در بيان حال ملوک و سيرت ايشان با هر طايفه از رعايا و شفقت بر احوال خلق‏

mesadolebad najmoddin razi 96نجم‌الدین رازی – مرصادالعباد

قال اللّه تعالى: «إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ» و قال النبى صلى اللّه عليه و سلم: «انّ افضل عباد اللّه عند اللّه منزلة يوم القيامة امام عادل رفق و انّ شرّ عباد اللّه عند اللّه منزلة يوم القيامة امام جائر خرق».

بدانک پادشاه را سه حالت است: اول حالت او با نفس خويش، دوم حالت او با رعايا، سيم حالت او با خداى خويش. و او در هر حالتى مأمورست از حضرت عزّت بسه چيز، و منهىّ بسه چيز. مأمورست بعدل و احسان و ايتاء ذى القربى، و منهى است از فحشا و منكر و بغى. و در هر حالتى اين‏ها را معنى ديگرست مناسب آن حالت.

امّا حالت اوّل كه پادشاه را با نفس خويش است: عدل به حاصل كردن توحيدست نفس خويش را، و احسان از عهده فرائض بيرون آمدن است، و ايتاء ذى القربى رعايت حقوق جوارح و اعضاست و معانده نفس و مراقبت دل و حفظ حواس ظاهر و حواس باطن. تا هريک را بدانچ مأمورست استعمال فرمايد، و از آنچ منهى است ممنوع دارد، كه فحشا و منكر و بغى افعال و اقوال و احوال ناپسند و ناشايست و نابايست است كه از ان ظلمت و حجاب و بعد خيزد، و صفات ذميمه تولد كند چون دروغ و غيبت و بهتان و دشنام و زنا و فسق و فجور و ظلم و مانند اين.
و تا پادشاه اوّل داد پادشاهى خاص ندهد بحق پادشاهى عام قيام نتواند نمود چنانک بر آن زيان نكند با آنک بسيار كس داد پادشاهى خاص تواند داد و داد پادشاهى عام نتواند داد. زيرا كه آن نيابت و خلافت حق است و تلو نبوّت است و از ان معظم‏‌تر كار نيست. چنانک خواجه عليه‌السلام فرمود «انّ افضل عباد اللّه …» الحديث. و حق تعالى طاعت پادشاه عادل را با طاعت خويش و طاعت رسول خويش در يک سلک كشيده است كه‏ «أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ».

 امّا به حقيقت بدانک تا داد پادشاهى خاص ندهد، هرگز داد پادشاهى عام بر قانون فرمان نتواند داد. مثال اين‏چنان بود كه كسى در دريا چنان شناوبر نيست كه خود را از غرقاب خلاص دهد، خواهد كه ديگرى را از غرقاب بيرون آرد. اين محال بود.

 فامّا پادشاهى خاص آن است كه جوارح و اعضا و نفس و دل و حواس ظاهر و باطن كه رعاياى حقيقى اوست جمله را در قيد فرمان شرع كشد، و هريک را در بندگى حق خدمتى كه مأمورست بدان، بر كار كند، و بسياست شرع از منهيّات ممتنع گرداند، و نفس را به اكسير شرع از امّارگى به مأمورگى بازرساند، چنانک در فصل تزكيت نفس شرح آن رفته است، و دل را از مألوفات طبع و مستحسنات هوا نظام دهد، و متوجه حضرت خداوندى گرداند، تا قابل فيضان فيض حق گردد، و مؤيّد بتأييد الهى شود.
آنگه بقوّت ربّانى و تأييد آسمانى در پادشاهى شروع كند، و بنيابت حق در بندگان او متصرّف شود، و در مملكت احكام سلطنت بر قانون فرمان مى‌‏راند، تا بهر حركت و سعى و جدّ و جهد كه درين باب نمايد او را قربتى و رفعتى و درجتى در حضرت عزّت مى‌‏افزايد.

 امّا حالت دوم كه ميان پادشاه و رعيّت است اينجا عدل و انصاف گستردن است و جور ناكردن، و سويت ميان رعايا نگاه داشتن، تا قوى بر ضعيف ستم نكند، و محتشم بر درويش بار ننهد.
و احسان آثار كرم و مروّت خويش بر رعايا رسانيدن است: چنانک تقويت ضعفا كردن، و با اقويا مدارا نمودن، و درويشان و عيالمندان را بصدقات و نفقات دستگيرى كردن، و صادر و وارد را تعهّد فرمودن، و علما را موقّر داشتن و مكفىّ المئونه گردانيدن، و طلبه علم را بر تحصيل محرّض بودن و معاونت ايشان بما يحتاج ضرورى نمودن، و صلحا و زهاد و عباد را محترم و متبرک داشتن، و باحوال ايشان بررسيدن، و اگر محتاج باشند دفع حاجت ايشان مغتنم شمردن. وگوشه‌‏نشينان و منزويان را بازطلبيدن، و اگرچه ايشان نخواهند و نطلبند از وجوهات حلال مدد كردن، و ايشان را فارغ‌البال داشتن، تا به خداى مشغول باشند از سر فراغت و جمعيّت. چه جهان به بركت انفاس و اخلاص ايشان قائم است، و اين جمله را در بيت‌المال حق و نصيبه است، نصيب ايشان بديشان رسانيدن واجب است، اگرچه ايشان نخواهند و نطلبند از سر عزّت و علوّ همّت. و اگر حق ايشان نرسانند ظالم و عاصى باشند.

