Search
Close this search box.

توجه به حق – شرح رساله صالحیه

yadnameh hazat salehalishah96 منبع: یادنامه صالح – حضرت آقای ح‍اج‌ ش‍ی‍خ‌ م‍ح‍م‍دح‍س‍ن‌ ب‍ی‍چ‍اره‌ ب‍ی‍دخ‍ت‍ی‌ ص‍ال‍حع‍ل‍ی‍ش‍اه‌

حقیقة (۴۸۸): اگر در مظهرى تجلّى دیدى، به ‏همان مظهر دل بند شو که این محدود ترا به نامحدود رساند و این شرک تو را موحّد نماید و این پابندى از علایق خلاصت فرماید: ظاهرش بت معنى او بت‌‏شکن.    

زنى نزد بایزید آمد که شوهرم مى‏‌خواهد بر سر من زن بیاورد؛ ولو جازَ الکَشْفُ لى لَکَشَفْتُ النِّقابَ حَتّى تَرى انَّهُ لا یَنْبَغى لِمَنْ یَکونَ لَهُ مِثْلى اَنْ یَتَزَوَّجَ غَیرى، فَصاحَ وَ غَشى عَلیه. فَقالَ: لَو اَنَّ اللّه‏َ قالَ لِى لَو جازَ الکَشْفُ لى فى الدُّنیا لَعَرِفَ النّاسُ اَنّ مَنْ لَهُ اِلهٌ مِثْلى کَیفَ یَنْبَغى اَنْ یَکونَ فى قَلْبِهِ الدُّنیا؟! 

شرح حقیقیة (۴۸۸): هر چیزى را، خصوصاً مطالب حقیقت و باطن را، هر اندازه که آشکار بخواهند کنند، اولاً ادا کردن آن هیچ ممکن نیست مگر به مثال‌هاى جسمانى. بدون مثال فهمیده نمى‏شود و شناخته نمى‌‏شود. و از طرفى هم به مثال جسمانى پرده‌‏اى رویش کشیده مى‌‏شود، از آن پرده‌‏اى که داشت باز یک پرده‌‏اى بیشتر مى‌‏شود و مشکل‏‌تر مى‏‌شود و فهمیده نمى‏‌شود. هرچه را در هر مرتبه‏‌اى از مراتب که گفته‌‏اند همین‏طور است، در حالى که این پرده‏‌ها هر اندازه‌‏اى که برداشته شود، بهتر است. 

این هم یک عبارت خیلى مشکل است. مقصود از کشف، دیدن ملکوت، یعنى چه؟ یعنى به خودت برسى خلاصه، خلاصه آن‌ها این است که مى‏‌گویند: مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه؛ هر که خود را شناخت، خدایش را شناخت. خودش را، حقیقت خودش را که چیست، فکر کند من چه‌‏ام؟

در کتاب حکمت سقراط، یکى از شاگردان سقراط با او صحبت مى‏‌کند که من کیستم؟ من چیستم؟ شرح مبسوطى دارد، همین استخوان و پوست و گوشت و این‌هایم؟ من همین چشم و گوش و هوش و این‌هایم؟ وقتى مى‏‌گوییم: «من»، این من چیست؟ آن منى که همه این‌ها در آن گنجانده شده است، این من چیست؟ همچون این منى آیا هست یا نیست؟ آیا اگر به کسى بگوییم که تو دروغ مى‏‌گویى، من دیدم درست است؟ منى که نیست! کجاست؟ چیست؟ آیا همین‏طور درست است؟ نه، در عین این‏که «من» هست، چیست؟ نمى‌‏داند چیست! 
وجهه من را بگوییم یا ملکوت، به‌هرحال اثر عجیبى دارد. یا این‏که داخل ملکوت شدن، کار خیلى مشکلى است که حضرت عیسى روح‌اللّه‏، علیه‌‏السلام، مى‌فرماید که ممکن نیست که کسى که دو مرتبه زاییده نشده باشد، داخل ملکوت آسمان شود. این تولّد چیست؟ و این داخل ملکوت شدن چیست؟ هر موجودى هر ذرّه‏‌اى از ذرات را که نگاه کنیم، ملکوتى دارد، این است که در دعا هست، در آیه هم هست: مَلَکُوتُ کُلِّ شَىْ‏ءٍ. معلوم مى‏‌شود هر شیئى، هر چیزى، ملکوتى دارد.

