دکتر محمدابراهیم باستانى پاریزى
از عجایب تاریخ کرمان، تکرار یک واقعه تاریخى است: هرچند از جهت مکان و زمان و انسان، تاریخ هرگز تکرار نمىشود.
در اواخر سلطنت کریمخان زند، سید معصومعلیشاه دکنى (۱۲۱۱ ه./۱۷۹۷م.) عدهاى از یاران خود را مأمور توسعهٔ طریقت خویش در ایران نمود: فیضعلیشاه مأمور اصفهان، درویش حسینعلى اصفهانى مأمور خراسان و کابل[۱]، درویش عباسعلى سیرجانى مأمور کردستان، مجذوبعلیشاه مأمور آذربایجان، و مشتاقعلیشاه مأمور کرمان شد و نورعلیشاه نیز سمت خلیفهالخلفایى او را در ایران و عراق یافت.
اما میرزا محمدبن میرزا مهدى اصفهانى معروف به مشتاق در کرمان ماند و کارش رونق گرفت و جمعى کثیر بدو گرویدند که عدهاى از متعینین و روحانیون جزء آنان بودند. از آن جمله بود میرزا محمدتقى کرمانى مظفرعلیشاه (متوفى به ۱۲۱۵ ه./۱۸۰۰ م.) از متعینین کرمان به روایتى وقتى که به مسجد مىرفت دوازده تن قرآنخوان در دو طرف او قرآن قرائت مىکردند تا به مسجد مىرسید[۲].
این میرزامحمدتقى در منع صوفیه چنان بود که هرگز با ایشان ننشستى، روزى یکى از کسبه ساکن «کوچه ماهانى» که روضهخوانى سالانه داشت، سفره مىداد. علماى شهر نیز در صفهاى خاص نشسته بودند. در همین وقت، بیخبر، مشتاقعلى به مسجد وارد شد و در زاویهاى برابر زاویه محمدتقى نشست.
چون احتیاط مىکنید باید بگویم که تمام مخارج سفرهٔ من از کسب حلال به دست آمده و ذرهاى از آن به ناحق نیست. شیخ اشاره کرد و گفت قرار نبود درویش بر این سفره باشد. مشتاق شنید. نگاهى به حاج محمدتقى انداخت که اثر خود را کرد. سپس گفت: حاجى اگر سفرهٔ مولاست که «بر این خوان یغما چه دشمن چه دوست»، درویش و غیردرویش ندارد. سپس برخاست و از مجلس بیرون رفت. همهٔ حاضرین متحیر ماندند. اما از فرط ناراحتى کس نتوانست دست به غذا ببرد. حاجى محمدتقى عباى خود را برداشت و به دوش افکند و در پى درویش روان شد. در اوایل کوچهٔ ماهانى به درویش مشتاق رسید که بر قبرى چمباتمه زده بود.[۳] هرچه اصرار کرد درویش بازنگشت. اما شیخ از آن روز تغییر مشرب داد و دیوانهٔ عشق شد و در راه عرفان افتاد و بعدها لقب مظفرعلیشاه گرفت و حتى دیوان خود را همچون مولوى به نام مرشد خود «دیوان مشتاق» نام نهاد.
هر که شد خاکنشین برگ و برى پیدا کرد
دانه در خاک فرو رفت و ســــــرى پیدا کرد[۴]
بدین طریق میرزامحمدتقى حکیم که به قول وزیرى «از فحول علماء بل سرآمد ارباب کمال کرمان بود و اهل فنون و علوم رسمیه بر استادیش اذعان داشتند و او را ذوفنون میدانستند»[۵] مفتون مشتاق شد. در اصولالفصول آمده است که «سه کس از مجتهدین زمان که در فن اصول فقه مسلم و بر اقران مقدم مىبود، در نصیحت فرزند و منع مصاحبت از عرفا میگفت: میرزامحمدتقى کرمانى با همه علم و دانایى ـکه همچو من صد نفر، شاگرد او نمىشوند ـ درویش بىسوادى او را فریب داد و از میان علما بیرون برد.»[۶]
گرویدن ملامحمدتقى در کرمان سخت اثر کرد. هرچه مردم به او مراجعه کردند و مریدان متوسل شدند بازنگشت. بر طبق رسوم محلى، مریدان ـ خصوصاً پیرزنها ـ نذرها کردند و حتى نامهها نوشتند و در چاه صاحبالزمان در مسجد بازار شاه کرمان انداختند و ختم برداشتند که شاید ملامحمدتقى را از مالیخولیا نجات داد. اما او راه خود را رفته بود و در جواب به لهجهٔ کرمانى مىگفت: «آن میرزا منتقى شما دیگر مرد. بروید و میرزا منتقى (محمدتقى) دیگرى پیدا کنید».
دیگر از مریدان مؤثر مشتاق، محمدعلى خان راینى پسر میرزا حسینخان راینى کلانتر بود که مشتاق مدتها در خانهٔ او به صورت مهمان منزل داشت. اما چون مریدان او رو به کثرت نهادند و روحانیون به جنب و جوش افتادند محمدعلى خان به طریقى عذر مرشد را خواست و مشتاق هم که مطلب را حس کرد فورى خارج شد و وقتى از در بیرون میرفت گفته بود: «من با خشت و گلهاى این خانه کار داشتم نه با صاحبخانه»!
