کسی بشویم؛ هیچ‌کس بشویم

golshane haghighat96از کتاب گلشن حقیقت، پروفسور سیدحسین نصر 

از دیدگاه عرفانی فقط کسی را که به مرکز وجود خویش دست یافته است و می‌داند که واقعاً کیست می‌توان انسان تمام‌وکمال و واقعاً کسی دانست. در حقیقت آن کلاه که اعضای بسیاری از طریقه‌های صوفیه بر سر می‌نهند اغلب به تاج فقر موسوم است و آن کسانی که نیک دریافته‌اند معنای انسانیت چیست پادشاهان حقیقی این عالم‌اند. آنها امیرانی در میان خلق‌اند، زیرا همانطور که برخی مشایخ گفته‌اند اینگونه کسان را قدرت انتخاب نیست زیرا خداوند از قبلی برایشان انتخاب کرده است. یکبار از آن شاه شاهان متصوفه خراسان، بایزید بسطامی که در قرن ۳/۹ می زیست، پرسیدند «چه می‌خواهی؟» پاسخ داد، «می‌خواهم که چیزی نخواهم». اینگونه کسان که دریافته‌اند انسان بودن واقعاً به چه معنا است، در حالت عبودیت و قرب کامل قرار دارند و در این حال ارادهٔ ایشان محصور در ارادهٔ خداوند است. همان‌ها در این دنیا واقعاً کسی هستند حتی اگر در نظر کسانی که فقط چشم ظاهربین دارند، قدری نداشته باشند. 

در زبان‌های عربی و فارسی واژهٔ رجل (جمع آن رجال) فقط به معنای مرد (مردان) نیست، بلکه به معنای شخصیت‌های برجسته، نیز هست، خواه در زمینهٔ علم، خواه در زمینهٔ دین و خواه در زمینهٔ سیاست. نه فقط از رجال سیاسی یک سده یا دوران خاصی، بلکه از رجال الغیب، به معنای تحت اللفظی، شخصیت‌های غایب یا نادیدنی، نیز که بخش مهمی از عالم تصوف عبارت از همین شخصیت‌ها است، سخن می‌رود. در تصوف آنان که با عزم جزم در طریقت سلوک کرده و به نبرد معنوی سرنوشت ساز در برابر هواهای نفسانی، یا چیزی که جهاد اکبر می‌نامند، پرداخته باشند، رجال حقیقی این عالم به شمار می‌روند. اینان افرادی هستند که به رغم هر موقعیتی که در جامعه داشته باشند، در نظر خداوند کسی هستند. واژهٔ رجال به نوعی دلالت بر جنس مذکر دارد ولی برای آنکه تصور نشود که صرفاً به معنای جنسی مرد است، باید حدیث عرفانی معروفی را نقل کنم که می‌گوید در روز قیامت وقتی همه انسان‌ها در برابر خدا می‌ایستند، خداوند می‌فرماید: «رجال [به معنای روحانی کلمه] قدم پیش نهند»، و نخستین شخصی که قدم پیش می‌نهد مریم عذرا(س) است.[۱] به فضل همین رسیدن به شناخت خویش و بنابراین به شناخت پروردگار خویش واقعاً کسی می‌شویم، بدون آنکه از هیچیک از افتخارات و امتیازات ناپایداری برخوردار باشیم که انسان‌های طالب متمایز ساختن خویش از دیگران، به دامشان فرو می‌افتند.

