزان‌ و شاخص‌ قرار دهيم‌ .

نكتۀ دوّم‌:

وجود خالق‌ و مخلوق‌ ، و آمر و مأمور ، و راحم‌ و مرحوم‌ در اينصورت‌ بسيار روشن‌ است‌ كه‌ ابداً جاي‌ انكار و شكّي‌ در آن‌ تصوّر نمي‌گردد .

مثال‌ روشن‌ آن‌ انسان‌ است‌ با قواي‌ باطنيّه‌ و قواي‌ ظاهريّۀ آن‌ . نفس‌ ناطقۀ هر فرد از افراد بشر داراي‌ حسِّ مشترك‌ و قواي‌ مفكّره‌ و واهمه‌ و حافظه‌ ، و داراي‌ حسّ باصره‌ و سامعه‌ و شامّه‌ مي‌باشد . اين‌ قوا همگي‌ از جهت‌ وحدت‌ ، عين‌ نفس‌ ناطقه‌ بوده‌ و واحد هستند؛وليكن‌ به‌ اعتبار تعيّنات‌ و ظهورات‌ بدينگونه‌ متعيّن‌ و ظاهر شده‌اند .

حقّاً و تحقيقاً ما نمي‌توانيم‌ وحدت‌ و وحدانيّت‌ خودمان‌ را انكار كنيم‌؛و ايضاً در عين‌ حال‌ ، اين‌ تعدّد و تعيّن‌ و تكثّر قوا امري‌ است‌ غير قابل‌ ترديد .

نفس‌ وحداني‌ ما ، به‌ قواي‌ باطنيّه‌ و آنگاه‌ به‌ قواي‌ ظاهريّه‌ امر ميكند و از ما بدين‌ واسطه‌ كارهائي‌ سر ميزند كه‌ داراي‌ عنوان‌ كثرات‌ هستند؛ولي‌ در عين‌ حال‌ وحدت‌ ما در اين‌ افعال‌ و قوا به‌ جاي‌ خود باقي‌ است‌ . بنابراين‌ قواي‌ باطنيّۀ ما ، خود ماست‌ در آن‌ ظهورات‌؛و قواي‌ ظاهريّۀ ما مثل‌ ديدن‌ و شنيدن‌ ما نيز خود ماست‌ در اين‌ ظهورات‌ .

تعدّد در قواي‌ ما كه‌ موجب‌ عُزلت‌ گردد غلط‌ است‌ . وحدت‌ است‌ كه‌ در مظاهر و مجالي‌ خود ظهور و تجلّي‌ كرده‌ است‌؛همچنين‌ است‌ اين‌ امر راجع‌ به‌ حضرت‌ سبحان‌: خود اوست‌ نه‌ غير او كه‌ در اين‌ آيه‌ها و آئينه‌ها و مظاهر و مجالي‌ ظهور نموده‌ است‌ . تعدّدي‌ كه‌ مستلزم‌ عزلت‌ شود غلط‌ است‌؛وحدت‌ است‌ در كثرت‌ ، وحدت‌ حقيقي‌ در كثرت‌ اعتباري‌ .

حقّ سبحانه‌ و تعالي‌ ، خالق‌ است‌ در مرتبۀ عالي‌ و مخلوق‌ است‌ در مرتبۀ داني‌ . آمِر است‌ در مقام‌ بالا ، مأمور است‌ در مقام‌ پائين‌ . راحم‌ است‌ در افق‌ مبين‌، مرحوم‌ است‌ در نشأۀ أسفل‌ السّافلين‌ .

 

ابيات‌ راقيۀ ميرزا محمّد رضا قمشه‌اي‌ در وحدت‌ موجود

چقدر خوب‌ و عالي‌ و دلنشين‌ فرموده‌ است‌ عارف‌ واصل‌ ما:

آنِ خداي‌ دان‌ همه‌ مقبول‌ و نا قبول                            ‌ مِنْ رَحْمَةٍ بَدا وَ إلَي‌ رَحْمَةٍ يَـُولْ

از رحمت‌ آمدند و به‌ رحمت‌ روند خلق              ‌ اينست‌ سرّ عشق‌ كه‌ حيران‌ كند عقول‌

خَلقان‌ همه‌ به‌ فطرت‌ توحيد زاده‌اند                      اين‌ شرك‌ عارضي‌ بود و عارضي‌ يزول

گويد خرد كه‌ سرِّ حقيقت‌ نهفته‌ دار                    با عشقِ پرده‌در چه‌ كند عقل‌ بوالفضول‌

يك‌ نقطه‌ دان‌ حكايت‌ ما كان‌ و ما يكون‌                    اين‌ نقطه‌ گه‌ صعود نمايد گهي‌ نزول‌

جز من‌ كمر به‌ عهد امانت‌ نبست‌ كس‌                 گر خوانيَم‌ ظلوم‌ ، و گر خوانيم‌ جهول‌

 

فقيه‌ نمايان ، به نجاسات «وحدت وجودي‌» را افزوده‌اند تا خود را از مسؤوليّت‌ برهانند

نكتۀ سوّم‌:

اين‌ مطلب‌ از سابق‌ الايّام‌ براي‌ بندۀ حقير مشكل‌ آمده‌ بود كه‌ چرا برخي‌ از فقيهان‌ ما دربارۀ مُجَسِّمه‌ و مُعَطِّله‌ و مُنَزِّهه‌ و مُجَبِّره‌ و مُفَوِّضه‌ حكم‌ به‌ تكفير نمي‌كنند و گفتار آنان را با قبول‌ اصل‌ توحيد موجب‌ كفر و نجاستشان‌ نمي‌شمرند؛ وليكن‌ راجع‌ به‌ قائلين‌ به‌ وحدت‌ وجود فوراً چماق‌ تكفير را بر سر ميكوبند ، و در تسرُّع‌ اين‌ امر از هيچ‌ دريغ‌ ندارند ؟

به‌ چه‌ علّت‌ ايشان‌ به‌ انواع‌ و اقسام‌ نَجَس‌ العَين‌ از بول‌ و غائط‌ و غيرهما ، يكي‌ را به‌ نام‌ «وحدت‌ وجودي‌» افزوده‌اند ؟ افزوده‌ شدن‌ اين‌ شي‌ء نَجَس‌ العين‌ به‌ نجاسات‌ از چه‌ و از كدام‌ زمان‌ شروع‌ شد ؟

بالاخره‌ پس‌ از مطالعات‌ و مشاهدات‌ ، بعد اللَتَيا و اللَتي‌ مطلب‌ به‌ اين‌ نكته‌ منتهي‌ گشت‌ كه‌ بواسطۀ دقّت‌ و رقّت‌ و عظمت‌ فهم‌ و ادراك‌ اين‌ نوع‌ از توحيد كه‌ توحيد مُخلَصين‌ و مقرَّبين‌ بارگاه‌ حضرت‌ حقّ جلّ شأنه‌ مي‌باشد از طرفي‌ ، و از طرف‌ ديگر بواسطۀ صعوبت‌ و مشاقّي‌ كه‌ در اين‌ راه‌ و در سبيل‌ حصول‌ اين‌ مرام‌ براي‌ سالك‌ سبيل‌ إلي‌ الله‌ پيش‌ مي‌آيد و طبعاً با مزاج‌ مُتَتَرِّفين‌ سازش‌ ندارد؛قشريّون‌ و ظاهريّون‌ كه‌ از جهتي‌ سطح‌ فكري‌شان‌ ، و از جهتي‌ سطح‌ علميشان‌ كوتاه‌ و ضعيف‌ است‌ ، براي‌ زير بار نرفتن‌ اين‌ مسأله‌ و عدم‌ تقليد و تبعيّت‌ از مرد وارستۀ راه‌ پيموده‌ ، خود را راحت‌ كرده‌ و با نداي‌ كفر و خروج‌ از اسلام‌ ، زيربناي‌ اين‌ بنيان‌ را خراب‌ و تيشه‌ بر بن‌ اين‌ ريشه‌ زده‌ و با اتّهام‌ به‌ نجاست‌ كه‌ اثر زندقه‌ و الحاد است‌ آنان‌ را زنديق‌ و ملحد دانسته‌اند .

آري‌ ! معروف‌ است‌ و تجربه‌ هم‌ تأييد ميكند كه‌ تكفير و تفسيق‌ چماق‌ بيخردان‌ است‌ .

و اينان‌ با اين‌ تكفير ، تيشه‌ بر اساس‌ اسلام‌ زده‌اند . مگر نه‌ آنكه‌ اسلام‌ دين‌ و آئين‌ توحيد است‌ ؟ توحيد عين‌ وحدت‌ است‌ . توحيد از باب‌ تفعيل‌ و متعدّي‌، و وحدت‌ از باب‌ ثلاثي‌ مجرّد و فعل‌ لازم‌ است‌ .

توحيد اسلام‌ يعني‌ يكي‌ كردن‌ جميع‌ كَثَرات‌ و منحصر گردانيدن‌ اثر و قوّه‌ و علم‌ و حيات‌ و قدرت‌ و وجود و ذات‌ را در حضرت‌ حقّ سبحانه‌ و تعالي‌ . وحدت‌ يعني‌ يكي‌ شدن‌ و يگانه‌ بودن‌ اين‌ افعال‌ و اسماء و صفات‌ و ذات‌ در آنحضرت‌ متعال‌ .

در اينصورت‌ «وحدت‌ وجود» يعني‌ نتيجه‌ و ما حصلِ بدست‌ آمدۀ از توحيد ، و ثمرۀ اين‌ شجرۀ مثمره‌ . پس‌ كجا توحيد با وحدت‌ ضدّيّت‌ دارد . توحيد اسلام‌ كمال‌ ملايمت‌ بلكه‌ عينيّت‌ با آن‌ را دارد . «وحدت‌ وجود» شربت‌ شيرين‌ و خوشگوار «توحيد حقّ» در مراحل‌ كثرات‌ است‌ .

امّا اين‌ بي‌انصافان‌ كه‌ نمي‌توانسته‌اند و نتوانسته‌اند آنان‌ را به‌ «توحيد در وجود» متّهم‌ سازند ، زيرا اين‌ كلام‌ ملعبه‌ و بازيچه‌ براي‌ دشمنان‌ و دوستان‌ مي‌شد كه‌ عجيب‌ است‌ ! چه‌ عيب‌ دارد كسي‌ كه‌ به‌ دين‌ اسلام‌ گرويده‌ است‌ به‌ نتائج‌ غائي‌ آن‌ كه‌ توحيد در ذات‌ و در صفت‌ است‌ برسد و «توحيد در وجودي‌» گردد ؟ آمده‌اند لفظ‌ «توحيد» را با «وحدت‌» عوض‌ كرده‌اند؛و عوامّ النّاس‌ كالانعام‌ هم‌ كه‌ خبر از هيچ‌ چيز ندارند ، گرز وحدت‌ وجودي‌ را بر سر آنان‌ مي‌كوبند . و ايشان‌ به‌ عنوان‌ كافر مُلحد زنديق‌ خارج‌ از دين‌ ، صبغۀ نَجس‌ العَين‌ به‌ آنان‌ زده‌اند تا مردم‌ از صدمتري‌ دستشان‌ به‌ آنان‌ نرسد .

 

مخالفت‌ با معتقدين‌ به‌ وحدت‌ وجود ، عبارةٌ اُخراي‌ مخالفت‌ با اهل‌ توحيد است‌؛يعني‌ با موحّدين‌ .

مشركين‌ عرب‌ و بالاخصّ قريش‌ كه‌ مخالفت‌ با رسول‌ اكرم‌ صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ ميكرده‌اند ، بر اساس‌ توحيد و يگانه‌ دانستن‌ و يگانه‌ شمردن‌ مبدأ و معاد و جميع‌ امور مابينهما بوده‌ است‌ .

آنان‌ مي‌گفته‌اند: اين‌ مرد زنديق‌ و ملحد است‌ ، سحر ميكند ، و به‌ توحيد فرا ميخواند؛و اين‌ خروج‌ از دين‌ و آئين‌ و سنّت‌ ماست‌ . او مردي‌ است‌ پليد ! يا وي‌ را بدين‌ جرم‌ و جريمه‌ بايد بكشيم‌ ، و يا از شهر و ديارمان‌ بيرون‌ كنيم‌ ، يا خانه‌ را بر سرش‌ آوار آوريم‌ ، يا در عزلت‌ و انزوا تنها و تنها خودش‌ و پيروانش‌ را محصور كنيم‌ !

