شبیب بن عزقد گوید به ربیعالاول ۱۲۱ هجری در معیّت جمعی از تجار، به کوفه شدیم. ما را گذار به کناسه افتاد. و کناسه محلیست در کوفه میان مسجد سهله و مسجد کوفه. پیکر زیدبنعلی را دیدیم – ادام الله سیره – بر دار، و اربعینی بود که وی بر دار میبود. بر او رکعتی گزاردیم و چون از مغرب ساعتی گذشت مرا خوابی درگرفت عظیم، و بیهنگام. یاران را گفتم: لا والله که این حالت که بر من میرود، نی از خستگیست. شما به جامع شوید و من اینجا منزل میکنم که میپندارم این جنازه را با من سخنی هست.
همراهان جملگی برفتند و من چندان که گفته بودم در پیشگاه آن بر دار رفته منزل کردم. چشم بر پیکر پر شکنجِ زید همی داشتم تا شولای خواب مرا در بر گرفت و بخفتیدم. در خواب زید را بدیدم بر دار، آونگان، در میانِ سینهاش شکافی به قدرِ مشتی که بر قبضهی شمشیر فشرده آید. و این شکاف آنجا بود که جایگاه قلب باشد. اما قلب نبود بلکه کبوتری بود، سرخ فام، و چنان مرا مینگریست که پنداشتم شکاف سینهی وی همان غار است که محمدبنعبدالله صلواتالله از شرّ عرب جاهلی در آن پنهان گشته بود. هم در این اندیشه بودم که جنازه با من به سخن درآمد: هان ای ابنعزقد: به خونخواهی محمد برخیز و قیام کن! گفتم: معاذالله یابن علی! خون محمد مگر ریختند – صلواتالله علیه – که به خونخواهیِ او به قیام برخیزم؟ گفت: سر محمد را در نینوا بریدند و ساکت نشستید. فرق محمد را به ضرب تیغ دو پاره کردند و سکوت اختیار کردید. به محمد زهر خوراندند و چشم فرو بستید. آنگاه موضع زخم تیر را بر پیشانیاش نشان داد و گفت: اینک این تیر که به جلجتای محمد نواختهاند و شما رقص او را بر دار تماشا میکنید، چرا پند نمیگیرید! عرض کردم: یابن زینالعابدین، این چه سخنِ لغو است که میپراکنی؟ گفت: شمایان را تا چند سکهی زر فراهم آید، به انواع نحل و حیل دست مییازید تا از شر دزدان و سارقان در امان بماند. در کیسه میکنید و کیسه در خاک میکنید و بار شتر میکنید و بر او پاسبان میگمارید و تیغ حمایل میبندید که چند زرپارهی بیمقدارتان را گزند و آفت نرسد، اما آن مسکوکات حقیقی را که محمد در هیأت علی و حسن و حسین در کیسهی جانتان نهاد به هیچ گرفتهاید و مولا به دشمن میسپارید و سکه به سارق. گفتمش: شما و سپاهیان ناچیزِ شما در برابر لشکریان هشام که در شماره به عدد یک کیسه گندم میمانستید در برابر خرمنی، در آن هنگام که از پسِ کشتنِ حسین اعداد شیعه در شماره کمتر میشد و میکاست، بیاذن و اجازهی ولیِ وقت، گردن کشیدید و عصیان کردید و یکایک خود را برای هیچاهیچ به تیغِ دشمن سپردید. اینک دستاورد قیام شما، در نگرید که چه بود: از تعدد شیعه کاستید و امام را دلتنگ در تنگنا و مصیبت گذاشتید و صلح نیمدار و نیمبندی را که موجود میبود خدشهدار کردید. جامعهی شیعه را به هراس افکندید و به اذیت امویان گرفتار کردید.