 و ايتاء ذى القربى حق‏گزارى عموم رعاياست، چه رعيّت پادشاه را بمثابت قرابت‌‏اند، بلكه بجاى اهل و عيال‏‌اند. وصيت خواجه عليه‌السلام در آخر حيات و حالت ممات اين بود كه «الصّلاة و ما ملكت ايمانكم» فرمود نماز به ‏پاى داريد و زيردستان را نيكو داريد.

 هر انعام و احسان و انصاف و معدلت و ايادى و مكرمت و مدارا و مواسا و سياست و حراست كه پادشاه فرمايد، از صله رحم و مروّت و سلطنت است، و اوتاد ثبات و دوام مملكت، كه خواجه عليه‌السلام چنين فرمود كه «العدل و الملک توأمان».

 هر سنّت حسنه كه در تخفيف رعايا و آسايش خلق در مملكت نهاده آيد، و هر بدعت سيّئه كه برداشته شود، هم از آن قبيل بود، و تا منقرض عالم هر پادشاه كه بدان سنّت حسنه كار كند، و آن تخفيفات را مقرّر و معين دارد، ثواب آن همه در ديوان اين پادشاه نويسند. و اگر بضدّ اين عياذا باللّه ظالمى بدعتى نهد بد، و قانونى سازد كه پيش از آن نبوده باشد، و اگر بوده باشد و پادشاهى ديگر برداشته باشد او باز جاى نهد، تا منقرض عالم هركس كه بر ان بدعت رود و بدان قانون كار كند، عقاب آن جمله در ديوان اين ظالم مبتدع نويسند چنانک خواجه عليه‌السلام فرمود «من سنّ سنّة حسنة فله اجرها و اجر من عمل بها الى يوم القيامة و من سنّ سنّة سيّئة فعليه وزرها و وزر من عمل بها الى يوم القيامة».

 و به حقيقت بر پادشاه عادل واجب است كه اگر در عهدهاى ديگر قانونى بد نهاده باشند، و حيفى و جورى بر رعيّت كرده، يا خراجى گران بر موضعى وضع كرده كه فراخور آن نباشد، برداشتن و دفع كردن و تخفيف نمودن. و او را آن عذر مقبول نيفتد كه گويد من چنين يافتم، يا وبال آن بر گردن آن‏كس بود كه نهاد. چه وبال بر آن‏كس باشد، و او نيز مأخوذ بود كه آن ظلم و بدعت مقرّر داشت، و بدان رضا داد.

 ديگر پادشاه چون شبان است، و رعيت چون رمه. بر شبان واجب است كه رمه را از گرگ نگاه دارد، و در دفع شرّ او كوشد. و اگر در رمه بعضى قوچ با قرن باشد و بعضى ميش و بى‏‌قرن، صاحب قرن خواهد كه بر بى‌‏قرن حيفى كند و تعدّى نمايد، آفت او زائل كند.
پس گرگ رمه اسلام كفّار ملاعين‌‏اند، و درين عهد سخت مستولى شده‏‌اند، و در دفع شرّ ايشان پادشاه و امرا و اجناد را بجان كوشيدن واجب است. چه نان و آب آنگه بر ايشان حلال شود كه با كفّار تيغ زنند، و دفع شرّ ايشان كنند.
و اگر نيز كافر زحمت ننمايد، بر پادشاه واجب است‏ به غزا رفتن، و ديار كفر گشودن و اسلام آشكارا كردن، و در اعلاء كلمه دين كوشيدن «لتكون‏ كَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيا».
و همچنين قوچ صاحب قرن ظالمان قوى‏‌دست‏‌اند، از امرا و اجناد و اصحاب ديوان و ارباب مناصب و نوّاب و گماشتگان حضرت و عمّال و رؤسا و قضاة و رنود و اوباش، كه هريک چون فرصت يابد مناسب قوّت و شوكت و آلت و عدّت خويش دربند ايذا و استيلاى ديگرى باشد.

رعايا را بكلّى باينها باز نبايد گذاشت، و پيوسته متفحّص احوال هر طايفه بايد بود، كه روز قيامت بنقير و قطمير از احوال رعايا و خير و شر ايشان از پادشاه بازپرسند. چنانک خواجه عليه‌السلام فرمود: «كلّكم راع و كلّكم مسئول عن رعيّته فالامير راع على رعيّته و هو مسئول عنهم».

 و امّا فحشا و منكر و بغى پادشاه با رعيّت آن است كه در ميان ايشان بفسق و فجور زندگانى كند، و ايشان را بر فساد دارد، و عياذا باللّه به فرزندان ايشان طمع فساد دارد، و خاندان‌ها را بدنام كند. و در عهد او اهل فساد قوّت گيرند، و كار امر معروف و نهى منكر مختلّ شود، و كس امر معروف نتواند كرد. و بازار اهل دين و علم و صلاح كسادى يابد، و بازار اهل فسق و ظلم و فساد روايى گيرد.
و عوانان و مردم فرومايه و بى‏‌اصل و غمّاز و نمّام و مفسد و ظالم و غاشم و محتال در حضرت پادشاه بر كار شوند، و ظلم و فساد را در نظر پادشاه در كسوت مصلحت آرايش دهند، باغراض فاسد خويش، تا فرانمايند كه ما دوستدار و مشفق بر احوال پادشاهيم، و دربند توفير ديوان و خزانه اوييم. در مملكت بدعت‌ها نهند، و رسوم وضع كنند، و بر خراج‌ها بيفزايند، و عمل‌ها را قباله كنند، و عمل‌هاى نو درافزايند، و در بعضى چيزها كه قباله نبوده باشد قباله نهند. و بر مردم بهانه گيرند، و مصادره كنند و شنقصه‏‌ها جويند، و بر بى‏‌گناهان تهمت‌ها نهند. و جنايتها ستانند. و قسمات و توزيعات به ناحق و ناواجب كنند. و در مال مواريث و ايتام تصرّف فاسد نمايند. و بر بازرگانان باج‌ها و بيّاعيها نهند، و در راه‌ها باج‌ها گيرند. و در اوقاف تصرّفات فاسد كنند، و حق از مستحق بازگيرند، و در ادرارات و انظار و معاش ائمّه و سادات و زهّاد و عبّاد و فقرا و صلحا طعن زنند، و در ابطال آن خيرات سعى نمايند. و ارباب حوائج را از درگاه دور دارند، و احوال ايشان عرضه ندارند، و خيرات و مبرّات و صلات و صدقات پادشاه را از مستحقّان بريده گردانند.

