دربارهٔ دانشگاه

davari ardakani2 96دکتر ‌رضا داوری اردکانی

دانشگاه چیست؟ ظاهراً طرح این پرسش چندان وجهی نداشته باشد زیرا بیشتر مردم می‌دانند که دانشگاه چیست و شاید خود در دانشگاه درس خوانده باشند یا فرزندان و نزدیکانشان در آنجا درس بخوانند. پرسش‌هایی از این قبیل هم که چرا دانشگاه به وجود آمده و تاکنون منشأ چه آثاری بوده و اگر نبود چه نقصان و خسرانی پدید می‌آمد و… زائد و بیهوده است. هیچیک از ما نمی‌توانیم بپذیریم که در کشور دانشگاه نباشد و کار دانش و پژوهش تعطیل شود. پیداست که کسی نمی‌گوید دانشگاه نباشد و اگر بپرسند دانشگاه چیست به قصد مخالفت نمی‌پرسند. اتفاقاً این ما نیستیم که می‌پرسیم دانشگاه چیست بلکه اروپاییان و آمریکاییان صاحبنظر به دانشگاه و آینده آن می‌اندیشند. دانشگاه‌های اروپا و آمریکای توسعه‌یافته نه در تحقیق و تفکر و نظر بلکه در رسوم و آداب و تشریفات برای همه جهان اسوه‌اند و آنها هرچه بکنند و بگویند جهان توسعه‌نیافته بی‌درنگ و بدون تأمل پیروی می‌کند و در این پیروی دیگر مجال پرسش از کار و بار دانشگاه ندارد. دانشگاه باید پروای آینده داشته باشد و یکی از نشانه‌های توجه به آینده و آینده داشتن، پروا و مراقبت است. به عبارت دیگر پروا نداشتن و نگران نبودن و با غفلت زیستن می‌تواند نشانه درجا زدن در زمان حال تکراری باشد. وقتی نمی‌پرسیم دانشگاه چه کرده است و چه می‌کند و چه باید بکند پیداست که بر کار و بار و برنامه و آموزش و پژوهش آن نظارت نداریم و می‌گذاریم به هرجا می‌خواهد برود و هرچه می‌خواهد بکند. در قرن هجدهم بنیانگذاران دانشگاه غالباً نگران فرهنگ و علم‌دوستی و تعلق‌خاطر به حقیقت بوده‌اند و این نگرانی را به صراحت اظهار می‌کرده‌اند و همین توجه مایه حفظ و بقاء دانشگاه بوده و هنوز هم تاحدودی و به صورت‌هایی وجود دارد. بنیانگذاران دانشگاه پیوسته نگران فرهنگ بوده‌اند. اینجا فرهنگ به معنی متداول لفظ و مورد بحث در انسان‌شناسی و مردم‌شناسی نیست بلکه مراد از آن خودآگاهی انسان به مقام خویش و به نسبتش با جهان و اراده به دانایی است. شاید بنیانگذاران دنیای جدید کم و بیش این را از دور دریافته بودند که راه آغاز شده در رنسانس یا از قرن هجدهم (و شاید بهتر باشد با توجه به نظر یک فیلسوف معاصر که از انفجار بمب هیدروژنی در شعر پارمنیدس خبر داده است، این آغاز را دوهزار و پانصد سال پیش بدانیم) به غلبه تکنیک بر همه جا و همه چیز می‌رسد و می‌پنداشته‌اند که فرهنگ می‌تواند مانع این وضع شود. به عبارت دیگر نظر آنها این بود که عناصری از سنت یونانی و علایق و رسوم آکادمی افلاطون و لوکائون ارسطو را در تأسیس و قوام دانشگاه‌ها حفظ کنند. روح علم‌دوستی و درآمیختن آن با روحیه انتقادی که از مقوم‌های دوران تجدد است دانشگاه را تاکنون زنده نگاه داشته است. اکنون این فرهنگ از آن جهت به خطر افتاده است که تکنولوژی به آن نیاز ندارد و به قدرت و غروری رسیده است که به هیچ قیدی گردن نمی‌گذارد. مع‌هذا جهان توسعه‌نیافته اگر طالب توسعه است و نمی‌خواهد راه آن را افتان و خیزان به سختی و کندی بپیماید باید در کار و بار و علم و عمل و گفتار و رفتار خود بنگرد و ببیند از علم چه فایده می‌برد و علوم با یکدیگر و با شئون زندگی چه نسبتی دارند و پیوند آموزش و پژوهش با زندگی مردم چگونه است و چه مشکل‌ها با آن رفع یا حل می‌شود. به صراحت بگویم در دانشگاه‌های جهان توسعه‌نیافته اگر علوم انسانی و اجتماعی ضعیف و بی‌رمق باشد از پژوهش‌های علوم دیگر سود چندانی عاید کشور نمی‌شود. دانشگاه در جهان در حال توسعه قائم به علوم انسانی است. این دانشگاه‌ها با پیشرفت علوم انسانی نشاط و روح پیدا می‌کنند و با ضعف و ناتوانی علوم انسانی چه بسا که در دیگر علوم هم قدر پژوهش‌ها معلوم نشود زیرا به مدد فلسفه و علوم انسانی وحدت‌بین و تحقیقی است که تا حدودی می‌توان سیر رشد و پیشرفت را نظم و تعادل بخشید. تحولی که در طی دویست سال اخیر در دانشگاه‌ها روی داده حاصل تأمل در کار و بار دانشگاه بوده و بسیاری از دانشگاه‌ها سعی کرده‌اند که روح فرهنگ را در دانشگاه نگاه دارند. شاید این سعی همواره به یک اندازه بجا و کارساز و مایه بهبود نبوده و نشده است و البته هر تدبیری برای همه جا نیست و همیشه گره‌گشایی ندارد.