بارى مشتاق روزها در حجرهاى کنار مسجد جامع وصل به مدرسه خاندان قلىبیگ میگذرانید و به قرآنخوانى مشغول بود، صوتى بس خوش داشت و به قول وزیرى «تار را در نهایت امتیاز میزد».[۷] این موسقیدانى و حال و جذبه او موجب شد که به قول حاج نایبالصدر «در انواع موسیقى و صوت شهره آفاق شد و حاکم اصفهان و اعیان آن ملک بىحضور او انجمن نمىنمودند… و تلامیذ بسیار از خوبان شهر به وسایط و وسایلى ذکورا و اناثا ربوه او بودند و بعضى حاسدین چندین مرتبه به او سرمه خوراندند»[۸]
مخالفان خصوصاً روحانیان شهر که بازار درویش را گرم دیدند در فکر نابودى او افتادند. نقطه ضعف او نواختن ساز بود. شایع کردند که او آیات قرآن را همراه با ساز مىخواند! در باب ساز زدن مشتاق، برخى ـ از جمله شیخ یوسف استرآبادى ـ گوید که بعد از تشرف به فقر از تار زدن دست کشیده بود. دیگرى نیز کیفیت راز و نیاز با تار را از زبان مشتاق چنین گفته است:
«اوقاتی که در ملازمت کریمخان زند بودم به تار زدن اشتغال داشتم. پس تارک شدم. پس از چندى ناخوشى دماغ پیدا کردم. اطبا گفتند از ترک این عادت است و باید مشغول باشى که الضرورات تبیح المحظورات. در شبانهروزى یک دوبار تار میزنم. بدون حضور اغیار و محض رضا خالق جبار».[۹]
انکار مریدان تار زدن مرشد را، ظاهراً دلیل بر عدم آگاهى بوده است از این نکته که از هر گوشه راهى به خدا هست. ظاهر این است که ایشان داستان پیر چنگى مولوى را نخوانده بودند و نمىدانستند که آن پیر چنگى تا کجا با خدا همراه و «بنده خاص و محترم» او بود.[۱۰]
بارى جمعى «خدمت ملا عبدالله مجتهد و امام جمعه مىرفتند و مىگفتند که صوفیه در شهر کمال استیلا را به هم رسانیدند و تصوف به نحوى شایع است که اینک در بلاد شریعت منهدم بل که منعدم خواهد شد».[۱۱]
نورعلیشاه که خود نیز با مشتاق همراه به کرمان آمده بود در کتاب جنّات الوصال در باب این واقعه گوید:
جذبه شوقش ز شـــــــهر اصفهان برد سوى خویش ما را کش کشان
بود ماهان چون ز کــــرمان قریهاى مىشد آنجا هر دم افزون فرقهاى
نرمنرمک سوى کرمـــــــان آمـدیم مىپرست و بادهخـــواران آمــدیم
واعظى بودش در آن کشور مقـام اهل ظاهــر را در آن کــــشور امام
جوش زد بر سینهاش دیگ حســد بر شمشیرش راه دانـــش کرد سد
ملاعبدالله منتظر فرصت بود تا ماه رمضان فرا رسید و اجتماع خلق فراهم آمد. روز بیست و یکم ماه رمضان ۱۲۰۶ قمرى[۱۲] هنگامى که «ملاعبدالله بر عرشه منبر بود و موعظه مینمود، درویش داخل مسجد شده در گوشهاى خارج جمعیت به اداى فریضه مشغول شد.»
وزیرى گوید آخوند از بالاى منبر حکم به قتل و رجم درویش نمود. اما بعضى گفتهاند که آقا ابوالفضل پسر آخوند که در سلک روحانیان و در بین جمعیت بود فریاد زد که «آقا حکم به رجم درویش نمودهاند» و ملا ابوالفضل ـ بیخبر والد خود ـ مرتکب این عمل شد.[۱۳]
گفت اینک هست وقت اجتهــاد تیغ مىباید کشیدن در جــهاد
قتل این درویش و یارانش کنید تیغ بر کف، سنگبارانش کنید
و خود پیش افتاد… درویش را گرفتند و از زاویه جنوبى مسجد به طرف شرقى و در شمال مسجد کشیدند و از در بیرون کردند. در محلى که امروز شبستان مسجد است و آن روزها تلى بوده است[۱۴] درویش را در گودال نگاه داشتند و به سنگ زدن پرداختند. مریدى از مریدان مشتاق به نام درویش جعفر خود را بر روى مشتاق افکند که او نیز کشته شد.[۱۵]
چون بلا نوبــــتزن مشتـــاق شــد در ولایـــت از حـــریفان طاق شـــد
بــــــود جعفـــرنــام آن جا صــادقى بر جمال دوست محو و عاشــــقى
چون به خون غلطان تن مشتاق دید رفت و از خونش به دامان درکشید
خون او را هم به ناحــــــــــق ریختند تا دو خــــــون با یکــدیــگر آمیختند[۱۶]
میرزا محمدتقى وقتى رسید که کار از کار گذشته بود.
گویند در آن لحظه که مىخواستند مشتاق را سنگباران کنند مشتاق رو به مردم کرده و گفته بود: «مردم اگر به من رحم نمىکنید به خودتان رحم کنید، به بچههاتان رحم کنید. به سگ و گربهها و به خشت و گل خانههاتان رحم کنید» و باز گویند اظهار کرده بود: «چشمان مرا ببندید که من از چشمان شما میترسم»[۱۷] و هم گویند که ملامحمدتقى گفته بود: «شهرى خونبهاى مشتاق است».
* * *
همان طور که بنده در صدر مقال گفتم هیچ میل ندارم وقوع حوادث بزرگى را که برشمردم معلول کرامات این و آن بدانم. مقصود این است که بعض وقایع مشابه را که در تاریخ رخ داده بیان کنم و بگویم که هرچند «تاریخ هرگز تکرار نمىشود» اما بههرحال «این تکرارها» هست.
این که بهاءالدین ولد گفت: «تا سلطان محمد پادشاه خراسان است بدانجا نیاید» و این که شیخ محمد کرمانى گفت: «ما کرمان را پشتپاى زدیم چنان که در پاى مناره شاهیگان گرگ بچه کند» و یا مظفرعلیشاه گفت که «شهرى خونبهاى مشتاق است» خود از یک مطلب دیگر غیر از کرامت مىتواند حاکى باشد و آن این که این اشخاص ـ که مردمانى فهیم و دقیق بودهاند ـ در آن روزگارهاى آشفته، آیندهٔ کار را مىدیدهاند. آشفتگى اوضاع و بحران اقتصادى و پراکندگى مردم و خونریزىها و دودستگىها و… هر آدم پیشبین و واقعبینى را مىتوانست به این نکته راهنمایى کند که یک حادثه بزرگ در پیش است.
