تمهیدات عینالقضات همدانی
هرگز دانى كه قوت و حظّ معشوق از چيست؟ و عاشق نصيب از چه يابد؟ و عاشق خود به چه زنده است؟ و از عشق نيز بيان نتوان كرد جز به رمزى و مثالى كه از عشق گفته شود، و اگر نه از عشق چه گويند و چه شايد گفت؟! اگر عشق در زير عبارت آمدى، فارغان روزگار از صورت و معنى عشق محروم نيستندى امّا اگر باور ندارى از اين بيتها بشنو:
اى عشق دريغا كه بيان از تو محالست
حظّ تو ز خود باشد و حظّ از تو محالست
أنس تو به ابرو و به آن زلف سياهت
قوت تو ز خدّست و حيوة تو ز خالست
اسم تو شريعت است و عين تو گناهست
جان و دل ما تويى دگر خود همه قالست
اى عزيز هرگز دانستهاى كه عاشق با معشوق چون سوگند خورد، سوگند به چه ياد كند؟ بدانكه چون معشوق با عاشق خود غمزهاى زند، و سوگندى ياد كند، باشد كه گويد: بجان من كه چنين كن كه «فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ» بدين ماند، و باشد كه چون معشوق با عاشق سوگند ياد كند گويد كه به موى و روى من.
مگر كه «وَ الشَّمْسِ وَ ضُحاها وَ الْقَمَرِ إِذا تَلاها وَ النَّهارِ إِذا جَلَّاها وَ اللَّيْلِ إِذا يَغْشاها» همين معنى دارد.
دانى كه اين آفتاب چيست؟ نور محمّدى باشد كه از مشرق ازلى بيرون آيد؛ و ماهتاب دانى كه كدام است؟ نور سياه عزراييلى كه از مغرب ابدى بيرون رود. «رَبُّ الْمَشْرِقَيْنِ وَ رَبُّ الْمَغْرِبَيْنِ» اين سخن به غايت رسانيده است، و بيان اين شده است. هرگز اين سوگندها ترا روى نموده است كه «وَ الطُّورِ، وَ التِّينِ وَ اللَّيْلِ، وَ الضُّحى»؟ اين همه بدان ماند كه مىگويد: بجمال تو، و بروى زيباى تو. لعمرك بجان پاک تو، و به قدّ و بالاى تو؛ و چون گويد: و اللّيل، بدان ماند كه گويد: بزلف عنبر بوى تو، و به گيسوى چون هندوى تو.
دريغا كه اين همه را يک مقام خواهى دانستن، عين جهل و محض ضلالت باشد؛ اين مقامها بسيار است. تمامى عشق، انشاءالله كه در تمهيد ديگر گفته شود كه عاشق را عشق هنوز حجاب راه باشد. و عشق حجاب است ميان عاشق و معشوق. البته عشق بايد كه عاشق را چنان بخورد، و چنان فارع گرداند كه جز اين بيت حالت او نباشد:
چندان غم عشق ماهرويى خورديم كو را به ميان اندهش گم كرديم
اكنون ز وصالش و فراقش فرديم كو عشق و چه معشوق كرا پرورديم؟
پس از عشق عالم محبّت پيش خواهد آمد، و روى خود خواهد نمود. اى عزيز «يحبّهم و يحبّونه» را گوش دار. «يحبّونه» آنگاه درست آيد كه همگى خود را روى در «يحبّهم» آرى؛ آنگاه او را برسد كه گويد: يحبّهم» كه او به همه اندر رسد. آفتاب همه جهان را تواند بودن كه روى او فراخ است؛ امّا سراى دل تو تا همگى روى خود در آفتاب نيارد، از آفتاب هيچ شعاعى نصيب او نتواند بودن.
