عهد الهی- متن فرمایشات حضرت آقای محبوب علیشاه در عاشورای سال 1414

Imageحاشا و كلّا كه لحظه‏اى تو را تنها بگذارم. هرگز از تو جدا نخواهم شد تا زمانى كه نفس داشته باشم، تا زمانى كه خون در رگهاى من باشد. حضرت به او دعا فرمودند. در اين هنگام آنهايى كه خلاصه ايمان بودند، ماندند. ماندنى‏ها ماندند و رفتنى‏ها رفتند. آنهايى كه متعهّد به بيعت ايمانى خويش بودند، آنهايى كه عبادت خدا را به‏دليل لقاء او مى‏كردند، عاشقان و آزادگان ماندند. در اين هنگام حضرت در بين دو انگشت وَلَوى خود مقامات آنها را نشان دادند كه قَلبُ المؤمِن بَين اِصبعى الرحمن(51). اينها در بين دو انگشت حضرت مقامات خودشان را در آن مرتبه بهشت كه جنت لقاى حق بود، ديدند. لذا شور و شوق و وجد ديگرى براى جنگ پيدا كردند. در اين‏جا بحث بين اصحاب و اهل بيت پيش آمد. اهل بيت مى‏گفتند كه اوّل ما بايد به‏ميدان برويم. صحابه ادب مى‏كردند و مى‏گفتند كه خير، تا ما جان در بدن داريم، بايد از شما حفاظت كنيم. اين بحث ادامه داشت تا اينكه صبح عاشورا شد. صبح عاشورا بالاخره تصميم بر اين گرفته شد كه اوّل صحابه بروند.

بِسم اللَّه الرحمن الرحيم

والحمدللَّه ربّ العالمين والصّلاةُ والسَّلامُ على سيّدنا محمد (ص) و ائمة المعصومين لا سيّما على ظهور العشق الاعلى، سيدالشهداء مولانا ابى عبداللَّه الحسين(ع) عظّم اللَّه اجورَنا و اجورَكم بمصابنا بسيّدنا الحسين (ع).

و بعد قال اللَّه تعالى: اِنَّ اللَّهَ اَشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنينَ اَنْفُسَهُمْ وَ اَمْوالَهُمْ بِاَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ.(25)

مى‏فرمايد: خداوند جان و مال مؤمنين را مى‏خرد و در قبال آن بهشت خود را به آنها عنايت مى‏كند. شأن نزول آيه، بيعت عقبه ثانى است. عقبه در لغت به‏معنى راه پرپيچ و خم گفته مى‏شود، گذرگاه سخت و صعب و دشوار و يا به عبارت ديگر به "گردنه"، عقبه گفته مى‏شود و لذا كنايه از امر سخت و عظيم است(26)،  كه مى‏فرمايد: ما اَدْريكَ مَاالْعَقَبَةُ؛ يعنى، تو چه مى‏دانى كه عقبه چيست؟

در بين راه مكه و منى، عقبه‏اى وجود دارد، گردنه‏اى است كه در محل آن گردنه مسجدى وجود دارد كه در آن مسجد كسانى كه مناسك حج را انجام مى‏دهند رمى جمره عقبه مى‏كنند.

در سال سيزدهم بعثت در ليلة العقبه هفتاد و پنج نفر (73 مرد و 2 زن) از طوايف اوس و خزرج از اهالى يثرب (كه بعداً به "مدينةالنبى" معروف شد و بالاخره به‏طور خلاصه مدينه ناميده شد و در حال حاضر هم مدينه گفته مى‏شود)، براى انجام مناسك حج آمدند. قبلاً تنى چند از همين هفتاد و پنج نفر قبول اسلام كرده بودند و اينك قبول ايمان مى‏كردند. در آنجا پيامبر آنها را با قبول شرايطى دعوت به اسلام و ايمان كردند. شرايط چه بود؟ شرايط، همان بود كه به‏طور مبسوط در آيه آغاز عرايضم خواندم كه آنها جان و مال خودشان را در راه خدا مى‏دهند و خداوند نيز در قبال آن، بهشت خودش را، جنةاللقاى خودش را به آنها عرضه مى‏كند. اين بيعت، بيعت ايمانى بود، بيعت خاصه بود كه حضرت از آنها گرفتند و همين بيعت اسباب هجرت پيامبر را در سال بعد فراهم كرد. البته اين بيعت را خود پيامبر نگرفتند و مأموريت دادند به عموى خودشان عباس كه اين بيعت را از آنها بگيرد.

در قبل از اين بيعت پس از واقعه شِعب ابوطالب، پيامبر از تعدادى از انصار بيعت گرفتند. ماجراى شعب ابوطالب بدين قرار بود كه كفار چند تن از ياران پيامبر از جمله خديجه و ابوطالب را گرفته و آنها را در دره‏اى محصور كرده بودند و از رسيدن آذوقه و مايحتاج زندگى، بهر طريقى جلوگيرى مى‏كردند به‏حدّى كه در قضيه شعب بر پيامبر و همراهان خيلى سخت گذشت كه مى‏نويسند خديجه كه از تجّار بود و ثروت بسيارى داشت ثروت خويش را به‏طور كلّى از دست داد ولى خم به ابروى خود نياورد و براى پيامبر(ص) همه چيز خودش را داد.

پس از اتمام شعب به علت مرارت و سختى زيادى كه كشيده بودند، پيامبر خديجه و ابوطالب را كه دو نفر از عزيزان وى بودند به فاصله 3 يا 35 روز از دست دادند يعنى هر دو فوت كردند و اين قضيه براى پيامبر بسيار سخت و ناگوار بود به‏طورى كه چهره پيامبر مدت‏ها غمگين و افسرده و ناراحت بود، از اينرو آن سال به عام الحزن مشهور شد. تا اينكه همان‏طور كه عرض كردم بيعت اوّل كه معروف شد به بيعت عقبه اولى، پس از اتمام شعب در سال يازدهم بعثت انجام شد. حضرت بنا به‏اقتضاى حال به چند تن از اهالى يثرب از قبايل اوس و خزرج اسلام را عرضه كردند و از ميان افرادى كه از يثرب آمده بودند دوازده نفر اسلام را قبول كردند. حضرت در اين بيعت و در قبول اسلام اين دوازده نفر شرايطى را عنوان كردند كه با شرايط بيعت عقبه ثانى تفاوت داشت. در بيعت عقبه اولى حضرت از آنها بيعت گرفتند به‏شش شرط:

شرط اوّل اقرار به وحدانيت خدا و شريك قائل نشدن براى او بود. ديگر شروط اين بود كه دزدى نكنند، زنا نكنند، فرزندان خود را نكشند و فرزندى را كه مربوط به شوهرشان نيست به او نسبت ندهند و در كارهاى نيك بر پيامبر سركشى نكنند. در عوض پيامبر هم از خداوند آمرزش گناهان آنها را مى‏خواست و خداوند وعده آمرزش و رحمت مى‏داد.(27)

در بيعت عقبه ثانى وعده بهشت به آنها داده شده بود در عوض اينكه آنها هم جان و مال خودشان را بدهند. ولى در اين بيعت، صحبت از جان و مال نبود و متقابلاً پيامبر هم وعده بهشت به آنها ندادند. فقط فرمودند: من در مقابل بيعتى كه از شما مى‏گيرم براى شما از خداوند تقاضاى بخشش مى‏كنم براى آمرزش گناهان شما و اميد آن دارم كه خداوند اين استغفار را قبول بفرمايد و گناهان شما را ببخشد.

