به امیر بگو: نمی آید

Imageامیر گفت: من از تو بترسیدم پیغمبر نیستی، اما همه کس هستی… اکنون در نصیحت افزای و مرا نصیحت کن… مولانا گفت: هیچ نصیحت از آن بزرگتر نیست که، خواجه کاینات… فرماید که:

–       عدل یک ساعت پادشاهانه، از شصت سال عبادت مقبول بهتر است. پس ای امیر به عدل کوش و با بندگان خدای تعالی احسان کن که دنیا بقایی ندارد…

پس امیر گفت: این نصیحت ها با ملوک [پیشین] چرا نمی گفتی؟

ایشان فرمودند: می گفتم، نمی شنودند – حق سبحانه تعالی تو را برایشان گماشت، تو نیز اگر نشنوی دیگری را بر تو گمارد. 

در رساله «مقامات تایبادی»، از مناسبات امیر تیمور و صوفیه جام و خصوصاً تایباد، گفتگو به تفصیل به میان آمده، و فرزندان و سرداران تیمور خصوصاً اصرار داشته اند که به نوعی با خانقاه تایباد و صوفیان آن حدود – که لابد جمع قابل اعتنایی بوده اند – ارتباط برقرار کنند. صاحب مقامات می نویسد:

«… چون امیرکبیر جهانگیر جهان، دارای قلعه گشای – امیر تیمورخان، از توران به عزیمت ایران سوار شد – با لشکری بسیار، چون به ایران رسید – کسی [به] قصبه کوسویه فرستاد به نزدیک … شیخ الاسلام زین الدین- قدس الله روحه. و مثال نوشت مضمون آنکه: ارادت چنان است که به زیارت شما مشرف شوم، فاما از آن جهت که از خرابی آن دیار و آن مزار [عات] اندیشیدم، و تأمل کردم، دولت آمدن میسر نشد. تو را شرف ملاقات ارزانی باید داشت و هرچه فرمائی آن کنم. مولانا شیخ الاسلام در جواب مثال امیرکبیر نوشت و به دست ملازم امیرکبیر جهانگیر داده فرمودند که:

–       رسم درویشان بوده است و نمی باشد که پیش شاهان و سلاطین روند…

پس، آینده بازگشت چون به امیر رسانید، امیر در غضب شد… کسی دیگر فرستاد… و چنین گویند که تا نماز شام را، هفت کس از روی سیاست و غضب هرچه تمامتر فرستاد و چنین گفته بود که:

–       چون بدان رسی، گریبان او را بگیر، و در سر اسب، پیاده بیارید.

چون نظر [مأمورین] بر جمال کمال ولایت مآب… می افتاد، معتقد و گریان می شدند. و به جز از لطف و مدارا هیچ نوع خشونت و غضب ظاهر نمی کردند و باز می گشتند…

هم در این شب، کسی دیگر تعیین فرمود که با او هیچ نوع ملایمت ممکن نبوده، با او چنان گفت که:

– در وقت ملاقات پیاده نشوی، و گریبان او را بگیر.

آن کس تا آفتاب طلوع کرد به تایباد رسید.

ملازم امیر، سواره در مسجد، تا فرمان امیر رعایت کرده باشد. چون چشم او بر جمال ولایت مآب…. افتاد، خود را از اسب در افکنده و گریان شد و بسیار بگریست.

مولانا شیخ الاسلام، آن را به لطف پیش خود خواندند و پرسیدند. او گفت احوال خود را . پس، مولانا شیخ الاسلام را، یاران و مریدان و اقربا، از روی ملالت گفتند و بسیار بگریستند و جوش و خروش برآوردند که:

–       مخدومنا پادشاهان قهار می باشند، و غضب ایشان صعب می باشد – مبادا بر این قریه غضب واقع شود و ما را بلا پیش آید. التماس آن است که پیش امر روید و ما را از این غم و الم باز خرید.

–       چون التماس از حد بگذشت و جوش و خروش بسیار شد… شیخ الاسلام فرمود که: مدت سی سال است که هیچ کار به اختیار خود نکرده ام… اکنون شما می گویید برو؟ در معنی می گویند نمی باید رفت.

پس، آینده را گفت که:

–       به امیر بگوی نمی آید…

پس ملازم امیر، گریان از افعال و اقوال خود، پشیمان، به طرف امیر روان شد… گفت: فرمان امیر چنان بود که از اسب پیاده نشوی و آن بزرگوار را به زجر و عقوبت و خشونت هرچه تمامتر بیاوری، چون بدانجا رسیدم و چشم من بر جمال با کمال او افتاد- اژدری دیدم که حمله بر من کرد. خود را از اسب در افکندم و خود را دیگر ندیدم.

امیر… از آن غضب ها پشیمان شد و کس دیگری را از روی مرحمت… فرستاد و چنین فرمود که:

–       ایشان از سرای خود بیرون نیایند – که من می آیم تا شما را در سرای شما ملازمت نمایم…

چون امیر به سرای رسید، مولانا… از سرای خود بیرون آمدند و ملاقات دست داد، و امیر خود را از اسب در افکند… و مولانا ایشان را در بر گرفت و بیفشرد- چنان که امیر گفت:

–       دست از من باز دار که می ترسم هلاک شوم…

امیر گفت: من از تو بترسیدم پیغمبر نیستی، اما همه کس هستی… اکنون در نصیحت افزای و مرا نصیحت کن… مولانا گفت: هیچ نصیحت از آن بزرگتر نیست که، خواجه کاینات… فرماید که:

–       عدل یک ساعت پادشاهانه، از شصت سال عبادت مقبول بهتر است. پس ای امیر به عدل کوش و با بندگان خدای تعالی احسان کن که دنیا بقایی ندارد…

پس امیر گفت: این نصیحت ها با ملوک [پیشین] چرا نمی گفتی؟

ایشان فرمودند: می گفتم، نمی شنودند – حق سبحانه تعالی تو را برایشان گماشت، تو نیز اگر نشنوی دیگری را بر تو گمارد.

امیر گفت: از من بزرگتر باشد؟ مولانای شیخ الاسلام فرمودند:

–       اخی عزرائیل، از تو قوی تر و بزرگتر است… این نیز کرامت بود که واقع شد- چرا که پادشاهان را از تیر و شمشیر و کارد چاره نیست، و امیر کبیر جهانگیر… با وجود جهانگیری – به اجل خویش از دنیا بیرون رفت.

بعد از آن مولانای… فرمودند که:

–       التماس آن است که مردم هرات را اسیر و غارت نکنی. امیر چون این سخن شنید بسیار شادمان شد، و به ارباب دولت گفت:

–       شهر هرات را خواهم گرفت – که اگر نگرفتمی، مولانا چرا التماس [عدم] اسر و غارت می کند؟

–       دیگر، مولانا شیخ الاسلام فرمودند که: سادات و علماء و مشایخ را عزیز و بزرگ داری. تا ارواح آباء و اجداد ایشان ممد و معاون تو باشند. و بدان که معاونت در عالم ارواح از همه لشکرها و خزاین و دفاین تو بهتر باشد، و ثمره و نتیجه بیشتر دهد…

گر عدل کنی ملک سلیمان ببری                        

ور تو نکنی ، هرکه کند آن ببرد

 

کتاب بارگاه خانقاه – مقامات تایبادی – صفحه 174

سایت مجذوبان نور