وَ عَجِبُوٓا أَن‌ جَآءَهُم‌ مُّنذِرٌ مِّنْهُمْ وَ قَالَ الْكَـٰفِرُونَ هَـٰذَا سَـٰحِرٌ كَذَّابٌ .

أَ جَعَلَ الالِهَةَ إِلَـٰهًا وَ’حِدًا إِنَّ هَـٰذَا لَشَيْءٌ عُجَابٌ .

وَ انطَلَقَ الْمَلَا مِنْهُمْ أَنِ امْشُوا وَ اصْبِرُوا عَلَي‌’ٓ ءَالِهَتِكُمْ إِنَّ هَـٰذَا لَشَيْءٌ يُرَادُ .

مَا سَمِعْنَا بِهَـٰذَا فِي‌ الْمِلَّةِ الاخِرَةِ إِنْ هَـٰذَآ إِلَّا اخْتِلَـٰقٌ .

‌ أَءُنزِلَ عَلَيْهِ الذِّكْرُ مِن‌ بَيْنِنَا بَلْ هُمْ فِي‌ شَكٍّ مِّن‌ ذِكْرِي‌ بَل‌ لَّمَّا يَذُوقُوا عَذَابِ .

«و كافران‌ به‌ شگفت‌ درآمدند كه‌ يك‌ نفر رسول‌ بيم‌ دهنده‌ از جنس‌ خودشان‌ به‌ سويشان‌ بيايد . و كافران‌ گفتند: اين‌ مرد سحر كننده‌ و بسيار دروغگو مي‌باشد (دروغ‌ ساز است‌) .

آيا او خدايان‌ كثيره‌ و متعدّدۀ ما را يك‌ خدا كرده‌ است‌ ؟ اين‌ مسأله‌ از چيزهائي‌ است‌ كه‌ زياده‌ از حدّ موجب‌ تعجّب‌ مي‌باشد .

و سران‌ مستكبر قومشان‌ بر اين‌ تصميم‌ و منهاج‌ برآمدند كه‌: بايد طريقه‌ و راه‌ و روش‌ خودتان‌ را ادامه‌ دهيد و بر پرستش‌ خدايان‌ بسيارتان‌ ثابت‌ قدم‌ و استوار باشيد . (يا با قيام‌ پيغمبر كه‌ شما را به‌ توحيد فرا ميخواند و بر خدايان‌ بسيارتان‌ خرده‌ ميگيرد و اين‌ از وقايع‌ و پيش‌ آمدهاي‌ زشت‌ زمانه‌ است‌ ، بايد مقاومت‌ نمائيد!) اين‌ كاري‌ است‌ كه‌ مورد پسند و خواست‌ و ارادۀ جميع‌ ملّت‌ ماست‌ .

ما حتّي‌ در آخرين‌ ملّتي‌ كه‌ آمده‌ است‌ (ملّت‌ مسيح‌ و مذهب‌ نصاري‌) نشنيده‌ايم‌ كه‌ مردم‌ را به‌ وحدت‌ خداوند بخوانند . بنابراين‌ ، دعوت‌ محمّد جز بافتگي‌ و دروغ‌ اندازي‌ از نزد خودش‌ چيز ديگري‌ نمي‌تواند بوده‌ باشد .

آيا وحي‌ و قرآن‌ ، از ميان‌ ما جميع‌ مردمان‌ فقط‌ به‌ سوي‌ وي‌ نازل‌ گشت‌ ؟! بلكه‌ اين‌ مردم‌ كافر از نزول‌ قرآن‌ كه‌ ذكر من‌ است‌ در ريب‌ و شكّ و ترديد بسر ميبرند؛بلكه‌ هنوز طعم‌ عذاب‌ مرا نچشيده‌اند . (تا بدانند كه‌ نتائج‌ قول‌ به‌ كثرت‌ خدايان‌ و تعدّد وجود و موجود و آلهه‌ چه‌ بلاي‌ خانمانسوزي‌ بر سرشان‌ آورده‌ است‌؟!)»

اين‌ آيات‌ و امثال‌ اينها كه‌ در قرآن‌ مجيد بسيار است‌ ، همه‌ دلالت‌ دارد كه‌ اشكال‌ مشركين‌ و كافرين‌ بر پيامبر و بر اسلام‌ و قرآن‌ ، مسألۀ توحيد بوده‌ است‌ و بس‌ . آيا اشكال‌ درس‌ خوانده‌ها و عالماني‌ كه‌ به‌ وحدت‌ وجودي‌ها مي‌تازند و آنانرا مورد اتّهام‌ و سرزنش‌ و مؤاخذه‌ قرار ميدهند ، به‌ مثابه‌ بلكه‌ به‌ عين‌ اشكال‌ مشركان‌ و كافران‌ به‌ موحّدان‌ نمي‌باشد ؟! آن‌ بصورت‌ اشكال‌ بر توحيد وجود و اين‌ بصورت‌ اشكال‌ بر وحدت‌ وجود .

آن‌ با رَمْي‌ به‌ زندقه‌ و خروج‌ از دين‌؛اين‌ هم‌ با رمي‌ به‌ زندقه‌ و خروج‌ از دين‌ . آن‌ به‌ عنوان‌ انحراف‌ مردم‌ از آئين‌؛و اين‌ هم‌ به‌ عنوان‌ از دست‌ رفتن‌ عقيدۀ عاميانۀ عامّۀ مردم‌ .

البتّه‌ اسرار پيوسته‌ بايد حفظ‌ شود ، و مطالب‌ عاليۀ راقيۀ عرفانيّه‌ را به‌ هركس‌ نتوان‌ گفت‌ ، و تكلّم‌ با مردم‌ در حدّ عقول‌ و استعدادشان‌ هميشه‌ مطلوب‌ بلكه‌ مأمورٌ به‌ و فرض‌ است‌؛امّا گفتار ما با خواصّ است‌ نه‌ با عوامّ ، با علماء است‌ نه‌ با جُهلاء ، با اهل‌ فهم‌ و درايت‌ و ادب‌ و مطالعه‌ است‌ نه‌ با مرد عامّي‌ عاري‌ از همه‌ گونۀ اين‌ مسائل‌ .

ما ميگوئيم‌: اگر بنا بشود يك‌ هزار و چهار صد سال‌ از شريعت‌ توحيد محمّدي‌ بگذرد و باز هم‌ عقيدۀ ما فقط‌ توحيد لساني‌ باشد ، و از اسرار و مراتب‌ عاليۀ توحيد فكري‌ و عقلي‌ و قلبي‌ سر در نياوريم‌ ، و به‌ همان‌ يقين‌ اجمالي‌ قانع‌ باشيم‌ ، و عملاً هم‌ بر اهل‌ وحدت‌ كه‌ موحّدان‌ حقيقي‌ و مسلمانان‌ واقعي‌ هستند هَجْمه‌ و حَمله‌ آوريم‌؛پس‌ فرق‌ ميان‌ ما با مشركين‌ قريش‌ كه‌ در جنگ‌ بَدر و اُحد و أحزاب‌ و حُنَين‌ بر روي‌ پيامبر و أميرالمؤمنين‌ عليهما السّلام‌ و بر روي‌ جميع‌ موحّدان‌ يعني‌ قائلان‌ و معتقدان‌ به‌ وحدت‌ الهي‌ شمشير كشيده‌اند چيست‌ ؟!

 

رساله‌ نويسان‌ ، تا صاحب‌ ولايت‌ الهيّه‌ نباشند ، در روز قيامت‌ موقف‌ خطرناكي‌ دارند

ما كه‌ به‌ عنوان‌ مرجع‌ و وليّ فقيه‌ رساله‌ طبع‌ مي‌كنيم‌ ، يعني‌ جان‌ و مال‌ و ناموس‌ و عِرْض‌ مردم‌ مسلمان‌ را بدست‌ ميگيريم‌ و در تحت‌ پوشش‌ اراده‌ و قواي‌ فكري‌ خود مسلّط‌ مي‌پنداريم‌ ، نبايد لاأقلّ در مسألۀ توحيد هم‌ قدمي‌ زنيم‌؛ و خداي‌ ناكرده‌ اين‌ فتاوي‌ موجب‌ هتك‌ نفوس‌ و اموال‌ و نواميس‌ و اعراض‌ نگردد . ما لازم‌ نيست‌ خود را پاسدار و نگهبان‌ جا بزنيم‌؛لاأقلّ دشمنِ شمشير بدست‌ بر نفع‌ خصم‌ مشرك‌ ، و بر ضرر اين‌ فرد مسلم‌ موحّد نبوده‌ باشيم‌! « ما را به‌ خير تو اميّد نيست‌؛شرّ مرسان‌ » !

 

استدلال‌ به‌ آيات‌ قرآن‌ براي‌ اثبات‌ دوئيّت‌ حقيقي‌ بين‌ خالق‌ و مخلوق‌ ، فاسد است‌

نكتۀ چهارم‌:

پس‌ از آنكه‌ معلوم‌ شد صحّت‌ گفتار خالق‌ و مخلوق‌ ، و آمر و مأمور ، راحم‌ و مرحوم‌؛و وجه‌ صحّت‌ و علوّ اين‌ تعابير بنا بر رأي‌ پيشگامان‌ فلسفه‌ و عرفان‌ اسلامي‌ امثال‌ محيي‌ الدّين‌ عربي‌ و تلامذه‌اش‌ همچون‌ قونَويّ و قَيصريّ ، و مثل‌ عالم‌ فقيه‌ نبيل‌ و عارف‌ بي‌بديل‌ غائب‌ از انظار و افكار در مدّت‌ هفت‌ قرن‌: سيّد حيدر آملي‌ ، و مثل‌ فقيه‌ و حكيم‌ خبير و بصير و دانشمند فرزانۀ الهي‌: ملاّ صدراي‌ شيرازي‌ و أمثالهم‌ كه‌ حقّاً و واقعاً حقّي‌ عظيم‌ بر اسلام‌ و مسلمين‌ و مؤمنين‌ و پيروان‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ أفضل‌ الصّلوات‌ و أكمل‌ تحيّات‌ المصلّين‌ دارند كه‌ با كتب‌ برهانيّه‌ و شهوديّۀ خود به‌ اسلام‌ خشك‌ شده‌ در اثر غلبۀ افكار حشويّه‌ و ظاهريّون‌ و اخباريّون‌ تهي‌ مغز و سبك‌ درايت‌ ، جان‌ نويني‌ بخشيدند و درخت‌ توحيد را از نو آبياري‌ كردند و خُطَب‌ «نَهج‌ البلاغة‌» را باز به‌ خاطرها آوردند؛اينك‌ عرض‌ مي‌كنيم‌:

عبارتي‌ را كه‌ مرحوم‌ آية‌ الله‌ حكيم‌ قدّس‌ سرّه‌ در پايان‌ تعليقه‌ و فتواي‌ خود مرقوم‌ داشته‌ بودند كه‌:

وَ مَا تَوْفِيقِي‌ٓ إِلَّا بِاللَهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنِيبُ

«و نيست‌ توفيق‌ من‌ مگر بواسطۀ خداوند . من‌ بر او توكّل‌ كرده‌ام‌ ، و بسوي‌ او بازگشت‌ مي‌نمايم‌.»

داراي‌ دو نكته‌ و اشاره‌ است‌: اوّل‌: همين‌ معني‌ آن‌ كه‌ درخواست‌ اين‌ امور از خداوند است‌ . دوّم‌: آنكه‌ ميخواهند بفهمانند: آيه‌ دلالت‌ بر دوئيّت‌ آمر و مأمور و راحم‌ و مرحوم‌ دارد؛زيرا براي‌ خودش‌ خوديّتي‌ و توفيقي‌ را در مقابل‌ خدا ، و توكّلي‌ و انابه‌اي‌ در برابر خدا بيان‌ كرده‌ است‌ .

آري‌ ، مطلب‌ از اين‌ قرار است‌ ولي‌ آيا خوديّتي‌ و توفيقي‌ و توكّلي‌ حقيقي‌ را بيان‌ ميكند يا اعتباري‌ ؟!

اگر حقيقي‌ باشد ، درست‌ نيست‌؛زيرا در برابر ذات‌ و صفت‌ حقّ براي‌ هيچ‌ ذرّه‌اي‌ از ذرّات‌ استقلال‌ نيست‌ ، چه‌ در وجود و چه‌ در صفت‌ .