اين بيعت، بيعت اسلامى بود كه به "بيعت نساء" هم معروف شد، زيرا پيامبر با زنان به همين شرايط بيعت مى‏گرفتند. زيرا در اسلام جهاد بر زنان تكليف نشده و در اين بيعت، شرط جهاد نبود. از نظر تاريخى هم هنوز جهاد بر مسلمانان واجب نشده بود. پيامبر از زنان به اين ترتيب بيعت مى‏گرفتند كه چون نامحرم بودند و در بيعت شرط اتّصال دو دست‏راست واجب است، دستشان را در پارچه‏اى مى‏پيچيدند به‏طورى كه به‏هيچ وجه هيچ نقطه‏اى از دست ايشان پيدا نباشد و آنگاه زنى كه بايستى با حضرت بيعت مى‏كرد دست خودش را روى آن پارچه مى‏گذاشت كه هم ارتباط برقرار مى‏شد و هم دستها به هم نمى‏خورد و يكديگر را لمس نمى‏كرد. طريق ديگر بيعت زنان اين بود كه طشت آبى مى‏گذاشتند و حضرت دست خودشان را در كنار آن طشتى كه پر از آب بود مى‏گذاشتند و آن زن هم دست خودش را مى‏گذاشت و بيعت مى‏كرد و همانطور كه مى‏دانيد آب هادى است، هادى الكتريسيته است، اگر شما در طشت آبى دو سيم برق را قرار بدهيد، ارتباط برق برقرار مى‏شود، برق در آب جريان پيدا مى‏كند. روحاً و از نظر معنى هم زمانى كه حضرت در گوشه‏اى دستشان را در طشت مى‏گذاشتند و در گوشه ديگر آن زن دستش را قرار مى‏داد، از طريق آب، ارتباط برقرار مى‏شد و حضرت بيعت مى‏گرفتند.

همانطور كه گفتيم چون جهاد بر زنان واجب نيست و در اين بيعت، شرايط جنگ؛ كشته شدن و كشتن نبود، لذا به "بيعت نسوان" معروف شد. امّا تفاوت عرفانى‏اى هم در بين اين دو بيعت يعنى در بين بيعت عقبه اولى و عقبه ثانى هست.

در بيعت عقبه اولى، كه بيعت اسلامى است، پيامبر (ص) همانطور كه عرض كردم مسأله جان و مال را جزء شروط قرار ندادند و در مقابل مسأله بهشت را هم به‏طور مستقيم قرار ندادند ولى در بيعت عقبه ثانى، مسأله كشته شدن در راه خدا و يا به عبارت ديگر فروختن جان و مال به‏خداوند، مطرح بود و صورت عرفانى قضيه را مطرح مى‏كرد كه انسان در راه خدا از همه چيز خودش بايد بگذرد، از جان و از مال و همه چيز خودش بايد بگذرد، از اينرو بيعت عقبه ثانى بيعت ايمانى بود.

مشترىّ من خدايست، او مرا

مى‏كَشَد بالا كه اللَّهُ اشْتَرى

خونبهاى من جمال ذوالجلال

خونبهاى خودخورم كسب حلال(28)

اصولاً در تمام اديان ورود به دين به واسطه عهد و پيمان بستن )بيعت( و قبول شرايط و آداب خاصّ و متفاوتى بوده است كه بايد آن را انجام مى‏دادند تا اتّصال معنوى ميان شخص و بزرگ آن دين پيدا شود. مثلاً در دين حضرت مسيح(ع)، غسل تعميد شرط مسيحى شدن است و حتّى اگر پدرومادر فرزندى، مسيحى باشند، او بايد غسل تعميد يابد تا رسماً مسيحى شود.

مريم دل نشود حامله زانفاس مسيح

تا امانت زنهانى به نهانى نرسد

از اينرو حتّى خود حضرت عيسى (ع) هم به‏حضور يحيى(ع) آمد، تا غسل تعميد يابد و به‏محض اينكه چشمش به‏عيسى(ع) افتاد، در مقابل حضرت عيسى(ع) تواضع كرد و گفت: اين تو هستى كه بايد مرا غسل بدهى. ولى عيسى(ع) فرمود: حالا دوره توست و تو بايد مرا غسل تعميد بدهى و زمان آنكه من غسل تعميد بدهم نرسيده است و خواهش كرد او را غسل تعميد بدهد.(29) منظور آنست كه شرايط ورود به هر دينى به‏طور مجزا و مشخص و مربوط به خودش تعيين شده(30) كه در اسلام از آن تعبير به بيعت شده است. خداوند هم به‏دنبال همان آيه خريد جان و مال در مقابل بهشت، مى‏فرمايد: اين وعده در تورات و انجيل و قرآن آمده و كسى كه به عهد خويش با خداوند وفا كند بشارت به اين بيعت مى‏دهد و آن را فوز عظيم مى‏داند.(31)

از نظر لغوى واژه بيعت از ريشه بيع گرفته شده. بيع در اصل كلمه به‏معنى خريد و فروش به‏طور كلّى است و سپس به‏معنى عهد و پيمان بستن است كه با نهادن دست راست بيعت‏كننده در دست راست بيعت گيرنده )مصافحه( تحقّق مى‏يابد. اين رسم پيش از ظهور اسلام در ميان اعراب رايج بوده است. پس از ظهور اسلام اوّلين بيعت علنى پيامبر سه سال پس از بعثت پس از نزول آيه: وَاَنْذِرْ عَشيرَتَكَ الْاَقْرَبينَ(32) بود كه ايشان از گروهى كه نزديك به چهل تن از فرزندان عبدالمطلب در مجلسى دعوت به بيعت كردند و سه بار تكرار فرمودند و هر بار على (ع) اجابت فرمود و به‏همين مناسبت اين بيعت به "بيعت عشيره" مشهور شد. و بيعت علنى ديگر همان بيعت عقبه اولى و سپس عقبه ثانى بود.

در هر خريد و فروش سه ركن وجود دارد: مشترى كه خريدار است، متاع و كالا(33)، و بالاخره فروشنده. در بيعت ايمانى اين سه ركن عبارتند از: خريدار كه خداوند است. فروشنده: شخصى است كه وارد دين اسلام شده (توسط پيامبر يا شخص مأذون از جانب ايشان)؛ متاعى هم كه معامله مى‏شود جان و مال است.

به اين ترتيب رسول اكرم(ص) مردم را به بيعت عام نبويه داخل در اسلام مى‏كردند ولى اين صرفاً قبول دعوت ظاهرى بود و از اين‏جهت به جنبه نبوى پيامبر(ص) مربوط مى‏شد و مسلمانانى را هم كه مستعد ايمان و طى كردن عقبات آن بودند به بيعت خاصه ولويه مشرّف به شرف ايمان مى‏كردند و اين به‏جنبه ولوى پيامبر ارتباط داشت. مقاتله مذكور در آيه هم مقاتله با دشمنان خارجى در جهاد اصغر و با دشمن نفس در جهاد اكبر است كه شرط لازم سلوك الى‏اللَّه مى‏باشد.

امّا بيعت ايمانى را قبل از اين هم، يعنى قبل از اينكه در دين اسلام و يا اديان ديگر باشد، خداوند از بندگان خود گرفته است. كى؟ در روز الست، در روز ازل، در روزى كه بندگان خودش را آفريد و آنها را مخاطب به خطاب: اَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ(34)؛ آيا من خداى شما نيستم؟ قرار داد و در جواب، انسانها تكويناً عرض كردند كه بله، تو خداى ما هستى. و به‏اين ترتيب عهد و پيمان ازلى بين آنها و خداوند بسته شد كه او را به ربوبيّت و خود را به عبوديّت قبول كنند و انسانها با اين عهد و پيمان به‏اين عالم پا مى‏گذارند. به اين بيعت، "بيعت تكوينى" گفته مى‏شود و بيعت ايمانى درحقيقت تجديد همين بيعت است. و البته اگر انسان‏ها به آن بله روز الست وفادار بمانند و به بيعت تشريعى تجديد عهد تكوينى كنند و در عهد خويش راسخ باشند، بنا برآيه شريفه: اَوْفُوا بِعَهْدى اُوفِ بِعَهدِكُمْ(35)، مژده امان را از جانب محبوب خويش خواهند يافت.

