مکتوب فرمایشات حضرت آقای حاج دکتر نورعلی تابنده (مجذوبعلیشاه)، مجلس صبح پنج‌شنبه ۹۶/۱۱/۱۲ – آقایان (خیام در میان شاعران عارف)

Hhdnat majzoobaalishah96 69بسم الله الرّحمن الرّحیم

یک شعرایی خیلی بزرگ و بااهمیت [هستند] ولی ما کم می‌شناسیمشان، ولی بعضی شعرایی که خیلی کم، ما مثلاً خیام را با رباعیاتش می‌شناسیم؛ البته آن هم بعد از آن بود که صد سال پیش، چقدر پیش، آن ادیب انگلیسی همه‌‌ی رباعیاتش را به انگلیسی ترجمه کرد ما فهمیدیم که یک شخص بزرگی را ما داشتیم و نمی‌دانستیم. خیلی‌ها حالا از او تقلید کردند. و حتی مرحوم شیخ عباسعلی کیوان قزوینی در آن دورانی که در روشنی بود کتابی هم راجع به رباعیات آن نوشته، من ندیدم، نخواندم، ولی بعضی نقل‌قول‌هایش را شنیدم. خیلی اشعارش هم الهام‌بخش دیگران شده. مثلاً این شعر «من در عجبم ز گل‌فروشان کایشان/ بهْ زانچه فروشند چه خواهند خرید». این را به نظرم از الهام خیام باشد. نظامی عروضی هم یک کرامتی درواقع برای خیام می‌نویسد، می‌گوید که رفتم و دیدم و با خیام ملاقات کردم و صحبت‌ها می‌کند. بعد خودش گفت: من در جایی خواهم مرد که باد بهاری از رویم رد می‌شود، گل‌ها شکفته می‌شوند و برگ گل‌ها و اینها روی گور من را پر می‌کنند. بعد، یکسال بعد یا چند سال بعد که دومرتبه در سفرم از آنجا رد شدم گفتند: خیام مرده، مرحوم شده. برای اینکه فاتحه‌ای برایش بخوانم محل دفنش را پرسیدم و سر قبرش رفتم. بعد از خواندن فاتحه دیدم بله، همان جوری‌ست که خودش در زمان حیات، [قبل] از مرگش گفته. البته این چیز خیلی ساده‌ای‌ست ولی خب او به‌عنوان یک کرامتی گفته. مشهور هم هست، داستان‌ها نوشتند که خیام و حسن صباح و یکی دیگر؛ اینهایی که شخصیتی دارند، شهرتی دارند؛ همه یک نحوه وابستگی به عشق خداوند داشتند. غیر از البته در مقام حافظ، سعدی، عطار، اینها که اصلاً در آن خطه بودند ولی هرچند اینهایی که در خطه‌های دیگر هم هستند مثل همین‌ها آنها یک شهرت و شخصیت خاصی داشتند و این خاصیت بشر است. به این معنی که با وجود اینکه آنها به دل انسان نپرداختند و مثلاً خیام که ریاضیدان است سرش به آسمان بوده که مثلاً سیاره‌ی عطارد چه‌جوری می‌گردد، حالا در کجاست؟ ولی مع‌ذلک همین‌ها یک روحانیتی داشتند. گاهی یک کلماتی گفتند که از گوشه‌های تاریک و کنج‌های ادبیات و معرفت انسانی… این است که ماندند. رباعیات خیام هم از همین قبیل است. هر وقت خیلی خسته می‌شد اینجوری که نگاه می‌کرد -به طور مَثَل می‌گویم- گردنش درد می‌گرفت، برگشت نگاه به زمین، نگاه به این زندگی انسانی می‌کرد، یادش می‌آمد که من هم یک مخلوقی هستم مثل همان عطارد که دارد می‌چرخد؛ من هم همینجور در یک مسیری دارم… منتها مسیر من به چشم دیده نمی‌شود. مسیر را کسی می‌بیند که چشم بصیرت دارد. این که در این زندگی خب ما مثلاً وقتی از اینجا بخواهیم برویم مسافرت طولانی‌ای با وسایل قدیم که هر شب یک جایی می‌خوابیم، صبح راه می‌افتیم. وقتی یک شب در جایی خوابیدیم، خیلی با صفا و خوب بود، مثلاً اینجا به مشهد، نیشابور خیلی هوای خوبی است، انسان را می‌گیرد. بعد دیگر ما نمی‌فرستیم که بیایید این درب را رنگ کند، نقاشی کند، یا این پارچه‌ها را عوض کند؛ اینها زندگی موقت است. ما باید نظرمان به آن چیز باشد. البته اگر نظر به اینها داشته باشیم؛ بعضی‌ها که مسیر را زیاد طی می‌کنند؛ می‌روند و می‌آیند یادشان می‌آید که در فلان منزل که یک روز، یک شب ماندند ملافه‌هایش زبر بود. از اول که حرکت می‌کنند در این زندگیِ حالا که دارند یک پارچه‌های لطیف می‌خرند به آنجا که رسیدند می‌گویند: این ملافه‌ها را عوض کنید. اگر زود انجام بشود خودش هم می‌بیند. انجام هم نشد، دیگران می‌بینند. دیگری که رفت می‌گوید: عجب! ملافه‌ها این دفعه تمیز است. این حرفِ آن بزرگان معنوی‌ست که گفتند و رفتند. ما به اینجا که می‌رسیم، این گفته‌ها را، ملافه‌های زندگیمان را می‌بینیم، راضی می‌شویم، خوشحال می‌شویم. این شباهتی که بین این زندگی ما و بین یک سفر هست الهام‌بخش شعرا شده، به‌خصوص شعرای عارف؛ عطار، مولوی و امثال اینها. که حالا شعر چون من خیلی حفظ نیستیم نمی‌دانم ولی خواندم همینطور. حالا انشاءالله ما هم از این سفر یعنی سفر از اینجا به آن‌ور نتایج خوبی بگیریم انشاءالله.