و از طریق همین کسی شدن به لحاظ معنوی و از دید خداوند، غایت آفرینش انسان را محقق می‌سازیم.
اما طرفه اینکه کسی شدن از لحاظ معنوی بدین معناست که در نهایت هیچکس شویم. هیچکس شدن به این است که در پایان از همه تعین‌ها درگذریم و «خود حقیقی» در دل همهٔ «خودها» را محقق سازیم، این شخصی یا آن شخص نشویم، بلکه شخصیت از آن جهت که شخصیت است بشویم این هم بدین معناست که آئینه تمام‌نمای حق بشویم. اگر به تمثیلی خورشید بازگردیم، براین مبنا باید گفت این حالت همچنین به این معناست که به نور عقل همه حجاب‌های ثنویت و غیریت را بشکافیم و به خورشید «خود حقیقی» بازگردیم که منشأ همهٔ خودها و مبدا عقلی است که در درون کسانی که به حالت بندگی کامل رسیده‌اند، نورافشان است. در پرتو بازگشت به «خود حقیقی» است که بسیاری از صوفیه، اغلب به زبانی جذبه‌آمیز، گفته‌اند که از نام و ننگ، نژاد و رنگ، ملت و حتی دین (ابعاد ظاهری دین)، از کفر و ایمان، درگذشته، و هیچکس و در عین حال کسی به برترین معنای کلمه شده‌اند. غزلی منسوب به یکی از اساتید والامرتبه تصوف، که حتی امروز نیز همچنان «کسی» بسیار مهم است و در عین حال «هیچکس» شده است، گویای حقیقت این مرحله نهایی انسان بودن است، یعنی همان حالت تحقق وحدت در ورای همه ثنویت‌ها، همان حقیقت یگانه بی‌شکل و صورت در ورای همه تمایزات صوری:

چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمی‌دانم                                      نه ترسا و یهودی‌ام نه گبرم نه مسلمانم

نه شرقیم نه غربیم نه برّیّم نه بحریّم                                                     نه ارکان طبیعیم نه از افلاک گردانم

نه از خاکم نه از بادم نه از آبم نه از آتش                                     نه از عرشم نه از فرشم نه از کونم نه ارکانم

نه از هندم نه از چینم نه از بلغار و سقسینم                                        نه از ملک عراقینم نه از خاک خراسانم

نه از دنیی نه از عقبی نه از جنّت نه از دوزخ                                 نه از آدم نه از حواء نه از فردوس رضوانم

مکانم لامکان باشد نشانم بی‌نشان باشد                                 نه تن باشد نه جان باشد که من از جان جانانم [۱]

انسان بودن به معنای کامل کلمه به این معنا است که بتوانیم متحقق به حقیقت شویم و کاملاً در نور آن فرو رویم. به این معنا است که چنان تنگ در آغوش محبوب ازلی یا «جان جانان» قرار بگیریم که بتوانیم همصدا با مولانا بگوئیم «نه تن باشد نه جان»، بلکه «جان جانان» شده‌ایم. و این جان جانان زندهٔ ابدی است و تنها در حیات او، در ورای دروازه‌های مرگ نفس و محو همهٔ آنچه مایه جدایی مان از حق متعالی و حلولی است، ما را حیات و سعادت ابدی حاصل می‌شود؛ این حق «خود حقیقی» ما و مرکز وجود ما نیز هست.

 انا شیء عجیب لمن رآنی
أنا المُجيب والخبيب لیس ثم ثانی
يا قاصداً عين الخبر غطته عینک
ارجع لذاتک واعتبر ما ثمّ غیرکا
فالخیر مِنک والخبر والسر عندک

حقا که من چیز شگفتی هستم. برای آن کسی که در من می‌نگرد، من هم محبّ‌ام و هم محېوب، دوئی در کار نيست. اى طالب حقيقت، پردهٔ دیده‌ات آن را نهان می‌سازد. به خویش بازگرد و بدان که جز تو چیزی نیست. هر خیر و هر خبری از توست، سرّ نزد توست.

ابوالحسن الششتری [۳]


پی‌نوشت‌ها:
۱- «چون فردا در عرصات آواز دهند که: یا رجالا اول‌کسی که پای در صف رجال نهاد، مریم بود» ر.ک.: فریدالدین عطار، تذکرةالاولیاء، به تصحیح محمد استعلامی، کتابفروشی زوار، ۱۳۶۳، ص ۷۲.
۲- شمس‌الحقایق، برگزیده‌ای از دیوان شمس، به اهتمام رضاقلی‌خان هدایت، چاپ تبریز ۱۳۱۶ ص۲۵۷.
۳- در متن نام علی ششتری آمده است.