مکتوب فرمایشات حضرت آقای حاج دکتر نورعلی تابنده (مجذوبعلیشاه)، مجلس صبح چهارشنبه ۹۶/۱۰/١۳ (یاد رفتگان اخیر – واکنش افعال – قصاص و گذشت هنگام قوّت)

Dr Noor Ali Tabandeh Majzoub Alishah 93 gha ngبسم الله الرّحمن الرّحیم

اول به‌عنوان مقدمه، مثل مقدمه‌ی کتاب، اصل مطلبی می‌خواستم بگویم بعد می‌گویم، آخرش. ما وقتی که همه گفتند؛ این زلزله‌ها شد، دو-سه سال پیش، سه-چهار سال پیش، نگران شدم نکند حسینیه را یعنی «حسینیه بیدخت» یا «مزار بیدخت» سست باشد، صدمه ببیند. گو اینکه حضرت «صالحعلیشاه» خیلی دقیق بودند و هیچ کار ناقصی نمی‌کردند، همه‌ی کار‌هایشان صحیح بود. من دو نفر از مهندسین اینجا؛ آقای مهندس معین‌فر که من وقتی دبیرستان بودم ایشان انجمن اسلامی‌ای تشکیل داده بود و از مهندس بازرگان و آقای طالقانی و این‌ها دعوت می‌کردند. از‌‌ همان وقت باهاش آشنا بودم. مهندس خوبی هم بود بعداً. به او تلفن زدم گفتم: آقا اینجوری‌ست… گفت: خیلی خب، هر جور بگویید. خب چون خودش مذهبی هم بود آنجا. آقای مهندس شکرالله را فرستادیم که، منتها چون آشنایی قبلی نداشته باشند، ایشان را فرستادم صحبت کردند که بالاخره هم مزدی قبول نکرد هرچه کردیم، من این کار را کردم که خب یک مهندس عالی‌مقامی‌ است، یعنی اولین وزیر نفت ایران است در دوران انقلاب. به‌هرجهت آمد بیدخت با او و آقای شاه‌حسینی؛ مرحوم شاه‌حسینی که چندی پیش، هفت-هشت-ده روز پیش مرحوم شد. آمدند بیدخت و جمعه بودند، یک شبش هم جمعه هم بودند آمدند مجلس شب جمعه گناباد و بعد شاه‌حسینی هم خیلی از آن مناجات سحر که چیز می‌کردند خیلی جذب شده بود، خوشش آمده بود، خدا رحمت کند. منظور من این است که این آقای شاه‌حسینی یکی از آن دو نفر که چند روز پیش مرحوم شد، مهندس معین‌فر هم امروز شنیدم مرحوم شده. خدا رحمتش کند. شما هم فاتحه‌ای برایش خواهید خواند انشاءالله.

و اما بعد مَثَلی‌ است می‌گویند: از کار خدا ما آدم‌ها سر در نمی‌آوریم، برای اینکه خودمان هم از‌‌ همان جزء آن کار‌ها هستیم، مسلط نیستیم بر… به‌هرجهت، خداوند هیچ چیزی را بی‌واکنش نمی‌گذارد. همانجوری که درخت نهال تازه‌ای باشد، شاخه را شما بگیرید کج کنید این برمی‌گردد رو به آن‌ور. این را «واکنش» می‌گویند به‌اصطلاح. هیچ چیزی را بی‌واکنش… یک روزگاری یک حسینیه‌ای آتش گرفت و آتش زدند و یا آتش، غیر از آن آتش گرفتند، آتش زدند، حسینیه را چیز کردند و با بولدوزر خراب کردند و این‌ها. ما هم ناراحت شدیم، هم نگران شدیم و خیلی‌ها در راه نگهداشتن این، جانشان را هم از دست دادند که آن‌ها هم خب «شهید» حساب می‌شوند درواقع. حالا در مقابل یک حسینیه‌های دیگر هم آتش گرفته حالا. آنوقت‌ها حسینیه‌ی ما بود، حالا حسینیه‌ی ما نه، حسینیه‌ی دیگر. منتها خب تفاوت این است که ما آن شعر مثنوی را، آن داستان را بخوانید خوب، می‌گوید: «از علی آموز اخلاص عمل/ شیرحق را‌ دان منزه از دغل/ در غزا (یعنی ضمن جنگ) بر پهلوانی دست یافت/ زود شمشیری برآورد و شتافت» خلاصه خواست که، هنوز شمشیر توی دستش بود که «او خدو انداخت بر روی علی». آنکه می‌خواست کشته بشود یک خدو انداخت بر روی علی (ع). کیه این علی؟ «او خدو انداخت بر روی علی/ افتخار هر نبی و هر ولی». آخر این شعر، چطور می‌گویند که مولوی، مثنوی نخوانید!؟ مولوی نمی‌دانم سنّی‌ها! کدام شیعه‌ای اینجور این حرف‌ها را زده؟! و بعدی‌هایش را، شعرهای بعدی: «او خدو انداخت بر رویی که ماه/ سجده آرد پیش او در سجده‌گاه». ماه سجده می‌کند به علی. این کدامیکی از این شیعه‌ها به قول خودشان، جرأت می‌کنند بگویند. ولی مولویِ سنی به قول آن‌ها، همچین می‌گوید. خلاصه بعد، علی (ع) که شمشیری گرفته بود که این را بکُشد، پاشد، از روی سینه‌اش پاشد و رفت. رفت و یک مقداری راه رفت و بعد برگشت. ازش پرسیدند که چرا آنکه زیر دستت بود نکشتی؟ گفت: «گفت من تیغ از پی حق می‌زنم/ بنده‌ی حقم نه مأمور تنم». او من را عصبانی کرد، آنوقت اگر این کار را می‌کردم از روی عصبانیت بود که من را عصبانی کرده، تف انداخته روی من، گذاشتم آن تمام بشود برای خاطر خدا. «گفت من تیغ از پی حق می‌زنم/ بنده‌ی حقم نه مأمور تنم». از این قبیل و از این گذشت‌ها، گذشت هم در موقعی که بر دشمن دست یافته، آنوقت گذشت می‌کنیم. نمونه‌ی دیگرش، جور دیگری، وحش است، غلام ابوسفیان بود. زن ابوسفیان، هند جگرخواره ما می‌گوییم. هند به این وعده داده بود که آزادت می‌کنم اگر بتوانی حمزه را از بین ببری. حمزه اولین شهید [اسلام] است، اولین سیدالشهداست. به حمزه خود حضرت عزا گرفتند. برای هیچکس نبود، برای ابد. این حمزه را روبه‌رو که هیچکس جرأت نمی‌کرد، حمزه خیلی رشید بود. رفت از دور همین جور، توی فیلمش هم نشان دادند اتفاقاً، از دور یک نیزه‌ای پرتاب کرد، یک تیری و حضرت حمزه شهید شد. پیغمبر خیلی غصه‌دار شد، چون هیچکس از نزدیکان حمزه- حمزه عموی حضرت بود- هیچیک از نزدیکان او- زنش، بچه‌هایش و این‌ها- نبودند در جنگ که بیایند و عزاداری، فرمودند: من اینجا صاحب‌عزا هستم، یک همچین عبارتی و عزاداری کردند. و فرمودند که وحش را در رفت دیگر، این کار را کرد در رفت، وحش را بکشید، خب دستشان نرسید. حضرت نشسته بودند یک روز، یک مردی آمد از … تا اینجایش پوشیده و این‌ها. آمد پیش پیغمبر گفت: یا محمد، من می‌خواهم مسلمان بشوم، به تو ایمان آوردم. حضرت شهادتین برش تلقین کرد. قبول کرد. وقتی مسلمان شد این چیزش را برداشت. بعد دیدند که وحش است. همین وحشی که حضرت فرموده بودند هرجا دستگیرش کردید بزنید بکشید، ولی او هم می‌دانست که محمد کیه. همین دلیل این است که می‌دانست ارادت داشت. پیغمبر نگاه کردند گفتند: موقعی آمدی پیش من که نکنم واِلا