فردوسى در شاهنامه گوید که رستم فرخزاد در اصطرلاب نگریست و پیشبینىهایى کرد و در نامهاى به برادرش این پیشبینى را نوشت:
از این پس شکست آید از تازیان ســتاره نگــردد مگــر بر زیـــــان
شـــود بنــده بىهنــر شـهریــار نـــژاد و بزرگــى نیــاید بــه کــار
بزرگان که از قادســى با مننـــد درشتنـد و با تــازیــان دشـــمنند
گمانند کاین بیشه پرخون شــود ز دشمن زمین رود جیحون شود
البته رستم این پیشبینىها را به اصطرلاب استناد مىدهد ولى شک نیست باید قبول کرد که مرد هوشمند ریاضىدانى مثل او مىتوانست بعد از آشفتگىهاى زمان خسرو پرویز و قحط و غلا و تورم[۱۸] و وبا و پراکندگى خلق و اختلاف میان لشگریان خراسان و عراق و کشته شدن پدرش فرخزاد و طغیان دجله و جنگهاى طولانى با روم و کشته شدن همه شاهزادههاى ساسانى و بىسامانى خلق و تجرى عرب، هر آدمى که حساب «دودوتا چارتا» را خوانده باشد مىتواند لااقل پیشبینى کند که فردا چه خواهد شد. این است که در همین نامه رستم فرخزاد به وقوف خود اشاره مىکند و مىگوید:
چـو این خانه از پادشاهى تهى است نه هنـگام پیروزى و فرهــى است
چنین است و کارى بزرگ اسـت پیش همى سیر گردد تن از جان خویش
همه بودنىها ببینــــم همـــى وز آن خامشى برگــــــــــــــــزینم هــمى
چو آگاه گشتـــم از ایــــن راز چـــــرخ که ما را از او نیــــست جز رنج برخ
به ایــــــرانیــان زار و گــریــان شـــدم ز ســاســانیــان نیز بــریــان شدم
انتساب دادن پیشبینى وقایع به حکم ستارگان و اصطرلاب در واقع یک نوع زیرکى بوده است براى احتراز از عوامل صراحت و بىپرده گویى پیشآمدها و حوادث که ممکن بود گوینده مورد بیمهرى قرار گیرد و یا اینکه روحیهها تضعیف شود، وگرنه در همان روزهایى که سلجوقیان کرمان آن اوضاع را در کرمان پیش آوردند، به قول افضل کرمانى «ارباب بصیرت دانستند که نبض این ملک ساقط است و نج این دولت هابط»[۱۹]… و در بیهقى هم اشارتى است آنجا که سلطان مسعود پس از اوضاع آشفتهاى که در ایام حکومتش پیش آمده بود، مىخواست لشگر به جنگ ترکمانان سلجوقى بفرستد، باز صحبت نجوم پیش آمد و «خواجه بزرگ، پوشیده، بونصر را گفت که من سخت کارهام رفتن این لشگر را، و زهره نمىدارم که سخنى گویم. گفت به چه سبب؟ گفت نجومى سخت بد است ـ و وى علم نجوم نیک دانست ـ . بونصر گفت: من هم کارهام. نجوم ندانم. اما این مقدار دانم که گروهى مردم بیگانه که بدین زمین افتادند و بندگى مینمایند ایشان را قبول کردن اولیتر از رمانیدن و بدگمان گردانیدن. اما چون خداوند و سالاران این مىبینند چز خاموشى روى نیست».[۲۰]
البته نتیجهٔ این خاموشى را در برابر سالاران و فرماندهان نظامى چند روز بعد دیدند که از همان ترکمانان «لشکر سلطان را هزیمتى هول رسید… و سالار بکتغدى را و غلامانش را از پیل به زیر آوردند».[۲۱]
بنابراین، اگر از قول عرفا هم در چنین مواردى بیانى یا اشارهاى شده باشد یا تبعید و رنجانیدن عارفى حکیم موجب پیدایش بلیهاى شده باشد، اصولاً نمىتواند قابل انکار باشد. زیرا به قول ارسطو «عوامل انقلابات هرچند کوچک باشد، اما علل آن به هر حال بزرگ است». یعنى فىالمثل ممکن است یک گلوله با قتل آرشیدوک جنگى عالمگیر را بر پا کند یا مصادره یک قریهٔ کوچک تخت سلیمانى را به دست دیو بسپارد[۲۲] و همه اینها عوامل است. اما هر عاقلى مىداند که علل اصلى شروع جنگ اول و یا سقوط طاهریان از سالها پیش از آن که این حوادث اتفاق بیفتد فراهم شده بوده است:
آتشــى کاول ز آهـــــن مىجــهد او قدم بس سست بیرون مىنهد
دایهاش پنبه است اول، لیک اخیر مــىرســــاند شعـــلهها او تا اثیر
در پنــاه پنبـــــــه و کــبــریــتهــا شعــــله نـــــــورش برآید تا سها [۲۳]
در واقع جبر تاریخ همین است و قانون علیت در تاریخ این نکات را ثابت مىکند و آدمى که اندک مطالعه و پیشبینى داشته باشد و در اجتماع بررسى و مطالعاتى کرده باشد، این قدرها پیشبینى مىتواند بکند و این اشخاصى را که در دوره هجوم مغول و غز و آقامحمدخان نام بردیم چون مردمانى فاضل و دانشمند مىبودهاند لابد از اوضاع شهر و اجتماع خودشان این قدر توانسته پیشبینى کنند و احتمال بدهند که چه خواهد شد. منتهى به صراحت نگفتهاند و به کنایه گفتهاند و بعدها حمل به کرامت شده است. خوب است براى تأیید مطلب نظرى به وضع کرمان افکنیم.
