مکتوب فرمایشات حضرت آقای حاج دکتر نورعلی تابنده (مجذوبعلیشاه)، مجلس صبح چهارشنبه ۹۶/٨/۱۷ – خانم‌ها (رویه کلی زندگانی)

Hhdnat majzoobaalishah96 164 fبسم الله الرّحمن الرّحیم

شما خانم‌ها روزهای اول، پر از کاغذ بود اینجا. من تمام کاغذها را جواب می‌دادم. حالا مثل اینکه همه‌ی مشکلاتتان حل شده. الحمدلله. اگر اینجوری است آن داستان «ملانصرالدین واعظ» بگویم که بعد از آن که اصرار کردند که برود منبر، رفت منبر پرسید که خب شماها همتون که نمی‌دانید؟ گفتند: نه. گفت: کیا می‌دانند انگشتشان را بلند کنند. یک چند نفری گفتند: ما می‌دانیم چی می‌خواهی بگویی. روز بعد گفت که آنهایی که نمی‌دانند انگشتشان را بلند کنند. یک عده‌ای انگشت بلند کردند. گفت: خیلی خب، دیروزی‌ها را من فکر می‌کردم بیکارند ولی حالا معلوم شد نه. آنها که دیروز گفتند می‌دانند هرچه می‌دانند به اینها بگویند. پس‌فردا بعضی‌ها گفتند: ما می‌دانیم، بعضی‌ها گفتند: نمی‌دانیم. باز هم گفت: بهتر این است؛ آنهایی که می‌دانند هرچه می‌دانند به آنهایی که نمی‌دانند بگویند، بنابراین نقش من بی‌نظیر است. حالا من به آن روز آخر رسیدم که معلوم می‌شود شماها انشاءالله هیچ مشکلی ندارید. اگر اینجوری‌ست به من هم بگویید من هم با شما بیایم ببینم کجا مشکلاتتان چه‌جوری است. یکی از مشکلات زندگی که الحمدلله من نداشتم، خیلی‌ها ندارند، اگر زندگی آرام باشد این مشکلات نیست درش، و آن مشکلات خانوادگی‌ست، داخل، نه خانواده‌ی بزرگ، یعنی خودش با بچه‌هایش با… آن هم الحمدلله مشکل بزرگی من نداشتم که مشکل باشد برم دنبال حذفش. مرحوم حاج‌آقای نورنژاد خیلی مرد بزرگی بودند، واقعا خیلی بجا بود که مدت‌ها با ایشان می‌خواستند اجازه‌ای بدهند، قبول نمی‌کرد. حتی اولین اجازه‌ی نمازی که دارند در ۱۳۲۸ قمری وقتی که من هفت-هشت‌ساله بودم آن وقت، آن هم سفری که حضرت «صالحعلیشاه» خودشان داشتند، بروند به، عتبات هم می‌خواستند بروند و اینها، اجازه‌ی نمازی و جمع‌آوری کارهایی در گناباد به ایشان سپردند ولی خب خیلی مریض بودند، در سنین نسبتاً کمتر از همه … دیگر رحلت کردند. همسرشان که ایشان هم خاله‌ی من بودند، ایشان هم قلبشان ناراحت بود از اول، که همین ارثی که خانم من دارد از پدر و مادرش همین قلب است، قلبِ… ولی خیلی خب کم کم به‌اصطلاح اواخر عقد که زمان نزدیک بود زمان عروسی‌مان، چون آنجا در یک روزهای تابستان ما بعضی لباس‌ها، پارچه‌ها، چیزهای ابریشمی را از توی حیاط آویزان می‌کردیم که هوا بخورد تا صبح و خوب بشود. ایشان هم این کار را کرد و یک مقدار زیادی از این چیزها داشتند از جنوب. جنوب مرحوم حاج آقای نورنژاد یک مدتی تجارت می‌کردند، از این پارچه‌ها خریده بودند به‌عنوان جهیزیه‌‌ی خانم نگهداشته بودند. تمام آنها را یک آهو بره هم داشتند، آهو بره آمده بود همه‌ی اینها را جویده بود. پارچه‌ی ابریشمی بود و پشمی قاطی، گوسفندی، و آهو بره هم همه‌ی اینها را جویده بود. صبح که پاشدند دیدند که هیچی ندارند درواقع، یک قسمت عمده. من که خبر، خیلی خانمم ناراحت بود، هنوز چیز هم نبود. گفتم همه‌ی اینها به من رسید. رسید می‌دهم بنویس که من… غصه نخور… آنها غذای آن آهو بوده خورده رفته، ولی خب این