حقّاكز اين‏غمان برسد مژده‏امان

گر سالكى به عهد امانت وفا كند

اين بيعت چنانكه گفتيم در همه اديان بوده و اصولاً شرط ورود به دين است. در اسلام نيز اختصاص به‏زمان پيامبر(ص) نداشته است و ائمّه اطهار(ع) نيز بيعت ايمانى مى‏گرفتند و همين امر باعث شده بود كه خلفا تصوّر كنند كه بيعت براى قيام مى‏گيرند. البته در صدر اسلام بيعت اسلامى و ايمانى هردو بود و بسيارى اوقات از هم تفكيك نمى‏شد و يكجا بيعت مى‏گرفتند. ولى پس از رحلت پيامبر(ص) كه اسلام رسميت يافت و به‏تدريج دين آباء و اجدادى شد، بيعت ايمانى به‏طور كلّى امتياز يافت و بيعت اسلامى بجز موارد بسيار خاصّى مثل ورود شخصى به دين اسلام اخذ نمى‏شد. دليلى و شاهدى هم وجود ندارد كه اين بيعت نسخ شده يا مختص زمان ظهور باشد و بيعت در زمان غيبت با اهل آن نيز عقلاً و نقلاً لازم است. از جمله اينكه در دعاى عهد نقل شده كه من هرروز عهد و بيعتى را كه با امام عجّل اللَّه تعالى فرجه بر گردن دارم تجديد مى‏كنم.(36)

البته ناگفته نماند كه خلفاى بنى‏اميه يا بنى‏عباس نوعى بيعت از مسلمين مى‏گرفتند و بر اين امر اصرار زياد داشتند چنانكه يزيد اصرار داشت از حسين(ع) بيعت گيرد كه البته اين بيعت براى قبول حكومت و انقياد بود و اين بيعت ربطى به بيعت ايمانى ندارد و آنها اصولاً حق انجام چنين كارى را نداشتند. پيامبر(ص) زمانى كه از شخصى بيعت مى‏گرفت، در لحظه‏اى كه عهد و پيمان مى‏بست و شرايط بيعت را به او اعلام مى‏كرد، در آن زمان پيامبر، خودش نبود كه بيعت مى‏گرفت، اين خداوند بود كه بيعت مى‏گرفت. در لحظه اخذ بيعت و اشتراى جان و مال، پيامبر در خداوند فانى شده بود. ازاينرو در آيه شريفه مى‏فرمايد: اِنَّ اللَّهَ اشْتَرى؛ يعنى، خداوند مشترى است درحالى كه درصورت ظاهر پيامبر(ص) بيعت مى‏گرفت و مصافحه مى‏نمود و اِنَّ الَّذينَ يُبايِعُونَكَ اِنّما يُبايِعُونَ اللَّه(37) در حق پيامبر رسيد و درحقيقت دست پيامبر، دست خدا بود كه يَدُاللَّهِ فَوْقَ اَيْديهِمْ(38)؛ دست خدا بالاى دست آنهاست. بيعت شجره هم كه به‏دليل رضايت الهى، به "بيعت رضوان" نيز معروف شد،(39) درحقيقت تقويت و تأكيد بيعت ايمانى براى ازدياد ايمان بوده است.

رسول اكرم براى اينكه بيعت ايمانى فراموش نشود و اگر خللى در ايمان مسلمين ايجاد شده زائل گردد، گاهى خصوصاً به هنگام جنگ اين كار را مى‏كردند يعنى تقويت بيعت مأخوذ مى‏كردند تا به فرموده قرآن سكينه بر دلهاى مؤمنين نازل شود و ايمان ازدياد يابد: لِيَزْدادُوا ايماناً مَعَ ايمانِهِمْ(40). و اين بيعت، بيعت خاص الخاص بود. چنانكه در سال ششم هجرت در جريان صلح حديبيه وقتى علائم ضعف ايمان را در بعضى اصحاب ديدند، عده‏اى از مؤمنين را دور درختى جمع نمودند و خودشان هم در ميان نشستند و به آنها فرمودند كه به دور اين درخت دايره‏وار بنشينند و با يكديگر مصافحه و بيعت كنند و اين بيعت را هريك با ديگرى انجام دهد تا به شخص ايشان برسد.

موضوع بيعت چنان اهميّت داشت كه چون عثمان در اين حادثه غايب بود و از جانب پيامبر به مكّه رفته بود، ايشان يك دست مبارك خود را دست عثمان محسوب كرده و به دست ديگر دادند و فرمودند: اين دست به‏نيابت از دست عثمان بود. و آنهايى هم كه بيعت ايمانى مى‏كردند هريك در مرحله‏اى از ايمان قرار داشتند چنانكه براى عمر در همين جريان شك پيدا شد و حتّى به پيامبر عرض كرد: شما گفتيد ما به زودى داخل بيت‏الحرام مى‏شويم. پيامبر فرمود: چرا، ولى آيا گفتم همين امسال چنين خواهد شد؟ ولى در مورد على(ع)، وى پس از بيعت ايمانى با پيامبر در همه‏جا و خصوصاً به‏كرات در جنگها امتحان خود را با موفقيت داد. على نمونه كامل دادن جان و مال در راه خدا بود. از جمله در ليلةالمبيت در شبى كه كفّار عرب از قبايل گوناگون قصد داشتند پيامبر را به‏قتل برسانند، با مقدماتى كه در جريان بيعت دو عقبه فراهم شده و اهالى يثرب پيامبر را دعوت به هجرت كرده بودند، در شب هجرت پيامبر(ص) به على(ع) فرمود: آيا حاضرى امشب در بستر من بخوابى؟ على (ع) عرض كرد: من اگر در بستر شما بخوابم شما زنده و به سلامت از مكّه خواهيد رفت و جان شما به سلامت خواهد بود؟ پيامبر فرمود: بلى. على(ع) عرض كرد: جان صد همچون منى به‏فداى شما باد و بدون اينكه چون و چرايى كند، در بستر پيامبر خوابيد؟ چون او جان خودش را در روز اول به هنگام عهد بستن ايمانى در طبق اخلاص در راه خداوند قرار داده بود. پيامبر آن شب به‏سلامتى رفتند و آيه كريمه: وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرى نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ(41) در شأن على (ع) نازل شد و على (ع) بار ديگر از عهده امتحان ايمانى برآمد. ولى ابوبكر كه در خدمت ايشان بود اين حالت على را نداشت. او نيز بيعت ايمانى نموده و خدمات زيادى در زمان حيات پيامبر(ص) در راه استقرار اسلام كرده بود با اين‏حال دغدغه خاطر داشت و ناراحت بود و از جان خود مى‏ترسيد. در داخل غار ابوبكر بيم داشت كه دشمنان حمله كنند و او و پيامبر را به‏قتل برسانند. حضرت حالت او را درك كردند ولى در همان لحظه خداوند مقرّر فرمود كه عنكبوت در جلوى غار تارى بتند كه هركس از جلوى آنها رد بشود تصور كند كه ماهها و سالهاست كه كسى وارد آن غار نشده است. در داخل غار هم پيامبر به او فرمودند كه سمت راست خودت را نگاه كن، سمت راست خودش را نگاه كرد، ديد شطى است، قايقى آماده براى حركت. فرمودند: سمت چپ خودت را نگاه كن. سمت چپ خود را نگاه كرد، ديد كه دو اسب راهوار آماده است براى اينكه حضرت و او را از مهلكه نجات دهد. و به‏نظر برخى از مفسّرين قرآن شأن نزول آيه چهلم سوره توبه(42) ابوبكر است كه پيامبر به او فرمود: اندوهگين مباش كه خدا با ما است و در اين هنگام سكينه قلبيه براى او نازل و آرام شد.

