آیا سلمان فارسی «فریب‌خوردۀ دشمن» بود؟

Image

واقعیت این است که هر استدلالی مبتنی بر حقانیت اندیشۀ بومی و ملی، به این دلیل که بومی و ملی است، باطل است. هیچ مردمی وقتی راههای بهتری برای زندگی، اندیشه‌های درست‌تری برای زندگی، نظام اجتماعی سالمتری برای زندگی بیابند، به داشته‌های گذشتۀ خود نمی‌چسبند و بدانها دل نمی‌بندند. افزون بر این، حتی آنان در زمانی که زندگی بهتری در جایی دیگر بیابند از سرزمین خود مهاجرت می‌کنند و سرزمین مادری یا پدری را رها می‌کنند، یا حتی در زمان جنگ از آن می‌گریزند، پس چگونه می‌توانیم مدعی شویم که افراد می‌باید به «اندیشه‌ها» و «اعتقادات» خود بچسبند، وقتی فایده‌ای در آنها نمی‌بینند یا آنها را از اساس «نادرست» می‌دانند؟

نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

                                                                    

آیا سلمان فارسی «فریب‌خوردۀ دشمن» بود؟

«بیگانه‌ترسی» و «بیگانه‌ستیزی»، بی‌شک، از مهمترین عناصر گفتار «شریعت‌گرایی» (یا به تعبیر غربی «بنیاد گرایی») ایرانی است. «بیگانه‌ستیزی» اسلامی بر این اساس شکل می‌گیرد که آنچه متعلق به «غیر» یا «دیگری» است از اساس چیزی نادرست یا باطل است. بنابراین، همواره ستیزی وجود دارد میان آنچه «خودی» است و «اصیل» و آنچه «ناخودی» است و «غیراصیل». اما اگر ملی‌گرایان عرب بتوانند برای این گونه تلقی از اسلام و بنای هویت خود وجهی بیابند، مسلمانان ایرانی هرگز نمی‌توانند چنین کاری انجام دهند. شاید هیچ استدلالی به اندازۀ همین استدلال نتواند شکست‌دهندۀ اعتقاد همان کسانی باشد که به نام «اسلام» بر هر اندیشۀ غیرایرانی و غیربومی به عنوان چیزی «بیگانه» با فرهنگ و اعتقادات مردم می‌تازند. اگر مسلمانی ایرانی مدعی است هر اندیشۀ بیگانه به صرف بیگانه بودن چیزی مردود و ناپذیرفتنی است، چگونه می‌تواند پذیرش «اسلام» را در سرزمینی «غیرعربی» توجیه کند؟ چگونه کسی می‌تواند مدعی شود دینی که اشغالگران سرزمینش به او داده‌اند «برحق» است؟ با این تفسیر، هیچ چیز خنده‌دارتر از این نیست که آخوندی ایرانی به مذمت کسانی بپردازد که علم یا فرهنگی بیگانه را مطلوب خود ساخته‌اند. اگر کسانی باشند، از عوام، که بر روشنفکران و خواص خرده بگیرند که زبان خارجی می‌آموزند، کتابهای بیگانه می‌خوانند، یا همچون بیگانگان لباس می‌پوشند و رفتار می‌کنند، دست کم «آخوندها» یا «مسلمانان ایرانی» نمی‌توانند چنین کنند، چون آنان نیز نمی‌توانند مدعی ملی‌گرایی و بومی‌گرایی شوند! اگر کسی مدعی شود که علم یا فلسفه یا هنری چون بیگانه است «باطل است»، به او می‌توانیم یادآور شویم که او خود نیز با بسیار چیزها زندگی می‌کند که بیگانه است. به طور نمونه، به رفتار آخوندها و مسلمانان ایرانی توجه کنید: زبانی بیگانه (عربی) را زبان دین و فرهنگ خود می‌دانند، به سرزمینهایی بیگانه (مکانهای زیارتی) سفر می‌کنند، یا در آنجا اقامت می‌گزینند، خدایی (الله) را می‌خوانند که هرگز به زبان قوم خودشان با آنان سخن نگفته است، به گونه‌ای لباس می‌پوشند که قوم خودشان بدانگونه لباس نمی‌پوشند، اشخاصی را حرمت می‌گذارند که از تبار و نژاد خودشان نیستند. همۀ اینها چگونه ممکن است؟ آنان چگونه می‌توانند از «ملی» بودن و «بومی» بودن «دین» و «مذهب» خود سخن بگویند؟

