يادی از مولوی

molana molavi96

مولوی

عالیجنابی كه صورت خداوند را در سیرت انسان به تصویر كشیده و مرزهای زمان و مكان را در نوردیده ،‌و با دمی اهورائی حیات بخش اندیشه های انسانی شده و مجاهدی كه شمشیر مهر و محبت را بر سینه تمامی دشمنی ها فرود آورده است و حقیقت انسانیت را به ظهور كشیده است. گفتن از او كار طفلان نیست. تعریف از مافوق و كل ،‌ از عاجز نیآید و چون كودك به گوشه آید آنچه گوید در حد خود گوید و ناقص گوید. و تعریف جاهل از كامل كسرشأن اوست ، اما :

آب دریا را اگر نتوان كشید                 هم بقدر تشنگی باید چشید

حضرت مولانا كیست ؟

او را با تاریخ تولد و مرگش و زادگاهش نمیتوان شناخت و شاید حتی ، در شعر و كتابش ، كه كلام او دریای اسراراست و حقیقتاً خودِ مولاناست. مولانائی در جان و روح صوتِ وا‍ژه ها.

جلال الدین ،‌ همچون عیسی به عالم غیب رفت ، اما نه در ، غیب آسمانها ، كه در غیبت واژه ها و جان سروده ها. او شاعر نبود ،‌او در شعر تنها بدنبال عشق ورزی با محبوب خویش و رساندن پیام لاهوتیان به گوش ناسوتیان بود :

قافیه اندیشم و دلدار من                  گوید مندیش جز دیدار من

او صاحب كرامت بلكه صاحب معجزه بود. او عارفی بود كه وجود خویش را ،‌به نغمه ، به ترانه و به آهنگ و به كلام تبدیل كرد و در شعر خویش غایب شد. از اینرو مثنوی ، خود ، مولاناست زنده جاویدان كه می گوید « بشنو از نی چون حكایت میكند » و حكایت او از درد فراق عاشقی ازلیست كه تا ابدیت انسان می نالد و میسوزد و جز به وصل جانان نمی اندیشد و گویا مولانا نیك میداند كه شعر و حرف فضای كوچكی برای قامت بلند اوست :

یك زبان خواهم به پهنای فلك             تا بگوبم شرح آن رشك ملك

اما آن كیست كه از زبان مولانا می گوید ؟

این سخن نبود زمن ، باشد ز وی                   نائی من اوست من هستم چو نی

بشنو از نی چون حكایت میكند                              از جدائی ها شكایت میكند

او « نی » شد و از « من » رهید و به یمن عنایت شمی نائی به نیستان حقیقت عرفان رسید و عشق كه مظهر ذات حق است از زبان این «‌ نی » بر عاشقان تا ابد حكایت میكند.

جلال الدین راه جان فرسای « من بودن » تا « نی شدن » را چگونه طی نمود ؟

در مدرسه جهل آموخته بود كه خدا بی دست و بی پاست ، و بی جسم و جانست ، و بی صورت است و بی قامت ،‌ و خدا را نمی فهمیده ،‌اما از او قصه میگفت !!! بر این تصور بود كه رهرو و جانشین رسول خداست . خشكه مقدس ،‌بی احساس ،‌بی عاطفه كه تنها در قصه های تاریخی نامش و كلامش را شنیده بود. ظاهر قران را گرفته بود و معنای آن را نمی دانست اما آنرا تفسیر میكرد. علوم حرافی را از غاصبان دین نیكو آموخته بود و خود استاد فقه و اصول ،‌ روایت ، فلسفه .. شده بود. او فقیه بود و مرجع تقلید ،‌اما او خود مقلد نفس خویش بود. و جاهل مردمان ، چه می دانستند كه او حق یا باطل است از او تقلید میكردند و او بر منبر تكبر میرفت و از سیاهی روح خویش اجتهاد میكرد و امر و نهی دینی می نمود اما به توهم ،‌به گمان ، به ظن و خیال ، متابعت عوام آتش نفس او را آرام میكرد و چاپلوسی جهال او را به قیاس می انداخت :‌