و اگر اعتباري‌ باشد ، اين‌ منافات‌ با كلام‌ صوفيّه‌ ندارد بلكه‌ عين‌ مطلب‌ آنها مي‌باشد . چنانچه‌ خود حضرت‌ شُعَيب‌ علي‌ نبيِّنا وآله‌ و عليه‌ الصّلوة‌ والسّلام‌ كه‌ بدين‌ سخن‌ لب‌ گشوده‌ است‌ مرادش‌ همين‌ بوده‌ است‌:

قَالَ يَـٰقَوْمِ أَرَءَيْتُمْ إِن‌ كُنتُ عَلَي‌’ بَيِّنَةٍ مِّن‌ رَّبِّي‌ وَ رَزَقَنِي‌ مِنْهُ رِزْقًا حَسَنًا وَ مَآ أُرِيدُ أَنْ أُخَالِفَكُمْ إِلَي‌’ مَآ أَنْهَیٰكُمْ عَنْهُ إِنْ أُرِيدُ إِلَّا الْإصْلَـٰحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَ مَا تَوْفِيقِي‌ٓ إِلَّا بِاللَهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنِيبُ .

«شعيب‌ گفت‌: اي‌ طائفه‌ و خويشاوندان‌ و اقوام‌ من‌ ! شما مرا مطّلع‌ سازيد از آنكه‌ اگر من‌ از جانب‌ پروردگارم‌ داراي‌ حجّت‌ و برهاني‌ بوده‌ باشم‌ ، و آن‌ پروردگار به‌ من‌ از نزد خودش‌ روزيِ نيكو عطا ميكند (باز من‌ پرستش‌ و اطاعت‌ او را نكنم‌؟!) ومن‌ اراده‌ ندارم‌ كه‌ خودم‌ كاري‌ را انجام‌ دهم‌ كه‌ شما را از آن‌ نهي‌ مي‌نمايم‌ . من‌ درخواستي‌ و اراده‌ و نيّتي‌ ندارم‌ مگر اصلاح‌ بقدري‌ كه‌ در خودم‌ توان‌ و قدرت‌ مي‌يابم‌ . و توفيق‌ من‌ نيست‌ مگر بواسطۀ او؛بر او توكّل‌كرده‌ام‌ و به‌ سوي‌ او بازگشت‌ مي‌نمايم‌!»

نه‌ هر كه‌ چهره‌ برافروخت‌ دلبري‌ داند                     نه‌ هر كه‌ آينه‌ سازد سـكندري‌ دانــد

نه‌ هر كه‌ طرف‌ كله‌ كج‌ نهاد و تند نشست‌                كـلاه‌ داري‌ و آيـيـن‌ ســروري‌ دانــد

تو بندگي‌ چو گدايان‌ به‌ شرط‌ مزد مكن‌                 كه‌ دوست‌ خود روش‌ بنده‌پروري‌ دانــد

غلام‌ همّت‌ آن‌ رند عافيت‌ سوزم‌                                كه‌ در گداصـفتي‌ كيمياگري‌ دانـد

وفا و عهد نكو باشد ار بياموزي‌                           و گرنه‌ هر كه‌ تو بيني‌ ستمگري‌ دانــد

بباختم‌ دل‌ ديوانه‌ و ندانستم‌                                   كه‌ آدمي‌ بچه‌اي‌ شيوۀ پـري‌ دانــد

هزار نكتۀ باريك‌تر ز مو اينجاست‌                            نه‌ هر كه‌ سر بتراشد قلندري‌ دانــد

مدار نقطۀ بينش‌ ز خال‌ تست‌ مرا                            كه‌ قدر گوهر يكدانه‌ جوهري‌ دانــد

به‌ قدّ و چهره‌ هر آن‌ كس‌ كه‌ شاه‌ خوبان‌             شد جهان‌ بگيرد اگر دادگسـتـري‌ دانــد

ز شعر دلكش‌ حافظ‌ كسي‌ بود آگاه‌                     كه‌ لطف‌ طبع‌ و سخن‌ گفتنِ دَري‌ داند

(کتاب الله‌ شناسي / جلد سوم / صفحه 202 الی 230)

 

تکفیر کردن…

مگر بوعلي‌ سينا را تكفير نكردند ، و او در پاسخ‌ اين‌ رباعي‌ را نسرود ؟

كفر چو مني‌ گزاف‌ و آسان‌ نبود                   محكمتر از ايمان‌ من‌ ايمان‌ نبود

در دهر چو من‌ يكي‌ و آنهم‌ كافِر                    پس‌ در همه‌ دهر يك‌ مسلمان‌ نبود

مگر استاد بشر و عقل‌ حاديعشر خواجه‌ نصير الدّين‌ طوسي‌ نگفت‌:

نِظام‌ بي‌نظام‌ ار كافرم‌                   خواند چراغ‌ كذب‌ را نبود فروغي‌

مسلمان‌ خوانمش‌ زيرا كه‌ نبود             مكافات‌ دروغي‌ جز دروغي‌

مگر يگانه‌ منجي‌ دين‌ و علم‌ و حقيقت‌ را از گرداب‌ مهلك‌ ضلالتهاي‌ وارده‌ در شريعت‌: ملاّ صدرا را بارها تكفير و تا آخر عمر در به‌ در نكردند ؟

مگر يگانه‌ عالم‌ جامع‌ و بارع‌ و فقيه‌ و عارف‌ ارزشمند دوران‌ ملاّ محمّد محسن‌ فيض‌ كاشاني‌ را تكفير نكردند؛و ملاّ محمّد طاهر قميّ براي‌ توبه‌ و اعتذار با پاي‌ پياده‌ از قم‌ به‌ كاشان‌ حركت‌ نكرد و دَرِ خانۀ او را يكسره‌ نكوفت‌ و به‌ وي‌ نگفت‌: يا مُحْسِنُ قَدْ أتاكَ الْمُسي‌ٓءُ ؟!

مگر عالم‌ فقيه‌ و عارف‌ وارف‌ و حكيم‌ مدرّس‌ «أسفار» و «شفا» را در نجف‌ اشرف‌ يعني‌ مرحوم‌ سيّد حسن‌ اصفهاني‌ كه‌ از اعلا درجه‌ شاگردان‌ دلسوخته‌ و وارسته‌ و مريدان‌ سرسخت‌ و دلباختۀ آيت‌ حقّ و سند عرفان‌ و ولايت‌ حقّۀ الهيّۀ مرحوم‌ حاج‌ ميرزا علي‌ آقاي‌ قاضي‌ بوده‌ است‌ ، مرجع‌ تقليد مطلق‌ وقت‌ آية‌ الله‌ عظمي‌ آقا سيّد أبوالحسن‌ اصفهاني‌ فقط‌ به‌ جرم‌ تدريس‌ معقول‌ و حوزۀ رسمي‌ اخلاق‌ و عرفان‌؛از نجف‌ به‌ مَسقَط‌ ، غريباً وحيداً مُضطَهِداً بيرون‌ نكرد ؟ و تا امروز كه‌ امروز است‌ نجف‌ را فاقد علوم‌ معقول‌ و حوزه‌هاي‌ رسمي‌ معارف‌ و اخلاق‌ و حكمت‌ و فلسفه‌ ننمود ؟ و آن‌ نجف‌ گرم‌ و با طراوت‌ را به‌ حالت‌ امروز كه‌ مشاهده‌ مي‌كنيد به‌ خشكي‌ و سردي‌ و عدم‌ رشد معقولات‌ ننشانيد ؟!

مگر يگانه‌ حكيم‌ و فقيه‌ و مفسّر و اهل‌ حديث‌ و خبر و درايت‌ ، استاد ارجمندمان‌ آيت‌ مطلق‌ حقّ در عصر ، و شايد تا مدّتي‌ بعد در أعصار آينده‌: علاّمه‌ آية‌ الله‌ حاج‌ سيّد محمّد حسين‌ طباطبائي‌ أعلي‌ الله‌ مقامه‌ الشّريف‌ كه‌ به‌ اعتراف‌ مخالف‌ و مؤالف‌ ، دوست‌ و دشمن‌ ، داراي‌ فكري‌ عميق‌ و مغزي‌ بيدار ، و حامي‌اي‌ فريد براي‌ اسلام‌ و تشيّع‌ بود؛فقط‌ به‌ جرم‌ دعوت‌ به‌ خدا و به‌ حقّ و إعراض‌ از زخارف‌ مادّيّه‌ و شهويّۀ دنيا پرستان‌ و كاسه‌ ليسان‌ ، و برداشتن‌ گامهاي‌ راستين‌ و استوار براي‌ تربيت‌ طلاّب‌ و تفهيم‌ و تعليم‌ علوم‌ حقّۀ انسانيّه‌ با آنهمه‌ مشكلات‌ روبرو نشد ؟ تا جائيكه‌ بايد بفرمايد:

« اين‌ مشروطيّت‌ و آزادي‌ و غرب‌ گرائي‌ و بي‌ديني‌ و لااُبالي‌گري‌ كه‌ از جانب‌ كفّار براي‌ ما سوقات‌ آمده‌ است‌ ، اين‌ ثمره‌ را داشت‌ كه‌ ديگر درويش‌كشي‌ منسوخ‌ شد ، و گفتار عرفاني‌ و توحيدي‌ ، آزادي‌ نسبي‌ يافته‌ است‌ . و گرنه‌ شما ميديديد امروز هم‌ همان‌ اتّهامات‌ و قتل‌ و غارتها و به‌ دار آويختن‌ها براي‌ سالكين‌ راه‌ خدا وجود داشت‌! »

بالجمله‌ حكماي‌ اسلام‌ بسيار رنج‌ برده‌ و متحمّل‌ بارهاي‌ سنگين‌ و طاقت‌فرسا شده‌اند و خيلي‌ راه‌ را نزديك‌ نموده‌اند ، و خصوصيّات‌ مكتب‌ توحيد را پايه‌گذاري‌ كرده‌اند .

(کتاب الله‌ شناسي / جلد سوم / صفحه 283 الی286)

 

آية‌ الله‌ زاده‌ بهبهاني‌ وحيد: آقا محمّد علي‌ كرمانشاهي‌ به‌ اشتباه‌ رفته‌ ، و مراد از كلمۀ «جبر» را همين‌ معني‌ معروف‌ ما پنداشته‌ است‌؛و لهذا به‌ شبستري‌ و محيي‌الدّين‌ در استعمال‌ اين‌ لفظ‌ خرده‌ گرفته‌ است‌ .

سيّد محمّد باقر خوانساري‌ گفتاري‌ را از آقا محمّد علي‌ بهبهاني‌ در كتاب‌ «مَقامِعُ الفَضل‌» او در پاسخ‌ كسي‌ كه‌ از وي‌ از ادلّۀ قائلين‌ به‌ وحدت‌ وجود سؤال‌ نموده‌ است‌ ، نقل‌ كرده‌ تا مي‌رسد به‌ اينجا كه‌ او مي‌گويد:

و نيز محيي‌الدّين‌ مذهب‌ جبر را به‌ جميع‌ عرفا داده‌ ، و شبستري‌ در «گلشن‌ راز» نيز گفته‌ است‌:

هر آن‌ كس‌ را كه‌ مذهب‌ غير جبر است                     ‌ نبي‌ گفتا كه‌ او مانند گبر است‌

و اينك‌ دانستيم‌ كه‌ نسبت‌ جبر ، چه‌ به‌ شبستري‌ و چه‌ به‌ محيي‌ الدّين‌ ، ناشي‌ از قصور دقّت‌ در معاني‌ راقيۀ كلمات‌ آنان‌ و قصر نظر بر خود لفظ‌ بوده‌ است‌ .

 

«اتّحاد» در گفتار اعاظم‌ عرفاء ، مقامي‌ ارجمند است‌ قبل‌ از فناء

دوّم‌ آنكه‌ نظير اين‌ امر اشتباهي‌ است‌ كه‌ براي‌ ثقة‌ المحدِّثين‌ حاج‌ ميرزا حسين‌ نوري‌ در «مستدرك‌» رخ‌ داده‌ است‌ در استعمال‌ كلمۀ «اتّحاد» كه‌ عرفاي‌ شامخين‌ آنرا در گفتارشان‌ آورده‌اند؛و از بالاترين‌ مقامات‌ در راه‌ سير و سلوك‌ قبل‌ از مقام‌ «وحدت‌» و مقام‌ «فناءِ في‌ الله‌» مي‌باشد . و مرحوم‌ نوري‌ آنرا به‌ اتّحاد باطل‌ يعني‌ يكي‌ شدن‌ حقّ متعال‌ با سالك‌ إلي‌ الله‌ با وجود حفظ‌ دوئيّت برداشت‌ نموده‌ است‌ ، و لهذا بر عرفاء شامخين‌ همچون‌ بايزيد بَسْطامي‌ و شَقيق‌ بَلْخي‌ و مَعْروف‌ كَرْخي‌ أعلي‌ اللهُ تعالي‌ درجاتِهم‌ در استعمال‌ اين‌ لفظ‌، حمله‌ نموده‌ است‌؛و بر أبوالفُتوح‌ رازي‌ و عليّ بن‌ طاوس‌ و شهيد ثاني‌ رضوان‌ الله‌ تعالي‌ عليهم‌ ايرادي‌ وارد ننموده‌ است‌ چون‌ در كلامشان‌ لفظ‌ اتّحاد را استعمال‌ نكرده‌اند؛با وجود آنكه‌ امثال‌ اين‌ دسته‌ از علماء اعلام‌ پيرو همان‌ دسته‌ از عرفاي‌ شامخين‌ بوده‌ و در اعتقاد و عمل‌ نيز به‌ مقام‌ اتّحاد معترف‌ بوده‌اند .