«و من آياته الشمس» خود گواهى مىدهد كه «يُحِبُّهُمْ» چگونه صفت واسعيّت دارد، همه كس را تواند بودن. امّا «يُحِبُّونَهُ» تا همگى او را نباشد، به همگى ازو شعاع نيابد. «يُحِبُّهُمْ» خود در خلوت خانه «يُحِبُّونَهُ» مىگويد كه محبّت چيست، و محبوب كيست. دريغا هرگز در خلوت خانه «كهيعص» هم سرّ «فَأَوْحى إِلى عَبْدِهِ ما أَوْحى» بودهاى؟ و شنيدهاى هرگز اين بيتها، و گفتهاى بزبان حال؟
دوش آن بت من دست در آغوشم كرد بگرفت و بقهر حلقه در گوشم كرد
گفتم صنما ز عشق تو بخروشم لب بر لب من نهاد و خاموشم كرد
«تخلّقوا بأخلاق اللّه تعالى» در اين خلوتخانه حاصل آيد. دريغا اويس قرنى را بين كه «فَأَوْحى إِلى عَبْدِهِ ما أَوْحى» چه خبر مىدهد و چه مىگويد كه «اذا تمّت العبوديّة للعبد يكون عيشه كعيش اللّه تعالى» گفت: چون بندگى تمام شود، عيش بنده همچون عيش معبود شود. دريغا هرچه او را باشد كه خداوند است، از نصيب «تخلقوا» بنده را نيز باشد از صفات او، چون سمع و بصر و قدرت و ارادت و حيوة و بقا و كلام؛ از آن او قديم، از جهت بنده باقى و دايم باشد.
دريغا از دست كلمه ديگر كه ابو الحسن خرقانى گفته است! چه گفت؟
«فقال: أنا أقلّ من ربّى بسنتين» مىگويد: او از من بدو سال سبق برده است، و از من بدو سال پيش افتاده است: يعنى كه من بدو سال ازو كمتر و كهتر باشم.
«وَ ذَكِّرْهُمْ بِأَيَّامِ اللَّهِ» اين سالها سالهاى خدا باشد. هر ساعتى روزى باشد. و هر روزى هزار سال باشد كه «إِنَّ يَوْماً عِنْدَ رَبِّكَ كَأَلْفِ سَنَةٍ مِمَّا تَعُدُّونَ».
دريغا در اين مقام حسين منصور را نيز معذور بايد داشت چون كه گويد: «لا فرق بينى و بين ربّى إلّا به صفتان: صفت الذاتية و صفت القائميّة، قيامنا به و ذواتنا منه» گفت: هيچ فرق نيست ميان من و ميان خداوند من مگر بدو صفت: صفت ذات كه وجود ذوات ما ازو آمد و حاصل ما از او حاصل شد، و قوام و قيام ما بدو آمد و ازوست. چه خوب بيان كرده است!
مگر استاد ابوبكر فورک از اينجا جنبيد كه گفت: «الفقير هو الذى لا يفتقر الى نفسه و لا إلى ربّه» فقير آن باشد كه نه محتاج خود باشد، و نه محتاج خالق خود؛ زيرا كه احتياج هنوز ضعف و نقصان باشد، و فقير به كماليّت رسيده باشد. «إذا تمّ الفقر فهو اللّه» او را نقد وقت شده باشد. «تخلّقوا بأخلاق اللّه» سرمايه او آمده باشد. دريغا اين مرتبه بلندست! هر كسى را آن توفيق ندهند كه ادراک اين تواند كرد، و امّا با همه مىبايد ساخت.
اى دوست دانى كه قصّه يوسف- عليهالسّلام- چرا احسن القصص آمد؟
زيرا كه نشان «يحبّهم و يحبّونه» دارد. از سرّ «يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ» آنگاه خبر يابى كه آيت «وَ ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلَّا وَحْياً أَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولًا فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ ما يَشاءُ» ترا روى نمايد و بيان اين جمله با تو بگويد، و يا در نقطه «طه» جمله ترا بنمايد و تو ببينى و بدانى كه «يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ» چيست. انگبين و شكر بزبان گفتن ديگر باشد، و بچشم ديدن ديگر باشد، و خوردن و چشيدن ديگر. عاشق بودن ليلى ديگر است، و نام بردن ليلى ديگر، و قصّه مجنون بر وى خواندن و شنيدن ديگر. جوانمردا «يحبّهم» با «يحبّونه» در خلوتخانه هم سرّ شده است «و لا زحمة فى البين»!!!
تا من به ميان خلق باشم با تو تنها ز همه خلق من و تنها با تو
خورشيد نخواهم كه برآيد با تو آيى بر من سايه نيايد با تو
«يحبهم و يحبونه» سوداى خود با يكديگر مىگويند چنانكه «لا يطّلع عليه ملك مقرّب و لا نبيّ مرسل» يعنى كه نه ملک نه نبى از آن آگاه باشند و خبر ندارند؛ «من كان للّه كان اللّه له» اين معنى دارد. دريغا آفتاب هيچ خانه را نتواند بود، و در هيچ خانه نگنجد، آفتاب صد و شصت چندانست كه از مشرق تا بمغرب، در خانه پيرزنان كجا گنجد؟ امّا ترا با همگى آفتاب چه شمار؟ نصيب تو از آفتاب آن باشد كه خانه ترا همگى روشن كند.