 آثارى که از چیزى ظاهر مى‌‏شود، مثلاً فلفلى را فرض کنیم، آن آثارى که از او مترتّب است که وقتى انسان بخورد حرارتى در بدن ایجاد مى‏‌کند (معنى حرارت که مى‏‌گفتند همین است.) حرارت در بدن ایجاد مى‏‌کند، خون را به هیجان مى‌‏آورد، سریع‌تر مى‏‌کند، این حرکت در کجاى فلفل است؟ آیا مى‌‏توان آن را دید؟ آیا به تجزیه معلوم مى‏‌شود؟ به تجزیه معلوم مى‌‏شود که آن ماده‌‏اى که این 
کار را مى‏‌کند چیست؟ مادّه‌‏اى است و اسمى هم برایش مى‌‏گذارند، امّا آیا اصلاً در وجود او دیده مى‌‏شود؟ فهمیده مى‏‌شود؟ شناخته مى‏‌شود؟ نه، دیده نمى‏‌شود، این ملکوت اوست.

 حالا، داخل شدن در آن عالم هم راه‌هایى دارد. تا انسان از خودش نگذرد، خود را فراموش نکند، هستى خودش را گم نکند، داخل ملکوت نمى‌‏شود. حال باید در کجا گم کند؟ این هم مثل‌‌ همان عبارت مى‌‏شود، باز مشکل‏‌تر مى‌‏شود. این است
که عرفا مى‌‏گویند، هر دسته‌‏اى از دستجات متدیّن، آنهایى که مى‌‏گویند رو به خدا مى‏‌خواهیم برویم، راهى دارند، ترتیبى دارند که باز‌‌ همان عَدَدُ الطُّرقِ اِلى اللّه‏ِ بِعَدَدِ اَنفاس الخَلائق مى‌‏شود.

 عرفا، حال صوفیه بگوییم، عرفاى اسلام بگوییم، عرفاى حقّه بگوییم، العالم باللّه‏ بگوییم (چون عالم بِامراللّه‏ علمایند که امر خدا را، احکام خدا مى‏‌دانند، عالم باللّه‏ هم آن کسى است که به خودش راه پیدا کرده)، درویش بشماریم، این‌ها مى‏‌گویند: دستوراتى دارد که همه‏‌اش براى این است که انسان بتواند به آن طرف راه پیدا کند. به خودش، به باطن خودش، به آن‏جایى که خودش از آن‏جا هست، آن‏جایى که باید خودش برود، برود به آن‏جا. از این‏جا که رفت و حرکت کرد، منزل بعدى‌‏اش آن‏جاست، راه به او پیدا مى‏‌کند. 
آن‌ها مى‏‌گویند: انسان همیشه خیالى در ذهنش هست که النَّفسُ شاغِلةٌ اِنْ لَمْ تَشْغَلُ‌ها شغلتک؛ نفس همیشه باید مشغولیاتى داشته باشد اگر تو او را مشغول نکردى، او تو را مشغول مى‏‌کند. به‌هرحال نفس بى‏‌کار نمى‌‏ماند و باید توجّه داشته باشد. در دل انسان همیشه خیالى هست که دو تا نمى‌شود، بى‏‌خیال هم نمى‌‏شود ولو در خواب باشد.