 اين جمله آن باشد كه بدنامى دين و دنياى پادشاه آرد، و آوازه ظلم و فسق و بخل پادشاه در اطراف و اكناف جهان منتشر كند، و در ميان خلق به بدسيرتى و ظالمى معروف گردد، و تا منقرض عالم اين اسم بد برو بماند، و در دعاهاى بد و لعنت خلق در حال حيات و بعد از ممات برو گشاده شود.
و هرچ آن مفسدان به دوستى و تقرّب بحضرت او بر وى آراسته باشند، و اغراض فاسد خويش حاصل كرده، فردا روز قيامت كه يوم العرض الاكبر خواهد بود حساب آن بنقير و قطمير ازو باز خواهند، و بهر مثقال ذرّه‌‏اى از خير و شر جزا و پاداش او بدهند كه‏ «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ»

افراز ملوک را نشيبى است مكن‏                                            در هر دلكى از تو نهيبى است مكن‏
بر خلق ستم اگر به سيبى است مكن‏                                      كز هر سيبى با تو حسيبى است مكن‏

و به حقيقت هركس از مقرّبان حضرت ملوک كه ايشان را بر ظلم‏ دلير- مى‏‌گردانند، و دوستى مال و جمع آن بر نظر ايشان مى‌‏آرايند، تا ايشان بحلال و حرام در جمع مال مى‏‌كوشند، و خون درويشان‏ مى‏‌ريزند، و وزر و وبال مى‌‏اندوزند، و ناگاه يا به حادثه‏‌اى يا به مرگ آن جمله تلف مى‌‏شود، و بدنامى دين و دنيا با ايشان مى‏‌ماند، آن طايفه اگرچه دعوى دوستى مى‏‌كنند امّا دشمن جان ايشانند.
و اگر پادشاه مقبل و صاحب‏نظر افتد يكى ازين مفسدان و بدسيرتان را بحضرت خود راه ندهد.
امّا هركس را اين نظر نيست، از غايت حرص دنيا و دوستى مال. اهل روزگار بيشتر چنين عوانان و بداصلان را به خود راه مى‏‌دهند، و از صحبت هنرمندان و آزادگان و اهل معنى و ارباب فضل و اصحاب بيوتات و رايزنان و ناصحان بخير محروم مى‏‌مانند. و اگر نيز ازين نوع بنادره كسى در حضرت ملوک باشد، ناملتفت و منكوب و نامقبول بود. از بهر آنک جمعى از بدگويان و بدخواهان فرانمايند كه او دربند توفير ديوان نيست و در تقصير خزانه مى‌‏كوشد و جلادتى و كفايتى ندارد.

 پادشاه خردمند صاحب سعادت مؤيّد از حضرت جلّت آن است كه بنور فراست شاهانه نظر كند اندر احوال زمانه، كه اين گنده پير غدّار و اين بى‏‌وفاى مكّار از ابتداى عهد فلک دوّار تا انتهاى كار روزگار چندين هزار برناى چون‏ نگار و جوان چون نوبهار را شوهر گرفت، و به يک دست هريک را به هزاران نشاط و ناز در بر مى‏‌كشد، و به ديگر دست خنجر قهر باز برمى‌‏كشد. كدامين سر بر بالين خود يافت كه نبريد، كدام شكم پر كرد كه ندريد؟ آنک او را بشناخت گفت:

كسى كاندر تو دل بندد همى بر خويشتن خندد                                  كه جز بى‏‌معنی‌اى چون تو چو تو دلدار نپسندد
اگر نوكيسه عشقى را تو از شوخى بدست آرى‏                                         قباها كز تو بردوزد كمرها كز تو بربندد
اگر تو خود نه‌‏اى جز جان چنان بستانم از تو دل‏                             كه يک چشمت همى‏ گريد دگر چشمت همى ‏خندد

كدام دوست را بخواند كه نه بدر دشمنى بيرون راند، كدام عزيز را بنواخت كه نه به مذلّتش بگداخت، كدام بيچاره را امير كرد كه نه عاقبتش اسير كرد، كرا در مملكت وزير گردانيد كه نه چون مملكتش زبر و زير گردانيد، كرا به شهريارى بر تخت شاهى نشاند كه نه چون تخته شطرنج با شاه برافشاند؟

 تا چون به ديده اعتبار بدعهدى دنياى ناپايدار و بى‏‌وفايى سپهر مكّار مشاهده كند، بر سن غرور او فرا چاه نشود، و بزخارف جاه و مال و تنعّم دوروزه فانى گمره نگردد. و يقين شناسد كه چون با ديگران وفا نكرد با او هم نكند. پس بر خود و بر خلق خداى از بهر جهان عاريتى ستم نكند، كه دنياى بى‌‏وفا سربه‏‌سر آزار مورى نيرزد، چرا عاقل از بهر او آزار خداى و خلق برزد*