به‏هر تقدير تفاوت مراتب ايمانى ميان اصحاب پيامبر مثلاً بين على و ابوبكر وجود داشت. بين انبيا و اوليا نيز اين تفاوت احوال و مقامات وجود داشته است. چگونه؟ بدين‏ترتيب كه مثلاً حضرت موسى (ع) زمانى كه خواست وارد وادى ايمن بشود كفشها و يا به‏عبارت ديگر نعلين خودش را از پا درنياورد. نعلين يكى اشاره به مال و ثروت دنيا است و ديگرى اشاره به زن و همسر و غيره و همان‏طورى كه مى‏دانيد موسى(ع) داراى زن و فرزند و حشم و گوسفندان زيادى بود و علاقه زيادى هم به آنها داشت. او وقتى كه وارد وادى ايمن شد نعلين خودش را از پا درنياورد. ندا رسيد كه اى موسى، زمانى كه به حضور ما مى‏آيى نعلين خودت را از پا درآور و بدون نعلين به‏حضور بيا: فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ اِنَّكَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً.(43) بايستى نعلين خودش را از پا درمى‏آورد و يا به عبارت ديگر ترك كامل تعلقات دنيايى مى‏كرد. پس نعلين را طبق دستور خداوند از پا درآورد و بعد به‏حضور رسيد. ولى در مقابل، رسول‏خدا، محمد بن عبداللَّه (ص) در شب معراج، زمانى كه خواست به حضور برسد نعلين خودش را از پا درآورد و با پاى برهنه وارد شد. در اين‏حال ندا رسيد كه اى محمد نعلين خودت را به پا كن كه گرد نعلين تو، افتخار عرش ماست.

موسى (ع) در مقامى بود كه بايد بدون توجّه به جنبه ظاهر و دنيا و قطع تعلّق كامل به‏حضور رسد ولى پيامبر (ع) چون جامع ظاهر و باطن است، در عين پرداختن به ظاهر قلباً متوجّه اوست. به اين دليل معراج پيامبر ما هم جسمانى بود و هم روحانى. در عين توجّه به جسم، سير باطنى و روحى فرمود. در آن مقام، خداوند فرمود: يا محمّد اَنا و اَنْتَ و ما سِوىَ ذلك خَلَقْتُهُ لِأجْلِكَ؛ اى محمّد من هستم و تو. من، دنيا و آنچه كه در آن هست براى تو خلق كرده‏ام. پيامبر در جواب عرض مى‏كند: يا ربّ اَنْتَ و انا و ما سِوى ذلك تَرَكْتُهُ لِأجلك. پروردگارا تو هستى و من (ادب مى‏كند، اول نام خدا را عرض مى‏كند) من از دنيا و آنچه كه در آن است كه فرمودى براى تو خلق كرده‏ام گذشتم براى لقاء تو و ديدار تو.

اين تفاوت حالاتى بود كه بين انبياء وجود داشت. در بين مؤمنين و مسلمين و عبادت‏كنندگان هم همواره اين حالات و اين تفاوتها وجود دارد. همانطورى كه على(ع) در نهج‏البلاغه آنها را به سه گروه تقسيم كرد. بهشت هم مطابق همين تقسيم‏بندى، داراى مراتب است. على (ع) مى‏فرمايد: گروهى هستند كه خداوند را به رغبت و ميل به بهشت عبادت مى‏كنند. عبادت اينها عبادت تجّار است، عبادت سوداگران است كه كارى را مى‏كنند تا نفع اخروى ببرند.

الهى زاهد از تو حور مى‏خواهد شعورش بين

به جنت مى‏گريزد از درت يارب قصورش بين

گروهى هم هستند كه خداوند را از ترس جهنم و عذاب آخرت مى‏پرستند. اينها عبادتشان، عبادت بردگان است. مزدورانى هستند كه از روى ترس عبادت مى‏كنند و اگر عقاب الهى نبود شوقى به‏بندگى او نداشتند.

امّا گروه آخر گروهى هستند كه خداوند را فقط به خاطر خودش و شكر نعمت‏هايش عبادت مى‏كنند، به‏خاطر لقاء خودش و بخاطر وصال خودش و بدون چشم‏داشت به بهشت او و حور و غلمان، اينها آزادگانند كه عبادتشان از سر آزادگى است. چرا كه در بند ترس از جهنم و ميل به بهشت نيستند و چون در بند حق هستند، آزاده‏اند(44). مصداق شعر حافظ هستند كه "من از آن روز كه در بند توام آزادم."

اين سه گروه هر يك بنابر شاكله‏اش، عبادتى كه مى‏كنند هر كدام لياقت يكى از مراتب بهشت را دارند. گروهى لياقت پايين‏ترين مرتبه را دارند. پايين‏ترين مرتبه بهشت، بهشت شير و عسل و حور و غلمان است. آن دو گروه اوّل پاداش عمل خود را در اين مرتبه مى‏يابند ولى بالاترين مراتب، جنّة اللقاء است، جنّت خود اوست كه فقط بندگان خاصّش حق ورود دارند و خداوند درباره‏شان مى‏فرمايد: يا ايَّتُها النَّفسُ المُطْمئنةُ اِرْجِعى اِلى ربِّك راضيةً مَرْضيةً فَادْخُلى فِى عبادى و ادْخُلى جَنَّتى:(45) اى كسى كه نفس تو، نفس مطمئنه است و به‏اطمينان و آرامش قلبى رسيده به سوى پروردگارت باز گرد، در حالى كه تو از او خشنود و او از تو خشنود است و جزء بندگان من شو و به بهشت من داخل شو.

 وقتى كه مى‏فرمايد: وَادْخُلى جَنَّتى(46)؛ يعنى، به جنت من درآى. جنّت من كدامست؟ جنّة اللقاء؛ كسى مى‏تواند وارد جَنة اللقاء بشود كه از همه چيز، از دنيا و آخرت بگذرد.

در كلاه فقر مى‏بايد سه ترك

ترك دنيا، ترك عقبى، ترك ترك

كسى مى‏تواند به لقاء او برسد كه در قيد دنيا و آخرت نباشد و آنچنان وارسته باشد كه به مقام ترك ترك برسد. اين سه گروه در ميان تمام ياران و صحابه انبيا و ائمّه‏اطهار و بزرگان دين وجود داشته‏اند. همان‏طورى كه در ميان صحابه على(ع) هم وجود داشتند. خود على (ع) در مقامى بود كه به‏محبوب خويش عرض مى‏كرد: ما عَبدتُكَ خوفاً مِن نارك و لا طمعاً فى جَنّتك بل وَجَدتُكَ اهلاً لِلعِبادَةِ فَعَبدتُك؛ او مى‏گفت: پروردگارا من ترا نه از ترس آتش دوزخ و نه به طمع بهشت عبادت مى‏كنم بلكه چون ترا فقط شايسته بندگى و عبادت مى‏دانم و معبود من تو هستى، بندگى تو مى‏كنم. امّا ياران على همه در يك مقام نبودند. همه آنها كه با جان و دل با على(ع) بودند خدا را اينسان عبادت مى‏كردند ولى بقيه هريك به‏نحوى از على جدا شدند و بلكه گمراه گرديدند. على(ع) ميزان طاعت و بندگى بود و عبادات همه به ترازوى على سنجيده مى‏شود و به‏همين دليل ولايت على(ع) شرط قبولى طاعات است.