 همان‏طورى که بر حسب صورت جسمانیّت در دل صنوبرى، در دل گوشتى که حیوانات هم دارند و انسان هم دارد، همیشه یک قطره خون هست و اگر یک قطره خون نبود مرگ مى‌‏آید اگر دو قطره هم بود، باز مرگ است. از اندازه‌‏اش زیاد‌تر نمى‌‏شود که اگر اندکى زیاد‌تر شد به تفاوت از مرض است تا مرگ و اگر کمتر هم شود، این هم باز مرگ است که یکى از اقسام مرگ‌ها همین است که باد داخل مى‏‌کنند، باد که داخل شد، هوا عوض خون که در جریان است وارد قلب که شد آن دیگر فورى سکته است و تقریباً تمام شدن است؛ همین‏طور در معنى هم یک خیال است. آن‌ها مى‏‌گویند که از میان خیالات خودت، آن خیالِ مقصود اصلى که بالاخره نتیجه به اوست و از اوست، آن خیال را نگاه‏دار، فکر را بگیر، و مگذار ردّ شود. بله او را نگاه‏دار، باقى خیال‌ها، هرچه آمد وقتى مى‌‏بیند راه نیست، در دل جا نیست راه نیست، ردّ مى‌‏شود و مى‏‌رود تا این‏که آن خیال قوى شود که:

 ز بس بستم خیال تو، تو گشتم پاى تا سر من                                   تو آمد خرده‏‌خرده، رفت من، آهسته‏‌آهسته

آن وجهه و آن خیال که مسلّط شد بر وجود انسان، کارکن او مى‌‏شود. پس درواقع على، علیه‏‌السّلام، نمى‏‌گوید: اَنـَا خالِقُ السَّمواتِ و الاَرضِ، بلکه آن‏که بر دل او مسلّط است، و در آن‏جا دارد، و بزرگ‌تر است، کارفرما در وجود است؛ یعنى، همان اصلى که خداى بزرگِ اوست که مى‏‌گوید: من خالق آسمان و زمینم، على نمى‏‌گوید. 
در صورتى که على خودش مى‌‏فرماید که اگر کسى بگوید من خالق آسمان و زمینم و نسبت کارهاى خدایى به خودش بدهد این کافر است و قتلش هم واجب است. بهموجب دستور خود، على نباید بگوید، و على اگر بگوید آن هم على نگفته، به‌هرحال اگر بگوید؛ یعنى، حقیقت على، على‏‌اش را که درست کنیم، البته خدا گفته است. بنابراین، هرچه ایراد در آن‏جا هست، ایراداتى را گرفته‏‌اند در مثل بایزید، 
خب حالات مختلف است. حالات انسان، همه مردم و انبیاء مختلف است، حالات اولیا و مؤمنین هم مختلف است. هیچ دو روزى به یک حال نیستند. در حالى کافرند و در حالى مؤمن:

ساعتى کافر کند صدّیق را                                                  ساعتى مؤمن‏ کند زندیق را

اگر خود انسان فکر کند، مى‌‏بیند در یک ساعت چندین حال پیدا کرده: بهشتى شده، جهنمى شده، خوب شده، بد شده است و هکذا؛ پس این اختلاف حالات براى همه هست: براى انبیاء، اولیاء، براى بزرگان دین همه، این اختلاف حالات بوده است. حالا در حالى، طور دیگرى پیدا مى‌‏شود؛ یعنى، از آن شرابى که مهیّا کرده براى مؤمنین که اِنَّ لِلّه شرابا لاِولیائه، از آن شراب معنوى زیاد‌تر مى‏‌خورند، کمتر مى‌‏خورند، از آن شرابى که خداوند در قرآن مى‌‏فرماید ما دادیم، مى‌‏دهیم: اِنَّ الاَْبْرارَ یَشْرَبُونَ، شرابى که براى ابرار یا نیکان، دارد که مى‌‏فرماید: نیکان مى‏‌آشامند، نمى‌‏فرماید که خواهند آشامید یا آشامیدند.نه، مى‌‏آشامند. اِنَّ الاَْبْرارَ یَشْرَبُونَ مِنْ کَأْسٍ کانَ مِزاجُ‌ها کافُورا: نیکان مى‏‌خورند از آن جام‌هایى که مخلوط با کافور است. 
چون در میان عرب، شراب مثل چاى امروز ما بود که همه مى‏‌خوردند و اشخاصى که مزاج‌هاى گرم و قوى داشتند، جوان بودند، کافور داخلش مى‏‌کردند. اشخاصى که برعکس سردمزاج بودند، پیر بودند، کم‌قوى بودند، زنجبیل داخل آن مى‏‌کردند. اشخاصى هم که این‏طور نبودند، شراب ساده بود. 
حالا این‏جا، این یکى را خداوند شراب طهور، پاک‏‌کننده، مى‌‏شمارد. یعنى چه؟ یعنى، از هستى، بالکلّ پاک مى‌‏کند، هستى آن‌ها در جنب هستى خدا گم مى‏‌شود؛ در مقابل او، عظمت او گم مى‌‏شود. که این آیاتى است که در سوره «هَلْ اَتى» است.