خسروا بشنو فزونى از چو من كم‏ كاستى‏                                    راستى بتوان شنود آخر هم از ناراستى‏
شرم دار آخر مجو زين بيشتر آزار خلق‏                                         از براى بى‌‏وفايى، ناكسى، كم ‏كاستى‏
زشت باشد بهر دنيا مورى آزردن و ليک                                     ‏ چون بدست آيد اگر پا داردى زيباستى‏
گرنه دنيا بى‌‏وفا بودى و مردم كُش چنين‏                                     در جهان حاكم كنون هم آدم و حواستى‏
چون جهان بگرفت اسكندر ز دارا، هم نداشت‏                            گر جهان داراستى، شه در جهان داراستى‏
آن همه شاهان ايرانى و تورانى كجاست‏                                       كز نهيب تيغ‏شان بسته كمر جوزاستى‏
ور نظر كردى به بزم و رزم‏شان گفتى خرد                                كز سپاه و گنج هر شاهى جهان درياستى‏
خاک تيره بازگفتى حال هر شه روشنت‏                                      تا شدى معلوم رايت خاک اگر گوياستى‏
آنک نيكى كرد نام نيک ازو باقى بماند                                   ور بدى كردى به گيتى هم به بد رسواستى‏
برگرفتى عبرت از حال ملوک باستان‏                                      چون شنيدى داستانشان گر كسى داناستى‏
آنچ فردا ديد خواهد غافلى امروز هم‏                                            بازديدى عاقلى كش چشم دل بيناستى‏
هر كسى فردا چو كشت خويشتن خواهد درود                         كشت خود امروز بهتر كشتی‌اى گر خواستى‏
اينک خلق از كار دنيا گشت ناپروا چنين‏                                    اى دريغ ار خلق را با كار دين پرواستى‏

امّا حالت سيم كه پادشاه را با خداى خويش است اينجا عدل راست داشتن ظاهر و باطن خويش است با خداى، و سرّ و علانيه با خداى يكرنگ كردن، و سلطنت و مملكت همچون كمر بندگى بر ميان بستن، چنانک خود را و مملكت را براى خداى دارد نه چنانک خداى را و مملكت را براى خود خواهد.
و احسان آن است كه خواجه فرمود عليه‌السلام «الاحسان ان تعبد اللّه كانّك تراه فان لم تكن تراه فانّه يراک». و تعبّد پادشاه آن نيست كه به طاعت نافله مشغول شود چون نماز و روزه و تلاوت قران، و بيشتر اوقات به عزلت و انقطاع و خلوت مشغول باشد، و مصالح خلق فروگذارد، و اصحاب حوائج را محروم گرداند، و از صلاح و فساد ملک بى‌‏خبر ماند، و رعايا را بدست ظلمه فروگذارد، كه اين معصيتى بود از جمله معاصى زيادت‌‏تر. و ليكن تعبّد پادشاه آن است كه بعد از اداى فرائض و سنن روايت، روى بمصالح ملک آرد، و از احوال بلاد و عباد متفحّص شود، و به رعايت حقوق مسلمانى و مسلمانان قيام نمايد، و در بندگان خداى و احكام پادشاهى چنان تصرّف كند كه گويى در خداى مى‌‏نگرد، و اگر آن قوّت نظر ندارد يقين داند كه خداى در وى مى‏‌نگرد، تا هرچ كند بفرمان كند، و از آلايش هوا و طبع پاک دارد، تا آن هريک او را قدمى شود سلوک راه حق را، و موجب قربتى و رفعتى گردد حضرت ربوبيّت را.
و «إِيتاءِ ذِي الْقُرْبى‏» جمله صله رحم عبوديّت است، كه طرفة العين سر از آستانه بندگى برندارد، و به پادشاهى مجازى دنيا مغرور نشود «فَلا تَغُرَّنَّكُمُ‏ الْحَياةُ الدُّنْيا وَ لا يَغُرَّنَّكُمْ بِاللَّهِ الْغَرُورُ»* و بنظر عجب به خود و مملكت خود ننگرد چون فرعون، كه مى‏‌گفت‏ «أَ لَيْسَ لِي مُلْكُ مِصْرَ وَ هذِهِ الْأَنْهارُ تَجْرِي مِنْ تَحْتِي». بلک بعجز و انكسار و بيچارگى پيوسته ملازمت عتبه عبوديّت نمايد. چنانک مى‌‏گويد:

ز كويش اى دل پردرد پاى بازمكش‏                                    اگرچه دانم كين باديه به ‏پاى تو نيست‏
بر آستانه سردرد بر زمين مى‌‏زن‏                                       كه پيشگاه سراى جلال جاى تو نيست‏

 تكيه بر سلطنت محمودى نكند، اياز وقت خويش باشد، به پوستين عجز درمى‌‏نگرد.
امّا فحشا و منكر و بغى، درين حالت كبر و نخوت پادشاهى و ترفّع و تفوّق سلطنت است كه بى‏‌اختيار در دماغ ملوک پديد آيد، و آن نتيجه ديد استغنا و كثرت احتياج خلق به خود است. و اين مرضى است روحانى كه اطبّاى حاذق آن را علاج كنند، كه بر مزاج جان و دل واقف‏اند. و اگر اين آفت را معالجت نكنند، ازين مرض طغيان حق تولد كند. چنانک حق تعالى فرمود «إِنَّ الْإِنْسانَ لَيَطْغى‏ أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى‏» و جايى ديگر فرمود «وَ لَوْ بَسَطَ اللَّهُ الرِّزْقَ لِعِبادِهِ لَبَغَوْا فِي الْأَرْضِ».