آن راكه دوستى على نيست كافر است

گو زاهد زمانه و گو شيخ راه باش

كسانى كه از صراط مستقيم على(ع) منحرف شدند به سه عنوان معروف شدند: ناكثين و قاسطين و مارقين. اينها مسلمانانى بودند كه يا ميل به دنيا و يا عدم توجّه به حقيقت ولايت و يا زهد خشك – از نوع عابدان تاجر – مانع از آن شد كه در زمره ابرار باشند. ناكثين، بيعت خود را شكستند و بر على شمشير كشيدند. حضرت على(ع) عايشه و طلحه و زبير را ناكث خواند. اينها پيروان حضرت بودند كه عهد شكستند و ناكث يعنى پيمان‏شكن شدند(47). ديگر، قاسطين بودند. قاسط از ريشه قسط به‏معناى عدل و داد است ولى قاسط به‏معناى ظالم است. حضرت على(ع) معاويه و پيروانش را قاسطين ناميدند.

در جنگ صفين عمروعاص كه به مكر و حيله معروف بود، زمانى كه مشاهده كرد جنگ معاويه عليه على(ع) در حال شكست خوردن است، به لشكريان دستور داد كه قرآن‏ها را بر سر نيزه كنند و على(ع) كه اين مطلب را ديد و مى‏دانست حيله‏اى بيش نيست و براى اينست كه آنها را فريب بدهد، دستور داد كه توجهى به بالابردن قرآنها برروى نيزه نكنند و تا پيروزى كامل، به حمله ادامه بدهند. در اين هنگام در بين لشكريان على(ع) همهمه افتاد كه به حرمت قرآن، جنگ متوقف گردد. آن گروه لشكريان على هم كه فقط توجّه به ظاهر دين داشتند و متوجّه نبودند كه قرآن، صامت است و مبيّن مى‏خواهد و قرآنِ ناطق على(ع) است، گوش به نصايح على ندادند و لذا به جنگ ادامه ندادند و كار به حكميت كشيد درحالى‏كه حقيقت قرآن، على بود. قرآن ناطق على بود. روايت است كه: تمام قرآن در سوره حمد جمع است و سوره حمد در بسم اللَّه الرحمن الرّحيم و بسم اللَّه الرحمن الرّحيم هم در باء بسم اللَّه و باء بسم اللَّه در نقطه زير باء جمع است و على فرمود: انا نقطه تحت الباء؛ من نقطه زير باء هستم(48). بدين قرار عده‏اى از ايشان سرپيچى كردند و قتلشان را واجب دانستند. عدّه‏اى از اصحاب خاص على كه بيعت ايمانى با ايشان كرده بودند، در جريان حكميت از ايشان جدا شدند و به سبّ و لعن حضرت پرداختند و حضرت على(ع) ايشان را مارق خواند يعنى كسى كه از دين خروج كرده، از دين برگشته است. خوارج جزو پيروان خاص حضرت بودند. اينها مردمى بودند زاهد، شب زنده‏دار، قارى قرآن و متشرّع. قائم‏الليل و صائم‏النهار بودند ولى چون توجّه به مقام ولايت على(ع) نداشتند، از دين خارج گشتند هرچند ظاهراً مسلمانانى عابد و زاهد بودند. ولى چون اينها از ابتدا به دنبال ظلم نبودند و بيعت ايمانى هم با حضرت بسته بودند ولى بعداً منحرف شدند، حضرت پس از فريب خوردن درباره‏شان فرمود: بعد از من خوارج را نكشيد زيرا اينها برخلاف معاويه به‏دنبال حقيقت بودند ولى به‏سبب ظاهربينى گمراه شدند ولى معاويه و عمروعاص از اوّل دنبال باطل بودند و به مقصود خود رسيدند.

در مورد ساير ائمّه از جمله حسين بن على (ع) نيز اين حكم مصداق داشت. در ميان ياران و همراهان ايشان نيز اين سه گروه وجود داشتند، با عقايد و سليقه‏هاى مختلف و نيّات متفاوت در دين‏دارى و عبادت كه هريك به‏گونه‏اى فكر مى‏كردند و توجّه نداشتند كه ميزان امام است و در قول و فعل بايد از ايشان تبعيت كنند. زمانى كه حضرت امام حسن(ع) كه متخلّق به حلم و صبر و خوددارى بود، بنابر مصالحى با معاويه مصالحه كرد، امام حسين(ع) از همان لحظه از اين مصالحه ناراحت بود ولى از آنجايى كه امام حسن امام و مقتدا و پيشواى او بود تبعيت امام را واجب مى‏دانست و اطاعت كرد و قبول فرمود ولى روحيه غيرت و شهامت او، جنگاورى او، آنچنان بود كه اصولاً حاضر نمى‏شد چنين مصالحه‏اى با يزيد بكند. معاويه هم كه حسين بن على (ع) را مى‏شناخت و از غيرت او، از شهامت او، از روحيات او اطّلاع داشت، به يزيد توصيه كرده بود كه از حسين بن على بيعت نخواهد. البته اين را كه عرض مى‏كنم العياذ باللَّه، ايرادى به حسن بن على(ع) نيست. هر يك از ائمّه و بلكه اولياى دين داراى خصوصيات و حالات خاصى است مربوط به خودش. حسن داراى آن خصوصيات بود و حسين داراى اين خصوصيات. همه ائمّه، نور واحدى هستند ولى هريك تكليف الهى‏اش با ديگرى متفاوت است و در عين‏حال زمينه و مقدمات ظهور امام ديگر را فراهم مى‏آورد. از اينرو مرحوم آقاى نورعليشاه در صالحيه فرمايند: »اگر حلم حسنى نبودى شجاعت حسينى بروز ننمودى.«(49) به هر تقدير معاويه به‏عنوان وصيت به يزيد توصيه أكيد كرد كه از حسين بيعت نخواهد. ولى وقتى معاويه در سال شصت هجرى مرد، يكسال بعد از اين قضيه، يزيد بدون توجه به‏وصيت پدر، خودش توسط والى مدينه از حسين تقاضاى بيعت كرد و به والى مدينه پيغام داد كه به نزد حسين مى‏روى و از او تقاضاى بيعت مى‏كنى يا اينكه سر او را براى من مى‏آورى. والى مدينه به‏حضور حضرت رسيد و پيغام يزيد را هم به ايشان داد. حسين بن على در جواب فرمود: "بيعت همچو منى و همچو اويى هرگز." و درست هم بود، بيعت حسين بن على، نوه پيامبر اكرم(ص)، فرزند على بن ابى‏طالب، برادر حسن بن على (ع)، امام وقت، قلب عالم امكان با مرد فاسق و فاجرى همچون يزيد چگونه امكان داشت؟ مجدداً يزيد پيغام داد كه برو و پيغام من را به حسين برسان، به حسين بگو يا بيعت و يا جنگ.