سوره هَل اَتى که به اتّفاق شیعه و سنّى مسلّم است درباره على ‏بن ابیطالب بود و فاطمه و حسن و حسین و کنیزشان فِضّه. سوره درباره اینهاست و درباره روزه‏ گرفتن سه شبانه‌‏روز و افطار کردن با آب و غذایشان را به مسکین و یتیم و اسیر دادن است. شرابْ این شراب است. شرابى است که به واسطه خوردن، او از هستى مى‏گذرد، گرسنگى را ملتفت نمى‌‏شود و دیگران را بر خود ترجیح مى‏‌دهد. 
آخر اگر این مقام عقل باشد (شراب آن است که عقل را مى‌‏برد) کسى که خودش گرسنه است، اوّل خودش بى‏‌اختیار نان مى‌خورد. این بچّه، بزرگ، وقتى که او را ترجیح مى‌‏دهد بر خودش و غذاى را از دستش مى‌‏گذارد و به او مى‏‌دهد جهت دیگرى در وجود اوست بالا‌تر از جهت گرسنگى خودش که موجب آن مى‌‏شود. این است که از آن شراب، آن شرابى را که خدا به على و آن چند نفر داد، مى‏‌فرماید: آن‌ها مى‌‏آشامند از این شراب، ولى چه جور؟ به ترتیب مى‌‏فرماید: و وفا مى‏‌کنند به نذر و بر خودشان اختیار مى‌‏کنند مسکین و یتیم و اسیر را. مقصود این شراب است. شراب، حالشان را عوض مى‏‌کند، تغییر مى‏‌کنند، رویشان را به آن
طرف قرار مى‌‏دهد و از هستى خارج مى‏‌کند، خودش را در جنب او گم مى‏‌کند. 
اگر این حال شد، آن وجهه بر این غالب مى‌‏شود، و وقتى که غالب شد، غلبه او همان ملکوت است. ارتباط و اتّصال گاهى هست که برحسب ظاهر به چشم و گوش ظاهرى هم سرایت مى‌‏کند، گاهى هست که سرایت نمى‏‌کند.