شاهد سخن‌ ما در اين‌ موضوع‌ ، عبارت‌ و انشاء خواجه‌ نصيرالدّين‌ طوسي‌ است‌ در كتاب‌ نفيس‌ «أوْصاف‌ الاشْراف‌» كه‌ صريحاً «اتّحاد» را يك‌ مقام‌ و منزل‌ دانسته‌ است‌ . و براي‌ تبيين‌ و تشريح‌ اين‌ مطلب‌ لازم‌ است‌ اوّلاً عبارت‌ خواجه‌ أعلي‌ الله‌ مقامه‌ را نقل‌ كنيم‌؛و سپس‌ به‌ دنبال‌ آن‌ عبارت‌ مرحوم‌ حاجي‌ را بياوريم‌ تا فرق‌ ميان‌ اين‌ دو نسبت‌ روشن‌ گردد؛و معلوم‌ شود كه‌ امثال‌ بايزيد بسطامي‌ با آن‌ علوّ رتبه‌ و شاگردي‌ امامان‌ بالمباشره‌ ، در استعمال‌ اين‌ كلمه‌ راه‌ گزاف‌ نپيموده‌اند و نسبت‌ غلط‌ و كفر و ارتداد به‌ آنان‌ دادن‌ ، ناشي‌ از تسريع‌ قلم‌ طغيان‌ و عجله‌ در محاكمات‌ مي‌باشد:

خواجه‌ نصيرالدّين‌ در فصل‌ پنجم‌ از آن‌ كتاب‌ با عنوان‌ كلمۀ «اتّحاد» مطلب‌ را گشوده‌ است‌ و بدنبال‌ آن‌ اينطور آورده‌ است‌:

قالَ اللهُ تعالي‌ سبحانَه‌: لَا تَدْعُ مَعَ اللَهِ إِلَـٰهًا ءَاخَرَ لآ إِلَـٰهَ إِلَّا هُوَ .

«توحيد» يكي‌ كردن‌ است‌ و «اتّحاد» يكي‌ شدن‌ . آنجا وَ لَا تَجْعَلْ مَعَ اللَهِ إِلَـٰهًا ءَاخَر ، و اينجا لَا تَدْعُ مَعَ اللَهِ إِلَـٰهًا ءَاخَرَ .

چه‌ در توحيد شائبۀ تكلّفي‌ هست‌ كه‌ در اتّحاد نيست‌. پس‌ هرگاه‌ كه‌ يگانگي‌ مطلق ‌ شود و در ضمير راسخ‌ شود تا به‌ وجهي‌ ، به‌ دوئي‌ التفات‌ ننمايد ، به‌ اتّحاد رسيده‌ باشد.

و اتّحاد نه‌ آنستكه‌ جماعتي‌ قاصر نظران‌ توهّم‌ كنند كه‌ مراد از اتّحاد يكي‌ شدن‌ بنده‌ با خداي‌ تعالي‌ باشد؛ تَعالَي‌ اللَهُ عَنْ ذَلِكَ عُلُوًّا كَبيرًا .

بل‌ آنستكه‌ همه‌ او را ببينند بی‌تكلّف‌ آنكه‌ گويد: هر چه‌ جز اوست‌ از اوست‌ ، پس‌ همه‌ يكي‌ است‌ . بل‌ چنانكه‌ به‌ نور تجلّي‌ او تعالي‌ شأنه‌ بينا شود غير او را نبيند . بيننده‌ و ديده‌ و بينش‌ نباشد و همه‌ يكي‌ شود و دعاي‌ منصور حلاّج‌ كه‌ گفته‌ است‌:

بَيْني‌ وَ بَيْنَكَ إنّيّي‌ يُنازِعُني                ‌ فارْفَعْ بِفَضْلِكَ إنّيّي‌ مِنَ الْبَيْنِ

مستجاب‌ شد ، و إنّيّت‌ او از ميان‌ برخاست‌ تا توانست‌ گفت‌: «أنَا مَنْ أهْوَي‌ وَ مَن‌ أهْوَي‌ أنا» .

و در اين‌ مقام‌ معلوم‌ شود كه‌ آن‌ كس‌ كه‌ گفت‌: أنا الحَقّ و آن‌ كس‌ كه‌ گفت‌: سُبحاني‌ ما أعْظَمَ شَأْني‌ ، نه‌ دعوي‌ الهيّت‌ كرده‌اند؛بل‌ دعوي‌ نفي‌ إنّيّت‌ خود و اثبات‌ انّيّت‌ غير كرده‌اند وَ هُوَ الْمَطْلوب‌.

 

در جنبۀ ديني‌ تصوّف‌ هيچ‌ عاملي‌ به‌ غير از دين‌ اسلام‌ تأثير نداشته‌ است‌

جناب‌ مرحوم‌ كيوان‌ سميعي‌ در مقدّمۀ خود بر «شرح‌ گلشن‌ راز» از جمله‌ گويد:

باري‌ ، سخن‌ ما در اين‌ بود كه‌ تصوّف‌ داراي‌ دو جنبه‌ است‌: يكي‌ جنبة‌ ديني‌ و ديگري‌ جنبۀ علمي‌ .

دربارۀ جنبۀ ديني‌ آن‌ گفتيم‌ كه‌ هيچ‌ عاملي‌ جز دين‌ اسلام‌ و اعمال‌ و اقوال‌ پيغمبر و ائمّۀ دين‌ در آن‌ تأثير نداشته‌ است‌. اكنون‌ براي‌ تتميم‌ سخن‌ ميگوئيم‌ كه‌: از زماني‌ كه‌ حكومت‌ اسلامي‌ را بني‌ اُميّه‌ غصب‌ كردند و به‌ ظلم‌ و تعدّي‌ پرداختند و هر كس‌ از اهل‌ زهد و تقوي‌ با آنها مخالفت‌ كرد با حبس‌ و شكنجه‌ و كشته‌ شدن‌ مواجه‌ گرديد؛ عدّه‌اي‌ به‌ عُزلت‌ و عبادت‌ محض‌ مشغول‌ شدند. و اين‌ زهّاد و عبّاد ، عنواني‌ از تصوّف‌ دارا نبودند.

تا اينكه‌ بني‌ عبّاس‌ زمام‌ حكومت‌ اسلامي‌ را بدست‌ گرفتند و بيش‌ از پيش‌ به‌ ظلم‌ و تعدّي‌ نسبت‌ به‌ مسلمين‌ پرداختند . و در نتيجۀ مظالم‌ و تعدّيات‌ آنها زهّاد و عبّاد عصر هم‌ بيش‌ از پيش‌ از اصلاح‌ امور مسلمين‌ نوميد گشته‌ ، زيادتر از آنانكه‌ در عصر بني‌ اُمّيه‌ بودند از مردم‌ رميده‌ و به‌ عبادت‌ و گوشه‌گيري‌ مشغول‌ شدند . و چون‌ در رأس‌ اين‌ عدّه‌ ائمّۀ دين‌ قرار گرفته‌ بودند ، اين‌ گروه‌ به‌ حكم‌ همدردي‌ ، پروانه‌ صفت‌ گرد شمع‌ وجودشان‌ جمع‌ گرديدند . و از آنجا كه‌ اينگونه‌ اشخاص‌ بر اثر سالها عزلت‌ و عبادت‌ ، با خدا و عوالم‌ معنوي‌ سر و كار پيدا كرده‌ بودند ، جز به‌ معارف‌ و حقائق‌ مربوط‌ به‌ خدا شناسي‌ و معرفة‌ النّفس‌ به‌ چيز ديگري‌ رغبت‌ نداشتند كه‌ از آن‌ منابع‌ علم‌ و تقوي‌ و معارف‌ فرا گيرند .

 

«بايَزيد» و «شَقيق‌» و «مَعْروف‌» سه‌ شاگرد عالي‌ رتبۀ سه‌ امام‌ بوده‌اند

و ائمّۀ دين‌ هم‌ از افاضۀ حقائق‌ به‌ آنها مضايقتي‌ نداشتند . بخصوص‌ كه‌ سه‌ نفر از آنان‌ به‌ سه‌ امام‌ ، اختصاص‌ بسيار نزديك‌ صوري‌ و معنوي‌ پيدا كردند:

يكي‌ از اين‌ سه‌ نفر بايَزيد بَسْطامي‌ بود كه‌ به‌ علّت‌ تقيّه‌ از مخالفين‌ ، به‌ نام‌ سقّائي‌ چندين‌ سال‌ ملازم‌ امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌ السّلام‌ شد و از حقائق‌ و معارف‌ آنحضرت‌ اقتباس‌ فيض‌ كرد .

دوّمي‌ شَقيق‌ بَلخي‌ بود كه‌ بوسيلۀ حضرت‌ موسي‌ بن‌ جعفر عليهماالسّلام‌ از گناهان‌ توبه‌ كرد و اختصاص‌ به‌ آن‌ جناب‌ پيدا نمود .

سوّمي‌ مَعروف‌ كَرْخي‌ بود كه‌ او هم‌ بعلّت‌ تقيّه‌ و ترس‌ از مخالفين‌ به‌ اسم‌ درباني‌ سالها ملازم‌ حضرت‌ رضا عليه‌ السّلام‌ شد .

اين‌ سه‌ نفر بعلّت‌ حقائق‌ و معارفي‌ كه‌ از آن‌ سه‌ امام‌ كسب‌ كرده‌ بودند و به‌ ديگر زهّاد و عبّاد تعليم‌ دادند ، زهد و عبادت‌ را توأم‌ با معارف‌ مخصوصي‌ نمودند كه‌ در عصر بني‌ اُميّه‌ سابقه‌ نداشت‌ .

و پر واضح‌ است‌ كه‌ معارف‌ و حقائق‌ ائمّۀ مذكور همانهائي‌ بود كه‌ پيغمبر اكرم‌ به‌ عليّ عليه‌ السّلام‌ تعليم‌ داده‌ ، و از او به‌ فرزندانش‌ ، و از فرزندانش‌ به‌ مستعدّين‌ انتقال‌ يافته‌ است‌ . و چون‌ اين‌ ائمّۀ مذكور ، معلّمي‌ غير از پدران‌ خود

نداشته‌اند بنابراين‌ منبع‌ علم‌ آنان‌ فقط‌ پيغمبر و عليّ عليهما صلوات‌ الله‌ بوده‌ .

و مهم‌ترين‌ دليلي‌ كه‌ ما در دست‌ داريم‌ و ثابت‌ ميكند كه‌ آن‌ سه‌ امام‌ نسبت‌ به‌ اين‌ سه‌ نفر از افاضۀ عالي‌ترين‌ معارف‌ ديني‌ مضايقه‌ نمي‌فرمودند ، و نيز نشان‌ ميدهد كه‌ آن‌ معارف‌ از چه‌ مقوله‌ معارفي‌ مي‌باشد ، كتاب‌ «مِصباح‌ الشّريعة‌» است‌ كه‌ حاوي‌ احاديثي‌ در حقائق‌ و معارف‌ است‌ كه‌ امام‌ جعفر صادق‌ بيان‌ فرموده‌ و در هنگاميكه‌ شقيق‌ بلخي‌ ملازم‌ حضرت‌ موسي‌ بن‌ جعفر عليهما السّلام‌ بوده‌ ، به‌ دستور آن‌ حضرت‌ يكي‌ از خواصّ اهل‌ علم‌ كه‌ نسبت‌ قرابت‌ به‌ آنجناب‌ داشته‌ و احاديث‌ مذكور را ضبط‌ كرده‌ ، به‌ شقيق‌ بلخي‌ مي‌سپارد و شقيق‌ آنها را براي‌ خِصّيصين‌ از اهل‌ معرفت‌ و تصوّف‌ بيان‌ ميكند .