کریمخان زند در اواخر عمر خود «آقا على سیرجانى و میرزاحسین راینى را به لقب خانى ملقب فرمود. شق غربى کرمان ـ که شهربابک و سیرجان و اقطا وارزویه و کوشک و صوغان است ـ ابواب جمع على خان سیرجانى نمود. گواشیر و راین و جیرفت و ساردویه و رودبار را به میرزاحسین خان واگذار فرمود. بم و نرماشیر را به محمدخان شهرکى سیستانى مؤکول کرد. بلوک خبیص و گوک به عبدالحکیم خان و عبدالعلى خان اوغان ابدالى سپرده آمد. مرتضى قلىخان خلف شاهرخ خان که از سایر کرمانیان اعز شانا و اکرم نسبا بود، زرند و کوبنان را ـ بدون منشور سلطنتى ـ با رضاقلى خان بنى عم خود متصرف بود. میرزامحمدخان رئیس راور تمکین از هیچ کس نداشت».[۲۴]
با این خان خانى و ملوکالطوایفى که در ناحیهاى مثل کرمان به وجود آمده بود معلوم بود که بعد از مرگ کریمخان چه اوضاعى پیش مىآمد[۲۵]. در واقع اگر آقامحمدخان به کرمان نمىآمد، افاغنه بم و سیستان این شهر را تصرف و زیر و زبر مىکردند.
با بررسى اوضاع کرمان در آن روزگار و صوفیه متشرعه که گروهى از آنان حمایت کرده و زندیه هم با آنها بد بودهاند به این حساب مىبایستى در انتظار حوادثى بود و محمدتقى مظفرعلیشاه حق داشت که چیزى پیشبینى کند و بگوید که «شهرى خونبهاى مشتاق است».
چنین گفت بیچاره افراسیاب که این روز را دیده بودم به خواب
بههرحال، هنوز خونِ مشتاق بر «تل خَرْ فُروشان» روزی از دفن جسد او توسط محمدعلیخان راینی (که در بازگشت از شکار جسد را کنار خندق دید و بُرد در مقبرهی پدر خود به خاک سپرد) نگذشت که لطفعلیخان زند از گرد راه رسید و پشت سرش لشکریان مصطفی خان دولو عازم کرمان شدند (شوال ۱۲۰۷ هـ. مه ۱۷۹۳ م) بلافاصله نیروی باباخان (فتحعلی شاه آینده) دهات و شهرهای کرمان را زیر و رو کرد و اندکی بعد، در شانزدهم ذیقعده ۱۲۰۸ شصتهزار لشکریان آقا محمدخان مرکب از تراکمهی استرآباد و سوادکوه و پیادگان مازندران و رشت غیره به کبوترخان رسید و سپس شهر را محاصره کرد.
در اوایل محاصره، ایستادگی مردم با ذخایری که داشتند لطفعلیخان را دلگرم داشت و گاهگاهی با سواران لری که همراهش بودند در برابر بعضی دروازهها زد و خوردی میکرد.
مردم شهر هم که هنوز نوایی داشتند با او همراه بودند، شبها از صدای طبل ها در برجها، خواب به چشم مردم نمیآمد. بچهها و گاهی اوقات زنها از فراز برج و بارو، با آهنگ، این تصنیف را میخواندند:
«آقْ مُمْ خانِ اخته
تا کی زنی شلخته
فای میگیره با تخته
قدت میآد رو تخته
این هفته نه، اون هفته! ..»
شاید کینههایی که آقا محمدخان از شنیدن این ابیات، آن هم از زبان زنان – که حاکی از یک نقص بزرگِ عضوی او بود – در باب کرمانیان به دل میگرفت، برای نابودی کرمان از همه عوامل مهمتر و بزرگتر بوده است.
این محاصره چند ماه طول کشید و چون گرسنگی فشار آورد و کار بر خلق تنگ شد، به دستور لطفعلیخان، دههزار تن از مردم عَجزه (پیرمردان و اطفال و زنان) را از شهر بیرون کردند.
کندن خندقهای جدید و بیگار گرفتن مردم به توسط خواجه غنی پاریزی که به قول شاعر:
به زورِ تبرزینِ خواجه غنــی برفتند مردم به خندق کنی
هیچکدام دردی را دوا نکرد، چه، آقا محمدخان نیز در اراضی طهماسبآباد قلعهای بنا کرد که هنوز معروف به قلعه آقامحمدخانی است و بقایای آن هست.
ناچار به قول وزیری:
«پس از گذشتن سه ماه، به سبب قلّت آذوقه در شهر، کَرّه اّخْری، قریب دوازدههزار مرد و زن از حصار بیرون نمودند (که در بلوکات متفرق شدند)، آتش قحط و غلا در شهر بالا گرفت، بعضی مردم به پوست و پشکِلِ گوسفند تغذیه میکردند و بعضی اَسّه خرما و تراشیده نجاری سد جوع می نمودند. کاهگِل بیشتر خانهها را تراشیده و شُسته برای علیق اسبانِ سپاه بردند، سگها و گربهها را خوردند! » محاصره چهار ماه طول کشید، معمری حکایت میکرد: تخم خرما اگر پیدا می شد یک من ۱۸ قروش میخریدند.»
کار به آنجا رسید که در روز جمعه بیست و نهم ربیعالاول ۱۲۰۹ هـ. / ۲۵ اکتبر ۱۷۹۴ م. تفنگچیان ماهانی و جوپاری، جانبِ شرقی حصار را به تصرف احمدخان ماکویی و تفنگچیان سواد کوهی دادند …
… لطفعلیخان به بم گریخت، اما کرمان پس از چهار ماه و نیم محاصره به چنگ شصتهزار تن سپاهیان خونخوار و چریکهای بیرحم افتاد. در باب قتل و غارت کرمان نمیتوان جزئیات را بیان کرد، به قول صاحب گیتی گشا:
«آقامحمدخان تمامی سپاه را به نَهْب و اَسْر شهر کرمان رخصت داد، مردان عرضهی شمشیر آبدار، و طفلان و نسوان ایشان به قید اسار گرفتار و اموال و اسباب بسیار به حیطهی یغما درآمده، بر احدی ابقا نکردند. جمعی کثیر را از چشم نابینا و جمعی غفیر را روانهی دیار فنا ساختند و حکم به تخریب بنیان قلعهی کرمان و سایر قلاع آن سامان جاری گشت».