بله، این است یکى از امتیازاتى را که خداوند در قرآن براى على (ع) قائل شده؛ یعنى، آیاتى که مسلّم است درباره على ‏بن ابیطالب نازل شده یکى هم این است که درباره لیلة‏المَبیت است که مِنَ النّاسِ مَنْ یَشْرى نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضَاتِ اللّه‏ِ. لیلة‏المَبیت شب اوّل ربیع‌الاوّل است. مَبیت یعنى خوابیدن و لیلةالمبیت شبى است که اول ترقّى، اول بروز ترقّى على (ع) بود. على (ع) پیش از آدم و عالم، على (ع) بود امّا على (ع)، به حسب ظاهر همان‏طور که گندم در کندو هم گندم است امّا تا سبز شود و خوشه کند و خوشه‌‏اش قوى شود و گندمش را بتوان دستاس کرد و خورد، کار دارد و خیلى مشکل است. محتاج است به ریاضت‌ها، به زحمات، به صدمات. اولمرتبه این بود، اوّل‌وجهه ترقّى آن بزرگوار؛ یعنى، ظاهر شدن باطنش به ظاهر این بود. پیامبر تقریباً دو نفر مرد داشت که کمک‏‌کار اصلى بودند، سایرین هم خدمت کردند امّا کمک‏‌کار اصلى دو نفر بود: یکى ابوبکر که سنش تقریباً با حضرت مطابق بود، و از اوّل هم غالباً با یکدیگر بودند، غالباً مى‌‏نشستند، پیش از وحى هم همین‏طور مى‌‏نشستند در مسجدالحرام و نگاه مى‏‌کردند کارهاى مردم را و یا تمجید مى‌‏کردند یا تنقید مى‏‌کردند. بعد هم دوم‌مردى که ایمان آورد، ابوبکر بود. البته این‏جا در بین شیعه و سنّى اختلاف است. سنّى مى‏‌گوید: اوّلُ مَنْ آمَنَ ابوبکر بوده. شیعه مى‏‌گوید: اوّلُ مَنْ آمَن على بود زیرا وقتى که حضرت دعوت کردند، وحى نازل شد و دعوت کردند و مهمان کردند جمعى را که آن‌ها را دعوت به‏ خدا و خداپرستى و لااِله اِلاّ اللّه‏ گفتن کردند، فرمود: هر کسى هم که اوّل به من ایمان بیاورد او جانشین من خواهد بود. خلیفه من است، وزیر من است و على، علیه‌‏السلام، خب در منزل حضرت بود، کار مى‏‌کرد، کارکن حضرت بود، صورت ظاهر، پسرعمو بود؛ بله على، علیه‌‏اسلام، حرکت کرد و آمد جلو و اظهار ایمان کرد. فرمود: بنشین. نشست باز دومرتبه فرمود. باز دیگرى حرکت نکرد و على حرکت کرد. سوم‌مرتبه آمد و دست پیغمبر را گرفت. پیغمبر هم دستش را گرفت و شهادتین جارى کردند و بیعت کرد با حضرت، تقریباً ایمان آورد، اسلام آورد. در این حال سایرین شروع کردند به شوخى کردن با ابوطالب، علیه‏‌السّلام، و گفتند: تکلیف تو معیّن شد، از امروز به بعد تو باید مطیع این پسر کوچکت باشى، پسر کوچکت مقدّم بر تو است و تو باید مطیع باشى و مى‏‌خواستند که حضرت را با خودشان هم‏عقیده کنند در صورتى که خبر نداشتند که ابوطالب چیست و کیست.