 اکنون اگر با غلبه تکنیک بر همه چیز و همه جا و حتی بر خرد ابزاری رسمی، جهان تجدد بیشتر به ضرورت تسلیم شده است، هنوز صاحبنظرانی هستند که کم و بیش کوشش می‌کنند جهانشان در برابر این ضرورت تسلیم محض نباشد. جهان در حال توسعه از ابتدا وضعی متفاوت داشته و از ابتدای تاریخ تجددمآبیش نه فقط ضرورت‌ها را پذیرفته بلکه چندان با ضرورت انس و الفت پیدا کرده است که اگر در جایی امکان گزینش و اختیار هم باشد از اختیار خودداری می‌کند تا راه آن اختیار بسته شود و با خیال راحت دست تسلیم در برابر ضرورت بالا برد. برای این جهان دانشگاه، دانشگاه نیست بلکه یک حیثیت است و البته که علم مایه آبرومندی و حیثیت هم می‌تواند باشد اما اگر دانشگاه برای حیثیت باشد، دیگر دانشگاه نیست.

 ۱ـ آموزش عالی یعنی چه و آنچه دانشگاه خوانده می‌شود، چیست؟

 آموزش عالی یک اصطلاح فرنگی است و ما آن را از اروپا و آمریکا و مخصوصاً فرانسه گرفته‌ایم و اگر در مورد دانشگاه این اصطلاح به کار می‌رود و جهش تقسیم‌بندی آموزش به سه دوره ابتدایی، متوسطه و عالی است. ما بعدها هم بدون درنظر گرفتن شرایط خودمان یکبار دیگر به پیروی از آنچه فرانسویان آن را انقلاب در آموزش نامیدند، نظام آموزشی را به چهار دوره دبستان، راهنمایی، دبیرستان و دانشگاه تقسیم کردیم. آموزش عالی قاعدتاً باید مرتبه‌ای بالاتر از سطح اطلاعات لازم برای همگان باشد ولی مگر ما در دبیرستان به فرزندانمان اطلاعات لازم برای کار و زندگی می‌دهیم؟ مجال این بحث جای دیگر است پس عجالتاً اصطلاح آموزش عالی را بپذیریم و ببینیم چه جایگاه و وظیفه‌ای دارد. اولین مدرسه آموزش عالی که در کشور ما تأسیس شد با نظر به پلی‌تکنیک فرانسه بود و اسمش را نیز ترجمه فارسی پلی‌تکنیک، یعنی دارالفنون گذاشتند. بعد از دارالفنون هم مدرسه سیاسی و دارالمعلمین عالی و دانش‌‌سرای عالی تأسیس شد و بالاخره سال ۱۳۱۳ سال تأسیس دانشگاه تهران است. دانشگاه چیست؟ در ظاهر دانشگاه مرتبه بالاتری از دبیرستان است که در آنجا مطالب تخصصی آموخته می‌شود. این بیان گرچه نادرست نیست اما ماهیت دانشگاه با آن معلوم نمی‌شود و شاید پوشیده شود. در قدیم به مراکز آموزشی در هر مرتبه‌ای که بود مدرسه می‌گفتند و نام اونیورسیته(یونیورسیتی) قدری دیر پیدا شد. چرا اروپائیان بجای اکول واسکول، اونیورسیته ویونیورسیتی گفتند؟
آیا دانشگاه چیزی متفاوت از مدرسه است؟ لفظ اونیورسیته از قرن دوازدهم یعنی اواخر قرون وسطی پیدا شد. هرچند که سازمان و نظام اونیورسیته به معنای جدید در قرن ۱۸ به وجود آمد. این نکته قابل تأمل است که از قرن هجدهم تاکنون و مخصوصاً در دهه‌های اخیر یعنی آغاز دهه ۷۰ قرن بیستم در اروپا و آ‌مریکا درباره دانشگاه سخن‌‌ها و کتاب‌های بسیار گفته و نوشته‌اند و این همه توجه و تحقیق نشان می‌دهد که دانشگاه صرفاً جایی یا سازمانی نیست که در آن درس‌های رسمی احیاناً دشوار و پیچیده می‌آموزند. البته دانشگاه جای علم‌آموزی است و می‌دانیم که آموختن و فراگرفتن درس‌های دانشگاه برای همه آسان و میسر و عملی نیست اما تفاوت دانشگاه با دبیرستان این نیست که درس‌هایش تخصصی‌تر و مشکل‌تر است. دانشگاه با حوزه علمیه هم تفاوت دارد. دانشگاه به معنی دقیق بر هیچ مؤسسه یا مرکز آموزشی جهان قدیم، از آکادمی افلاطون و لوکائون ارسطو گرفته تا نظامیه‌‌ها و الازهر قاهره و مدارسی که در آنها سطوح عالی فقه و اصول و فلسفه و تفسیر و حدیث تعلیم می‌شود اطلاق نمی‌توان کرد. این گفته متضمن هیچ حکم انشائی و ارزشی نیست. مثلاً وقتی گفته می‌شود نظامیه را نباید دانشگاه خواند، نظامیه ضرورتاً کوچک شمرده نشده است. مدرسه‌های قدیم جای آموزش و انتقال فرهنگ بود اما دانشگاه گرچه آموزش می‌دهد جایی نیست که صرفاً مرکز آموزش باشد و به آموزش علوم رسمی اکتفا کند. دانشگاه به جهان جدید تعلق دارد و مثل این جهان مدام در حال تحول است. البته گروه‌های بسیاری در دانشگاه بیش از علم رسمی چیزی نمی‌آموزند اما کسانی هم در دانشگاه تعلیم و پرورش داده می‌شوند که به کار پژوهش می‌پردازند و با پژوهش‌های خود در تغییر جهان توسعه و ارتقاء علم موجود سهیم می‌شوند. دانشگاه و اصل پیشرفت با یکدیگر ملازمت دارند یا درست بگویم پیشرفت که اصل جامعه جدید است، با دانشگاه آغاز می‌شود. در واقع دانشگاه کانون آموزش و پژوهش و پیشبرد علم برای دگرگون کردن جهان است نه اینکه صرفاً معلومات و فرهنگ را انتقال دهد. دانشگاه فرهنگ و علم و زندگی را دگرگون می‌کند.