 يقين شناسد كه در وقت آنک بنده بچشم غنا و استغنا و عزّت سلطنت به خود نگرد، مرض تكبّر و تجبّر در دماغ او پديد آيد، و چون بچشم حقارت و مذلّت در خلق خداى نگرد، در حال از نظر عنايت حق بيفتد. خواجه عليه‌السلام مى‌‏فرمايد:
«لا يدخل الجنّة من كان فى قلبه مثقال ذرّة من الكبير» پرسيدند كه يا رسول اللّه كبر چه باشد؟ فرمود «غمض النّاس و سفه الحقّ». گفت كبر آن است كه بچشم حقارت به مردمان نگرد، و حق باز نتواند ديد. و معالجت اين آفت آن است كه چون طاوس هروقت كه نفس بپر و بال سلطنت و مملكت خود درنگرد، و خوش‌‏آمد آن در وى پديد آيد، خواهد كه در عالم تكبّر و تجبّر پرواز كند، به ‏پاى سياه عجز و فنا درنگرد كه اوّل اصل او از چه بود «أَ لَمْ نَخْلُقْكُمْ مِنْ ماءٍ مَهِينٍ». بازبيند كه اوّل قطره‌‏اى آب خوار بود، و در آخر مشتى خاک خوار خواهد بود، و درين حالت اسير يک لقمه و يک قطره، و عاجز آنک آن لقمه و آن قطره چون بگذرد، كه اگر درو بند شود راضى باشد كه ملک هر دو جهان بدهد تا از آن خلاص يابد. و مع هذا لحظة فلحظة منتظر آنک سيلاب اجل دررسد، و رسم و طلل خانه عمر كه گردش افلاک بدست شب و روز يك‌‏يک خشت او بركنده است بكلّى خراب كند. درين چنين حالتى چه مغرور بايد شد، و ازين چنين دولتى چه حساب برشايد گرفت؟

عاقل به چه اميد درين شوم‌سراى‏                                     بر دولت او دل نهد از بهر خداى‏
چون راست كه خواهد كه نشيند از پاى‏                                 گيرد اجلش دست كه بالا بنماى‏

 امّا سيرت ملوک با هر طايفه‌‏اى از رعايا و شفقت بر احوال خلق، بدانک پادشاه در جهان بمثابت دل است در تن، كه چون پادشاه بصلاح بازآيد همه جهان بصلاح بازآيد، و اگر پادشاه بفساد آيد همه جهان بفساد آيد. چنانک خواجه عليه‌السلام در حق دل فرمود: «انّ فى جسد ابن آدم لمضغة اذا صلحت صلح بها ساير الجسد و اذا فسدت فسد بها ساير الجسد الا و هى القلب»، و ازينجا مى‏‌فرمايد «النّاس على دين ملوكهم».
و وزير پادشاه را بمثابت عقل است دل را، چنانک دل را از عقلى كامل ناگزير است، تا به مشاورت او در ممالک بدن تصرّف كند و مصالح كلى و جزوى بدين رعايت كند، پادشاه را از وزيرى عالم عادل منصف متميّز كافى امين واقف جهان‏ديده كاردان صاحب‌همّت صاحب‌راى بامروت نيكوخلق ديندار متديّن پاک‌اعتقاد مشفق ناگزيرست، كه در جمله احوال در خصوص و عموم با او مشاورت كند، و جملگى اركان دولت و نوّاب حضرت و عامه رعيّت را مراجعت با او بود.

به داناى فرماى همواره كار                                           چو خواهى كه كارت بود چون نگار
كه دانا بهر كار باشد تمام‏                                                         به دانا سپارد زمانه لگام‏
ز دانا يافت آرام دل‏                                                                ز نادان نيابد كسى كام دل‏
چنين خواندم از دفتر زردهشت‏                                             كه دانا بود بى‏‌گمان در بهشت‏

چون وزير چنين بود پادشاه به فراغت و رفاهيت به جهانگيرى و آنچ شرائط و آداب سلطنت است مشغول تواند بود، والّا پادشاه را چون به جهان‏دارى و احكام وزارت قيام بايد نمود، از جهانگيرى و شرائط و ناموس سلطنت بازماند، و احوال مملكت و رعيّت مختلّ شود. خواجه عليه‌السلام از اينجا فرمود «اذا اراد اللّه بملك خيرا جعل له وزيرا صالحا فان نسى ذكّره و ان ذكر اعانه».
و چون وزير شايسته باشد بايد كه او را محترم و موقّر دارد، و حكم او در مملكت نافذ گرداند، و ليكن مشرف احوال او باشد تا آنچ در ممالک رود با وضيع و شريف پادشاه بر ان وقوف دارد.
و همچنين ديگر اركان دولت چون: مستوفى و مشرف و ناظر و عارض و منشى و حاجب و خازن و استاد الدار و جملگى عمله بمثابت حواس خمسه‌‏اند و حس مشترک و قواى بشرى چون چشم و گوش و زبان و بينى و لمس و فكر و خيال و فهم و حافظه و ذاكره و ديگر قوا. و امرا بمثابت سر و دست و پاى و اعضاى رئيسه‌‏اند چون جگر و شش و سپرز و زهره و غير آن، و نوّاب و عمّال و نقبا و ديگر گماشتگان بمثابت اصابع و مفاصل و امعا و غير آن، و باقى عموم اجناد و رعايا مع تفاوت درجاتهم بمثابت عروق و اعصاب و عظام و شعور و عضلات و تمامى بدن. چنانک شخص انسانى بدين جمله محتاج است، و اگر ازينها يكى عضو نباشد شخص ناقص بود همچنين پادشاه بدين جمله محتاج است و اگر ازينها يكى نباشد كار مملكت بدان مقدار نقصان پذيرد، و اگرچه حال را بننمايد.
پس پادشاه بايد كه هريک ازين اصحاب مناصب را بعد از اهليّت تمام و امانت و ديانت و نيكوسيرتى كه معلوم كرده باشد و يقين شناخته، در منصب و مقام خويش نصب فرمايد و تمكين دهد. و از احوال ايشان باوقوف باشد تا جرأت و تجاسر ننمايد و طامع نگردند. و آنچ نان‌پاره و اقطاع و معيشت ايشان باشد تمام برساند تا از احتياج ضرورى در خيانت نيفتند، و سخن بعضى در حق بعضى بى‌‏بيّنت و احتياط تمام نشنود كه جمعى بحسد امينان را در صورت خيانت فرانمايند و مشفقان را به خيانت منسوب گردانند و بر مخلصان تهمت‌ها نهند.