از اين آيت چه فهم كردهاى كه «فِي مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ»؟
دانى كه «مَقْعَدِ صِدْقٍ» چه باشد؟ «مَقْعَدِ صِدْقٍ» سرير سرّست كه محبّان خود را بر آن نشاند. از مصطفى- عليه السّلام- بشنو كه با جابر بن عبداللّه چه گفت آن روز كه پدرش عبداللّه بن رواحه كشته شد روز احد، و شهيد گشت گفت: خداى- تعالى- پدر ترا زنده كرد، و او را بر عرش مجيد با موسى- عليه السّلام- بداشت، و عرش مجيد را مقام او كرد.
دريغا از حقّ تعالى در خانه «ن وَ الْقَلَمِ» صد و چهار ده هزار بار كلام «كَلَّمَ اللَّهُ مُوسى تَكْلِيماً» شنيده بود؛ يكبار در درون «كهيعص» وحى خدا كه «فَأَوْحى إِلى عَبْدِهِ ما أَوْحى» او را از سرّ گفتن با محبان خود از امّتان محمّد آگاه كردند كه مىگفت: «يا أحبّائى من أمّة محمّد، و يا مساكين أمّة محمّد، و يا فقراء امّة محمّد». از لذّت استماع اين ندا كه به ايشان مىكرد، با آنكه آن همه كلام ازو شنيده بود، او را بىهوش كرد، «وَ خَرَّ مُوسى صَعِقاً» از اينجا افتاد. چون او را با خود دادند دعا كرد «اللّهمّ اجعلنى من امّة محمد». مغنّى و مطرب اين جماعت كه محبّان خدااند، خود او باشد كه «فَهُمْ فِي رَوْضَةٍ يُحْبَرُونَ» بيان سماع مىكند كه او با بندگان خود باشد. سخن و كلام با همه كس گويند، اما سرّ جز با دوستان و گدايان امّت محمد نگويند. از سرّ وحى تا كلام، بسيارى مراتب و درجات است.
دريغا در مقام اعلى، شب معراج با محمّد- عليه السّلام- گفتند: اى محمّد وقتهاى ديگر قايل من بودم و سامع تو، و نماينده من بودم و بيننده تو، امشب گوينده تو باش كه محمّدى و شنونده من، و نماينده تو باش و بيننده من.
دريغا در اين مقام كه مگر معشوق، مصطفى بود و عاشق او كه عاشقان، كلام معشوقان دوست دارند. آن نشنودهاى كه مجنون چون ليلى را بديدى از خود برفتى، و چون سخن ليلى شنيدى با خود آمدى؟ اين مقام خود مصطفى را عجب نيست. ابوالحسن خرقانى از اين مقام نشان باز مىدهد؟ گفت: كه مرا وقتى باديد آمدى كه در آن وقت گفتمى كه من معشوق تو، و در حال ديگر گفتمى كه اى تو معشوق من؛ و وقتى گفتمى كه اى خدا مرا از تو دردى باديد آمده است، و از تو دردى دارم كه تا خداوندى تو بر جاى باشد اين درد من بر جاى باشد، و خداوندى تو هميشه باشد، پس اين درد من هميشه خواهد بودن. و از حالت «فَأَوْحى إِلى عَبْدِهِ ما أَوْحى» جاى ديگر بيان مىكند، گفت كه اگر جان بلسنوا- يعنى بوالحسن زبان روستايى- كه جانم فداى او باد حاضر نبود، آنجا «فَأَوْحى إِلى عَبْدِهِ ما أَوْحى» رفت. پس چه بلحسن و چه عتبه و چه شيبه؛ يعنى كافرم اگر آنجا حاضر نبودم.
اى عزيز از اسرار وحى خبر نتوان دادن زيرا كه اين آن مقام باشد كه مرد را به قربت بجاى رسانند كه در آن مقام سؤال كردن حرام باشد: مثلاً چون مكان او جستن و هم سرّ و مقصود او طلبيدن، و مانند اين؛ و آنچه بدين تعلّق دارد گفتن و پرسيدن حرام باشد، و خطرى تمام با خود دارد. در اين مقام اگر آنچه او نداند معلوم او كنند، ببيند و بداند؛ و اگر نكنند سؤال كردن، او را قطعيّت و فرقت آرد كه اگر سلطان، اسرار مملكت خود با يكى بگويد رتبتى عالى باشد امّا نشايد كه كسى از سلطان اين اسرار پرسد به هيچ حال؛ چه اگر سلطان گويد كه قيام و پادشاهى من به تست هيچ خطرى نباشد، و امّا اگر سلطان را گويى كه قيام و پادشاهى تو به منست و از منست، كار بر خطر باشد. «و المخلصون على خطر عظيم» همين معنى دارد.