غصه‌اش بود و همیشه قصه‌اش را می‌گفتند. غصه‌اش شاید تمام شد چون من هیچ چیزی نداشتم. از پسرها هم، پسر بزرگم که خب در سنین تقریباً اوایل پیرمردی دیگر مرد، مرحوم شد، به کسالت نمی‌دانم، اصلاً قبل از ازدواج حتی مرحوم شده بود و ما خیلی خب غصه خوردیم، ناراحت شدیم ولی چه می‌شود کرد. اما همه‌ی اینها را من بعضی‌هایش را در همان واقعه‌ی خودش، بعضی‌هایش هم بعداً احساس می‌کردم که خدا داشته این کار را کرده. حالا یک وقت می‌گوییم ماها، به زبان می‌گوییم همه چیزها، می‌گوییم خدا خواسته اینها ولی اینجا من احساس می‌کردم که خدا این کار را خواسته. خدا آن آهو بره را خواسته که زنده بماند گرسنه نباشد، این غذا گذاشته جلو، و این حالت برای من یا اعتقاد برای من ایجاد شد و محکم شد در دلم که هنوز هم همینجور است. خیلی چیزها را از همان قدیم‌ها گم کردم اصلاً نمی‌دانم چی گم کردم تا بعد بگویم چی بوده. به این طریق ولی هیچ غصه نمی‌خورم برای این. همان شعر سعدی که من چند بار خواندم این است، اگر حفظ کنید بخوانید خیلی خوب است می‌گوید که:

نه بر اشتری سوارم نه چو خر به زیربارم                                               نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم
غم موجود و پریشانی معدوم ندارم                                                   نفسی می‌زنم آسوده و عمری به‌سر آرم

 «غم موجود» یعنی این چیزهایی که دارم، موجود است برایم، ماشین، نمی‌دانم کاغذ، یک مقداری قلم اینها، از اینها غمی ندارم دیگر. گم بشود، شکسته بشود، مواظبت دارم غم ندارم. غم موجود و پریشانی یک چیزهایی هم هست که ندارم، نیست، یا داشتم و از بین رفته، خراب شده و یا از اول نداشتم، از این جهت هم پریشان نیستم که چرا فلان چیز ندارم. غم موجود و پریشانی معدوم ندارم/ نفسی می‌زنم آسوده و عمری به‌سر آرم. این برنامه‌ی فکری من، فکر من است. البته با همین حالت که قاعدتاً ممکن است کسی این حالت را داشته باشد اصلاً به زندگی بی‌اعتنا باشد، نه. به فعالیت خیلی معتقدم. کار می‌کنم. هر کاری هم داشتم دقت داشتم درش، مهارت داشتم، بدون اینکه خودم بخواهم… به هیچ شغلی هم دلبستگی نداشتم، جز همین کاری که الان دارم. این هم شغل من نیست، این هم نوکری من است. از ارباب… انشاءالله از من راضی… یک رکن رضایت من، رضایت معنوی شماهاست. نه رضایت ظاهری و رضایتی که از پدرتان، از مادرتان، از شوهرتان، از فرزندتان دارید، آن جور رضایت نه. یک جور رضایت خاصی‌ست. این رکن اصلی رضایت است و البته با این رضایت، با این خصوصیت امیدوار هستم که خداوند چه در آخر عمر، هم این دنیا، چه اول عمر آن دنیای من، من را ببخشد. امید دارم و اگر امید برآورده شد چه بهتر. این برنامه‌ی زندگی من است. بهترین معلم ما هم در زندگی، حضرت «صالحعلیشاه» مرحوم پدرم بودند. هرچه بلد نبودیم ایشان بلد بودند. خط می‌نوشتند یک جاییش بعد می‌دیدند می‌گفتند: اینجا «واو»ش زیادتر است، اینجا چنین، اینجا چنین، دستم را می‌گرفتند اینجوری و بعد هم آقای یک همکار پیدا اگر می‌کردند، مرحوم امیراسماعیل امیرمعزی او را هم وادار می‌کردند می‌گفتند، به‌عنوان تربیت خود او هم بود، می‌آمد جلو، مشق من را می‌گرفت، نگاه