در باب کشتن مردان باید گفته شود که تنها یک نمونه اش این بود: «فرمان داد ششصد تن اسیر را گردن بزنند، سپس سرهای آنان را بهوسیلهی سیصد اسیر دیگر – که بر گردن هر نفر اسیر دو سر بسته و آویزان کرده بودند – به بم فرستاد، این بیچارهها چهل فرسنگ راه را جلوی پای اسبان – با دو سر بریده آویخته به گردن – طی کردند؛ سپس به دستور آقامحمدخان این سیصد نفر حامل سر را نیز در بم به قتل رسانیدند و از سرهای این ۹۰۰ تن کشته؛ منارهای در بم برپا کردند که شانزده سال بعد، یعنی در سال ۱۸۱۰ میلادی (۱۲۲۵ ق) سیاح انگلیسی پاتینجر هنگام عبور از بم؛ این مناره را به چشم خود دیده که هنوز همچنان برپا بود.
تنها؛ هنگامیکه مردم به خانهی آقاعلی وزیر – که بخشیده شده بود – پناه میبردند پنج تن زن و طفل زیر دست و پا له شد!
آقا محمد خان «بالای کوه دختران (قلعه دختر) رفت و دستور داد تا سرکردگان و اعاظم و اعیان و نامداران آن خطه را شرف اندوز حضور ساختند، و بعد از آنکه هر یکی را در معرض عتاب پادشاهانه درمیآورد، میفرمود تا گوش آنها را بریده، چشم آنها را از حدقه بیرون آورده از اوج کوه به حضیض زمین میافکندند و در دم رهسپار طریق عدم میگشتند، ای بسا پسران کوه سرین میان موی که خون حلقوم خود را غازهی رخسار کوه دختران ساختند.»
مشغول نماز بود که پشت سرهم اسیر میآوردند و او حوصله نکرد که در پایان نماز به کار آنها رسیدگی کند، همان هنگام بر سر جانماز و تعقیبات نماز، هفده نفر را با اشاره – در حالی که دست خودش را به گردن یا گلوی و گوش و چشم خودش میبرد – به بریدن گردن یا گوش یا درآوردن چشم محکوم کرده بود.
اما در باب غارت و نَهْب، باید گفته شود که سربازان آنچه میتوانستند همراه بردارند تا بین راه بفروشند بردند و فقط سنگ و خاک باقی ماند. روایتی هست که هفت من و نیم چفت و بند طلا و نقره فقط از خانهی میرزا محمدعلیخان راینی – پسر میرزا حسین خان- کندند و بردند؛ همان خانه ای که مشتاق هنگام خارج شدن از آن گفته بود: «من با خشت و گل های این خانه کار دارم!» از عجایب آن که هنوز هم – یعنی پس از صد و هشتاد سال که از مرگ مشتاق میگذرد – این خانه روی آبادی ندیده و خرابه های آن درکنار خیابان صمصام (سابق) همچنان باقی است و چون وارث آن معین نیست کسی به ضبط و تعمیر آن اقدام نکرده است. فقط جای آخور اسبان و هلالی های سفیدکاری طاقچهها بازگو میکند که روزی و روزگاری در این خاکدان نیز «بیا برویی» بوده است …
… اما «قید اسارِ طفلان و نسوان» دیگر نگفتنی است. در فارسنامه ناصری آمده است که « … نزدیک به هشتهزار نفر زن و بچه آن بلد را، مانند کنیز و غلام به سپاه خود بخشید». سایکس گوید: «… سپاهیان، بیستهزار نفر زن و بچه به اسارت کنیزی بردند» و در کتاب دیگرش اضافه میکند که «زنان آنجا را تسلیم قشون کرده و سربازان را تشویق نمودند که نهتنها ناموس آنها را هتک کنند بلکه به قتلشان هم برسانند». به قول شیخ یحیی: «همهی لشکر را سه قسمت کردند و شهر را هر سه روز به یک قسمت بخشیدند.»
چنان شد که دختران و اطفال معصوم در وسط چهارسوق بازار که خراب شده و اکنون جزو خیابان مسجد ملک است – علناً در هنگام فرار مردم یا عبور و مرور سربازان مورد تجاوز قرار گرفته و همانجا به قتل میرسیدند. بسیاری از دختران را پدران و مادران در سوراخهای بخاری و کندوهای خانهها نهادند و آن را تیغه کردند و به گل گرفتند و چون خود کشته شدند، کسی نبود که بعداً آنان را از داخل دیوار بیرون آورد. با همهی اینها روایتی هست – ظاهراً اغراقآمیز – که روزی که لشکریان او از دروازه ی شهر بیرون میرفتند، هزارها دختر حامله را پشت سر نهاده بودند که ناچار شدند سقطِ جنین کنند! بیچاره کرمانیان اگر این وضع را پیشبینی میکردند، شاید همان کاری را میکردند که مردم طمغاج در زمان مغول کردند یا لااقل همان رویه را پیش میگرفتند که چند سال بعد همشهریان بلوچ آنها هنگام محاصرهی امیر حبیبالله خان توپخانه پیش گرفتند، یا رسم مرمریان را تکرار میکردند.
در این حال «آن بیانصافان از مروت بیخبر، دوشیزگان هشت نه ساله را فضیحت میکردند و رهسپار عدم میساختند». از تعداد مصدومین آمار صحیح نیست، سایکس گوید که بیستهزار جفت چشم از مردم کرمان کنده شد. ملکم مینویسد عدد کسانی که از چشم نابینا شدند به هفتهزار نفر رسید، روایت مردم این است که هفت من و نیم چشم از مردم کرمان بیرون آورده شد.