 و اگر از مخلصى خرده‌‏اى در وجود آيد كه خللى زيادتى نخواهد بود، عفو پادشاهانه را كار فرمايد، و به هر چيز در خشم نشود، و سياست‌هاى بافراط نفرمايد. 

 و اگر جرمى باشد كه از آن درنتوان گذشت‏ «وَ جَزاءُ سَيِّئَةٍ سَيِّئَةٌ مِثْلُها» برخواند، و پيوسته آيت‏ «وَ الْكاظِمِينَ الْغَيْظَ وَ الْعافِينَ عَنِ النَّاسِ وَ اللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ» را نصب ديده دارد، و ليكن نه چنانک بسهل حاى؟؟؟ و سلس العنانى و سست‌مزاجى منسوب گردد، و اهل فتنه و فساد دلير گردند و در دماغ‌ها فسادها پديد آيد.
بلک پادشاه بايد كه بسياست و انتقام و رجوليّت و حميّت مشهور باشد. اگر جرم‌هاى خرد باشد تخويف كند و تهديد نمايد و حجّت گيرد و نصيحت فرمايد و حلم برزد و عفو كند، و اگر جرمى بود كه موجب قصاص باشد يا بخلل ملک تعلّق دارد البتّه از ان درنگذرد و بفرمان شرع تيغ بى‌‏دريغ را كار فرمايد. اين معنى حاشا چون علّت آكله باشد كه در عضوى پديد آيد، البته اهمال نتوان كرد، آن عضو را بتيغ جدا بايد كرد، تا آن علّت به جملگى اعضا سرايت نكند.

 در كارها دو طرف تفريط و افراط نگه بايد داشت كه «خير الامور اوسطها». و در سياست نه‏‌چندان مبالغت بايد نمود كه مردم هراسان و نفور شوند، و خوف و نفرت بر طباع مستولى گردد، و نفوس متشرّد شود، و مكرها و حيلت‌ها سازند كه موجب تشويش مملكت باشد.

 چنان‏شان مگردان ز بيچارگى                                                   ‏ كه جان را بكوشند يك‏بارگى‏

 و نيز چندان حلم نبايد برزيد كه وقع پادشاهى و هيبت سلطنت از دل‌ها برخيزد، و مفسدان و اراذل دلير گردند، و ظلمه مستولى شوند، و كار بر مصلحان و مخلصان و ضعفا و غربا تنگ آيد، و از جوانب خلل عظيم تولّد كند. 

و در سخاوت نه‏‌چندان غلو بايد كرد كه به اسراف و اتلاف و تبذير انجامد كه آن مذموم است. حق تعالى فرمود «إِنَّ الْمُبَذِّرِينَ كانُوا إِخْوانَ الشَّياطِينِ» و فرمود «إِنَّهُ لا يُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ»*، و در حفظ مال تا به حدّى نبايد كوشيد كه ببخل و ضنّت منسوب گردد كه آن مذمّت و خسارت دنيا و آخرت است چنانک فرمود «وَ لا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ يَبْخَلُونَ بِما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ هُوَ خَيْراً لَهُمْ بَلْ هُوَ شَرٌّ لَهُمْ سَيُطَوَّقُونَ ما بَخِلُوا بِهِ يَوْمَ الْقِيامَةِ» بلكه فضل خداى از خلق خداى دريغ ندارد، و نيك‏نامى دنيا و ثواب آخرت حاصل كند. پيش از انک ناگاه امير اجل كمين برگشايد، و او را از سر تخت مملكت بربايد، و رنج برد چندين‌ساله او بدست دشمنان دهد، و آتش حسرت و ندامت و غرامت آن‏چنان در جان او مشتعل گردد كه نايره آن به هيچ آبى جز آب رحمت منطفى نشود.* 

دولت اين جهان اگرچه خوش است                                     ‏ دل مبند اندرو كه دوست كُش است‏
هرك را همچو شاه بنوازد                                                              چون پياده بطرح بندازد
هست دنيا و دولتش چو سراب‏                                                        درفريبد و ليک ندهد آب‏