اين بار، حسين سه روز مهلت خواست و سه شبانه روز بر مزار متبرّك جدّ بزرگوارش رسول خدا نشست و گريست و سر به سنگ مزار مبارك گذاشت و سخت گريست كه در يكى از اين لحظات خواب بر او مستولى شد. در عالم رؤيا جدّ بزرگوارش، رسول خدا را ديد كه فرمود: حسين جان به طرف عراق حركت كن كه خداوند ترا كشته مى‏خواهد ببيند. حسين از خواب برخاست، تكليف روشن شد وضعيت معلوم گرديد. مشخص شد كه چه بايد بكند. جواب والى مدينه و يزيد را داد كه بيعت غيرممكن است و هركارى كه مى‏خواهيد بكنيد، بكنيد. اين قضيه در ماه رجب، در مدينه اتفاق افتاد. حضرت بلافاصله حركت كردند به سوى عراق و به‏طورى كه مى‏نويسند در روز تولد خودشان كه سوم شعبان باشد وارد مكّه شدند و از ماه شوال تا شروع مناسك حج را در مكّه بودند. ولى در اين مدّت مرتباً از كوفه براى حضرت پيام مى‏آمد، پيك مى‏آمد كه چرا در مكّه ماندى و چرا حركت نمى‏كنى. كوفيان منتظر شما هستند. شما بايستى بر ما حكومت كنيد. شما والى حقيقى كوفه هستيد و مرتباً از حضرت دعوت مى‏كردند كه حضرت براى دردست گرفتن زمام امور به آنجا حركت كند. ولى حضرت تحمّل مى‏كردند. چرا؟ چون كوفيان را مى‏شناختند و سابقه كوفيان و عمل كوفيان با پدر بزرگوارشان هرگز از خاطر نمى‏رفت. بالاخره مراسم حج نزديك شد حضرت تصميم گرفتند كه مراسم حج را انجام بدهند و سپس برطبق خوابى كه ديدند و جدّ بزرگوارشان در خواب به ايشان امر كرده بود به سمت عراق حركت كنند، عمل نمايند. مناسك شروع شد، حضرت، محرم شدند تا مناسك را به‏انجام برسانند. از طرفى دشمنان يعنى قواى يزيد هم محرم شدند. ولى چه احرامى؟ احرامى كه در زير لباس احرام، مسلّح به‏سلاح شده بودند كه خون حسين بن على را در مسجدالحرام بريزند. چون يزيد عقيده و ايمانى نداشت. براى او فرق نمى‏كرد كه خون حسين بن على در كجا ريخته شود. براى او مهم نبود كه در مسجدالحرام يا در جاى ديگرى باشد، چون در مسجدالحرام، همانطور كه از اسمش مستفاد مى‏شود، ارتكاب به اعمال خاصّى در محدوده آنجا حرام است از جمله قتل نفس و كشتن انسان. از طرفى حسين بن على جاسوسهايى داشتند كه خبرها را برايشان مى‏آوردند. از جمله خبر رسيد كه عده‏اى از ياران يزيد در زير لباس احرام مسلّح به‏سلاح هستند و قصد دارند كه خون شما را در حرم بريزند.

حسين بن على ترجيح داد كه حرمت خانه حفظ بشود و خون او ريخته نشود اين بود كه در روز هشتم ذى‏الحجّه تصميم خويش را به ترك مناسك اعلام فرمود. ولى اين كار، دليل بر اين نبود كه از كشته‏شدن مى‏ترسيد. چرا؟ به‏دليل اينكه در عاشورا اين مسأله را ثابت كرد. ياران حضرت در مقابل تصميم ايشان كه مناسك را نيمه‏كاره بگذارند و به‏طرف عراق حركت كنند بنابر شاكله نفسانى و دينى خويش اختلاف‏نظر پيدا كردند. سه گروهى را كه حضرت على(ع) مشخص كرده بودند، حسين بن على هم آنها را از هم تفكيك فرمود. آنها خودشان در مقابل تصميم حضرت عملاً تقسيم شدند. همان يارانى كه قبلاً عرض كردم كه هريك به طمعى آمده بودند، طريقى را دنبال كرد. عده‏اى زاهد و ظاهرپرست، مناسك حج را ادامه دادند و گفتند، ما به‏روش پيامبر عمل مى‏كنيم. مناسك حج را تمام مى‏كنيم. آنها به‏طمع بهشت يا خوف از جهنم چنين كردند. حتّى نوشته‏اند كه عدّه‏اى طومار بر عليه حسين امضاء كردند همانطور كه براى على(ع) طومار امضاء كردند. همان زمان كه اصحاب معاويه قرآن را بر سر نيزه‏ها كردند و گفتند كه على از دين رسول خدا خارج شده است. عدّه‏اى هم براى حسين(ع) طومار امضا كردند كه حسين از دين جدّش خارج شده و مناسكى را كه محمدبن عبداللَّه جدّ بزرگوارش انجام مى‏داد، انجام نداده است و در موقع انجام، آن را ترك كرده است. البته عدّه‏اى هم او را همراهى كردند. درحالى كه حج واقعى، حجى بود كه حسين(ع) انجام داد و حاجيان واقعى، حسين و آن گروه اصحاب او بودند كه در روز عاشورا كشته شدند. كسانى كه دعوت حسين را كه دعوت حق بود تلبيه گفتند. رمى جمره؛ يعنى، دورى از دشمنان حسين كردند و جان خويش را اسماعيل‏وار در راه خدا دادند.

از امام رضا(ع) نقل است(50)  كه مى‏فرمايد ابراهيم (ع) زمانى كه خواست به‏دستور خداوند اسماعيل را قربانى كند گوسفندى از بهشت رسيد. و ندا رسيد كه اى ابراهيم اين گوسفند را به جاى فرزندت قربانى كن. در آن لحظه به دل ابراهيم گذشت كه ايكاش آن گوسفند را خداوند نمى‏فرستاد و من فرزندم اسماعيل را قربانى مى‏كردم تا دلم به‏درد بيايد و در اثر اين آزردگى خاطر و صبرى كه مى‏كنم، خداوند مقام رفيعى براى من قرار مى‏داد. در اين هنگام، خداوند ندا داد كه اى ابراهيم بهترين و محبوب‏ترين بنده ما نزد تو كيست؟ ابراهيم عرض كرد: بهترين و محبوب‏ترين بنده تو محمد(ص) است. مجدداً خداوند از او سؤال كرد كه فرزند تو عزيزتر است يا فرزند حبيب من؟ ابراهيم عرض كرد: فرزند حبيب تو. خداوند فرمود: اگر فرزند حبيب من به‏دست عدّه‏اى كه خودشان را پيرو دين او مى‏دانند با فجيع‏ترين وضعى سر از تنش جدا كنند، بيشتر دل تو به درد مى‏آيد يا اينكه تو با دست خودت سر فرزندت اسماعيل را از تن جدا كنى؟ ابراهيم عرض كرد: اگر سر فرزند حبيب تو را چنين از تن جدا كنند، دل من بيشتر به درد مى‏آيد. خداوند مى‏فرمايد كه اى ابراهيم، روزى خواهد آمد كه گروهى كه خود را پيرو حبيب ما محمد(ص) مى‏دانند سر فرزند او را از تن جدا مى‏كنند و درنهايت بى‏رحمى خون او را به‏زمين مى‏ريزند و هيچگونه توجهى به اين نمى‏كنند كه با اين كار مستوجب عذاب من مى‏شوند. در اين هنگام ابراهيم دلش به‏درد آمد و اشك ريخت و گريه كرد در اين هنگام رسيده است كه خداوند فرمود: ما اين آزرده‏خاطرى تو و دردى كه در دل تو نشست و اشكى كه به‏خاطر فرزند حبيب ما ريختى با اجرت براى فرزند خودت، اگر او را كشته بودى، معاوضه مى‏كنيم و مقام رفيعى براى تو قرار مى‏دهيم.

اين قربانى عظيم همانطور كه خداوند فرمود حسين بود. كسانى كه با حسين از مكه حركت كردند و دعوت او را لبيك گفتند و تكبيرگويان تا زمين كربلا او را همراهى كردند، درحقيقت حج واقعى را آنها انجام دادند. چرا؟ به‏دليل اينكه آنهايى كه ماندند خانه گل را طواف كردند ولى آنهايى كه با حسين به كربلا رفتند و در عاشورا شهيد شدند، طواف خانه دل كردند. چون در آن هنگام دل حسين بن على خانه خدا بود كه مى‏فرمايد: قلب المؤمن بيت اللَّه. قلب حسين بن على محل خدا بود چون حسين ولىّ وقت بود و خدا در قلب او بود و اينها طواف خانه خدا يعنى قلب حسين را كردند پس آنها واقعاً طواف خانه خدا را كردند.