چند سال قبل که حوض فلکهی مشتاقیه را میخواستند بسازند، برخورد به خندقی کردند، مملو از استخوانهای انسان، که روی هم انباشته شده بود و این یکی از نقاط مورد هجوم لشکریان آقامحمدخانی بوده است، شاید حدود پنجهزار تن را فقط در همین جا روی هم انباشته و خاک کرده بودند. این استخوانها به فتوای یکی از روحانیون جمعآوری و در چاهی ریخته شد.
تنها موقعی لشکریان دست از قتل مردم برداشتند که سیّد علویّه از پای درآمد، او سیّدی بودکه خانهاش پناهگاه مردم قرار گرفته بود و چون مورد احترام بود در ابتدا توهینی به او نشد. گویند آنقدر زن و بچه به خانهی او پناه برده بودند که مردم از تنگی جا به چوبهایی که برای نشستن کبوتران در داخل دیوارها کار گذاشته بودند، آویزان شده و یا روی چارچوبهی داربندها نشسته بودند. سیّد علویه شال سبز خود را به گردن انداخت و قرآنی به دست گرفت و هنگامی که آقا محمدخان از برابر خانهاش میگذشت، بیرون آمد و گفت: یا به آبروی این قرآن مردمی را که به خانهی من پناه آوردهاند ببخش، و یا مرا بکش.
آقامحمدخان، فریاد زد: سّید، این قرآن ده روز پیش هم توی خانه تو بود یا نه؟ میبایست آن را برداری و ببری میان مردم و بگویی: مردم به این قرآن خودتان را در معرض تلف قرار ندهید و بیخود نفوس و اموال را ضایع نکنید. آنگاه، خشمگین خود جلو آمده، شمشیر را از کمر کشید و شکم آن سّید بینوا را درید آنچنانکه امعاء و احشاء خونآلود او بر خاک کوچه ریخت.
میگویند، بعد از دیدن این منظره، رعشهای بر اندام آقامحمدخان افتاد، و فریاد زد: بس است، دیگر مردم را نکشید. و از این لحظه عفو عمومی داده شد.
سپس حکومت کرمان را به آقامحمدتقی پسرِ آقاعلی سپرد و «التزام از آقامحمدتقی حاکم کرمان گرفتند که شهرکرمان [دیگر] معمور و مسکون نباشد: مردمش در قریهی فریزنکه دو میل مسافت دارد توطن جویند»!
طرب نائینی در پایان حادثه آقامحمدخانی، گوید:
«… بعد از فتح، و تقدیمِ شرایطِ تخریبِ دربارهی مساکن و بیوتات، و نهبِ اسباب و اثاثهی ساکنین و اسرِ خرد و بزرگ و کهین و مهین، قدغن نمود که دیگر چراغی، کاشانهافروز احدی در آن سرزمین نگردد، و کسی رحل اقامت در آن سرزمین نیفکند …»
شاعری در باب همین خرابیها به زبان آورده:
از بس که پـدیــد آمـده ویــرانه دریـن شهر
یک جغد شده صاحب صد خانه درین شهر
عّدهای در باب فجایع آقا محمدخان در کرمان و اینکه چرا تا این حد این مرد نسبت به زنان و کودکان شهر ستم روا داشته و خصوصاً به قول سایکس اصرار داشت که مورد هتک قرار گیرند، در تعّجب و تحّیرند زیرا در هیچیک از شهرهایی که آقامحمدخان گشوده است تا این حد ظلم روا نداشته است. البته گناه مردم کرمان پناه دادن لطفعلیخان بود ولی شهرهای دیگری نیز چنین گناهی کرده بودند.
من برآنم که همهی این مظالم بدان جهت بر این شهر رفت که زنان وکودکانِ شهر بر بُرج و باروها میآمدند و تصنیفِ «آقامحمدخانِ اخته…» را میخواندند. یادآوری این نقص عضوی که منشأ همهی سرکوفتگیها و عُقدههای روانی آقامحمدخان بود – آن هم از زبان دختران و زنان و پسران و آن نیز در حضور لشکریانش – چنان آتش کینه را در دلش شعلهور ساخته بود که پس از فتح، همهی انتقام خود را از دریچهی هتک ناموس مخالفین نگریست تا بدانجا که لطفعلیخان را هم به قاطرچیها سپرد و «غلامانِ ترکمان را مأمور فرمود تا با آن نادرهی زمان معاملهی قومِ لُوط نمودند». در واقع یک عامل روانی جنسی نیز در امحاء و تخریب شهر کرمان دخالت داشته است.
اصولاً باید گفته شود که خاندان زند با صوفیه بد تا کردند و بد دیدند.
گفته شده است که وقتی مشتاق در کرمان بود و لطفعلیخان زند به این شهر آمده بود، مشتاق را ملاقات کرد و چون صباحتِ منظر و نورستگی مشتاق را دید، گفت: این جوان که پیرِ دراویش است عملِ خلوت را شایسته و سزاوار است! به پاداشِ این سخن، روزی که دستگیر شد، شاه قاجار بفرمود قاطرچیان آنچه با مشتاق میخواست با او کردند …
چنین بود، سرگذشت کرمان، سه سال پس از آنکه مشتاق به مردم آن گفت: «… اگر به من رحم نمیکنید، به خودتان رحم کنید… به بچههاتان رحم کنید… به سگ و گربهها و خشت و گلِ خانههاتان رحم کنید»!
و در میان مردم کرمان معروف است: بادی که از جسد مشتاق گذشته تا هرجا وزیده باشد آنجا هرگز روی آبادی نخواهد دید!