همسری با انبیاء برداشتند                اولیا را همچو خود پنداشتند

او برای شهوت نام و حرص دنیا فتوی میداد تا مردم را هدایت كند اما گه گاه ، وجدان او ، او را نهیب میزد ،‌كه بیچاره تو خود گمراهی ، مردمان را چگونه هدایت توانی ؟ اگر عوام از تو تقلید میكنند باورت شده است كه تو هادی و مرجعی !! و جانشین رسولی !! عوام را به كجا هدایت میكنی ؟ آنها را به بندگی نفس خویش می خوانی ؟ و به نام حق تمام میكنی ؟ آیا تو حقی ؟ و یا از خدا اجازه داری ؟

و از خود پرسد كه اصلا تو كیستی ؟ از كجایی و به كجا میروی ؟

از كجا آمده ام آمدنم بهر چی بود                                                     به كجا میروم آخر ننمایی وطنم

مانده ام سخت عجب كز چه عجب ساخت مرا                               یا چه بودست مراد وی از این ساختنم

در خود فرو رفت و در خویش شكست ، ظاهر خود را ححفظ نمود ، اما آتشی در جان او افتاده بود جان جلال الدین ،‌طلب خورشید دین میكرد و هادی حقیقی ،‌ و او منتظر بود. از آنكه سالها تنها بر محفوضات ذهنی خود افزوده است و از خویش غافل بود احساس خستگی می كرد از مسند نشینی دینی احساس غاصبان داشت. او منتظر طلوع خورشید جان خود بود تا آنكه آن نور را كه نور الهی بود در رخسار شمس الدین دید و دانست كه او هادی ایام اوست و به خود گفت :

مگسل از پیغمبر ایام خویش                                                 تكیه كم كن بر فن و برگام خویش

حجاب « فن و گام » خویش را به آه و ناله سوخت و چركی آنچه میدانست را در پیشگاه مرشد خویش به آب دیده شست.

گفت كه شیخی و سری و پیشرو و راهبری                              شیخ نیم پیش نیم امر ترا بنده شدم

مقلَد مقلِد شد و مدرس شاگرد – آنچه آموخته بود پاك نمود. كه سوادش عین سیاهی بود و دامی بود عین تباهی و آن همه علوم علم معاش بود ، برای نامی در دنیای فانی و سر نجات از نفس خویش دانست :

هیچ نكشد نفس را جز ظل پیر                                                 دامن آن نفس كش را سخت گیر

جلال الدین دانست كه گفتن برای شنیدن عقل و توجه آنست و نفس ریشه در جان سالك دارد. در مقابل میل جان و روح ،‌عقل بیچاره است و با عقل و امر و نهی رساله ای و كتابی اصلاح نفس نمی توان نمود و در این صورت ظاهر و باطن سالك در تضاد و در دام ریا افتد. آنكه اسب سركش نفس را مهار میكند و آنرا بزانو در می آورد‍ و مطیع می سازد عشق به جمال است كه نقش آن بر دل افتد و نه كار عقل زبون است. باورهای عقلی در ستبز با میل جان اسیر و نابود است. و اگر حاكم بر جان عشق جانان شد آنگاه سالك بندگی معشوق میكند و امر و نهی الهی را با گوش جان می شنود و تبعیت میكند. تقلید كوركورانه عملی حیوانی و حاصل آن ریای نفسانی است و تبعیت از معشوق میل جانی و حاصل آن معرفت و بندگی الهی است.

مولانا با تصرف مرشد خود از نفس خویش رهید و در دامن حب او پرید و علم الهی را آنچنان كه باید آموخت.