 ۲ـ تحوّل چرا و چگونه صورت گرفته است؟

پیداست که پدیدآمدن دانشگاه در جهان جدید یک امر اتفاقی نبوده است. در دوره رنسانس تلقی دیگری از آمدی به وجود آمد و فکر و فرهنگ و شیوه زندگی در تناسب با آن به کلی دگرگون شد. این تحوّل چنان بزرگ بود که تاریخ جدید غربی در برابر کل تاریخ قدیم قرار گرفت چنان‌که می‌توان تاریخ بشر را به دو دوره تقسیم کرد. دوره اول زمانی است که فرهنگ از طبیعت پیروی می‌کند. در این دوره علم و فرهنگ گرچه آدمی را کمال می‌بخشد، وسیله تصرف و دگرگون کردن جهان نیست. بشر قدیم با علمش اجازه می‌داد چیزها چنانکه هستند بمانند و این همان دوران است که سوفوکل در آن تراژدی هایش را نوشته و لائوتسه و بودا و حکمای خسروانی به مردمان حکمت می‌آموخته‌اند و پیامبران و اولیاء الهی راهنمایان و آموزگاران امت‌هایشان بوده‌اند. دوره دوم زمان جدید و تجدد است که در آن همه چیز باید در خدمت بشر قرار گیرد. در این دوران تصرف در جهان، اصل می‌شود. در دوره جدید بشر دیگر از طبیعت پیروی نمی‌کند بلکه طبیعت را به فرمان خود درمی‌آورد این طرح گرچه ریشه‌های قدیمی دارد از زمان رنسانس صراحت پیدا کرده و دستور عمل شده است. لازمه این تحول چیزی بود که ما معمولاً دوست نداریم (و به آسانی نمی‌توانیم) به آن توجه کنیم و آن پدید آمدن تلقی دیگری از آدم و عالم بود. اگر در قدیم کمال آدمی را در عبودیت و قرب به خداوند و در فضائل اخلاقی می‌دیدند، در رنسانس بشری به وجود آمد که شأن خود را مهندسی و سازندگی و دگرگون کردن جهان و نظم دادن به آن برای خود می‌دانست. به بیان دیگر در این دوره جای طبیعت و فرهنگ در فکر و جان انسان عوض شد و آدمی میزان همه چیز قرار گرفت. یکی از جهات دشواری فهم این حقیقت وجود جلوه‌های متعارض در تاریخ تجدد است. این تاریخ در عین حال تاریخ آزادی و حقوق بشر و علم تکنولوژیک و بهبود زندگی و استیلا و استعمار و تجاوز و قهر و غلبه بوده است. می‌گویند حساب آزادی و علم را از تجاوز استعمار جدا باید کرد و وقتی گفته می‌شود که استعمار بی علم چگونه ممکن می‌شده است پاسخ می‌دهند از علم سوءاستفاده شده است زیرا علم را عین حق و حقیقت می‌انگارند و به این جهت نمی‌خواهند به ساحت آن جسارت شود تا آنجا که پرسش‌هایی از این قبیل که علم و تکنولوژی به کجا می‌رود تحمل و برتافته نمی‌شود و آن را حمل بر مخالفت و حتی دشمنی با علم می‌کنند و البته نمی‌دانند که یکی از دعوی‌های