دريغا مگر كه به بهشت نرسيدهاى، و «وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ إِلى رَبِّها ناظِرَةٌ» با تو غمزهاى نزده است؟ آن بهشت كه عامّه را وعده كردهاند زندان خواصّ باشد چنانكه دنيا زندان مؤمنانست. مگر يحيى معاذ رازى از اينجا گفت كه «الجنّة سجن العارفين كما أنّ الدّنيا سجن المؤمنين». خواصّ با خدا باشند. چه گويى! خداى- تعالى- در بهشت باشد؟! بلى در بهشت باشد، و ليكن در بهشت خود باشد؛ در آن بهشت كه شبلى گفت: «ما فى الجنّة أحد سوى اللّه تعالى» گفت:
در بهشت جز خدا ديگرى نيست و نباشد، و اگر خواهى از مصطفى نيز بشنو كه گفت: «إنّ للّه جنّة ليس فيها حور و لا قصور و لا لبن و لا عسل». در اين بهشت دانى كه چه باشد؟ آن باشد كه «ما لا عين رأت و لا أذن سمعت و لا خطر على قلب بشر».
كسى را كه بهشت اين باشد، او را بهشت عوامّ طلب كردن خطا باشد كه اين طايفه را به زنجيرهاى نور و لطف به بهشت كشند، و نروند و قبول نكنند كه «يا عجبا لقوم يقادون إلى الجنّة بالسّلاسل و هم كارهون». همّت عالى چنان بايد كه زن فرعون آسيه را بود كه در دعا مىخواهد «رَبِّ ابْنِ لِي عِنْدَكَ بَيْتاً فِي الْجَنَّةِ». اين «عندک» جز بهشت خواصّ نباشد.
دريغا از «فِي عِيشَةٍ راضِيَةٍ فِي جَنَّةٍ عالِيَةٍ قُطُوفُها دانِيَةٌ» چه فهم كردهاى؟ اگر خواهى بدانى در نقطه «سُبْحانَ الَّذِي أَسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلًا»، عبوديّت خود درست كن تا اين خطاب با تو نيز باشد كه «يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً فَادْخُلِي فِي عِبادِي وَ ادْخُلِي جَنَّتِي» گفت: در دل بندگان من درآى تا در بهشت من توانى آمدن. آن بزرگ را بين كه ازو پرسيدند: «ما فعل اللّه بك»؟ گفت: «أدخلنى ربّى جنّة القدس يخاطبنى بذاته و يكاشفنى بصفاته» گفت: مرا در بهشت قدس خود آورد، گاهى مكاشفه صفات مىكنم، گاهى مخاطبه ذات مىيابم. «فِي عِيشَةٍ راضِيَةٍ فِي جَنَّةٍ عالِيَةٍ» اين مقام باشد. قُطُوفُها دانِيَةٌ» رزق باشد در اين بهشت. آخر دانى كه جز از رزق معده رزقهاى ديگر هست: رزق قلبست و رزق روحست؛ رزق قالب همه كس را دهند كه «هو الّذى يرزقكم السّماء و الأرض»، امّا رزق جان و دل هر كسى را ندهند «وَ مَنْ رَزَقْناهُ مِنَّا رِزْقاً حَسَناً».