اين‌ كتاب‌ كه‌ متضمّن‌ اسرار و حقائق‌ تصوّف‌ است‌ ، در نزد اعاظم‌ علماء شيعه‌ موثوق‌ بوده‌؛و مرحوم‌ حاج‌ ميرزا حسين‌ نوري‌ كه‌ خاتم‌ محدّثين‌ شيعه‌ است‌ به‌ احاديث‌ آن‌ اعتماد كرده‌ و آنرا جزء مآخذ كتاب‌ «مُستدرَك‌ الوَسآئل‌» قرار داده‌ است‌ .

فُضَيل‌ عياض‌ نيز كه‌ از مشاهير متصوّفه‌ در قرن‌ دوّم‌ هجري‌ است‌ ، و نجاشي‌ او را توثيق‌ نموده‌ و شيخ‌ طوسي‌ در «الفِهرِست‌» به‌ زهد او را ستوده‌؛بنا بر آنچه‌ نجاشي‌ در كتاب‌ رجال‌ خويش‌ نوشته‌ ، كتابي‌ داشته‌ است‌ كه‌ آنرا از حضرت‌ صادق‌ روايت‌ كرده‌ . (به‌ «خاتمۀ مستدرك‌» ج‌ 3 ، ص‌ 333 رجوع‌ شود.)

ولي‌ گمان‌ ميكنم‌ اين‌ كتاب‌ در زمان‌ ما از ميان‌ رفته‌ باشد؛امّا كتاب‌ «مِصباح‌ الشّريعة‌» كه‌ داراي‌ صد باب‌ در حقائق‌ است‌ ، امروزه‌ موجود است‌ و به‌ چاپ‌ هم‌ رسيده‌ است‌ . و حاج‌ ميرزا حسين‌ نوري‌ را در «خاتمۀ مستدرك‌» به‌ مناسبت‌ ذكر اين‌ كتاب‌ سخني‌ است‌ كه‌ با مطالب‌ ما تا حدّي‌ ارتباط‌ دارد ، و لهذا خلاصۀ آنرا ترجمه‌ مي‌كنيم‌:

 

محدّث‌ نوري‌ بيان‌ ميكند كه‌ صوفيّه‌ دو مقصد دارند

مرحوم‌ حاجي‌ نوري‌ مي‌نويسد: صوفيّه‌ دو مقصد دارند كه‌ يكي‌ از آنها مقدّمۀ ديگري‌ محسوب‌ مي‌شود .

مقصد اوّل‌ تهذيب‌ نفس‌ و تصفيۀ آن‌ از كدورات‌ و ظلمات‌ و تخليه‌ از رذائل‌ و صفات‌ ناپسند ، و تحليۀ آن‌ به‌ اوصاف‌ جميله‌ و كمالات‌ معنويّه‌ است‌ . و اين‌ امر احتياج‌ به‌ معرفت‌ نفس‌ و قلب‌ و شناسائي‌ صفات‌ خوب‌ و بد دارد تا بدينوسيله‌ بتوانند به‌ تطهير و تزكيه‌ و تنوير و تحليۀ نفس‌ و قلب‌ بپردازند . و اين‌ مقصد بزرگي‌ است‌ كه‌ در آن‌ ، اهل‌ شرع‌ و كافّۀ علماء با آنان‌ شريك‌ هستند . و چگونه‌ در اين‌ امر با آنان‌ شريك‌ نباشند در صورتيكه‌ عبادت‌ و آداب‌ ديني‌ براي‌ همين‌ كار وضع‌ شده‌ ، و ارسال‌ رُسل‌ و انزال‌ كتب‌ براي‌ آن‌ بوده‌ ، و در قرآن‌ مجيد اهتمام‌ به‌ امر قلب‌ و تهذيب‌ آن‌ زياد شده‌ .

و صوفيّه‌ در اين‌ مقصد بزرگ‌ كتب‌ و مؤلَّفاتي‌ دارند كه‌ در آنها مطالب‌ سودمند بسيار است‌ ، امّا در ضمن‌ آنها گفتگو از رياضات‌ محرّمه‌ و بدعت‌ و دروغ‌ هم‌ ديده‌ مي‌شود .

مقصد دوّم‌ ادّعاهائي‌ است‌ كه‌ از نتيجۀ تهذيب‌ نفس‌ و رياضات‌ مي‌كنند؛و دم‌ از «وُصول‌» و «اتّحاد» و «فناء» و امور ديگري‌ از اين‌ قبيل‌ ميزنند . در اين‌ مقصد اهل‌ شرع‌ و دين‌ با آنان‌ شريك‌ نيستند .

و چون‌ در مقصد اوّل‌ علماء بزرگ‌ ، مشارك‌ آنانند لهذا كساني‌ را كه‌ زياد دنبال‌ آن‌ مقصد رفته‌اند ، كوته‌ نظران‌ طعن‌ زده‌اند؛و به‌ همين‌ جهت‌ علماء جليل‌القدري‌ مانند: أبوالفتوح‌ رازي‌ ، عليّ بن‌ طاوس‌ ، شهيد ثاني‌ و امثال‌ آنانرا به‌ تصوّف‌ نسبت‌ داده‌اند . در صورتيكه‌ ملازمه‌اي‌ بين‌ دو مقصد مذكور نيست‌ و اعتقاد به‌ تهذيب‌ نفس‌ مستلزم‌ اين‌ نمي‌باشد كه‌ به‌ وصول‌ و اتّحاد و رياضات‌ محرّمه‌ هم‌ اعتقاد پيدا كنند . (رجوع‌ به‌ «خاتمۀ مستدرك‌ الوسآئل‌» جلد 3 ، ص‌ 330 كنيد.)

با اينكه‌ تفصيلي‌ را كه‌ مرحوم‌ حاج‌ ميرزا حسين‌ قائل‌ گرديده‌ حاكي‌ از دقّت‌ نظر او مي‌باشد ، امّا با اين‌ حال‌ آنچه‌ را دربارۀ مقصد دوّم‌ صوفيّه‌ ذكر كرده‌ دلالت‌ بر آن‌ دارد كه‌ وي‌ بر عقائد تفصيلي‌ آنان‌ اطّلاع‌ كافي‌ نداشته‌؛زيرا اين‌ طائفه‌ اهل‌ اتّحاد و حلول‌ نيستند و اگر سخني‌ از اتّحاد در كتب‌ آنان‌ هست‌ معنيش‌ آنست‌ كه‌ خواجۀ طوسي‌ در «أوصافُ الاشْراف‌» فرموده‌ است‌:

«اتّحاد نه‌ آنستكه‌ جماعتي‌ قاصر نظران‌ توهّم‌ كنند كه‌ مراد يكي‌ شدن‌ بنده‌ با خداي‌ تعالي‌ باشد؛ تَعالَي‌ اللَهُ عَنْ ذَلِكَ عُلُوًّا كَبيرًا .

بل‌ آنستكه‌ همه‌ او را ببينند بی‌تكلّف‌.»

راجع‌ به‌ وصول‌ هم‌ آنچه‌ خواجه‌ در دنبال‌ همين‌ كلمات‌ نوشته‌ ، ناتمام‌ بودن‌ كلام‌ محدّث‌ نوري‌ را آشكار مي‌سازد . زيرا فرموده‌ است‌: «دعاي‌ حسين‌ منصور حلاّج‌ كه‌ گفته‌:

بَيْنِي‌ وَ بَيْنَكَ إنّيّي‌ يُنازِعُني ‌                         فَارْفَعْ بِلُطْفِكَ إنّيّي‌ مِنَ الْبَيْنِ

مستجاب‌ شد ، و إنّيّت‌ از ميان‌ برخاست‌ تا توانست‌ گفت‌: «أنَا مَنْ أهْوَي‌ وَ مَنْ أهْوَي‌ أنا» .

و در اين‌ مقام‌ معلوم‌ مي‌شود آن‌ كس‌ كه‌ گفت‌: أَنا الحَقّ و آن‌ كس‌ كه‌ گفت‌: سُبْحاني‌ ما أعْظَمَ شَأْني‌ ، نه‌ دعوي‌ الهيّت‌ كرده‌اند؛بل‌ نفي‌ انّيّت‌ خود و اثبات‌ انّيّت‌ غير خود كرده‌اند و هُوَ المَطْلوب‌.»

رياضاتي‌ هم‌ كه‌ صوفيّۀ حقيقي‌ براي‌ تزكيۀ نفس‌ مي‌كشند همانهاست‌ كه‌ خود آن‌ مرحوم‌ گفته‌ است‌ كه‌ اهل‌ شرع‌ و كافّۀ علماء با آن‌ شريك‌ هستند . و هركس‌ در كتب‌ تراجم‌ ، حالات‌ علماء زاهد و وارسته‌ و با ورع‌ را مطالعه‌ كند مشاهده‌ خواهد كرد كه‌ رياضاتي‌ را كه‌ آنان‌ مي‌كشند از نوع‌ همان‌ رياضات‌ بوده‌ كه‌ صوفيّۀ حقّه‌ كشيده‌اند .

خلاصه‌ ، متصوِّفه‌ از حيث‌ اعمال‌ ديني‌ و عقائد مذهبي‌ با سائر متشرّعين‌ تفاوتي‌ نداشته‌اند جز آنكه‌ به‌ فرائض‌ بهتر و به‌ مندوبات‌ زيادتر عمل‌ ميكرده‌اند، و مي‌توان‌ گفت‌: عصارۀ معارف‌ ديني‌ و خلاصۀ حقائق‌ اسلامي‌ اين‌ جماعت‌ هم‌ همان‌ چيزهائي‌ است‌ كه‌ به‌ نحو اجمال‌ و اشاره‌ در كتاب‌ «مِصباح‌ الشّريعة‌» بيان‌ شده‌ است‌ .

 

اشتباه‌ محدّث‌ نوري‌ (ره‌) در تفكيك‌ ميان‌ دو مقصد صوفيّه‌

حقير فقير گويد: آنچه‌ را كه‌ محدّث‌ نوري‌ (ره‌) از تفكيك‌ و عدم‌ ملازمه‌ ميان‌ دو مقصد صوفيّه‌ ذكر كرده‌ است‌ ، نادرست‌ به‌ نظر ميرسد . زيرا ملازمه‌ و عدم‌ انفكاك‌ قطعي‌ بين‌ آن‌ دو مرام‌ نه‌ تنها از ضروريّات‌ مسلك‌ آنان‌ است‌ ، بلكه‌ از ضروريّات‌ اهل‌ شرع‌ و پيروان‌ سنّت‌ نبوي‌ و سيرۀ علوي‌ و بداهت‌ مُفاد آيات‌ قرآني‌ و بقيّۀ كتب‌ سماوي‌ است‌ .

در نزد مذهب‌ و مكتب‌ متشرّعين‌ ذَوي‌ المقدار ، آنگاه‌ عبادت‌ و تزكيۀ نفس‌ و تخلّق‌ به‌ اخلاق‌ حميده‌ و تجنّب‌ از صفات‌ رذيله‌ مثمر ثمر و مفيد اثر واقع‌ مي‌شود كه‌ منظور و مطلوب‌ از آنها قربت‌ حقّ تعالي‌ باشد . عبادتي‌ و عملي‌ به‌ هرگونه‌ كه‌ فرض‌ شود اگر با نيّت‌ تقرّب‌ نباشد ، باطل‌ است‌ و خراب‌ .

منظور از نزديكي‌ و تقرّب‌ به‌ حضرت‌ حقّ متعال‌ ، نزديكي‌ زماني‌ يا مكاني‌ يا كيفيّتي‌ يا كمّيّتي‌ و أمثالها نمي‌باشد؛بلكه‌ منظور رفع‌ حجابهاي‌ نفساني‌ است‌ كه‌ با هر عملي‌ يك‌ حجاب‌ برداشته‌ مي‌شود ، تا در نهايت‌ امر همۀ حجب‌ مرتفع‌ ميگردد و ميان‌ بنده‌ و حقّ حجابي‌ باقي‌ نمي‌ماند . يعني‌ نه‌ تنها به‌ «لقاي‌ حقّ» واصل‌ مي‌شود بلكه‌ به‌ «اتّحاد» و «وحدت‌» و «وصول‌» و مقام‌ «فناء في‌ الله‌» و سپس‌ مقام‌ «بقاء بالله‌» فائز مي‌شود .

آيات‌ قرآنيّه‌: فَمَن‌ كَانَ يَرْجُوا لِقَآءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صَـٰلِحًا وَ لَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدًا .

مگر نه‌ آنستكه‌ صراحت‌ دارد بر آنكه‌ عمل‌ صالح‌ چنانچه‌ با نيّت‌ اخلاص‌ ضميمه‌ شود انسان‌ را به‌ لقاي‌ خداوند ميرساند ؟!

مَن‌ كَانَ يَرْجُوا لِقَآءَ اللَهِ فَإِنَّ أَجَلَ اللَهِ لَا تٍ .

مگر نه‌ آنستكه‌ دلالت‌ دارد بر مشرّف‌ شدن‌ به‌ لقاي‌ الهي‌ به‌ مجرّد اميد در نيّت‌ و در عمل‌ و در گفتار .

تزكيۀ نفس‌ و تخلّي‌ و تجلّي‌ و تحلّي‌ با جميع‌ زحمات‌ و رنجهاي‌ متصوّره‌ در اين‌ مقام‌ ، اگر به‌ قصد تقرّب‌ حقّ تعالي‌ يعني‌ به‌ قصد رفع‌ حجاب‌ و نزديكي‌ با وي‌ در درجات‌ و مراتب‌ متفاوته‌ از «وصول‌ و اتّحاد و وحدت‌ و فناء و بقاء» نبوده‌ باشد به‌ چه‌ كار آيد ؟! و چه‌ نتيجه‌اي‌ را به‌ دنبال‌ خود مي‌كشد ؟! غير از اتيان‌ اعمالي‌ مشابه‌ حركت‌ حِمار طاحونَه‌ (خر آسيا) كه‌ پيوسته‌ به‌ دور خود مي‌چرخد ، چه‌ بهره‌ و منفعتي‌ را به‌ بار مي‌آورد ؟!

مگر خدا نيازمند به‌ اعمال‌ بندگان‌ بود كه‌ تكليفهاي‌ خشك‌ و خالي‌ بدانها بكند ، و سپس‌ به‌ جهنّمي‌ خشك‌ و بهشتي‌ خشك‌ اندر اندازد ؟!

اين‌ كار شبيه‌ كار خداوند موهومي‌ ، نيازمند ، كينه‌ توز ،حريص‌ ، آزمند ، بخيل‌ بود؛نه‌ كار خداي‌ حقيقي‌ واقعي‌ ، غَنّي‌ علَي‌الإطْلاق‌ ،كريم‌ ، رحمن‌ ، رحيم‌ .

تمام‌ تكاليف‌ پيامبران‌ به‌ امّتهايشان‌ فقط‌ به‌ جهت‌ رفع‌ حجب‌ نفسانيّۀ آنان‌ است‌ . چون‌ حجاب‌ برداشته‌ شد؛بهشت‌ است‌ ، حقّ است‌ ، لقاء و وصول‌ و فناء است‌ .

اگر حجاب‌ برداشته‌ نشد؛دوزخ‌ است‌ ، شيطان‌ است‌ ، بطلان‌ است‌ ، حرمان‌ است‌ ، بُعد است‌ ، زمهرير است‌ ، آتش‌ گدازان‌ است‌ ، حسرت‌ است‌ و اندوه‌ و ندامت‌؛مگر داستان‌ اعمال‌ شاقّه‌ و عبادات‌ كثيره‌ و بالاخره‌ تهيدست‌ ماندن‌ «بَلْعَم‌ باعورا» را در قرآن‌ مجيد نخوانده‌ايم‌ ؟!

بنابراين‌ تفكيكي‌ را كه‌ ميان‌ اين‌ دو مقصد داده‌اند صحيح‌ نيست‌ . آنانكه‌ به‌ مقصد اوّل‌ عمل‌ كردند و به‌ مقصد دوّم‌ رسيدند كامياب‌ و مظفّر و پيروزند .

و آنانكه‌ به‌ مقصد اوّل‌ عمل‌ كردند بدون‌ در نظر داشتن‌ علّت‌ غائي‌ آن‌ و بدون‌ اميد لقاي‌ حقّ و بدون‌ رفع‌ حجب‌ ظلمانيّه‌ و نورانيّه‌ ، ماندند و ماندند . يك‌ قدم‌ برنداشتند و كوركورانه‌ كالْحِمارِ فِي‌ الْوَحَل‌ (چون‌ خر افتاده‌ در گل‌) خود را به‌ اينطرف‌ و آنطرف‌ زدند ، و محروم‌ إلي‌ الابد بماندند .

                                                               ( کتاب الله‌ شناسي / جلد سوم / صفحه 320 الی 331)

 

جميع‌ علماي‌ حقّۀ حقيقيّۀ شيعه‌ ، با اصول‌ اعاظم‌ تصوّف‌ و عرفان‌ همگام‌ بوده‌اند

نادرستي‌هاي‌ كلام‌ محدّث‌ نوري‌ ، در جدا كردن‌ علماء راسخين‌ را از عرفان‌

بايد به‌ جناب‌ مرحوم‌ نوري‌ گفت‌: با ايراد اين‌ كوته‌بيني‌ها ، و اين‌ پائين‌نگريها ، و اين‌ نسبت‌هاي‌ صحيحۀ واقعيّۀ وصول‌ ، اتّحاد ، فناء به‌ اولياي‌ خدا همچون‌ تلامذۀ مشخَّصه‌ و تربيت‌ يافتگان‌ مكتب‌ امامان‌ ما همچون‌ بايزيد و شقيق‌ و معروف‌؛با برچسب‌ باطل‌ و مُهر بدعت‌ و لكّۀ ننگين‌ به‌ مقاصد و منويّات‌ راقيۀ آنان‌ نهادن‌ ، كار خاتمه‌ پيدا نمي‌كند ، و مطلب‌ و محاكمه‌ فيصله‌ نمي‌يابد .

شيخ‌ أبوالفتوح‌ رازي‌ ، شهيد ثاني‌ ، سيّد ابن‌ طاوس‌ هم‌ دنبال‌ همين‌ مقاصد عاليه‌ بوده‌اند . فناء و وحدت‌ و وصول‌ به‌ حضرت‌ ربّ العزّة‌ منتهي‌ آمال‌ و آرزويشان‌ بوده‌ است‌ .

داستان عرفان‌ و شوريدگي‌ و سلوك‌ سبيل‌ خداوندي به‌ همين‌ چندتن‌ عالم‌ جليل‌ و حبر نبيل‌ اسلام‌ تمام‌ نمي‌شود. همۀ علماي‌ حقّۀ حقيقيّه‌ امثال‌ ابن‌فَهْد حِلّي‌، ملاّ صدرا شيرازي‌ و فيض‌ كاشاني‌ و فيّاض‌ لاهيجاني‌ دو شاگرد ارجمند وي‌ ، و حكيم‌ سبزواري‌ و سيّد مهدي‌ بحرالعلوم‌ و شهيد اوّل‌ و مجلسي‌ اوّل، و دو عالم‌ نبيل‌ و وحيد: پدر و پسر: حاج‌ ملاّ مهديّ و حاج‌ ملاّ أحمد نراقيّين‌ ، و استاد و وصيّ شيخ‌ انصاري‌: آيت‌ حقّ و سند عرفان‌ سيّد عليّ شوشتري‌ ، و آخوند ملاّحسينقلي‌ همداني‌ و شاگردان‌ ذوي‌ المجد و الاعتبارش‌: آقا سيّد أحمد طهراني‌ كربلائي‌ و حاج‌ شيخ‌ محمّد بهاري‌ و حاج‌ ميرزا جواد آقا ملكي‌ تبريزي‌ و آقا سيّد سعيد حَبّوبي‌ نجفي‌ و أمثالهم‌ ، همه‌ و همه‌ از اين‌ زمره‌اند .

همه‌ سخن‌ از وحدت‌ وجود و وصول‌ و فنا دارند . همه‌ از بايزيد و معروف‌ تجليل‌ مي‌كنند . همۀ سخنشان‌ و مرامشان‌ واحد است‌ . كجا مي‌توان‌ با نسبتهاي‌ نارواي‌ خداناپسندانه‌ دامان‌ اينان‌ را لكّه‌دار نمود ؟! كجا مي‌توان‌

حساب‌ اينها را در عمل‌ و عقيده‌ با امامان‌ به‌ حقّ شيعه‌ جدا كرد ؟! كجا با نسبتهاي‌ خلاف‌ واقع‌ به‌ عرفاي‌ راستين‌ و حكماي‌ متّقين‌ امثال‌ محيي‌الدّين‌ و ملاّصدراي‌ شيرازي‌ مي‌توان‌ سرپوش‌ بر روي‌ عقول‌ و افهام‌ نهاد ؟! كجا مي‌توان‌ نام‌ سيّد حيدر آملي‌ را از ديوان‌ پيروان‌ اين‌ مكتب‌ ذوالقدر محو كرد ؟ وي‌ در تفسير و تشريح‌ گفتار محيي‌الدّين‌ عربي‌ ، يگانه‌ عالم‌ راستين‌ تشيّع‌ و فخر جهان‌ و جهانيان‌ تا روز بازپسين‌ است‌ .

كتابهاي‌ ارجمند و نفيس‌ او را همچون‌ «نَصُّ النُّصوص‌» و «نَقْدُ النُّقود» و تفسير «المحيطُ الاعظمُ و البحرُ الخِضَمُّ في‌ تأويلِ كتابِ الله‌ العزيزِ المحكَم‌» را بايد خارجيان‌ پيدا نموده‌ و به‌ طبع‌ برسانند ، و اينك‌ خواهي‌ نخواهي‌ در دسترس‌ مطالعه‌ و ارباب‌ تحقيق‌ اعمّ از خودي‌ و اجنبي‌ قرار گيرد؛و خود ما شيعيان‌ در مدّت‌ هفتصد سال‌ كه‌ از تصنيف‌ آنها سپري‌ مي‌شود از مطالعه‌ و فهم‌ و ادراك‌ و عمل‌ بدان‌ محروم‌ بوده‌ باشيم‌ !!!

حيرت‌ انگيز است‌ كه‌ محدّث‌ نوري‌ كه‌ فنّش‌ و حرفه‌اش‌ كتاب‌ شناسي‌ و احاطه‌ بر نفائس‌ كتب‌ خطّيّه‌ و آثار قدما است‌ ، در اينجا چگونه‌ نام‌ كتاب‌ «أوْصاف‌ الاشْراف‌» و مطالب‌ محتواي‌ آن‌ را از خاطر برده‌ باشد !!!

اين‌ كتاب‌ مختصر و جامع‌ و مفيد كه‌ از مصنَّفات‌ استاد البشر ، و عقل‌ حاديعشر ، فخر الفلاسفة‌ و الحكمآء ، و ذُخر الشّيعة‌ و العلمآء ، و مَدار العلم‌ والدّراية‌ ، و مَنار الفهم‌ و الرِّواية‌: خواجه‌ نصيرالدّين‌ طوسيّ رضوان‌ الله‌ تعالي‌ عليه‌ مي‌باشد ، حاوي‌ شش‌ باب‌ در سير و سلوك‌ به‌ سوي‌ خداوند است‌ . هر باب‌ آن‌ به‌ چند فصل‌ ، و باب‌ پنجم‌ آن‌ به‌ شش‌ فصل‌: توكّل‌ ، رضا ، تسليم‌ ، توحيد ، اتّحاد ، و وحدت‌ منقسم‌ شده‌ است‌ . و چون‌ باب‌ ششم‌ در «فنا» است‌ و آن‌ داراي‌ انقسامي‌ نمي‌تواند باشد ، لهذا فقط‌ آنرا بصورت‌ باب‌ واحدي‌ بدون‌ تفصيل‌ فصول‌ ذكر كرده‌ است‌ .

در فصل‌ پنجم‌ از باب‌ پنجم‌ كه‌ در اتّحاد است‌ و منتهي‌ به‌ وصول‌ ميگردد ، مطالب‌ ارزنده‌اي‌ را ايراد كرده‌ است‌ كه‌ ما همه‌اش‌ را ذكر نموديم‌ .

كلام‌ خواجه‌ در «أوصاف‌ الاشراف‌» در منزل‌ وحدت‌ ، و منزل‌ فناء

در فصل‌ ششم‌ از آن‌ باب‌ كه‌ با عنوان‌ «در وحدت‌» آورده‌ شده‌ است‌ گويد:

قالَ اللهُ سُبحانَه‌: لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْوَ’حِدِ الْقَهَّارِ .