می‌کرد مشق، سرمشق. زراعت که خب هر وقت خودشان راه می‌افتادند من همه چی دمپره- دنبالی- می‌گفتند، دنبالشان راه می‌افتادم نگاه می‌کردم و خب ایشان مثلاً در باغ بود حالا… پیوند می‌زدند ولی ده تا پیوند ممکن بود دوتایش مثلاً نگیرد، ده تاش دیگران، ولی خود ایشان ده تا پیوند که می‌زدند همه‌اش خوب بود… من هم نگاه می‌کردم یاد می‌گرفتم. منتها برای اینکه بهتر یاد بگیرم جزئیات کار را می‌گفتند. می‌گفتند: اینجا چون جوانه‌ای‌ست که الان اگر غذا بهش برسد رشد می‌کند این باید غذا، این را باید مقابل جوانه‌ی آن درخت دیگر قرار بدهیم که اینجوری بماند، که غذای این و آب، آن آبی که … زراعت می‌دهیم این‌یک فراهم می‌کند. من یاد می‌گرفتم آنوقت بعد بنابراین مثلاً گاهی ممکن بود مثلاً از من که خب این درخت‌ها که اینجا هست چرا پیوند کنیم؟ گفتم: این درخت نصفش خشک است، پیوند فایده‌ای ندارد. می‌گفتند: بارک‌الله. یا مثلاً می‌گفتند: این درخت را، این را به درخت بید پیوند کن. این‌ها با هم نمی‌گیرد برای اینکه یکیش اینجوری است یکیش… آن هم شدم به یک معلم زراعتی. به این طریق خیلی چیزهایی را که مربوط به درس امروزی، درس زندگی‌ست یادگرفتم. خودم تاکنون خب البته این در اینجا نمی‌شود، یک مدتی که بیدخت بودم، گناباد بودم، مقیم بودم آنجا این مسائل برایم فراهم بود می‌کردم. همچنین بعضی آقایانی که مثلاً خطاط، در تهران کار دارند نمی‌رسد ولی در آنجا هرکس می‌آید با مرخصی می‌آید دیگر، کار ندارد، بهش می‌گفتم استفاده… خلاصه این طرز تربیتی بود که مرحوم پدرم، از هر جهت پدر بوده برای ما داشت. ایشان در مرگ مرحومه خواهرم، خواهر بزرگی داشتم که هفت-هشت-ده سال از من بزرگتر بود، مرحوم شدند. ایشان در مرگ خواهرم- دخترشان- خیلی متأثر شدند ولی هیچ حرف ناشایستی نسبت به این مقام چیز نزدند. خیلی … آنهایی که دشمنی دارند، با ما میانه ندارند در همه‌جا، یک جنبه‌ی خاصی داشتند. در مجلس، مجلس ترحیمشان، در خود مزار می‌گرفتند، این آقای تابان تعریف می‌کرد، می‌گفت: دو نفر از آن جوان‌های ژیگولو خیلی چیز بود آمدند و با کروات قرمز، لباس قرمز که معمولاً، آمدند به آن مجلس ترحیم. خدمت حضرت آقا سلام کردند و دست دادند و خیلی مثل اینکه به مجلس عروسی می‌روند نشستند آنجا. در حالی که خود حضرت آقا قطرات اشکی در گوشه‌ی چشمشان و در … دیده می‌شد، گریه کرد. نشستند بعد خب آن اوایل خیلی یک خرده ساکت بودند بعد کم کم پچ پچ و خیلی چیز کردند مثل یک مجلس عروسی معمولی‌ست که همه بخندند با هم و هی هر خنده‌ای که می‌کردند یک نگاه زیرچشمی به حضرت «صالحعلیشاه» می‌کردند و مثل اینکه بیشتر می‌خواستند اذیت کنند. حضرت «صالحعلیشاه» هم یک-دوبار هیچ چیز نگفتند بعد شروع کردند به احوالپرسی ازش و خانواده‌‌اش و همه چیز و کم کم صحبت چنان شد که خود ایشان هم با آنها شریک شدند. قصه‌هایی چیز می‌کنند این‌ها… آنها رفتند بعد خودشان می‌خواستند معذرت‌خواهی کنند دیگر و… منظور این است که از اینکه کسی از روی دشمنی هم با ایشان نیش بزند ناراحت نبودند. این است که دشمن عملی‌ای نداشتند … و انشاءالله. خلاصه آنهایی که ایشان را دیدند، زیارت کرده‌اند خوش به حالشان، خیلی لذت بردند از حضورشان.