این هنگام زخم شمشیر که بر پهلوى زید بود زبان به سخن گشود و مرا گفت: نقل جبونان کردى و حرف خائفان بر من خواندى یابن عزقد، پس اینک گوش فرا دار تا بشنوى: زنهار که اعتبار امت به امام اوست و امتِ بىامام را شرفى و معنایى نیست! دل بر امتِ بىامام میسوزانی؟ غم آن جماعت مىخورى که امام ایشان در قید حیات است و ناجوانمردانه سقیفه میسازند و با دشمنانِ خدا همرنگ شده براى او جانشین تدارک مىبینند!؟؟ قطب زمان و گوهرِ تابناک ولایت را رها کرده، به شماره کردن شیعه مىاندیشى؟
کدام جماعت اى اعرابى؟ همان جماعت که جدّ امجدم، علیِ مرتضی را – علیهالسلام – چنان به غربت اسیر کردند که گفت: “شما کجا آتشِ کارزار توانید افروخت؟ تف بر شما که از زیادىِ آزارتان سینهام سوخت. روزى به آوازِ بلندتان مىخوانم و روزِ دیگر در گوشتان سخن میرانم. نه آزادگانِ راستینید هنگامِ خواندنتان به آواز، نه برادرانِ یکرنگ در نگهدارى راز! غم کوفیانِ بی وفای عهدشکن را مىخورى که مسْلم را به تیغِ بلا دادند و حسین را قربانىِ شمشیرِ ستم کردند!؟
مرا لعن مىکنید که بى اذنِ ولىِ وقت، عصیان کردم و به جهاد برخاستم! اما تو و دغلبازانى چون تو که بر منبرِ ریا خطبه مىخوانید تا افسارِ شور و شعورِ خلایق را، با سخنانِ دنى و نفسانى به دست بگیرید، چه حق دارید از اذنِ ولى سخن برانید؟ شما نورِ حقیقت را به جاى تاباندن به راه حق، به تخم چشم مىتابانید تا کور و گمراه شود و اگر کسى بر عملِ مذمومتان خرده بگیرد، او را کافر و خارج از دین و خودمختار و عاصى مىخوانید. یگانگى خدای را – جل جلاله – به قربانگاهِ افزون شدنِ شمار شیعیان بردهاید و خداى را مىکشید تا خود بمانید.
هان اى عزقد! تو که به باطل بیش از حق آگاهى، از راه حق و از اذن و اجازهی حق چه میدانی؟ آیا عمویم جعفر صادق نگفت: “وای به حال کسی که ندای زید را بشنود و او را یاری نکند؟” آن زمان که شمشیر جور را به نام صلح از نیام برمىکشند، آیا مىبایست بر مناره روم و فریاد زنم، تا برادران منافقم و همچون تویی، کار مرا تصدیق کنند، امر مولایم به جهاد را برملا کنم تا خونِ ولیِ خدا را بر شمشیرهای آختهى آغشته به زهر سفاکان ببینم؟
هشدار که مصیبت و تنگدلى امام از جنگ و ستیز با دشمنان خدا نیست و از اسارت و گرفتاری در غل و زنجیر اشقیا نیست. مصیبت امام آنگاه است که مأمور و نمایندهى او سر در آخورِ دشمن داشته باشد. که کلامش را جعل کند و چشم در چمشش بیندازد و به او دروغ بگوید. مصیبت عظمىٰ آن زمان است که از ولى، اذنِ اصلاح بگیرد، اما فتنه کند و امت را گروهگروه و پراکنده سازد و به جای امام به خویش و بندگیِ خویش خوانَد و بر منبرِ ریا رود و حقایق را واژگونه جلوه دهد و بر پیروان شیطان بیفزاید. دلتنگی امام آنگاه است که از بىوفایىِ یاران احساسِ غربت کند، یارانی که چوبِ حراج بر گوهر ولایتِ خود میزنند و خدا را به جیفهی دنیا میفروشند و بیغیرتی پیشه میکنند و چنین وانمود میکنند که مصلحتِ امت را بیش از امام میدانند. امام آنگاه دلتنگ میشود که میبیند دورادورِ او را یارانِ سستعنصر گرفتهاند و در حالى که گرداگرد دشمنش را مردانى مسلح به سلاحِ اراده و ایمان فراگرفتهاند.
زخم زید به زبانِ خون و جراحت نقل کلام علی کرد – ادام الله سیره – که فرموده بود: «نفرین بر شما که از سرزنشتان به ستوه آمدم. آیا به زندگانىِ این جهان به جاى زندگانى جاودان خرسندید و خوارى را بهتر از سالارى میپسندید؟ هرگاه شما را به جهاد با دشمنان میخوانم، چشمانتان در کاسه میگردد چندان که گویى به گردابِ مرگ اندرید، یا در فراموشى و مستى به سر میبرید. در پاسخِ سخنانم در میمانید و حیران و سرگردانید. گویى دیو در دلتان جاى گرفته و دیوانهاید. نمیدانید و از خود بیگانهاید. من دیگر هیچگاه به شما اطمینان نکنم و شما را پشتوانهی خود نینگارم».
ابن عزقد گوید: زید مرا گفت: شمشیرِ سپاهیان هشام تنِ زید را درید، اما زخمِ زبانِ شما دل او را. تا راه بهشت شما هموار گردد، از جنازهى صدهزاران ولى و نبى، معبر خواهید ساخت. باشد که ایزد به بهشتتان دراندازد! تا به خیل اسیرانِ نفس درآیید.
از کتاب «مقالات عبرتآموز عرفانی»
{https://soundcloud.com/majzooban/8jt9qlpdsqxd}