وحدت‌ ، يگانگي‌ است‌ ، و اين‌ بالاي‌ اتّحاد است‌؛چه‌ از اتّحاد كه‌ به‌ معني‌ يكي‌ شدن‌ است‌ بوي‌ كثرت‌ آيد ، و در وحدت‌ آن‌ شائبه‌ نباشد . و آنجا سكون‌ ، و حركت‌ ، و فكر ، و ذكر ، و سير ، و سلوك‌ ، و طلب‌ ، و طالب‌ ، و مطلوب‌ ، و نقصان‌ ، و كمال‌ همه‌ منعدم‌ شود؛كه‌ إذَا بَلَغَ الْكَلَامُ إلَي‌ اللَهِ ] تَعَالَي‌ [ فَأَمْسِكُوا! و در باب‌ ششم‌ كه‌ با عنوان‌ «در فنا» آورده‌ شده‌ است‌ گويد:

قالَ اللهُ تعالَي‌: كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلآ وَجْهَهُ .   

در وحدت‌ ، سالك‌ و سلوك‌ و سير و مقصد و طلب‌ و طالب‌ و مطلوب‌ نباشد؛ كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ .

و اثبات‌ اين‌ سخن‌ و بيان‌ هم‌ نباشد ، و نفي‌ اين‌ سخن‌ و بيان‌ هم‌ نباشد؛و اثبات‌ و نفي‌ متقابلانند . و دوئي‌ ، مبدأ كثرت‌ است‌ . آنجا نفي‌ و اثبات‌ نباشد؛و نفي‌ نفي‌ ، و اثبات‌ اثبات‌ هم‌ نباشد . و نفي‌ اثبات‌ و اثبات‌ نفي‌ هم‌ نباشد .

اين‌ را فنا خوانند كه‌ معاد خلق‌ با فنا باشد ، همچنانكه‌ مبدأ ايشان‌ از عدم‌ بود؛ كَمَا بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ .

و معني‌ فنا را حدّي‌ با كثرت‌ است‌؛ كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ * وَ يَبْقَي‌’ وَجْهُ رَبِّكَ ذُوالْجَلَـٰلِ وَ الإكْرَامِ .

فنا به‌ اين‌ معني‌ هم‌ نباشد . هرچه‌ در نطق‌ آيد و هرچه‌ در وهم‌ آيد و هرچه‌ عقل‌ بدان‌ رسد ، جمله‌ منتفي‌ گردد؛ إِلَيْهِ يُرْجَعُ الامْرُ كُلُّهُ .

و از آنچه‌ را كه‌ در اينجا نقل‌ نموديم‌ چند مطلب‌ روشن‌ ميگردد:

اوّل‌: آنچه‌ را كه‌ مرحوم‌ محدّث‌ نوري‌ در اينجا گفته‌ است‌:

الثّاني‌: ما يَدَّعونَ مِنْ نَتيجَةِ تَهذيبِ النَّفْسِ وَ ثَمَرَةِ الرّياضاتِ؛مِنَالْمَعْرِفَةِ وَ فَوْقِها مِنَ الْوُصولِ وَ الاِتِّحادِ وَ الْفَنآءِ ، وَ مَقَاماتٍ لَمْ يَدَّعِها نَبيٌّ مِنَ الانْبيآءِ وَ وَصيٌّ مِنَ الاوْصيآءِ فَكَيْفَ بِأتْباعِهِمْ مِنْ أهْلِ الْعِلْمِ وَ التُّقَي‌. مَعَ ما فيها مِمّا لا يَليقُ نِسْبَتُهُ إلَي‌ مُقَدَّسِ حَضْرَتِهِ جَلَّ وَ عَلا ، وَ يَجِبُ تَنزيهُهُ عَنْهُ؛سُبْحانَهُ وَ تَعالَي‌ عَمّا يَقولُهُ الظّالِمونَ.

گفتاري‌ است‌ خالي‌ از سَداد و صحّت‌ و استقامت‌ ، و بر روي‌ اساس‌ مغالطه‌ و سفسطه‌ ريخته‌ شده‌ است‌؛نه‌ بر بنيان‌ علم‌ و برهان‌ .

دوّم‌: آنچه‌ را كه‌ نيز گفته‌ است‌:

وَ أمّا الْمَقْصَدُ الثّاني‌ ، فَحاشَي‌ أهْلَ الشَّرْعِ وَ الدّينِ فَضْلاً عَنِالْعُلَمآءِ الرّاسِخينَ أنْ يَميلوا إليْهِ أوْ يَأْمَلونَهُ أوْ يَتَفَوَّهونَ بِهِ؛وَ أغْلَبُ ما وَرَدَ في‌ ذَمِّ الْجَماعَةِ ناظِرٌ إلَي‌ هَذِهِ الدَّعْوَي‌.

همچنين‌ بی‌پايه‌ و اساس‌ مي‌باشد؛و جز بهتاني‌ در عالم‌ واقعيّت‌ ، تحقّق‌ و عينيّتي‌ را نمي‌تواند حيازت‌ نمايد .

سوّم‌: آنچه‌ را كه‌ ايضاً آورده‌ است‌:

وَ ءَالَ أمْرُهُمْ إلَي‌ أنْ نَسَبوا مِثْلَ الشَّيْخِ الْجَليلِ تَرْجُمانِ الْمُفَسِّرينَ أَبوالْفُتوحِ الرّازيُّ ، وَ صاحِبِ الْكَراماتِ عَليِّ بْنِ طاوُسِ ، وَ شَيْخِ الْفُقَهآءِ الشَّهيدِ الثّاني‌ قَدَّسَ اللَهُ أرْواحَهُمْ؛إلَي‌ الْمَيْلِ إلَي‌ التَّصَوُّفِ كَما رَأيْناهُ . وَ هَذِهِ رَزيَّةٌ جَليلَةٌ وَ مُصيبَةٌ عَظيمَةٌ لابُدَّ مِنَ الاِسْتِرْجاعِ عِنْدَها.

نيز سخني‌ است‌ سست‌ و واهي‌ ، و سزاوار مي‌باشد كه‌ خودش‌ از اين‌ سخن‌ استرجاع‌ كند؛و دست‌ تعدّي‌ به‌ دامان‌ پاك‌ آن‌ اوتاد علم‌ و دين‌ ، و أوطاد حكمت‌ و يقين‌ ، و منارهاي‌ فضيلت‌ و عرفان‌ ، و قائلين‌ به‌ وحدت‌ حضرت‌ باري‌ ربّ العالمين‌ دراز ننمايد .

 

حقيقت‌ تشيّع‌ را ميتوان‌ در كتب‌ عرفاي‌ بالله‌ تعالي‌ جست‌

چهارم‌: آنچه‌ را كه‌ به‌ دنبال‌ اين‌ مطالب‌ افاده‌ كرده‌ است‌:

نَعَمْ يُمْكِنُ أنْ يُقالَ لَهُمْ تَأَدُّبًا لا إيراداً: أنَّ فيما وَرَد عَنْ أهْلِ بَيْتِ الْعِصْمَةِ عَلَيْهِمُ السَّلامُ غِنيً وَ مَنْدوحَةً عَنِ الرُّجوعِ إلَي‌ زُبُرِهِمْ وَ مُلَفَّقاتِهِمْ وَ مَواعِظهِمْ.

ايضاً كلامي‌ است‌ غير استوار . آخر چه‌ كسي‌ امثال‌ گفتار بايزيد بسطامي‌ و شقيق‌ بلخي‌ و شيخ‌ مُستجاب‌ الدّعوة‌ اهل‌ بغداد: معروف‌ كرخي‌ را از زمرۀ شاگردان‌ اهل‌ بيت‌ عصمت‌ عليهم‌ السّلام‌ اخراج‌ كرده‌ است‌ و به‌ زمرۀ مخالفين‌ پيوند داده‌ است‌ ، جز همين‌ امثال‌ شما محدّثين‌ حَشْويّين‌ ظاهريّين‌ كه‌ به‌ مجرّد ناپسند آمدن‌ كلمات‌ راقيه‌ و مطالب‌ عاليۀ ايشان‌ فوراً با چماق‌ تكفير و تفسيق‌ بر رؤوسشان‌ آنها را جزو مخالفين‌ و متمرّدين‌ و متعدّين‌ و منحرفين‌ به‌ شمار آورديد؟! ؟! ؟!

تصوّر كرديد كه‌ آنگاه‌ كه‌ قلم‌ در دستتان‌ بود ، و قدرت‌ داشتيد چنين‌ تهمت‌هائي‌ را به‌ امثال‌ اخصّ خواصّ و أحبّ محبّان‌ امامان‌ ما ، همچون‌ حضرت‌ امام‌ صادق‌ و فرزند اكبرش‌ حضرت‌ موسي‌ بن‌ جعفر و فرزند ارشد وي‌ حضرت‌ عليّ بن‌ موسي‌ عليهم‌ الصّلوة‌ و السّلام‌ بزنيد؛ و با اين‌ كَرّ و فَرها ، وخيز و جست‌ها ، و بم‌ و زيرها ، آنها را منزوي‌ كنيد و در زندانِ عزلت‌ و حبسِ دوري‌ و كناره‌گيري‌ از عامّۀ مردم‌ رها كنيد؛آنان‌ شما را يله‌ و رها باز مي‌گذارند !؟ به‌ خداوند سوگند ميخورم‌ كه‌ اينك‌ ديده‌ايد و خواهيد ديد در عَقَبات‌ سخت‌ و كريوه‌هاي‌ مهيب‌ و سهمگين‌ وقت‌ مرگ‌ ، و عالم‌ قبر ، و حشر ، و نشر ، و عرض‌ ، و سؤال‌ ، و حساب‌ ، و مواقف‌ عظيمه‌ عِندالله‌ ربِّ العالَمين‌ ، فرد فرد اين‌ افراد ايستاده‌ و از شما مؤاخذه‌ مي‌كنند كه‌ به‌ چه‌ دليل‌ و مستند قطعي‌ به‌ ما چنين‌ نسبتهائي‌ را به‌ رايگان‌ روا داشتيد؛و در محافل‌ و مجالس‌ درس‌ و بر روي‌ منبر پيامبر و در لابلاي‌ كتابهاي‌ ديني‌ و عقيدتي‌ جميع‌ اهل‌ جهان‌ بر ما نثار كرديد؟!؟!؟!

چطور شد كه‌ آية‌: وَ لَا تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَالْفُؤَادَ كُلُّ أُولَـائكَ كَانَ عَنْهُ مَسْـُولاً  را در اينجا در زير خاكهاي‌ نسيان‌ انباشته‌ نموديد ، و فقط‌ در بحث‌ عدم‌ حجّيّت‌ ظنون‌ مطلقه‌ در كتاب‌ اصول‌ از آن‌ دم‌ زديد ؟!

چطور شد از بحث‌ الف‌ و لام‌ در أَحَلَّ اللَهُ الْبَيْعَ آنهمه‌ استفاده‌هاي‌ عموم‌ و اطلاق‌ ، و آن‌ تفريع‌ فروع‌ كثيره‌ را نموديد؛امّا در بحث‌ از الف‌ و لام‌ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤَادَ كه‌ شد در اينجا چشم‌ بردوختيد ، و تأكيد كُلُّ أُولَـائكَ را ناديده‌ گرفتيد؛و از افادۀ نكرۀ در سياق‌ نفي‌ در كلمۀ عِلْمٌ استفادۀ استغراق‌ ننموديد ؟! ؟! ؟!

