مکتوب فرمایشات حضرت آقای حاج دکتر نورعلی تابنده (مجذوبعلیشاه)، مجلس صبح یکشنبه ۹۶/۴/۱۱ – خانم‌ها (دل شکسته – آداب و معنویت – استعداد – انجام جزئیات اوامر الهی)

Hhdnat majzoobaalishah96 16بسم الله الرّحمن الرّحیم

این گُل، من الان نگاه می‌کنم لابد یک دلِ شکسته یا سرِ شکسته، یادم… البته گل به هر جهت گل است، آوردیم در اینجا نگهش داشتیم، منتها گاهی سر جای خودش است، گاهی ما خرابش می‌کنیم. این توی یادنامه‌ی صالح هم هست نوشته در یک داستانی، یک چیزی، من خودم هم بودم در جریانش، آقای سعیدی بود، حسین‌آقا سعیدی، خواهر‌زاده‌ی حضرت «صالحعلیشاه». چون حضرت «صالحعلیشاه» یک خواهر داشتند و از این خواهر دو تا پسر بود، هر دویشان خیلی مورد علاقه‌ی ایشان بودند… چون خواهرشان تقریباً خب جوانمرگ شد خیلی، ایشان وقتی قطب شدند بیست و چند ساله هنوز این خواهر ازدواج نکرده بود. به هر جهت خیلی جوان بود، آقای سعیدی، حسین‌آقا سعیدی بهش می‌گفتیم، او هم خیلی نزدیک به حضرت «صالحعلیشاه» بود. بچه بود، مثل بچه‌ی خودش، با یک راننده، آن راننده‌ی شرکت بیمه که مرحوم نصیری متصدیش بود در مشهد، ما مشهد بودیم، با هم پاشدیم رفتیم این راننده‌اش هم آدم خوبی بود- صیف‌علی- رفتیم، چند بار اظهار طلب کرده بود از خدمت ایشان، قبول نکردند. یک بار گفت که، او گفت… دلم شکست! دلم شکست، من را رد کردند. سعیدی گفت که: دایی، شما که می‌گویید دلِ شکسته می‌خواهید، این دل، شکسته. خودتان شکستید این را. خیلی متأثر شدند و فقرا همین جور و مشرف شد. دل‌شکسته؛ که اینجوری خیلی دل‌ها شکسته، منتها این شکستگی را باید دقت کرد که چی هست؟ کجاست؟ منظور از این دل هم که می‌گویند این دل… یعنی علاقمندی‌اش به چیزی بوده واِلا این دل قابل معالجه است. بشکند هم مرهم می‌کنند که سر شکسته هم که این گُل من یادم آمد، نوکش این چیز است بعداً جدا شد. شاید هم از روی همین دیدار را که مردم می‌دیدند رسم شده بود در قدیم که در جنگ‌های به طرز قدیم سری را که جدا می‌کردند از بدن، بالای نیزه می‌گرفتند، برای اینکه نشان بدهند؛ یکی اهمیت آن کسی را که در حال جنگ بوده و کشته شده، یکی اهمیت کار خودشان را. البته این را برای ما شیعیان یک قدری قابل بحث بود چون ما تقریباً از‌‌ همان اول که پیغمبر آمد ایرانی‌ها به جنبه‌ی تصوفش، به جنبه‌ی عرفانی‌اش بیشتر توجه داشتند تا آداب. آداب را با خود پیغمبر بودند، هر چه می‌کرد آن‌ها هم می‌کردند اما اعراب فقط به جنبه‌ی آداب علاقمند بودند، ایرانی‌ها به جنبه‌ی معنوی. این است که این رسم آنجا، رسم اعراب که سر شهدا را جدا می‌کردند بالای نیزه می‌بردند، این رسم از جهات آن‌ها خوب بود ولی برای ما خیلی توهین‌آمیز بود و دلمان شکست. به اندازه‌ای که حتی یکی از دور و بری‌های یزید مجلس بود که سرهای مبارک را آوردند و آن به‌خصوص سر حضرت را که در رأس همه بود جلویش گذاشتند. این یک چوبی داشت از خیزران، یعنی عصایی، بازی می‌کرد باهاش، زد به لب‌های حضرت که یکی از حاضرین متوجه شد و گفت: دست نگه دار! گفت: یزید این چه کاری‌ست می‌کنی؟ این‌‌ همان لب‌هایی‌ست که من دیدم، به چشم خودم می‌دیدم که پیغمبر این لب‌ها را می‌بوسید. آنوقت تو این کار را می‌کنی؟! که مجلس منقلب شد اصلاً. ولی از‌‌ همان اول مسأله‌ی معنویت از مسأله‌ی آداب از هم جدا شد و خود مذهب اصلاً آمدن وحی… برای همین، همین وسط را نشان می‌داد. در اعراب وحشیِ آنوقت، معنویت معنی نداشت چندان. احساس می‌کردند، می‌گفتند می‌رویم، ولی اینکه بپردازند، حواسشان به معنویت نبود. همه‌ی این بزرگانی هم که آنهایی که زمان پیغمبر بودند هیچکدامشان در اصل عرب نبودند. یک اصالت شرقی داشتند. «سلمان فارسی»؛ سلمان یک کسی بود که همه‌ی این‌ها، ولی از‌‌ همان اول اعراب بی‌توجه، و برای آن‌ها هم شریعت؛ یعنی رفتارهایی که جامعه باید رعایت کند، برایشان خیلی واجب‌تر بود. در خود جامعه، در خود اعراب، قبیله‌قبیله بود. هر قبیله برای خودش رئیسی داشت و قوانینی و این‌ها با هم روابط داشتند. هیچ قانونی نداشتند، قانون مدوّنی. یک رسوم و آدابی بود که از پیش، همین جور مانده بود. خداوند وقتی بخواهد معنویت را به مردم، به افراد، به مخلوقات خودش بفهماند؛ اول باید این‌ها را منظم کند که همین جور نپرند به جان هم، یکی هم را بکشند فقط بگویند: من قصاص می‌کنم و یا دیه. این است که اول‌آدابی که مسلمین آمد؛ آن اول اسلام فقط یک کلمه بود: «قولو لا اله الا الله تفلحوا»؛ «بگویید لا اله الا الله نجات پیدا می‌کنید». البته بگویید هم می‌توانستیم بگوییم. همه هم می‌توانستند بگویند. «قولو» یعنی بگویید. این باز از محاسن اعراب بود که بیشتر روی حرفشان بودند؛ یک چیزی نمی‌گفتند و خلافش عمل کنند، این است که می‌گوید: «قولو لا اله الا الله». بعد که یک خرده منظم شد، مملکتی شد و رئیس مملکتی و قوانینی، آنوقت کم کم مردم پرداختند به معنویت. کمااینکه الان ما در زندگی خودمان فکر کنیم، ما هر وقت گرفتاری‌ای داشته باشیم، کارهای روزانه، ما را مشغول کند، به معنویتمان، به ذکر و فکرمان نمی‌پردازیم، نمی‌رسیم. معنویت درک نمی‌کنیم. یک خرده که آرام باشیم اگر اهل معنا بودیم معنویت را یعنی رفاه که برای چیز است، به‌عکس دشمنان اسلام که می‌گویند: اسلام دین جنگ و کشتار و گرسنگی و اینجور چیز‌ها است، نه. اسلام می‌خواهد رفاه در همه باشد، به طوری که خوب و بد از هم کاملاً مشخص بشود، به طوری که نماز شمر- العیاذ بالله- از نماز پیرو امام حسین مشخص باشد. آن گفت: من در کجا دیدم که یکی نماز… بعد صف نماز که بسته شد تصادفاً پهلوی من بود. گفتم: تو همانی؟ گفت: چرا. گفتم: تو نبودی در صحرای کربلا پدرم… گفت: چرا. گفتم: تو نبودی فلان کس؟ گفت: چرا. گفتم: پس چطور حالا آمدی؟ گفت: طبیعی است، آن امر امیر بود، امیرالمؤمنین بود بر من، این هم امر خداست. اینجور محو بودند. معنویتی درک نمی‌کردند که بگوییم امر خدا. خدا می‌خواست این‌ها را آرام کند، منظم کند که بفهمند این فرق‌ها… این است که ما هم در زندگی‌مان هر وقت رفاه داریم و حالمان خوب است باید به معنویت بپردازیم، یعنی طبیعی اینجوری است و بهترین موقعی‌ست که برای اینکه انسان به معنویت بپردازد،‌‌ همان موقع. یکی هم موقع سختی، آن هم از لحاظ اینکه انسان را برمی‌گرداند به چیز، چون بدن انسان، اول، جسم مقدم است برایش. بچه به دنیا که می‌آید جسم است. همین جور بزرگ می‌شود، آن روحی که باید این را مجزا کند از تکه‌گوشت، این را ازعنوان یک تکه‌گوشت کم کم جدا کند و تبدیل به یک انسان کند. آن نفخه‌ی الهی‌ست که کم کم. البته آن نفخه دم دم و کم کم نیست منتها