این‏جا هم مسلّم است، تا این‏جا گفتگویى بین شیعه و سنّى نیست. بعد از دو سال تقریباً یا کمترک ابوبکر ایمان آورد به حضرت. وقتى که ابوبکر ایمان آورد، مردى بود ولى وقتى که على (ع) ایمان آورد، سیزده‌‏ساله بود. اهل سنّت مى‏‌گویند: چون هنوز به سن پانزده نرسیده بود پس ایمان او در آن‏وقت محسوب نیست و در آن حالى که ابوبکر ایمان آورده بود هنوز على (ع) پانزده سالش نشده بود، پس، ابوبکر اوّل است. در صورتى‏‌ که على که ایمان آورد پیغمبر قبول کرد و خدا هم قبول کرد که در این‏جا مأمون محاجّه مفصّلى دارد. مأمون که یکى از خلفاى بنى‌‏عباس است و هارون پدرش خیلى در مقام تشیّع (مقصود از تشیّعى که در این‏جا گفته مى‌‏شود یعنى این‏که معتقد بودند بعد از پیغمبر افضل مردم، افضل همه صحابه، على (ع) بود و على (ع) لایق خلافت و بالا‌تر از سایرین بود، این را مى‏‌گویند شیعه) جدّیت داشتند و در این کار هم هارون و هم مأمون خدمت‌ها کردند، که مأمون محاجّه مفصّلى دارد با علماى اهل سنت که خلاصه‏‌اش و آخرِ آن این است که آیا پیغمبر دعوت کرد یا نه؟ بله، دعوت کرد. دعوت کرد و على پذیرفت؟ بله، على پذیرفت. على آمد و اسلام آورد بر دست حضرت و حضرت قبول کردند اسلامش را؟ بله، پیغمبر قبول کرد. خب، پس خدا امر کرد و پیغمبر هم دعوت کرد و على هم قبول کرد و پیغمبر هم اسلام او را قبول کرد، دیگر ما چه حرف حساب داریم که مى‏‌گوییم که نخیر بالغ نبود؟! حکم بلوغ هم بعد پیدا شد. این عنوان سن بلوغ و این‌ها بعد معیّن شد. قانون عطف بماسبق به ‏قول حالا نمى‏‌شود. بنابراین على اوّل بود و مأمون هر که را برخلاف بگوید و على را اول نگوید تهدید کرد. و آن‌ها مى‏‌گویند: ابوبکر اوّل بود. به هر حال پیغمبر این دو نفر را به هر معنى که باشد فقط داشت و اطمینان به این دو نفر داشت. ابوبکر را خواست و فرمود که ما مى‏‌خواهیم امشب فرار کنیم، هجرت کنیم، حاضرى تو همراه ما بیایى؟ عرض کرد: بله. فرمودند: خب برو دو شتر براى من بخر. عرض کرد: دو شتر دارم تقدیم مى‌‏کنم. فرمودند: نخیر باید از خودم باشد و بخرى، بله، قیمت کن. به ‏نظرم پولش را فورى حضرت بیرون آوردند و دادند به او و فرمودند: این پول شتر‌ها. پول شتر را گرفت و شتر‌ها را تحویل داد و بعد هم آمد این پول را آورد خدمت حضرت نیاز کرد، تقدیم کرد، تقدیم آن بزرگوار کرد، که در خدمت آن بزرگوار آن غلامش هم به جاى معیّن شتر‌ها را در شب معیّن برساند. همراه حضرت رفت و در غار هم همراه حضرت بود که وقتى آمدند حضرت را پیدا کنند تا دم غار که رسیدند حواس ابوبکر پرت شد و ترسید که الآن مى‌‏آیند و ما را مى‌‏بینند و مى‏‌گیرند. حضرت هم فرمودند: نگاه به این طرف کن. نگاه کرد، دید دریاست و کشتى حاضر و ایستاده و نردبانش راهم گذاشته‌‏اند. فرمودند: اگر از این طرف داخل شوند ما از این ‏طرف وارد کشتى مى‏‌شویم و رَد مى‏‌شویم، آسوده باش. وقتى دید پیغمبر حاضر است، خب، اطمینان داشت، آن‏وقت دیگر اطمینانش زیاد‌تر شد ولى با آن‏که در خدمت حضرت بود، ترسید! 
درباره على، علیه‌‏السّلام، مى‌‏فرماید: مِنَ النّاسِ مَنْ یَشْرى نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِاللّه‏ِ؛ از مردم هستند بعضى‌‏هایى که جان خودشان را به خدا مى‌‏فروشند فقط براى طلب رضاى خدا. هیچ چیز دیگر نمى‏‌خواهند، نه دنیا مى‌‏خواهند و نه آخرت، رضاى او این است. این است که این‏جا ابوبکر بود، امّا على (ع) نه. على (ع) مَنْ یَشْرى نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّه‏ِ بود. و لا تَحْزَنْ درباره او نیست، آیه قرآن درباره ابوبکر است. این است که وقتى آن‏طور دید، محزون شد. «محزون مباش»، نشانى این است که محزون بود ولى على با آن‏که یقین پیدا کرده بود که اگر در آن‏جا بخوابد کشته مى‌‏شود، خم به ابرویش نیامد و با ‌‌نهایت آسایش خوابید.