شما اوّلاً اين‌ شاگردان‌ بزرگ‌ ائمّه‌ عليهم‌ السّلام‌ را با اتّهام‌ مخالف‌ كنار زديد ، و به‌ دنبال‌ آن‌ به‌ امثال‌ أبوالفتوح‌ و سيّد ابن‌ طاوس‌ و شهيد ثاني‌ نسبت‌ عدم‌ پيروي‌ از راه‌ و روش‌ آنان‌ داديد براي‌ آنكه‌ اينان‌ را از زمرۀ خودتان‌ حشويّينِ منهاي‌ عرفان‌ الهي‌ و قائلين‌ به‌ وحدت‌ حقّ تعالي‌ به‌ حساب‌ آورده‌ ، دكّان‌ علوم‌ ظاهري‌ بدون‌ معرفت‌ و سلوك‌ خداوندي‌ و تهذيب‌ نفس‌ و رياضات‌ مشروعه‌ را رونق‌ بخشيد ، با آنكه‌ در حقيقت‌ اينان‌ به‌ آنان‌ ملحق‌ هستند؛و سپس‌ به‌ علمائي‌ بزرگوار نظير ايشان‌ همچون‌ حكيم‌ و فيلسوف‌ اسلام‌ و افتخار جهان‌ ملاّ صدراي‌ شيرازي‌ أعلي‌ الله‌ درجته‌ به‌ ملاحظۀ تعريف‌ و تمجيد از ابن‌ عربي‌ نسبت‌ الحاد و انحراف‌ داديد ، و به‌ ملاّ محسن‌ فيض‌ ، ملاّ مسي‌ء و به‌ محيي‌ الدّين‌ ، مُميت‌ الدّين‌ لقب‌ داديد؛ و با عبارت‌ پردازيِ طرفداري‌ از مكتب‌ اهل‌ عصمت‌ و لفّاظيِ پيروي‌ از اهل‌ بيت‌ طهارت‌ و تشيّع‌ حقيقي‌ خود را سرگرم‌ نموديد ، و با اينگونه‌ اعمال‌ و رفتار از روح‌ تشيّع‌ و حقيقت‌ ولايت‌ دور شديد؛تا كار را به‌جائي‌ رسانديد كه‌ «فصلُ الخِطاب‌ في‌ تحريفِ كتاب‌ ربِّ الارباب‌» نوشته‌ و سلمان‌ فارسي‌ را از حضرت‌ أباالفضل‌ عليه‌ صلوات‌ الله‌ الملك‌ المَنّان‌ ، افضل‌ و اعلي‌ و صاحب‌ مقامي‌ والاتر شمرديد !!!

آخر چه‌ كسي‌ به‌ شما اذن‌ داده‌ بود كه‌ در مقام‌ اعتراض‌ و خرده‌گيري‌ بر سيّد ابن‌ طاوس‌ و امثال‌ او ، «تَأَدُّبًا لا إيرادًا» دستور داده‌ و حكم‌ صادر كنيد كه‌ از كتب‌ عارفان‌ عاليمقام‌ اسلام‌ و واصلان‌ ذوي‌ المجد و الإكرام‌ كه‌ عرفان‌ را از مصدر آن‌ ، و وحدت‌ را از ماء مَعين‌ و آبشخوار اصلي‌ آن‌ ـ كه‌ مسانيد وحي‌ و الهام‌ و كشف‌ بوده‌اند ـ اكتساب‌ نموده‌اند استفاده‌ نكنند؛و امثال‌ كتابهاي‌ مثلاً خواجه‌ عبدالله‌ انصاري‌ و «فُصوص‌» و «نُصوص‌» را نخوانند و از منابع‌ واقعي‌ آن‌ بهرمند نگردند !!!

 

پاسخ‌ از استدلال‌ بر عدم‌ جواز رجوع‌ به‌ كتب‌ اهل‌ عرفان‌

پنجم‌:

آنچه‌ را كه‌ براي‌ استشهاد ، در تعقيب‌ اين‌ گفتار براي‌ استدلال‌ بر عدم‌ جواز رجوع‌ به‌ كتب‌ اهل‌ عرفان‌ و كسانيكه‌ در كلمات‌ و عباراتشان‌ لفظ‌ وصول‌ ، وحدت‌ ، بقاء ، فناء ، اتّصال‌ و أمثالها مشاهده‌ مي‌شود؛بدين‌ عبارت‌ آورده‌اند كه‌:

قالَ تِلْميذُ الْمُفيدِ أبويَعْلَي‌ الْجَعْفَريُّ في‌ أوَّلِ كِتابِ «النَّزْهَةِ»: إنَّ عَبْدَ الْمَلِكِ بْنَ مَرْوانَ كَتَبَ إلَي‌ الْحَجّاجِ: إذا سَمِعْتَ كَلِمَةَ حِكْمَةٍ فَاعْزُها إلَي‌ أميرِالْمُؤْمِنينَ (يَعْني‌ نَفْسَهُ) فَإنَّهُ أحَقُّ بِها وَ أوْلَي‌ مِنْ قآئِلها ! ـ انتهي‌ .

وَ لَوْلا خَوْفُ الإطالةِ لَذَكَرْتُ شَطْرًا مِنْ هَذا الْبابِ . بَلْ قَدْ وَرَدَ النَّهْيُ عَنِ الاِسْتِعانَةِ بِهِمْ .

فَرَوَي‌ سِبْطُ الطَّبْرِسيِّ في‌ «مِشْكَوةِ الانْوارِ» عَنِ الْبَاقِرِ عَلَيْهِ السَّلَامُ ، أَنَّهُ قَالَ لِجَابِرٍ: يَا جَابِرُ ! وَ لَا تَسْتَعِنْ بِعَدُوٍّ لَنَا حَاجَةً ، وَ لَا تَسْتَطْعِمْهُ وَ لَاتَسْأَلْهُ شَرْبَةً !

أَمَا إنَّهُ لَيَخْلُدُ فِي‌ النَّارِ فَيَمُرُّ بِهِ الْمُؤْمِنُ فَيَقُولُ: يَا مُؤْمِنُ ! أَلَسْتُ فَعَلْتُ بِكَ كَذَا وَ كَذَا ؟! فَيَسْتَحْيِي‌ مِنْهُ فَيَسْتَنْقِذُهُ مِنَ النَّارِ .

الْحُجَّةُ: هَذا حالُ طَعامِ الاجْسادِ فَكَيْفَ بِقوتِ الارْواحِ؟!

«أبويَعْلي‌ جعفري‌ كه‌ شاگرد شيخ‌ مفيد است‌ در اوّل‌ كتاب‌ «نَزْهَت‌» آورده‌ است‌ كه‌ عبدالملك‌ بن‌ مروان‌ به‌ حجّاج‌ بن‌ يوسف‌ ثَقَفيّ نوشت‌:

چنانچه‌ عبارت‌ حكيمانه‌اي‌ را شنيدي‌ آنرا به‌ أميرالمؤمنين‌ نسبت‌ بده‌ (مراد از أميرالمؤمنين‌ خودش‌ بوده‌ است‌.) چرا كه‌ او لايق‌تر و سزاوارتر است‌ كه‌ آن‌ كلمۀ حكمت‌ از آنِ او باشد نسبت‌ به‌ اصل‌ گوينده‌اش‌ كه‌ آنرا گفته‌ است‌ ـ انتهي‌ .

و اگر از درازاي‌ سخن‌ دهشت‌ نداشتم‌ اينك‌ مقداري‌ از اين‌ مرام‌ را در اين‌ باب‌ ذكر مي‌نمودم‌ . بلكه‌ نهي‌ وارد شده‌ است‌ كه‌ انسان‌ نبايد از ايشان‌ استمداد بجويد و كمك‌ بطلبد .

روايت‌ نموده‌ است‌ نوادۀ دختري‌ شيخ‌ طَبْرِسيّ در كتاب‌ «مشكوة‌ الانوار» از حضرت‌ امام‌ محمّد باقر عليه‌ السّلام‌ كه‌ به‌ جابر گفتند:

اي‌ جابر ! از دشمن‌ ما براي‌ رفع‌ نيازت‌ كمك‌ مَطَلب‌ و از او خوراك‌ مخواه‌ و براي‌ رفع‌ تشنگي‌ات‌ پرسش‌ آب‌ مكن‌ !

هان‌ بدانكه‌ او در آتش‌ جاودان‌ مُخلَّد مي‌ماند ، و مؤمني‌ به‌ او عبور ميكند و وي‌ به‌ مؤمن‌ مي‌گويد: اي‌ مؤمن‌ ! من‌ همان‌ كس‌ نبودم‌ كه‌ براي‌ تو فلان‌كار و فلان‌ كار را انجام‌ دادم‌ ؟! در اينحال‌ مؤمن‌ از او شرمگين‌ مي‌شود و او را از آتش‌ مي‌رهاند .

شاهد و دليل‌ ما از اين‌ روايت‌ آنستكه‌ اگر حال‌ غذا خوردن‌ پيكرها اينطور باشد؛حال‌ غذاهاي‌ روحيّه‌ چگونه‌ خواهد بود؟»

جواب‌ ايشان‌ از دو ناحيه‌ مي‌باشد:

ناحيۀ اوّل‌: همانطور كه‌ ذكر شد رجوع‌ به‌ كتب‌ فلسفه‌ و عرفاني‌ كه‌ بالاخره‌ منتهي‌ به‌ گفتار امثال‌ بايزيد و خواجۀ انصاري‌ و أبوسعيد أبوالخير بشود ، رجوع‌ به‌ كتب‌ دشمن‌ نيست‌؛بلكه‌ رجوع‌ به‌ كتب‌ دوست‌ مي‌باشد براي‌ استفاده‌ و بهره‌گيري‌ از معاني‌ عاليه‌ و مضامين‌ آن‌ كه‌ بالاخره‌ منتهي‌ به‌ ائمّۀ معصومين‌ صلوات‌ الله‌ و سلامه‌ عليهم‌ أجمعين‌ و يا به‌ رسول‌ اكرم‌ صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ خواهد شد ، و يا به‌ مكاشفات‌ و مشاهدات‌ عينيّۀ غيبيّه‌ كه‌ از حضرت‌ ربّ ودود بر ايشان‌ الهام‌ و انكشاف‌ پذيرفته‌ است‌ . اين‌ كجا و آن‌ كجا ؟! …

                                         ( کتاب الله‌ شناسي / جلد سوم / صفحه 331 الی 340)

 

هم‌ در حكمت‌ نظري‌ و هم‌ در عرفان‌ عملي‌ ، شرط‌ اوّل‌ و نخستين‌ گام‌ را استاد كامل‌ و مربّي‌ علي‌ الإطلاق‌ به‌ شمار آورده‌اند .

لهذا فرمايش‌ حضرت‌ امام‌ سجّاد زين‌ العابدين‌ عليه‌ السّلام‌ را از نظر دور داشته‌ است( منظور شیخ احمد احسائی است)‌ كه‌ فرمود: هَلَكَ مَنْ لَيْسَ لَهُ حَكِيمٌ يُرْشِدُهُ .

«گمراه‌ مي‌شود آن‌ كس‌ كه‌ براي‌ وي‌ حكيمي‌ نبوده‌ باشد تا او را ارشاد نمايد.»

و گويا وي‌ اين‌ غزل‌ خواجۀ لسان‌ الغيب‌ را نخوانده‌ بود كه‌:

مرا به‌ رندي‌ و عشق‌ آن‌ فَضول‌ عيب‌ كند

                             كه‌ اعتراض‌ بر اسرار علم‌ غيب‌ كند

كمال‌ سِرّ محبّت‌ ببين‌ نه‌ نقص‌ گناه ‌ 

                            كه‌ هر كه‌ بی‌هنر افتد نظر به‌ عيب‌ كند

ز عِطر حور بهشت‌ آن‌ نفس‌ برآيد بوي‌ 

                                كه‌ خاك‌ ميكدۀ ما عبيرِ جَيب‌ كند

چنان‌ بزد ره‌ اسلام‌ غمزۀ ساقي‌ 

                                    كه‌ اجتناب‌ ز صَهبا مگر صُهَيب‌ كند

كليد گنج‌ سعادت‌ قبول‌ اهل‌ دل‌ است‌ 

                        مباد كس‌ كه‌ درين‌ نكته‌ شكّ و ريب‌ كـند

شبان‌ وادي‌ ايمن‌ گهي‌ رسد به‌ مراد 

                        كه‌ چند سال‌ به‌ جان‌ خدمت‌ شُعيب‌ كـند

ز ديده‌ خون‌ بچكاند فسانۀ حافظ‌

چو ياد وقت‌ و زمان‌ شباب‌ و شَيب‌ كـند

و نيز اين‌ بيت‌ او به‌ نظرش‌ نرسيده‌ بود كه‌:

گذرت‌ بر ظلمات‌ است‌ بجو خضر رهي‌ 

                    كه‌ در اين‌ مرحله‌ بسيار بود گمراهي‌

و نيز اين‌ بيت‌:

گر در سرت‌ هواي‌ وصال‌ است‌ حافظا  

                       بايد كه‌ خاك‌ درگه‌ اهل‌ هنر شوي‌

و نيز اين‌ بيت‌:

قطع‌ اين‌ مرحله‌ بی‌همرهي‌ خضر مكن 

               ‌ ظلمات‌ است‌ بترس‌ از خطر گمراهي

‌ و نيز اين‌ بيت‌:

به‌ كوي‌ عشق‌ منه‌ بی‌دليلِ راه‌ قدم‌  

           كه‌ من‌ به‌ خويش‌ نمودم‌ صد اهتمام‌ ونشد

(کتاب الله‌ شناسي / جلد سوم / صفحه 362 الی 364)