دريغا هر چند كه بيشتر مىنويسم بيشتر مىآيد، و افزونتر مىآيد! امّا اى دوست از سعادت، محبّت خيزد و از محبّت، رؤيت خيزد. ندانم كه هرگز از محبّت هيچ علامت ديدهاى؟ علامت محبّت آن باشد كه ذكر محبوب بسيار كند كه «من أحبّ شيئا أكثر ذكره». دريغا «وَ الَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ» محکهاى بسيار با خود دارد. علامت محبّت خدا آن باشد كه محبوبات ديگر را دربازد، و همه محبّتها را ترک كند و محبّت خدا را اختيار كند؛ اگر نكند هنوز محبّت خدا غالب نباشد. زن و فرزند و مال و جاه و حيوة و وطن همه از جمله محبوباتست؛ اگر حبّ اين محبوبات غالب باشد، نشان آن باشد كه نگذارد كه زكات و حجّ و صدقه از تو در وجود آيد كه هر يكى خود محكیست. تا خود به زيارت خانه خدا و رسول او تواند رفت؛ بود كه اين همه محبوبات را وداع كند، و محبّت خانه خداى- تعالى- اختيار كند. مأكولات و مشروبات همچنين محبوبست؛ بامساک اين محبوبات، اختيار محبوب زكات كند، و صوم را اختيار كند. همچنين از علامات يكايک مىشمار. اگر چنانكه اين حبّ محبوبات غالب آمد بر حبّ خدا، بدانكه او را با خدا هيچ حسابى نيست. از خدا بشنو: «قُلْ إِنْ كانَ آباؤُكُمْ وَ أَبْناؤُكُمْ وَ إِخْوانُكُمْ وَ أَزْواجُكُمْ وَ عَشِيرَتُكُمْ وَ أَمْوالٌ اقْتَرَفْتُمُوها وَ تِجارَةٌ تَخْشَوْنَ كَسادَها وَ مَساكِنُ تَرْضَوْنَها أَحَبَّ إِلَيْكُمْ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ جِهادٍ فِي سَبِيلِهِ فَتَرَبَّصُوا حَتَّى يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ».
دريغا اين آيت همه را از خدا باز داشته است. ترا اينجا در خاطر آيد كه مصطفى گفت: «حبّب إلىّ من دنياكم ثلاث»؛ و با عايشه گفت: «حبّك فى قلبى كالعقدة فى الحبل»؛ جاى ديگر گفت: «أولادنا أكبادنا». امّا بدانكه اين محبّت اصلى نباشد، اين محبّت، خود مصلحت باشد، و در راه نهاده باشد هم تأكيد محبّت خدا را؛ امّا محبوبات ديگر كه اصلى باشد، ترک آن واجب باشد، و محبّت خدا بر آن غالب باشد. امّا مگر كه اين خبر نشنيدهاى كه «لو كنت متّخذا خليلا لاتخذت أبا بكر خليلا». اگر دوست گرفتمى ابوبكر را دوست گرفتمى، امّا دوستى خدا مرا به آن نمىگذارد كه بوبكر را دوست گيرم. امّا اينجا اى عزيز دقيقهاى بدان: چيزى را دوست داشتن به تبعيّت در كمال عشق و محبّت، قدح و نقصان نيارد. مگر كه اين بيت نشنيدهاى:
أحبّ لحبّها تلعات نجد و ما شغفى بها لو لا هواها
و ما حبّ الدّيار شغفن قلبى و لكن حبّ من سكن الدّيار
اگر مجنون را با سگ كوى ليلى محبّتى و عشقى باشد، آن محبّت نه سگ را باشد، هم عشق ليلى باشد. مگر اين بيت را نشنيدهاى!
مجنون روزى سگى بديد اندر دشت مجنون همگى بر سر سگ شادان گشت
گفتند كه بر سگى ترا شادى چيست گفتا روزى بكوى ليلى بگذشت
هر محبّت كه تعلّق بمحبوب دارد، آن شركت نباشد كه آن نيز هم از آثار حبّ محبوب باشد: مثلاً اگر عالم، قلم و حبر و كاغذ دوست دارد، نتوان گفت كه به همگى عاشق علم نيست. محبوب لذاته يكى بايد كه باشد، امّا چيزهاى ديگر اگر محبوب باشد از بهر محبوب اصلى، زيان ندارد. هر كه خدا را دوست دارد لا بدّ باشد كه رسول او را كه محمّد است دوست دارد، و شيخ خود را دوست دارد، و عمر خود را دوست دارد. از بهر طاعت و نان و آب دوست دارد كه سبب بقاى او باشد، و زنان را دوست دارد كه بقاى نسل منقطع نشود، و زر و سيم دوست دارد كه بدان متوسّل تواند بود بتحصيل آب و نان. لا بدّ سرما و گرما و برف و باران و آسمان و زمين دوست دارد به آن معنى كه اگر آسمان و زمين نباشد گندم از سنگ برنرويد، و برزگر را همچنين دوست دارد. آسمان و زمين را دوست دارد كه صنع و فعل خداست كه «وَ لِلَّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» مثال اين چنان باشد كه عاشق خطّ و فعل معشوق دوست دارد. همه موجودات فعل و صنع اوست، و بتبع محبّت او دوست داشتن، شركت نباشد؛ امّا اصل و حقيقت اين محبّتها شركت باشد، و حجاب راه محبّ و بازماندن از محبوب اصلى نباشد. گوش دار كه چه گفته مىشود و اللّه الهادى.