عاشقان را شد مدرس حسن دوست             دفتر و درس و سبقشان روی اوست

خاموشند نعره تكرارشان                                  میرود تا پیش عرش یارشان

درسشان آشوبو چرخ و ولوله                             نی زیاد است و باب سلسله

سلسله این قوم جعد مشكبار                               مسئله دور است اما دور یار

جلال لادین عاشق جمال ملكوتی شمس الدین شد. عشق تیری از كمان عنایت و نگاه اولیاء الهی است كه بر قلب طالبان حق می خورد و سالك راه را به خرابات میكشد و در این خرابات سالك كفر و ایمان را به جرعه ای از باده عشق میفروشد و جز یار نمی خواهد و بر دور یار میچرخد و او را طواف میكند و از او بخدا میرسد :

از تو بحق رسیده ام              ای حق حق گذار من

شمس الدین از « من جلال الدین » « نی مولانا » ساخت و مولانا اعجاز و معجزه شمس الدین ملك راد تبریزی است معجزه ای كه در صراط هدایت و بستر ولایت خود اعجازگری می شود شمس الدین ساز و آسمان عرفان را ستاره باران میكند. مولانا عالم الهی می شود و مدرس عشق :

هرچه گویم عشق از آن برتر بود                   عشق امیرالمومنین حیدر بود

عشق شعله ای است و آتشی كه از روزن‍ه حواس به اندرون جان میرود و خانه خود را در فطرت بشری می یابد. ساكن می شود و شعله می كشد و پراكندگی را می سوزد و عقل را می گذارد و به تمامی قوا وحی میكند و سلطان جان می شود. وگفتنی نیست از او هرچه بگوییم كم گفته ایم :

هرچه گویم عشق را شرح و بیان                  چون به عشق آیم خجل گردم از آن

مولانا وارث انبیاء و اولیاست. استادانه و شجاعانه نه تنها بر جهال متشرع كه حتی به برادران عارف خود می تازد و تحجر را به هر شكل به تمسخر میگیرد و از اسرار الهی می گوید :

حلاج اشارت گو از خلق به دار آمد                 و زتندی اسرارم حلاج زند دارم

مولانا در مثنوی با ادبیات پارسی معجزه میكند ‌،‌ چنان حقایق را در كلام خویش نازل میكند كه اشعار همچون آیات الهی مقدس می شوند. دردهای تنهائی او راو تمام اولیاء الهی را در سراسر مثنوی همچون داستان باز در ویرانه جغران و آهو در آخور خران می بینیم – درد مولانا درد انسانهاست درد انسانهائی كه طالب حقیقتند و خسته از جمود دیانت ،‌او در قصه پادشاه جهودان كه نصرانیان را میكشت ،‌ آنچه بر سر تمامی ادیان الهی تا امروز آمده است بیان میكند ، بله تا امروز و شاید هم تا همیشه !!

او سنت شكن بزرگ دین ماست كه از هر تقلید متنفر و بیگانه و منزجز است او حتی به هجو و به هزل بر این بیچارگی دینی پرخاش میكند :

خلق را تقلیدشان بر باد داد               ای دو صد لعنت بر این تقلید باد

و اساس بر معرفت ،‌شناخت و بینش می گذارد.

او به شخصیت انسانها بها می دهد و یك انسان گراست – جون انسان را محبوب حق می بیند به او جدا از عقیده ن‍‍ژاد حنسیت و رنگ احترام میگذارد و برابری و آزادی را برای همگان قائل است – او به انسانیت معتقد است و انسانیت را عین دیانت می بیند او مصلح بزرگ دیانت اسلام است. او بدنبال وحدت میان مسلمین بلكه تمامی ادیان است. او عارفی است كه عرفان را جوهره و ذات و هدف ادیان می داند و مظهر آن را عشق به انسان می داند و بدنبال جهانی آزاد – بر اساس عدالت – برابری – صداقت و یكسو نگهیست و تخاصم و جنگ را زاده جهل و توهمات می بیند :