بس‏كه آورد چرخ شاه و وزير                                                ملكشان داد و گنج و تاج و سرير
كارها را بكام ايشان كرد                                                          خلق را جمله رام ايشان كرد
تا چو نمرود مايه‌‏دار شدند                                                          همه فرعون روزگار شدند
خون درويشكان مكيدندى‏                                                               مغز بيچارگان كشيدندى‏
همه مشغول ماه و سال شده‏                                                      همه مغرور جاه و مال شده‏
ناگهان تندباد قهر وزيد                                                            وز سر تختشان بتخته كشيد
تنشان را به خاک ريمن داد                                                      ملكشان را بدست دشمن داد
وزر اين‏ها بدان جهان بردند                                                      مالشان ديگران همى ‏خوردند
وانک حقش بلطف خود بنواخت‏                                              نيک و بد را بنور حق بشناخت‏
باز دانست نار را از نور                                                         دل نبست اندرين سراى غرور
باقى عمر خويشتن دريافت                                                        ‏ بصلاح معاد خويش شتافت‏
غم آن خورد كو ازين منزل‏                                                    چون كند كوچ شادمان خوش‏دل‏
هرچ از ملک و گنج و شاهى داشت‏                                          برد با خويشتن جوى نگذاشت‏
لاجرم چون رسيد كار بكار                                                          رفت با صد هزار استظهار

هرک را ديده بصيرت بنور الهى منورست او را گذاشتن جاه و مال فانى مصوّر است. باقيات صالحات كه دستگير و فريادرس مؤمن است اعمال‏ صالحه بدنى است و خيرات باقيه مالى. خواجه عليه‌السلام فرمود: «اذا مات الانسان انقطع عمله الّا عن ثلث: صدقة جارية او علم ينتفع به او ولد صالح يدعو له بالخير».

 چه دولت باشد شگرف‌‏تر از آن كه بنده در گور خفته و از اعمال فرومانده، هر نفس و هر لحظه طبق‌هاى رحمت و كرامت از حضرت عزّت ملائكه مقرّب بدو مى‏‌رسانند، كه اين ثواب لقمه‌‏اى است كه در مدرسه و خانقاه تو بفلان فقيه و درويش رسيد، يا ثواب استراحت و آسايشى كه از بقاع خيرات تو بفلان بنده رسيد كه بر فلان پل بگذشت، يا در فلان رباط در سايه ديوارى نشست يا در فلان مسجد دو ركعت نماز گزارد.

 هر پادشاهى را در ايّام دولت خويش چنين سعادت‌ها از خود دريغ نبايد داشت، كه آن خيرات ناكرده نماند. و ليكن چون او از خواب خوش دولت درآيد، مال و ثروت از دست رفته بود و او از ان سعادت محروم مانده.
بارى اگر ازين سعادت محروم ماند، زنهار و زنهار خود را در معرض شقاوت ابطال خيرات ديگران نيندازد.
و بمثقال ذرّه‏‌اى سعى در تغيير و تبديل اوقاف‏ ننمايد، و از رايزنان بدسيرت فاسدعقيدت تقرير اين معنى قبول نكند، كه ايشان بجهل و غفلت در خون و جان و ايمان خويش سعى مى‌‏كنند. و خبر ندارند كه دعاى بد چندين هزار مستحق مظلوم كه همه اهل خير و صلاح باشند كدام عاقل اختيار كند، و همّت ارواح چندين هزار بانى خير كدام معتقد در عقب خويش روا دارد؟
باشد كه در بقعه‌‏اى خيرى مقبول افتاده باشد، و روح بانى آن خير را در حضرت عزّت بدان وسيلت قربتى پديد آمده، پيوسته در ان حضرت مظلمه خويش عرضه مى‌‏دارد كه «خداوندا من مال خود از نفس خود بازگرفتم، و فرزندان را محروم گردانيدم، و از بهر رضاى تو بر بندگان تو وقف كردم، فلان ظالم آن خير من باطل مى‌‏كند، و بندگان ترا محروم مى‏‌گذارد، و با حضرت تو اين دليرى مى‏‌نمايد، چه گويى؟» از عهده اين واقعه كه بيرون تواند آمد؟ خصوصاً چون اوقاف بسيار بود و مطالبان بسيار، نعوذ باللّه من عذاب النّار.

 و زنهار اگر جاهلى يا عالمى مداهن رخصت دهد كه مال اوقاف را در چيزى ديگر صرف شايد كرد، يا به لشكر توان داد كه بدان غزا كند، يا به عمارت پلى يا رباطى يا ثغرى يا سدّى توان كرد. بدان مغرور نشود، حاشا و كلّا اين هيچ روا نبود الّا بمصرف خويش. هر وقف بمصبّ استحقاق صرف كنند بشرط واقف، و الّا آنک فتوى دهد، و آنک فرمايد، و آنک مباشر آن شغل بود، و آنک تواند و دفع نكند، جمله در وزر و وبال و مظلمه آن باشند، و فردا جمله مستحقان اوقاف خصم ايشان گردند و داد خويش طلبند.

 بر پادشاه واجب است كه هر وقف كه در ممالک او بود بشرط واقف بر مستحقان آن مقرّر دارد. و بر اوقاف امينى صاحب ديانت مشفق كه اهل آن كار باشد گمارد، تا در عمارت اوقاف كوشد، و دست ظلمه و مستأكله از آن كوتاه دارد، و حق به مستحقان رساند. چون چنين كند چندانک واقفان را ثواب دهد حق تعالى آن پادشاه را ثواب دهد.

