عشق و تعصّب

Imageچند بار با اين مطلب برخورد کرده‌ام؛ اخيراً در جايي ديدم که از کتاب سعادت‌نامه نوشته‌ي حضرت‌آقاي‌سلطانعليشاه که آقاي کاشاني هم ويراستاري کردند، نام برده و نوشته بودند تأليف آيت‌الله‌حاج ملّامحمد گنابادي. پس‌فردا اگر بخواهند بررسي کنند مي‌گويند اين حاج ملّامحمد گنابادي در هيچ‌جا اسمش نيست، اين کيست؟ کدام آيت‌الله است؟ چطور آيت‌اللّه‌اي است که آيت‌الله‌هاي ديگر او را اصلاً نمي‌شناسند، از هر که پرسيديم مي‌گويند ما نمي‌شناسيم. آيت‌الله ملّامحمد گنابادي نوشته؛ البتّه يک آيت‌الله ملّامحمد مِندي بوده که مرحوم شده و خيلي هم مرد بزرگواري بوده از مِندِ گناباد، حضرت صالح‌عليشاه تعريفش را مي‌کردند، شايد در ايام تحصيل شاگردي‌شان را مي‌کرده است، ولي او کتابي ننوشته است. اين چنين است که اسم شخص را هم تغيير مي‌دهند. قبل از اينکه حضرت سلطانعليشاه بشوند، اسمشان سلطان‌محمد بوده، مثلاً بچه که بودند مادرشان صدا مي‌زد: سلطان‌محمد. حالا که بزرگ شدند مثل عبا که مي‌اندازند يا پالتو که در مي‌آوردند، سلطان را هم در مي‌آورند. اين مطلب را مدّت کوتاهي من ديدم که داشت رايج مي‌شد، ولي بعد که آن شدت احساسات حل شد – يعني آرام‌تر شد – برطرف شد. لفظ «سلطان» و در فارسي «شاه»، در ادبيات عرب و در ادبيات اسلامي خيلي هست. نبايد گفت:

چو از قومي يکي بي دانشي کرد            

نه کِه را منزلت مانَد نه مِه را

 

عشق و تعصّب

تغيير اسم و القاب [i]

بسم‌الله الرّحمن الرّحيم. ضرب‌المثل‌هايي وجود دارد که بيشتر در عربي است، شايد در ايران قديم هم رواج داشته، ولي بيشتر در عربي است؛ آن هم بيشتر بعد از ظهور اسلام. يکي: حُبُّ الشِّيء يعمي وَ يصِم عشق يعني حبّ، يعني حبِّ زياد، حبّ هم يعني دوست داشتن. در لغت و همچنين در روانشناسي به دوست داشتني که خيلي زياد و انحرافي باشد مي‌گويند عشق. حُبُّ الشِّيء يعني عشق به يک مطلبي کر و کور مي‌کند. حالا البتّه حبُّ الشِيء را بغضُ الشِّيء هم مي‌شود گفت. براي اينکه در واقع حبّ مخالف بغض است.

روح ما مهم‌ترين جزء انساني است، البته از وقتي انسان بالغ مي‌شود، عقل است که ظهور مي‌کند. ارکان عقل چيست؟ يکي از آن – شايد اگر به قول عدّه‌اي که حالا اگر صددرصد صحيح نباشد، چند درصدي صحيح است – بستگي به سازمانِ ترتيب بدن دارد و نباتي است. ديگري هم تجربيات است که عمده‌اش تجربياتي است که خود نوع بشر از بدو خلقت تا حالا کسب کرده و همچنين تجربياتي که يک فرد براي خودش پيدا مي‌کند. اين تجربيات از چه راه به‌دست مي‌آيد؟ يکي از راه چشم است و يکي گوش. مهم‌ترين حواس ما چشم است و گوش. اطلاعاتمان بيشتر از اين دو راه است. يعمي و يصِم يعني کر و کور مي‌کند يعني عقلش به‌اصطلاح عامّه پارسنگ مي‌برد، حالا آيا مي‌توانيم بگوييم پس عشق بد چيزي است، بيخود آنقدر آن را بد تعريف کرده‌اند. اين عشقي است که به موضوعي تعلّق مي‌گيرد در ميان موضوع‌ها، ولي آن عشقي که عرفا گفتند و مولوي به‌اصطلاح هم مظهرش بود و هم نشان‌دهنده‌اش، آن عشق به يک چيزي است که ديگر دويي ندارد! «يکي بود و يکي نبود». در اين صورت عشق به يک وحدت، وحدتي که منشأ وجود همه چيز از جمله خود ما هم هست، اين، ديگر آن خاصيت بد را ندارد، ديگر چشم و گوش را کر نمي‌کند، چنانکه در آن حديث قدسي، خداوند مي‌گويد: من چشمش مي‌شوم من گوشش مي‌شوم و زبان او. امّا اين عشق ظاهري در زندگي دنيايي ما –زندگي‌اي که به چشم و گوش و به ترکيب تجربيات اين دو در اين دنيا نياز داريم – اگر زياد بشود ممکن است چشم و گوش را از کار بيندازد. تعصبّي که مي‌گويند همين است. يعني تعصّب به‌جايي مي‌رسد که چشم و گوش را از کار مي‌اندازد. يعني عقل را از کار مي‌اندازد.