چون كه بی رنگی اسیر رنگ شد                 موسی با موسی در جنگ شد

او زبان مشترك انسانها را محبت می داند و اعتقاد دارد كه دیانت اگر بر پایه عشق و معرفت باشد انسانها به وحدت میرسد زیرا خدای او خدای یك دین خاص نیست پس تعصبات در دیدگاه او جز جهل و سیاهی نیست او هر چند به ولایت علی (ع) و تشیع اعتقاد دارد اما چنان می گوید كه برادران اهل سنت نیز او را از خود می دانند و هنر مولانا و هنر تمامی عارفان همین است كه وحدت و محبت را اساس دیانت قرار داده اند و از این رو حقیقت را در حلقه سنت ها به مسلخ نمی برند ‌، و منصوری بر دار نمی كنند و بزرگی را به بوریا نمی سوزانند و فتوا به نا حق نمی دهند. مولانا وحدت بین است و عاشق انسانیت. تحقق جامعه ایده آل خود را در عشق به مبدأ هستی میداند. و همه را به توحید حقیقی می خواند تا با سلوك عملی هركس خود بحقیقت برسد و با معرفت به وحدت برسد تا از زندان تنگ نظری ها بیرون آمده به هدف دین كه رسیدن به عشق الهیست نائل گردد.

او مبلغ الهیست و میداند كه ولایت ائمه بر اساس بیعت و نص و اجازه بوده و یداً به ید و سینه به سینه رسیده و كسی نمی تواند به دروغ و به حرف و به عضب مدعی آن شود و او معتقد به انسان كامل و ولی عصر (عج) می باشد :

هر لحظه به شكلی بت عیار در آمد               دل برود و نهان شد

هر دم به لباس دگر آن یار برآمد                   گه پیر و جوان شد

ابعاد روحی مولانا كه در مثنوی به نظم كشیده شده آنچنان دارای گستردگی و پهنائی به وسعت انسانیت است كه تمركز را از محقق می گیرد و در گلستان وسیع اندیشه های بلند او مرغ كوچك روح ،‌ بی اراده از شاخه ای به شاخه دیگر پر می كشد و هر شخصی را دچار پراكنده گوئی میكند.

مولانا آزاد اندیش است و همانطوری كه به كسی اجازه نمی دهد كه فكر خویش را بر او تحمیل كند خود نیز به احدی حقایق را تحمیل نمی كند بلكه او سعی میكند برای آنكس كه طالب حقیقیت است راه حق را نشانه گذاری كند و دیگران !! را به شعرخوانی وا می دارد.

در داستان موسی و شبان او غوغائی بپا میكند بی صدا ،‌ و آتشی در می اندازد بی شعله ، صدای این قیامت جان آدمی را به لرزه وا می دارد ،‌شعله كلام او آتشی بر دلها می زند ، او خدای را به خود می خواند و پرده های حجاب  « باید ها و نباید ها‌ « متشرعان را پاره میكند و سدهای محكم یاوه گویان را می شكند و به تك تك انسانها می گوید كه خداوند در انحصار هیچ غاصب قالبسازی نیست و او به هر دلی راهی دارد. مثنوی كتاب توحید است. كتاب اشاره ها و كنایه ها. مثنوی كتاب عرفان است و مولانا زنده جاوید در مثنوی نمایانست. دریائی بی پایان كه آب شیرین و گوارای آن به خوردن هیچ حیوانی نجس نمی شود هر چند آب این دریا بر قبطیان تشیع خون می شود و كتاب مثنوی كفرنامه می شود و مولانا. اهل سنت و كافر ، اما مولانا مولاناست و خورشید تابنده ای در آسمان عرفان كه همیشه بر طالبان خود می درخشد و او متعلق به همه انسانها نیك اندیش نیك نهادیست كه بدنبال آزادی – برابری – عرفان و عدالت و حقیقتند.

والسلام

حمیدرضا مرادی سروستانی