***
سالها بعد، آقا سّید جواد شیرازی امام جمعهی کرمان برای اینکه خاطرهی «تل خر فروشان» و منظرهی قتل مشتاق را از ذهن مردم کرمان خارج کند، به فکر افتاد که در آن محل شبستانی برای مسجد بسازد و آن تل را جزو مسجد کند، شروع به ساختمان شبستان کرد و محراب آن را هم وسط دیوار گذاشت، اما شب به خواب دید که باید محراب را در گوشهی شبستان بگذارند، چه آنجا نقطهی مقتل مشتاق است. فردا صبح امام جمعه بالای سر عمله و بنا آمد و دستور خرابی محراب را داد و محراب را در همان محل که در خواب به او الهام شده بود گذاشت و این تنها محرابی است در تمام مساجد کرمان که برخلاف عّرف و عادت در وسط دیوار نیست… و خود امام جمعه نیز در حوالی قبر مشتاق مقبرهای برای خود ساخت و چون در ذیقعدهی ۱۲۸۷هـ / فوریه ۱۸۷۱م. درگذشت او را در آنجا به خاک سپردند که به قول صاحب طرایق: «یُزار و یُتبرک».
گویند سالها بعد، روزی عباسعلی کیوان قزوینی در کرمان به سخنرانی میپرداخت و در مسجد جامع هزاران مستمع داشت، او کیفیت قتل مشتاق را چنان فصیح و دقیق و مؤثر بیان کرد که تمام اهل مجلس به گریه افتادند چنان که گویی روضهی عاشورا میخوانده است و چون سخن تمام شد رو به مستمعین کرده و گفت: «ای مردم کرمان، امروز دیگر وجوباً لازم است که همهی شما یک لعنت به روح پدران خود که در قتل مشتاق شریک بودهاند بفرستید»! و عجیب این است که گویند همهی مستمعین لعنتی بلند فرستاند و بیش باد گفتند، آن چنان که «صلوات» بلند ختم میکنند!
***
اما شیخ عبدالله تکفیرکننده مشتاق که به “ملاعبدالله سگو” معروف شد – چون هنگامی که مشتاق در شُرف مرگ بود دید که لبِ مشتاق تکان میخورد، نزدیک آمده و متوجه شد که آهسته یاهو میگوید؛ به لهجهی کرمانی گفت: «سگو، هنوز هم یاهو گویی؟» و عجب این است که این لقب از آن به بعد بر روی خود او ماند و مردم او را و اقوامش را به خاندان «عبدالله سگو» میخواندند – در خاتمهی احوال ملا عبدالله واعظ کرمان نوشتهاند که خود از موطن دور و مهجور، و متعلقین بیچارهاش اناثاً و ذکوراً اسیر ترکمان شده به سر حدِ توران بردند.
بحرِ قّهــاری حــق آمــد بــه جــوش موجزن شد جمله طوفان در خروش
سیلِ غــارت روی در کرمــان نمـــود خانــهی کرمــانیــان ویـــران نمــود
کــــرد یکســر خانــهها زیــر و زبــر ذرهای نگــذاشــت از کــــــرمان اثر
وعــظ رفـــت و واعــظ از منبـــر فتاد مجلس وعظــش به محشــر درفتاد
* * *
چقدر شبیه بود این سرگذشت، با سرگذشتِ شیخ محمدِ عارف که هنگام سلطنت ارسلانشاه تبعید شد و هنگام تبعید «از روی خشم برخاسته از کرمان برفت و گفت: ما کرمان را پشتپای زدیم چنانکه در پای مناره شاهیگان گرگ بچه کند» و یا چقدر شباهت دارد این کلام با کلام مولانا بهاءالدین ولد که سوگند یاد کرد تا سلطانمحمد پادشاه خراسان است، قدم به آن خاک نگذارد.
رسم دنیــا جملـه تکـرار اسـت اندر کــارها تا چه زاید عاقبت زین رسم و این تکرارها
بس حوادث چشـم ما بیند که نو پنــدارش لیـــک چشــم پیر دنیــادیــده آن را بــارها
* این مقاله خلاصهشدهی مقالهی «با درد کشان هرکه…» میباشد. متن کامل این مقاله در کتاب عرفان ایران جلد ۳ درج شده است.
پینوشتها:
[۱] دو تن از مشایخ مرحوم سیدمعصومعلیشاه داراى تشابه اسمى بودهاند و غالباً با یکدیگر اشتباه شدهاند. نفر اول مرحوم حسینعلیشاه اصفهانى است که بعداً شیخالمشایخ نورعلیشاه شده و پس از ایشان با تنصیص شاه علیرضاى دکنى عهدهدار قطبیت سلسله نعمتاللهى در ایران گردید و پس از خود نیز حضرت مجذوبعلیشاه قرگوزلوى کبودرآهنگى را به این مقام تعیین فرمود. نفر دوم مرحوم درویش حسنعلى اصفهانى است که مامور به کابل شد و به همین دلیل از وى با عنوان حسنعلیشاه کابلى نیز یاد شده است. بنا به نوشته حضرت مستعلیشاه در کتاب ریاضالسیاحه این بزرگوار «آواز خوشش آب را از جریان و مرغ را از طیران بازداشتى. امى بود و قال یقول نخوانده بود و اگر درست خواهى سخن متعارف نیز نتوانستى گفت. اما اگر من نزد او نرفتمى مطلب این طایفه نفهمیدمى.» وى پیر صحبت حضرت مستعلیشاه بود و مدت چهار سال تمام به تربیت ایشان اشتغال داشت. چنان که یاد شد به تصریح مکرر حاج آقا میرزا زینالعابدین شیرازى در کتابهاى ریاضالسیاحه و حدایقالسیاحه و بستانالسیاحه نام دقیق این بزرگوار «حسنعلى» و نه «حسینعلى» بوده و نباید با حضرت «حسینعلیشاه اصفهانى» قطب سلسله نعمتاللهیه ـ که همعصر با ایشان بوده ـ اشتباه شود. شیخى که مامور کابل و خراسان شد همین «حسینعلیشاه کابلى» یا «درویش حسنعلى اصفهانى» است. (هیات تحریریه عرفان ایران)
[۲] به نوشته مکارمالاثار ص ۵۵۷ نام او میرزا محمدتقى ابن ابوالقاسم ابن محمدکاظم ابن سعید شریف کرمانى از نژاد برهانالدین ملانفیس بن عوض حکیم کرمانى است. میرزا کاظم پسر مظفرعلیشاه دو پسر داشت: اول میرزا محمدعلى جد خاندان نفیسى و دوم میرزا محمدتقى طبیب که در سال ۱۲۹۶ هجرى (/ ۱۸۷۹ م.) درگذشت و جد مادرى میرزاآقاخان بردسیرى بود. کتابهاى دیوان مشتاق و بحرالانوار و خلاصهالعلوم و کبریت احمر و جامعالبحار از مظفرعلیشاه است. بعضى نویسندگان بین محمدتقى مظفرعلیشاه و محمدتقى طبیب دوم نوه او خلط کردهاند.