بدين‏ترتيب ياران حقيقى حسين كه شوق لقاء اللَّه در دل داشتند به راه خودشان ادامه دادند تا اينكه رسيدند به‏جايى كه لشكر حرّ هم نزديك آنها رسيد. لشكر حرّ، سايه به سايه در كنار حسين بن على حركت مى‏كرد. حرّ نهايت ادب را در طول راه نسبت به حسين بن على ابراز مى‏كرد ولى ناگاه قاصدى آمد به‏نام مالك بن نصير كندى كه از جلوى حسين(ع) رد شد ولى به ايشان سلام نكرد و خودش را به حرّ رساند و پيام را به حر داد. او كاغذ را باز كرد و خواند. ديد كه پيام براى او آمده كه حسين بن على را سعى كن در هر كجا كه هست متوقّف كنى و سعى كن كه حتى‏المقدور در زمينى باشد بدون آبادى و بدون امكان دسترسى به آب. او را محاصره كرده و از حركتش به هر طريقى كه شده جلوگيرى كن. حرّ آمد به‏حضور حضرت و درنهايت تواضع عرض كرد كه المأمور معذور، براى من پيغام آورده و امر كرده‏اند كه شما را در سرزمينى بى‏آب و آبادانى و بدون دسترسى به آبادى متوقف و محاصره كنم. حضرت فرمودند: تو كه مى‏دانى من تنها نيستم، من اگر خودم بودم همه‏چيز را تحمل مى‏كردم. من با اهل بيتم هستم، با خانواده‏ام هستم، زن همراهم هست، اطفال خردسال همراهم هستند. اينها نياز به‏خوراك دارند. بگذاريد كه ما لااقل به يكى از آباديهاى ديگر مانند قادسيه يا جاى ديگرى حركت كنيم. حرّ گفت: نه، به هيچ‏وجه اجازه ندارم بگذارم شما قدمى از قدم برداريد.

حضرت در اين هنگام متغيّر شدند و فرمودند: برو كه مادرت به‏عزايت بنشيند. حرّ عرض كرد: چه كنم كه نمى‏توانم نام مادرتان را بياورم؛ چون مادر حسين بن على فاطمه زهرا(ع) بود. حضرت نام زمين را سؤال كردند و متوجّه شدند كه نام آن كربلاست. فرمودند كه اينجا محل كرب‏وبلا است، محل عروج ماست، اينجا محل شهادت ماست، اينجا محلى است كه ما به‏محبوب مى‏پيونديم. پس دستور فرمودند كه بارها را به‏زمين بگذارند و خيمه را بزنند. البته فرمودند كه قبل از اينكه خيمه‏ها زده شود در پشت خيمه‏ها، خندق كنده بشود و داخل آن خار و خاشاك ريخته شود. چرا؟ به‏دليل آنكه همان‏طورى كه عرض كردم حسين بن على بسيار غيرتى بودند و اين احتياط را مى‏كردند كه مبادا شب و يا ناهنگام دشمن از پشت حمله كند و وارد خيام اهل بيت شود. در كنار آن هم چادر بزرگى را براى اجتماعات زدند. اجتماعات جنگى و اقامه نماز جماعت و جمع شدن لشكر. در طول اين مدت اياب و ذهاب ياران حسين هم زياد بود. عدّه‏اى مى‏رفتند و عدّه‏اى هم مى‏آمدند. عدّه‏اى حسين را ترك مى‏كردند و عدّه‏اى به حسين اضافه مى‏شدند. يعنى اين را مى‏خواهم عرض كنم كه درضمن اين مدت حضرت دستورات لازم را براى تمام كارها صادر فرمودند. براى هركس مأموريت خاص خودش را تعيين كردند و به او محوّل فرمودند تا عصر تاسوعا. در طول اين چند روز لشكريان مختلف مرتّباً به‏دشمن اضافه مى‏شدند و در آباديهاى اطراف اسكان مى‏يافتند. در عصر روز تاسوعا آخرين لشكرى كه وارد زمين كربلا شد، شمر بود با پرچم قرمز. زمانى كه حسين بن على پرچم قرمز را ديد، استرجاع فرمود. فرمود: قاتل من آمد. شمر كه فرمانده يكى از لشكريان بود، ضمناً، حامل پيامى هم بود براى عمرسعد كه اگر قادر نيستى و شهامت اين را ندارى كه جنگ كنى، فرماندهى كل قوا را به ديگرى واگذار كن. او غلامش را صدا زد و تير و كمان خواست. تير كمانش را آوردند و رو كرد به لشكريان خود و گفت كه شما شاهد باشيد و در حضور يزيد شهادت بدهيد كه اولين كسى كه جنگ را شروع كرد من بودم. و تيرى به‏طرف خيام حضرت پرتاب كرد. از طرفى شمر هم پيام را برد حضور امام حسين. او شرفياب شد و گفت كه من آمده‏ام و دستور دارم كه جنگ را در اوّلين فرصت شروع كنم. حضرت فرمودند كه من هنوز ترتيب كاملى براى اهل بيت خودم نداده‏ام، هنوز كارهاى لازمى دارم كه بايد آنها را انجام بدهم و اگر كه موافقت كنى چند روز ديگر جنگ شروع شود. شمر گفت: نه، اگر شما براى فردا صبح قبول اين امر را نكنيد، شبانه جنگ را شروع خواهيم كرد. حضرت در يك حالت و شرايط بسيار سخت و ناگوارى قرار گرفته بودند كه چاره‏اى نداشتند جز اين كه قبول كنند. لذا فرمودند: بسيار خوب.

حضرت نماز مغرب و عشا را اقامه كردند. پس از اقامه نماز خطابه‏اى براى يارانشان كه در خيمه بودند ايراد كردند. گفتند كه اينها كه در اين سرزمين جمع شده‏اند، همه براى گرفتن جان من آمده‏اند و با شما كارى ندارند و شما خودتان را به‏زحمت نيندازيد و جان خودتان را به‏خطر نيفكنيد و برخيزيد و برويد. حسين (ع) فرمود: من بيعت خود را از گردن همه شما برداشتم. هركس كه مى‏خواهد برود. همانطور كه مى‏دانيد عدّه‏اى رفتند. كه البته هنگام رفتن هريك از آنها، حضرت دم در ايستاده و سرشان را پايين انداخته بودند تا آنها را نبينند كه كسى خجالت بكشد. عدّه‏اى خداحافظى كردند و رفتند. عدّه‏اى خداحافظى نكردند و رفتند. عدّه‏اى دست حضرت را بوسيدند و رفتند. عدّه‏اى دست نبوسيده، رفتند. حضرت هيچ نفرمودند. ولى هريك از آنها كه مى‏رفتند حالت تيرى داشت كه به قلب مبارك وارد مى‏شد، چون آنها قلب عالم امكان را تنها مى‏گذاشتند و مى‏رفتند. آنها به‏خاطر جيفه دنيايى مى‏رفتند، آنها به بيعت ايمانى خويش كه دادن جان و مال در راه خدا بود، وفا نكردند. همه كه رفتند، دو گروه يكى صحابه و ديگرى اهل بيت باقى ماندند. حضرت به‏آنها هم توصيه كردند كه شما هم جان خودتان را حفظ كنيد و برويد. كسى با شما كارى ندارد. با من كار دارند. فردا با كشتن من معركه تمام مى‏شود، شما هم نزد خانه و خانواده خودتان برويد. در اين هنگام عباس بن على برادر رشيد و بزرگوار حسين بن على (ع) به پاى ايشان افتاد. دقايق زيادى در روى پاهاى حسين گريست. از زمين برنخاست. حضرت شانه‏هاى او را گرفتند و از زمين بلند كردند و فرمودند: عباس جان چرا گريه مى‏كنى؟ من كه بيعتم را از گردن تو برداشتم و تو را آزاد كردم و گفتم كه به‏هر كجا كه مى‏خواهى برو. او گفت: درد من همين است و جگرم از همين مى‏سوزد كه برادرم، مولايم، بيعتش را از گردن من بردارد. اگر شما بيعتتان را از گردن من برداريد من به كجا بروم؟ به كى رو بياورم؟ در روز حشر جواب رسول خدا جواب على مرتضى را چه بدهم؟ به خدا قسم كه اگر هزار بار مرا قطعه‏قطعه كنند و قطعات بدن من را بسوزانند و خاك آن را به‏باد بدهند و مجدداً به‏دنيا بيايم باز دست از دامن تو برنمى‏دارم و باز در ركاب تو مى‏جنگم. اين چنين اهل بيت وفادارى خودشان را نسبت به حسين اعلام كردند.