آن مثَل يا داستان واقعي است که وقتي جهودکُشي رسم بود گفتند چند نفر مسلمان يک يهودي را در کوچه‌اي گير آورد بودند و او را مي‌زدند که تو جهود هستي. مي‌گفت آخر من چه کار کنم تا خلاصم کنيد؟ گفتند بگو بر موسي لعنت!(العياذبالله) اين تعصبي است که چشم و گوش را کورتر مي‌کند. اين شدت احساسات که مي‌گويند گاهي اوقات عقل را مي‌گيرد، از اين راه است. چشم و گوش را که بايد ببيند و بشنود و اين شنيده و ديده را بر ذخاير و محتويات مغزش عرضه کند و تصميم بگيرد.

چند بار با اين مطلب برخورد کرده‌ام؛ اخيراً در جايي ديدم که از کتاب سعادت‌نامه نوشته‌ي حضرت‌آقاي‌سلطانعليشاه که آقاي کاشاني هم ويراستاري کردند، نام برده و نوشته بودند تأليف آيت‌الله‌حاج ملّامحمد گنابادي. پس‌فردا اگر بخواهند بررسي کنند مي‌گويند اين حاج ملّامحمد گنابادي در هيچ‌جا اسمش نيست، اين کيست؟ کدام آيت‌الله است؟ چطور آيت‌اللّه‌اي است که آيت‌الله‌هاي ديگر او را اصلاً نمي‌شناسند، از هر که پرسيديم مي‌گويند ما نمي‌شناسيم. آيت‌الله ملّامحمد گنابادي نوشته؛ البتّه يک آيت‌الله ملّامحمد مِندي بوده که مرحوم شده و خيلي هم مرد بزرگواري بوده از مِندِ گناباد، حضرت صالح‌عليشاه تعريفش را مي‌کردند، شايد در ايام تحصيل شاگردي‌شان را مي‌کرده است، ولي او کتابي ننوشته است. اين چنين است که اسم شخص را هم تغيير مي‌دهند. قبل از اينکه حضرت سلطانعليشاه بشوند، اسمشان سلطان‌محمد بوده، مثلاً بچه که بودند مادرشان صدا مي‌زد: سلطان‌محمد. حالا که بزرگ شدند مثل عبا که مي‌اندازند يا پالتو که در مي‌آوردند، سلطان را هم در مي‌آورند. اين مطلب را مدّت کوتاهي من ديدم که داشت رايج مي‌شد، ولي بعد که آن شدت احساسات حل شد – يعني آرام‌تر شد – برطرف شد. لفظ «سلطان» و در فارسي «شاه»، در ادبيات عرب و در ادبيات اسلامي خيلي هست. نبايد گفت:

چو از قومي يکي بي دانشي کرد            

نه کِه را منزلت مانَد نه مِه را

حالا اگر يک‌جا لغت شاه براي ما بد ادايي کرد، نمي‌توانيم و نبايد اين لغت را از ادبيات فارسي حذف کنيم، آن هم از اسم خاصّ شخص! مي‌شود گفت اين نهايت بي‌عقلي است. البته در جوامع بشري بي‌عقلي گاهي پيدا شده، خيلي هم پيدا شده، ولي بي‌عقلي ادامه پيدا نمي‌کند. بي‌عقلي‌ها تبديل به عقل مي‌شوند. در همه‌ي انقلابات مثل انقلاب فرانسه در تاريخ خوانديم، بعد از انقلاب فرانسه ديگر آن هيجان‌ها تمام شد و شاهکارهاي قضايي فرانسه پيدا شد، کدها و قوانيني که نوشتند، از آن وقت ديگر فرانسه براي خودش دولت و ملّتي دارد. همين‌طور انقلابات ديگري که در دنيا شده، همه جا مي‌بينيم. اما ما خودمان، اگر هر فردي بخواهد سلامت فکريش را حفظ کند، خودش بايد توجه کند. اشتباه نکند آن عشقي که:

جسم خاک از عشق بر افلاک شد            

کوه در رقص آمد و چالاک شد

آن را با اين تعصّبي که کر و کور مي‌کند، اشتباه نکند، يا اين اشعاري که مولوي نوشته. اين عشق و احساس نه تنها با عقل به معناي عاميانه‌اش مخالف نيست، بلکه از ارکان عقل انساني است.

پيغمبر ما داراي همان عشقي است که بر افلاک مي‌شود، ولي وقتي آمد زندگي دنيايي مي‌کند، عاقل‌ترين عقلا بود. قانوني هم که به حضرت ديکته مي‌شد از طرف ربُّ الارباب بود و آن قانون را خودش هم اجرا مي‌کرد، کمال عقل اين است، در مقام عشق هم که به جاي خود، گاهي چنان غرق مي‌شد که براي اينکه به کار دنيا بپردازد مي‌گفت کَلِّميني يا حُمِيرا، حالا منظور اين است که ما سعي کنيم اين تعصّبات را کنار بگذاريم؛ يعني هرگز ابايي نکنيم از اينکه بگوييم حاج ملّاسلطان‌محمد بيدختي گنابادي اين‌طور فرمودند، البتّه ما اضافه مي‌کنيم: سلطانعليشاه اين جور فرمودند و خودمان هم هرگز اين‌گونه لقب‌ها را به ديگران ندهيم. مِصداق «بِئسَ الاسمُ الفُسوق»[ii]نشويم. اسم دادن به ديگري، عملي فسق و زشت است، ما هم نکنيم. ان‌شاءالله. وقتي در نام کسي دست مي‌برند. اين هم از طرفي اقرارِ به ابهت و بزرگي آن شخصيت است که اين نامش است و هم نشان‌دهنده‌ي تعصب کورکورانه‌اي است که متأسفانه رايج شده است.


[i]– صبح پنج شنبه، تاريخ 11/11/1386 هـ. ش.

[ii]– «… و يکديگر را به القاب زشت مخوانيد…»، سوره حجرات، آيه 11.