[۳] قبرستانى بود که بسیارى از بزرگان کرمان آنجا مدفون بودهاند. سالها پیش در آن قبرستان مدرسهاى ساخته شد که به دبیرستان مشتاق معروف گردید. در دامه قلعه دختر است و اول کوچه مشتاقیه خیابان مادر.
[۴] این شعر سالها و سالها بر سر در قبرستان نوشته بود و عوام مىگفتند از مشتاق است. خواص آن را از مظفرعلیشاه میدانستند. اما از دیگران است. در «تاریخ نائین» آقاى صدربلاغى نوشتهاند که این شعر را مرحوم نورعلیشاه طى نامهاى به مجذوب خود شیخ عبدالرحیم شیخالاسلام نائین نظرعلیشاه نوشته است:
سبز شد دانه که با خاک سرى پیدا کرد هر که شد خاکنشین شاخ و برى پیدا کرد
تا تو عریان نشـــوى راه به مطلب نبرى بیضه چون جامه فرو ریخـــــت پرى پیدا کرد
(تاریخ نائین، ص ۶۰)
شاید از همینجا انتساب آن به صوفیه مذکور شهرت یافته باشد. اصل شعر در تذکره مخزنالغرایب به نام ملاعلى نورانى ضبط شده و چنین است:
هر که شد خاکنشین برگ و برى پیدا کرد سبز شد دانه که با خاک سرى پیدا کرد
(تذکره مخزنالغرایب، تصحیح پرفسور محمدباقر پاکستانى، ص ۲۴۵)
در تذکره همیشهبهار غزلى به نام اعلى تورانى این طور ثبت شده:
هرکه شد خاکنشین برگ و برى پیدا کرد سبز شد دانــــه چو با خاک سرى پیدا کرد
تا تو عریان نشوى راه به مقصــد نبرى بیضه چون خانه فرو ریخت پرى پیدا کرد
شعر را به این صورت هم دیدهایم:
هر که شد خاکنشین برگ و برى پیدا کرد دانه در خـــــــــــــاک فرو شد ثمرى پیدا کرد
تا مجـــــــــــــرد نشوى راه به مطلب نبرى بیضه چون پوست فرو هشت سرى پیدا کرد
[۵] تاریخ کرمان، به تصحیح نگارنده، چاپ دوم، ص ۵۵۸.
[۶] به نقل از طرایقالحقایق.
[۷] آقاى خالقى گوید مشتاقعلیشاه بر سهتار سیمى دیگر افزوده است (در واقع چهار تارى اختراع کرده است (و این سیم اضافى در اصطلاح موسیقىدانان به نام خود او معروف و مشهور به سیم مشتاق شده است. (سرگذشت موسیقى ایران).
[۸] طرایقالحقایق گفتار سوم. ص ۸۶ معروف است که خوردن سرمه حنجره را خواهد گرفت و صدا خراب خواهد شد.
[۹] طرایق.
[۱۰] رجوع شود به ناى هفتبند مقاله موسیقى.
[۱۱] تاریخ وزیرى، چاپ دوم. ص ۵۵۹.
[۱۲] ۱۳ مه ۱۷۹۲ میلادى. مرحوم وزیرى سال مرگ مشتاق را در ۱۲۰۵ نوشته است و حال آن که سایر تواریخ عموماً از آن جمله روضهالصفا و طرایقالحقایق ۱۲۰۶ نوشتهاند و ماده تاریخ او این است «قطره پویا سوى بحر بیکران شد» که برابر با ۱۲۰۶ است.
[۱۳] فرماندهان کرمان. تصحیح نگارنده. ص ۴.
[۱۴] موسوم به تل خرفروشان.
[۱۵] از جنّات الوصال. قبر همراهان مشتاق در مشتاقیه است.
[۱۶] درویش عباسعلى سیرجانى نیز در واقعه مشتاق چندین زخم خورده و چون وقت نرسیده بود از آن واقعه جان به سلامت برده و در اواخر به صوب عراق شتافت و در سال ۱۲۱۵ ه./۱۸۰۰ م. وفات یافت. ریاضالسیاحه. ص ۲۱۵.
[۱۷] در این باب رجوع شود به حماسه کویر. چاپ دوم. ص ۴۹۹.
[۱۸] در این باب رجوع شود به حماسه کویر. چاپ دوم. ص ۴۹۹.
[۱۹] عقدالعلى. ص ۱۹.
[۲۰] تاریخ بیهقى. ص ۴۸۲.
[۲۱] تاریخ بیهقى. ص ۴۸۴.
[۲۲] اهل حقیقت گویند سبب رفتن مملکت سلیمان آن بود که سلیمان روزى از تخت فرود آمد، یک حکم ناکرده بماند آن روز، حقتعالى از او نپسندید و بر آمدن تخت بر او بسته کرد، تا چهل روز نتوانست بر آمدن. قصص الانبیاء.
[۲۳] مثنوى مولوى، دفتر چهارم.
[۲۴] جغرافى وزیرى. ص ۶۹.
[۲۵] وکیل زند چو زین دار بیقرار گذشت/ سه از نود، نود از صد، صد از هزار گذشت.