آثارش این است؛ کسی را که اهل آن دم الهی هم باشد وقتی بهش دمیدند مرتباً از آن حالت… از آن حالت مادیت می‌آید این‌ور و می‌آید این‌ور تا وقتی کامل می‌شود. آنی که اهل معنویت نیست تا یک رنگ معنویت بهش خورد، یک خرده از این‌ور… از معنویتش کم می‌شود. برای هر کدام از معنویاتی که داشت، یک جنبه‌ی مادی قائل می‌شود و می‌گذاردشان کنار. این نه اینکه خدا جبر است… خداوند آن استعداد‌ها را آفریده، خداوند استعداد جذب خوبی‌ها را در خوب‌ها آفریده و استعداد جذب بدی‌ها را در بدی‌ها. ببینید یک گل، دسته‌گل یا یک مجسمه‌ی خیلی زیبایی از نقاش هست، همه‌اش آلوده است، خیلی آلوده است، نمی‌توانید پاک کنید. یکی دیگر از همین مجسمه‌ها هست خب آن شاید ظاهرش آن جور نباشد ولی این هم باز آلوده است، نمی‌توانید. این‌ها هر دو را می‌اندازید توی آتش. آن یکی آتش می‌سوزاندش، آن آلودگی‌ها را می‌سوزاند و خودش را نگه می‌دارد. این یکی‌دیگر آلودگی‌ها را نمی‌سوزاند. خود چوب چون خیلی قابلیت شعله دارد آن شعله می‌زند و از بین می‌رود، منتها این‌ها همیشه هر انسانی در خودش یک بالاسر دارد. یعنی بالاسری‌ست‌ که خداوند معین کرده که می‌گوید چنین، چنان، و اثرش به تدریج ظاهر می‌شود. وقتی یک بارانی می‌آید، سیلی می‌آید، اول جویبار سبکی پیدا می‌شود، کم کم هی این آب زیاد‌تر می‌شود و چیز را وسیع‌تر می‌کند، تا به تدریج در بعضی مواقع تمام صحرا را می‌گیرد و سیل می‌شود یا به تدریج این آب‌ها جذب می‌شود از بین می‌رود زمین خشک می‌شود. این‌ها هر دو و هر سه یعنی ابر و آب و سیل و کوه و دشت این‌ها همه، استعداد، خداوند درشان آفریده. وقتی استعداد آفرید که آب وقتی روی آتش می‌ریزید آتش را خاموش کند، این استعداد خودش کار می‌کند. البته همیشه به امر خداست. هر لحظه بخواهد بَرش‌می‌گرداند. این است که نه اینکه خداوند خودش کاری نمی‌کند، این‌ها ‌یک ذره کار می‌کنند! نه. خداوند هر لحظه اینجور همه را می‌بیند. بنابراین سعی کنید که اولاً ما را در خیلی، یعنی گروه قابل تربیت چیز کنید. بعد همه‌ی این‌ها ما خودمان تشخیص می‌دهیم. خودمان یعنی آن خودی که خداوند آفریده. بنابراین خودمان تقویت می‌کنیم آن تشخیص اولیه را؛ وقتی خودمان کار خیری را می‌پسندیم یعنی خب می‌آییم این‌ور‌تر که مبادا آن گناه به ما بزند خودش را. هی به تدریج می‌آییم تا به کلی از معنویتمان از خداوند دور می‌شود. اما آنی که نه، اهل معنویت نیست، بیخودی آمده، توی خط است، به تدریج دور می‌شود. بنابراین آداب و رسومی هم که در شرع گفته‌اند باید یکی‌یکی‌اش را اجرا کرد. اگر یکیش را با بی‌اعتنایی بگذارید کنار‌‌، همان موجب می‌شود، مثل سِیلی‌ست که یک گوشه‌اش یک روزنه‌ای باز شده، یک شعبه‌‌ی کوچکی، آبی می‌آید، به تدریج وسیع می‌شود، همه را در بر… یک امر کوچک الهی را بی‌اهمیت ندانید. منتها مسأله این است که باید احساس کنیم که این اهمیت دارد. یعنی وقتی مثلاً یک نمازتان یادتان رفت این را نگویید: یک نماز مهم نیست. خیلی مهم است ولی خدایا تو از این هم مهم‌تری. بنابراین این را ببخش. قبول بکنید و بعد. این در همه‌ی موارد. برای اینکه وقتی سیل می‌آید شما جزء پاکان باشید. خیلی حرف‌هایم که متفرق است برای اینکه کارها هم متفرق بوده. از همه‌ی زمین‌ها، از همه‌ی باغات گلی چیده بود…