تجدد اینست که از همه چیز و هرچیز می‌توان پرسش کرد. وقتی علاقه و تعلق به علم آزادی و عصبیت در تقابل و تعارض با یکدیگر قرار می‌گیرند، تکلیف تعارض و تضاد میان شئون علم و فرهنگ و سیاست و هنر و فلسفه معلوم است و نباید توقع داشت که در چشم ظاهربین و حتی گاهی در نظر فیلسوف، ظاهر و حقیقت با هم اشتباه نشود (از درآمیختگی اصول تجدد با عادات و سنن فرهنگی قدیم و تمنای تحکیم آنها به مدد علم و تکنولوژی تقلیدی چیزی نمی‌گوییم) شاید تا دهه‌های اخیر حتی در جهان غربی هم این تعارض‌‌ها چندان آشکار نشده بود و بیشتر می‌پنداشتند که امثال کی‌یرکگارد و مارکس کاری به جهان تجدد ندارند بلکه آراء دینی و سیاسی خود را بیان می‌کنند. مارکس در زمره صاحبنظرانی است که در علم و تکنولوژی قدرت را دید و دریافت که قدرت هرجا باشد میل به غلبه دارد. او از تعارض‌‌ها چشم نپوشید بلکه به پیروی از هگل آنها را اثبات کرد و با نگاه جامعه‌شناختی خود درصدد رفع تعارض‌‌ها برآمد اما او هم به جای اینکه تعارض را در اصول تجدد و در قدرت علم بیابد آن را در نظام سرمایه‌داری دید و به نسبت سرمایه‌داری با نظام علم و تکنیک کمتر اندیشید. شکست طرح او در اروپا و در همه جهان به همین اشتباه باز می‌گردد. او هرچه بود، حساب علم و تکنولوژی را از اقتصاد و نظم جامعه جدید جدا انگاشت و گمان کرد که با انقلاب پرولتاریا قدرت از سودای غلبه منصرف می‌‌شود. مارکس قدرت را در دولت دیده بود و معتقد بود که در جامعه بی‌طبقه دولت دیگر وجود ندارد ولی دیدیم که در کشورهای کمونیست تعارض‌‌ها شدیدتر شد و حتی صورت‌های زشت پیدا کرد.

 البته تاریخ‌های گذشته هم بی‌تعارض نبوده‌اند. هر تاریخی ظاهر و باطن خاص دارد و ما معمولاً به ظاهر آن توجه می‌کنیم و این ظاهر را کل تاریخ و تمام حقیقت آن می‌انگاریم و چه بسا تکلیف ظاهر یا هریک از جلوه‌های آن را باطن پوشیده معین می‌کند و این باطن پر از تضاد و تعارض است. در همه تاریخ‌‌ها تعارض وجود داشته است اما تاریخ جدید بیش از هر تاریخ‌ دیگری تعارض‌‌ها را در خود جمع کرده است و اگر این تعارض‌‌ها نبود گروهی تاریخ جدید را تاریخ آزادی و حقوق بشر و علم و… نمی‌دانستند و گروه دیگر نمی‌گفتند که این تاریخ، تاریخ ظلم و تجاوز و بی‌اخلاقی است و منتظر فروپاشیدنش نمی‌نشستند. البته این هر دو تلقی کم و بیش سیاسی و البته سطحی است و کاش فکر ما را سیاست سطحی راه نمی‌برد.

منبع: روزنامه اطلاعات