واقعیت این است که هر استدلالی مبتنی بر حقانیت اندیشۀ بومی و ملی، به این دلیل که بومی و ملی است، باطل است. هیچ مردمی وقتی راههای بهتری برای زندگی، اندیشه‌های درست‌تری برای زندگی، نظام اجتماعی سالمتری برای زندگی بیابند، به داشته‌های گذشتۀ خود نمی‌چسبند و بدانها دل نمی‌بندند. افزون بر این، حتی آنان در زمانی که زندگی بهتری در جایی دیگر بیابند از سرزمین خود مهاجرت می‌کنند و سرزمین مادری یا پدری را رها می‌کنند، یا حتی در زمان جنگ از آن می‌گریزند، پس چگونه می‌توانیم مدعی شویم که افراد می‌باید به «اندیشه‌ها» و «اعتقادات» خود بچسبند، وقتی فایده‌ای در آنها نمی‌بینند یا آنها را از اساس «نادرست» می‌دانند؟ امروز، اکثر کسان وقتی پای استفاده از وسایل آسایش یا رفاه در میان باشد، تردید نمی‌کنند که هرچه در هرکجای دنیا باشد، اگر مشتری داشته باشد و سودی عاید کسانی کند می‌باید یا صادر شود یا وارد شود. از همین روست که همه نوع خوردنی و پوشیدنی و دیگر وسایل مصرفی وارد و صادر می‌شود و ملتها از این راه به ثروت و آسایش دست می‌یابند. درخصوص اندیشه‌های علمی و فنی نیز همین گونه است. هیچ‌کس یا هیج کشوری نمی‌خواهد از داروهای جدید یا وسایل جراحی جدید در پزشکی محروم باشد. هیچ کس یا هیچ کشوری نمی‌خواهد از فناوری‌های جدید ساختمانی یا صنعتی یا سلاحهای جدید بی‌بهره باشد، حتی از جدیدترین ابزارهای شکنجه و سرکوب. پس چگونه است که در این میان «اندیشه» و «هنر» و «اعتقاد دینی» استثناء می‌شود؟ آیا این چیزها خریداری ندارد؟

ظاهرا در برخی جوامع و در میان برخی حاکمان یا برخی از طبقات مردم این اندیشه رواج دارد که همه‌چیز «خارجی‌»اش خوب است، جز چند چیز، آن چیزهایی که ما خودمان می‌فروشیم و تولید می‌کنیم؟ بله، درست است اساس هر گونه بده بستان و تجارت و تعاملی در جامعه «منفعت» است، اما منافع چه کس یا کسانی باید حفظ شود، مندافع «ما»، منافع «من»، یا منافع «آنها»؟ در دولتی دموکرات، وقتی جامعه‌ای تولید کشاورزی یا صنعتی داشته باشد، برای حفظ منافع کشاورزان یا تولید‌کنندگان داخلی، دولت نمی‌تواند به بهانۀ ارزانی جنس خارجی و بالا بردن رفاه مردم، اما در حقیقت پر کردن جیب واردکنندگان و حق‌العمل گیران دولتی، بی‌محابا ورود کالاهای خارجی را مجاز شمرد. اما آیا همین امر در خصوص دیگر حوزه‌ها نیز صادق است، آیا دولتها می‌توانند برای «وجدان» و «قلب» و «مغز» و «چشم» و «گوش» افراد هم تصمیم بگیرند؟ زندگانی تاریخی بشر، تغییر ادیان و مذاهب، همه به ما می‌گوید که انسانها نمی‌توانند با اندیشه‌ها و اعتقادات همچون دیگر کالاهای اجتماعی یا طبیعی رفتار کنند، ما دولتی همچون دولت و روحانیت ساسانی را که دین و اعتقاد افراد را در اختیار خود می‌دانست محکوم می‌کنیم و «طاغوت» می‌شمریم و در عوض آزاده‌ای همچون سلمان فارسی را که در پی آواز «حقیقت» دوید ستایش می‌کنیم. اکنون ما دو سرمشق در پیش رو داریم: یا از «سنت» سلمان پیروی کنیم و جویندۀ دانش و حقیقت باشیم، یا همچون دولت و روحانیت ساسانی خود را «مالک» حقیقت بدانیم. تاریخ دست کم یک بار روشن کرده است که برنده کیست؟ «دین دولتی» یا «آزادی در دین». برنده همواره «آزادی» است