به على، علیه‌‏السّلام، فرمود که من مى‏‌خواهم بروم، حاضرى در جاى من بخوابى؟ على عرض نکرد آیا من سالم خواهم ماند یا نه، یا چه خواهد شد. عرض کرد به این‏که اگر من بخوابم و شما حرکت بکنید آیا جان شما سلامت خواهد بود، سالم خواهید ماند؟ فرمود: بلى. عرض کرد هزار جان من فداى تو و خوابید. خیال هم نکرد که بیدارخواب باشد یا فکر کند یا وحشت داشته باشد. نه، با کمال راحتى خوابید. سحر که آمدند (چون آمدند دور منزل حضرت را گرفتند و محاصره کردند که مبادا فرار کند.) مى‏‌گویند و مى‌‏نویسند که ابوذر حضرت را توى جوالى کرد و پشتش کرد و برد. جمعیت هم بود. گفتند که کجا مى‌‏روى پیرمرد؟ گفت که محمّد را مى‏‌خواهم ببرم بیرون. ابوذر راستگو بود. این‏جا بود که حضرت فرمود: در آسمان سایه نینداخته و زمین برنداشته راستگو‌تر از ابوذر. بله، گفتند که دیگر کار ما به جایى رسیده که مثل تو خرفتى ما را مسخره کند؟ رفت، به همین بهانه و به ‏همین راستى که «النَّجاةُ فِى الصّدق» این‏جاست. رفت و راحت شد و پیغمبر را رساند. 
ابوبکر هم که بعد رسید و خدمت حضرت بود؛ رفتند به غار و در آن‏جا بودند. 
على (ع) خوابید، بدون هیچ خیالى و خدشه‌‏اى. آن‌ها آمدند دور منزل را گرفتند و مى‏‌خواستند بریزند به منزل. 
ابولهب که عمّ پیامبر بود، گفت: آخر در این خانه زن است، بچّه است، ما با محمّد طرفیم من هم که کمکم به واسطه این است که او حرف‌هایى مى‌‏گوید که اسباب اختلاف بین ما شده و حاضرم، امّا با زن و بچّه و شب داخل شدن به خانه ممکن است اسباب زحمت براى آن‌ها باشد و من حاضر نیستم. این‌ها راضى شدند به این‏که هوا که کمى روشن شد، آن‏وقت بریزند. 
وقتى که هوا روشن شد و ریختند تا داخل منزل شدند على، علیه‌السّلام، از زیر رختخواب سردرآورد و گفت: کیست؟ چه مى‏‌گویید؟ حرف حساب شما چیست؟ 
این‌ها نگاه کردند دیدند که محمّد نیست. این که على است! گفتند: محمّد چه شده؟ کجا رفته؟ گفت: من که مستحفظش نبودم، او را که به من نسپرده‌‏اید. گفتند: از تو مى‏‌خواهیم. گفت که من مستحفظ نبودم و خبر هم ندارم کجاست، به هر حال ردّ کرد، سه شبانه‏‌روز هم آن حضرت را حبس داشتند که بگوید، بروز دهد، نشد و بههرحال، آن‌ها به مقصودشان نائل نشدند.

على، علیه‏‌السّلام، این‏طور بود، او هم آن‏طور بود. اوّل‌مرتبه‌‏اى که بروز بزرگى و بزرگوارى و لیاقت مقام را مى‌‏رساند همین قضیه خوابیدن است که «لیلة‏المَبیت» باشد. «شب خوابیدن» یکى از شب‌هاى بزرگ است که نزد شیعه محترم است به واسطه این‏که در آن‏وقت لیاقت على ‏بن ابی‏طالب (ع) بر همه ظاهر شد.