اگر به تو دستم می‌رسید می‌کشتم. حالا هم همه‌ی مسلمین، این گذشت من به گوششان نخواهد رسید؛ تو را به دشمنی می‌بینند و اگر ببینند تو را می‌کشند، بنابراین آهسته دربرو شبانه. پیغمبر وحشی که اینقدر باهاش دشمن بودند عفوش کردند گفتند برو. حالا ما انشاءالله باید در زندگیمان تابع چیز باشیم. خیلی به ما خیلی‌ها صدمه زدند، همه‌شان که دیدند، نتایجش را دیدند و باز هم خواهند دید. ما آنچه را به خاطر شخصمان بود گذشت کردیم ولی آنچه را به خاطر خدا، به خاطر جمعیت فقرا بود، ما فرض کنیم، ما خب نیرویی نداریم، آن‌ها هم چون نیرویی نداریم خداوند از طرف ما به آن‌ها تلافی می‌کند. کرده و خواهد کرد. بنابراین از هیچ چیزی نترسید. به هیچ چیزی تکیه نکنید جز اوامر الهی و محبت‌های خداوند که… خداوند هم به ما محبت دارد. به دلیل اینکه صد نفر از ما مثلاً، از این صد نفرنود نفرشان خوبند. ده نفرشان اگر تنهایی باشند آنها هم… این است که همه هم مصلحتشان این است که اولاً بنا به مصلحت خودشان همه با هم جمع باشند، برای اینکه آن ده نفر دیگر بخشیده‌ی خدایی می‌شوند. اگر تنها چیز باشند و آن ده نفر باشند همه‌شان را می‌گیرند و ما الحمدلله روی هم رفته خداوند ما را حفظ کرد به خاطر بعضی اشخاصی که خودش خداوند می‌خواهد آن‌ها را حفظ کند، به خاطر آن‌ها همه‌ی ما را حفظ کرد. خداوند این ریش سفید را داده که بتوانیم به این قسم بخوریم بتوانیم زیر سایه‌ی همین با هم برویم انشاءالله… منجمله خب این جریانات اخیری که می‌بینید. البته من گفتم که هر کسی به‌اصطلاح در امور شخصی خودشان و این‌ها آزادند، تابع درویشی هم که شما مقید به اطاعت از پیر هستید و باید هم اینجور باشد، درویشی شما می‌گوید که آنچه غیر از مسائل درویشی ماست شما آزادید، باید آزاد فکر کنید، آزادانه بگویید: چه باید بکنید، تا اگر به انتقامی برسد مثل‌‌ همان قصاص علی (ع) با آن چیز یا پیغمبر با وحش آنوقت تکلیفتان تکلیف علوی‌ست. باید فکر کنید چه‌کار کنید؟ ولی در‌‌ همان موقع هم امر نمی‌کنند. خداوند در آیه‌ی قرآن هم در مورد قصاص حتی گفته است که «و لکم فی القصاص حیاة»؛ در قصاص حیات شماست. بله. آخر چطور می‌شود حیات؟ قصاص یعنی کشتن توش باشد آنوقت «حیاة» یعنی حیات جامعه است. اگر قصاص نکنید، از هیچی، ولی این قصاص شخصاً به شما اجازه می‌دهد که از آن گذشت کنید. جامعه هم در بسیاری از جرایم اجازه می‌دهد که اگر شما که شاکی خصوصی هستید گذشت کند ولش کنند. این از خصوصیات اسلام است و اینکه با گذشت‌هایی که از این حقتان می‌کنید نیرویتان قوی‌تر می‌شود. یعنی‌‌ همان نیرویی که باید در راه قصاص به‌ کار برود،‌‌ همان نیرو در راه کشتن، خب چرا اینکه به شما دشمنی کرده بکشید، قصاص کنید؟ بروید جنگ کنید یکی دیگر را پیدا کنید. که یکی دیگر. به‌هرجهت امیدوارم شما آن حالت آن مهر و محبتی که به همه‌ی بندگان خدا دارید فراموش نکنید هرگز. این مهر و محبت به این جهت است که همه‌ی اینهایی که ما می‌بینیم، مخلوق خداوندند. خداوند هم در مخلوق خودش علاقمند است. چطور دیدید خیلی نمونه‌ی خط دیدید می‌گویند: سیاه‌مشق. سیاه‌مشق یعنی آن‌‌ همان قلم‌ بازی کرده اینور آنور به درد نمی‌خورد، ولی ما خراب نمی‌کنیم. سیاه‌مشق را می‌گذاریم جلوی استادش خودش، خودش می‌داند هر جور. حالا انشاءالله شما هم از زندگی راضی باشید. این وضعیتی هم که گفتم برای شما پیش بیاید و شما در هر لحظه احساس نیرو، احساس عظمت، احساس بندگی خدا بکنید. در هر لحظه احساس کنید که نیروی الهی پشت شماست. ما نیرویی نه اسلحه داریم، نه تفنگ داریم، تفنگ که حالا منِ ساده می‌گویم… اولین چیز تفنگ است. از این همه چیزهای عجیب و غریب که اسم‌هایشان هم یادم رفته، ما این‌ها را… ولی یک دل و یک قوّتی داریم که همه‌ی این‌ها زیر نظر ماست. هرچه بخواهیم داریم ولی به ظاهر هیچی نداریم. به‌هرجهت احساس ضعف نکنید. با احساس عفو، احساس قوت ببخشید. یعنی ببینید که نیرو دارید ولی… انشاءالله حرف‌های من یک قدری به دلتان چسبیده باشد. ما یک اجتماعی داشته باشیم انشاءالله که خودمان بتوانیم مدعی باشیم؛ ما تا جایی که می‌توانیم بنده‌ی خدا هستیم و آنوقت ببینیم، شمشیر خدایی را در هوا ببینیم. ببینیم که خدا دارد اگر ما دشمنی داشته باشیم از بین می‌رود. به شرط اینکه خودمان دشمن خودمان نباشیم. ببینیم که آن صدای علی (ع) را که فرمود. علی (ع) یک وقت خب سر همه‌‌ی خطبه‌ی خلیفه، سه تا خلیفه‌ قبل از حضرت خلافت می‌کردند، خلیفه هم خب چون رئیس مجموعه‌ی چیز بود، یک صحبت، سخنرانی‌ای می‌کرد. علی (ع) همیشه پای این سخنرانی‌هایش نشسته بودند. یک‌ مرتبه پای سخنرانی عمر- خلیفه دوم- نشسته بودند. صحبت می‌کرد. وسط صحبتش علی (ع) فریاد زد: یاعمر، صبر کن. فرمود، علی (ع) فرمود که الان قشون ایران را که فرستادید به کجا و کردستان به نظرم، دارند شکست می‌خورند چون هیچ فرماندهی ندارند. همه متأثر شدند. خب چون می‌دانستند علی (ع) بلوف نمی‌زند، از هوای نفس نمی‌گوید، امر الهی‌ست. عمر را اجازه دادند؛ چه بکنم یاعلی؟ علی (ع) فرمود: تو از همینجا تو فریاد بزن «الله اکبر»- چون شعار مسلمین آنوقت همیشه «الله اکبر» بود- فریاد بزن «الله اکبر» که آن‌ها دلگرم بشوند. عمر گفت: خیلی خب من می‌گویم، کی صدا را می‌رساند؟ صدا از اینجا تا آنجا فرسنگ‌ها؟ علی فرمود: تو بگو، من می‌رسانم. عمر فریاد زد چند بار: «الله اکبر»، «الله اکبر»‌‌. همان وقت بعداً قشون گفتند که ما شنیدیم صدای الله اکبری از چهار گوشه. فکر کردیم که به کمک ما آمدند. دشمن هم همین فکر را کرد و شکست خورد. ما حالا انشاءالله این الله‌اکبرِ علی را بشنویم. انشاءالله خداوند قسمت کند همه‌ی ما را بیامرزد انشاءالله.