 اين ضعيف وقتى در شام چنان شنيد كه ملک صلاح‌الدّين- رحمة اللّه عليه- را عادت چنان بودى كه چون شهرى بگرفتى در آنجا بناى خيرى كردى. چون ديار مصر گرفت با قاضى فاضل- رحمة اللّه عليه- كه وزير او بود گفت: مى‏‌خواهم كه در اينجا خانقاهى بسازم. قاضى گفت: من مى‏‌خواهم كه در ديار مصر ملک اسلام هزار بقعه خير بنا كند. گفت: چگونه ميسّر شود؟ قاضى گفت: در ديار مصر هزار بقعه خير بيش بنا كرده‌‏اند، و خللى عظيم بدان اوقاف راه يافته، اگر ملک اسلام‏ بفرمايد تا آن اوقاف بحال عمارت بازآرند، و از تصرّف مستأكله بيرون آورند، و به امينى- متديّن سپارند تا بمصرف مى‏‌رساند، ثواب آن جمله او را باشد، و چنان بود كه آن خيرات او بنا فرموده. بفرمود تا چنان كردند.
و يقين ببايد دانست كه هر خلل كه در عهد پادشاهى در اوقاف پديد آيد حق تعالى جمله از ان پادشاه بازخواست كند. تا اين كار معظم را خوار نشمرند، و خود را از وبال آن نگه دارند.

 و همچنين از بهر شفقت بر احوال خلق بايد كه پادشاه بر درگاه حاجبى يا قصّه‌‏دارى معتمد ديندار نيكوعقيدت نصب فرمايد، تا احوال مظلومان و حاجتمندان به قصّه يا به پيغام عرضه مى‌‏دارد. و پادشاه قضاى حوائج ايشان از مهمّات و واجبات خويش شناسد، و غنيمتى بزرگ شمرد.

 و بر پادشاه واجب است كه هركجا ثغر كافر باشد اميرى مردانه شجاع دلاور كارآزموده مصاف‌‏ديده ديندار با حميّت و غيرت اسلام نشاند با لشكرى تمام، و نان و اقطاع تمام دهد. و آنگه بفرمايد تا يک شب نياسايند، همه روز به تاختن و جهاد مشغول باشند، و اگر محتاج مدد شوند مدد فرمايد، تا پيوسته قوى‌‏دست و چيره و خوش‏دل باشند، و بهر فتحى كه برآيد نواخت و تشريف و استمالت تازه فرستد، تا بدان دليرى و استظهار جان فدا كنند، و در قهر و قمع اعداى دين كوشند.
نه چنانک غفلت برزند، و مهمل گذارند، تا كافر مستولى شود، بر بلاد اسلام تاختن كند، و هروقت چندين هزار مسلمان بقتل آورد و اسير برد، و برده گيرد از اهل و عيال و اطفال مسلمانان، كه اين جمله عهده در ذمّت پادشاه وقت باشد، و از عهده جواب آن او را بيرون بايد آمد.

 و ديگر بر پادشاه واجب است كه چون به شهرى يا ولايتى شحنه‌اى يا والی‌اى فرستد كسى عاقل متميّز ديندار فرستد، كه در وى سياست و ديانت و مروّت بود تا به شرايط آن شغل بوجه خويش قيام تواند نمود. ظالمى نبايد كه همه خون رعيّت ريزد، و غافلى نبايد كه مصالح رعيّت مهمل گذارد.

 و ديگر چون قاضي‌اى به شهرى و ولايتى فرستد بايد كه عالم و عاقل و ديندار و صالح فرستد، كه دست كشيده دارد از مال ايتام و مواريث و اوقاف و رشوت و امثال اين، و خدمتكاران مصلح و معتمد و متديّن دارد كه در دعاوى ميل و حيف نكنند، و بطمع حق باطل و باطل حق نكنند. اين معنى درين روزگار دشوارتر دست دهد! زيرا كه بيشتر قضا بخدمتى مى‏‌دهند نه به اهليّت، به ضرورت هركه خدمتى دهد خدمتى گيرد.

 فى‌‏الجمله چون پادشاه تتبّع احوال هر طايفه‏‌اى كند، و از معاملات هر صاحب عمل و صاحب حكم باخبر باشد، و درد مسلمانى دامن جان او گرفته باشد تا در ممالک او حيفى و ظلمى نرود، كارها زود بصلاح بازآيد، و نااهلان اهل گردند كه «الناس على دين ملوكهم».

 و اگر عمر به غفلت گذارد، و در بند هوا و شهوت و لذّت وقت خويش باشد، و غم رعيّت نخورد، ظالمان زود مستولى شوند، و اصحاب مناصب تطاول كنند، و مستحقّان را محروم گردانند، و كفّار استيلا يابند، و مسلمانان را مشوّش دارند، و خون‌هاى به ناحق ريخته شود، مال‌هاى غربا و تجّار در معرض تلف افتد، و فساد آشكارا گردد. و چندان انواع بلا و فتنه پديد آيد كه در عبارت نگنجد.
و وبال جمله در گردن پادشاه ظالم فاسق باشد. خواجه عليه‌السلام ازينجا فرمود: «انّ شرّ عباد اللّه يوم القيامة امام جائر حرق». هزارباره گدايى بر چنين پادشاهى فضيلت دارد، زيرا كه خواجه عليه‌السلام مى‏‌فرمايد: «ما من راع لا يحوط رعيّته بنصيحته الّا اكبّه اللّه بمنخره فى النّار». و همچنين مى‌‏فرمايد: «ما من آمر عشيرة الّا يؤتى به يوم القيامة مغلولة يده الى عنقه اطلقه الحقّ او أوبقه الجور». هر فرازى را مناسب آن نشيبى بود چنانک هيچ مرتبه‌‏اى بلندتر و شريف‏تر از مرتبه پادشاهى نيست چون بوجه خويش بود سودش آنک خواجه عليه‌السشلام فرمود: «ما من احد افضل منزلة من امام ان قال صدق و ان حكم عدل و ان استرحم رحم» زيانش هم مناسب آن بود. و صلى اللّه على محمد و آله.