یکى هم آیه دیگرى است که در ضمن مذاکره بود یعنى، آیه «هَلْ اَتى». این آیه مسلّم براى على، علیه‏‌السّلام، است. به هر حال تا از خود نگذرند، از خواهش خود نگذرند به جایى نمى‏‌رسند. بله، مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد. 
کارکردن در این‏جا هم گذشتن از انانیّت و هستى است. از نفس گذشتن، پا روى نفس گذاشتن است، آن‏وقت عقل بروز مى‏‌کند. آن وجهه حقیقت و عقل بروز مى‌‏کند و ملکوتش ظاهر مى‌‏شود، ملکوتش آشکار مى‌‏شود. حالا بگوییم ملکوت‌‌ همان وجهه عقل است، حقیقت عقل است، آیا حقیقت عقل را عقل دارد؟ هر کسى هم که عقل ندارد، نمى‏‌گوید عقلى نیست، حتّى مى‏‌گوید: من عاقل‌تر از همه‌‏ام، عاقل‌تر از هرکس؛ خب، پس عقل هست و نمى‌‏توان گفت نیست. پس کجاست؟ هر جا عقل هست، ملکوت هم باید آن‏جا باشد. بله، در عالم ملکوت است. حالا به آن‏جا که رسید، به حقیقت خودش، به باطن خودش که رسید، یعنى به عالم ملکوت که رسید، او در اوّل هنوز خدا مى‏‌گوید و او را جداگانه خیال مى‏‌کند، على را هم خیال مى‌‏کند، على‏‌اى را که او دیده و در آن مقام داراى همه اقتدارات و اختیارات و معلومات مى‌‏بیند. این است که خیال مى‏‌کند هرچه هست اوست. با این‏که این شرک است، غیر خدا را دیدن شرک است، منتهى این شرکى است که به توحید مى‌‏کشاند. شرکى است که تو را موحّد مى‏‌کند، این پابندى، تو را از علائق
خلاص مى‌‏کند. این است که:

چون خلیل آمد خیال یار من                                                 ظاهرش بت‏ معنى ‏او بت‏‌شکن

 و این مثال را هم در این موضوع ذکر مى‏‌کنند که نسبت به بایزید مى‏‌دهند که بایزید نشسته بود، زنى آمد و شکایت داشت از شوهرش که مى‏‌خواهد زنى بگیرد در صورتى که اگر شرعاً جائز مى‏‌بود که من صورت باز کنم و آشکار کنم، حجاب بردارم، معلومت مى‏‌شد که کسى که مثل من زنى دارد، او حقّ ندارد که دیگرى را اختیار کند، زن دیگرى بگیرد. صیحه‌‏اى زد بایزید و غش کرد و افتاد روى زمین. 
بعد پرسیدند که براى چه؟ این چه مناسبت داشت با تو و با حال تو؟ فرمود که من هم دیدم که محبوب من، معشوق من، خداى من، بله، خداى من اگر به من بگوید که کسى که مانند من خدایى دارد، اگر جائز مى‌‏بود که من پرده از روى کار بردارم و پرده برداشته مى‌‏شد، حقیقت بر تو آشکار مى‌‏شد آن‏وقت مى‏‌فهمیدى، همه مردم هم مى‏‌فهمیدند کسى که مانند منى دارد دیگر جا ندارد که در دلش دنیا باشد. بله، کسى که مانند منى دارد و نمى‌‏تواند از زیر ربقه امر و حکم او بیرون بیاید و همراه او هست، چه بد کند چه خوب کند، چه بخوابد چه بیدار باشد، هرچه کند، چه اطاعت کند، چه نکند، مستحفظ او هست و نگاهدار او هست، نگاهدار از هر جهت هست، خب، کسى که هم‏چنین خدایى دارد، جا ندارد غیر آن خدا را در دل خویش جا دهد، راه دهد.