در مقابل صحابه هم بودند. محمد بن بشير حضرمى از صحابه بود براى او پيام آوردند كه فرزندت در جنگ طبرستان اسير شده و اگر براى آزادى او نروى و چيزى پرداخت نكنى فرزند ترا خواهند كشت. او جوابى نداد، وقعى ننهاد بر اين مسأله. رفتند حضور حضرت و عرض كردند كه چنين مطلبى است. حضرت او را احضار كردند، به‏حضور حضرت آمد. حضرت مقدار زيادى هدايا و مقدارى پول به او مرحمت كردند و فرمودند: بشير من بيعتم را از گردن تو برداشتم. تو برو و با خيال راحت فرزندت را آزاد كن و به‏زندگى خودت و زن و فرزندت برس. بشير نگاهى به‏چهره و سيماى آسمانى حسين كرد و گفت: حسين جان، زن و فرزندم به فداى تو، من تو را تنها بگذارم، به‏خاطر فرزندم و بعد سراغ تو را از كاروانها بگيرم، از كاروانها بپرسم كه حسين من كجاست؟ حاشا و كلّا كه لحظه‏اى تو را تنها بگذارم. هرگز از تو جدا نخواهم شد تا زمانى كه نفس داشته باشم، تا زمانى كه خون در رگهاى من باشد. حضرت به او دعا فرمودند. در اين هنگام آنهايى كه خلاصه ايمان بودند، ماندند. ماندنى‏ها ماندند و رفتنى‏ها رفتند. آنهايى كه متعهّد به بيعت ايمانى خويش بودند، آنهايى كه عبادت خدا را به‏دليل لقاء او مى‏كردند، عاشقان و آزادگان ماندند. در اين هنگام حضرت در بين دو انگشت وَلَوى خود مقامات آنها را نشان دادند كه قَلبُ المؤمِن بَين اِصبعى الرحمن(51). اينها در بين دو انگشت حضرت مقامات خودشان را در آن مرتبه بهشت كه جنت لقاى حق بود، ديدند. لذا شور و شوق و وجد ديگرى براى جنگ پيدا كردند. در اين‏جا بحث بين اصحاب و اهل بيت پيش آمد. اهل بيت مى‏گفتند كه اوّل ما بايد به‏ميدان برويم. صحابه ادب مى‏كردند و مى‏گفتند كه خير، تا ما جان در بدن داريم، بايد از شما حفاظت كنيم. اين بحث ادامه داشت تا اينكه صبح عاشورا شد. صبح عاشورا بالاخره تصميم بر اين گرفته شد كه اوّل صحابه بروند.

از آن طرف حرّ كه از امراء لشكر دشمن و بلكه نفر دوّم بود، در شرايط بسيار سخت روحى قرار گرفته بود نمى‏دانست چه بكند، نمى‏توانست به‏روى حسين و فرزندان و ياران او شمشير بكشد. عقل به او حكم مى‏كرد كه امر لا تُلْقُوا بِاَيْديكُمْ اِلَى التَّهْلُكَةِ(52) را بشنو ولى عشق مى‏گفت شتاب كن و برو. جيفه دنيا را ترك كن. در دلش خلجانى بود. پس تصميم خود را گرفت. از لشكرش جدا شد، جلو آمد، چون بسيار باشهامت و غيور بود. لشكريانش فكر كردند كه قصد دارد به‏تنهايى به جنگ اقدام كند و لشكريان حسين را بكشد. ولى هر چند قدم كه جلوتر مى‏رفت، آهسته‏تر و لرزان‏تر مى‏رفت. ناگهان در محلى متوقّف شد، چكمه‏ها را از پاى درآورد. آنها را پر از خاك و سنگ كرد و به‏گردن انداخت. دستها را به‏زمين، زانوها را به زمين، حركت كرد تا به در خيمه حسين آمد و امان خواست. اشك‏ريزان عرض كرد: العفو، العفو، العفو. حسين بن على فرمود: تو كيستى؟ عرض كرد كه من شرم دارم نام خود را به‏زبان آورم. حضرت به‏جلو خيمه آمدند؛ ديدند كه حرّ است. فرمودند كه به داخل خيمه بيا. با ما چكار دارى؟ گفت: نه به‏داخل خيمه نمى‏آيم. اجازه دهيد همينجا عرض كنم. حضرت فرمود: چرا؟ گفت: من نگرانم كه به‏داخل خيمه شما بيايم و يكى از طفلان شما مرا ببيند. من اولين كسى بودم كه آب را به‏روى شما بستم. شرم دارم كه در چشمان طفلان شما نگاه كنم. من حاضر نيستم به داخل خيمه بيايم فقط توبه من را بپذيريد. بيعت مرا بپذيريد. اجازه بفرماييد كه من اوّلين كسى باشم كه مالم و جانم را در راه شما مى‏دهم. حضرت توبه‏اش را پذيرفتند و با او بيعت ايمانى كردند و در حقّش دعا فرمودند. اذن جنگيدن خواست، حضرت به او اجازه دادند. حركت كرد و انصافاً شجاعانه جنگيد، آن چنان جنگيد كه در همان حمله اول چندين نفر را به دَرَك واصل كرد. ولى ناگاه لشكريان ديدند كه نمى‏توانند با او مقابله كنند. قدرت او، قدرت ديگرى است. نيروى ايمان به او نيروى زائد بدنى هم داده بود. او را تيرباران كردند به‏طورى كه تير در تمام اعضاء بدنش نشست، از چشم و سر و گوش و دهان و به ناگاه از اسب افتاد. امام به بالين او شتافتند. چون در روز عاشورا هريك از صحابه كه از اسب به‏زمين مى‏افتاد، حضرت شخصاً به‏بالين او مى‏رفتند. به بالين حرّ هم رفتند و سر او را در دامن گرفتند. حرّ زمانى كه به در خيمه حسينى آمده بود، حالت جذبه‏اى برايش پيش آمده بود كه قادر نبود چشم از چشم حسين بن على بردارد. نگاه به چشمان حسين بن على مى‏كرد و اشك مى‏ريخت. در آن زمان هم كه سر بروى زانوى حسين داشت، چشم از چشم حسين بر نمى‏داشت. اشك مى‏ريخت و به‏پيشانى مبارك حسين نگاه مى‏كرد. حضرت نگاهى به او كردند و اشكها را از چشمانش پاك كردند و فرمودند كه الحقّ مادر تو اسم بامسمّايى بر تو گذاشت. الحقّ تو آزاده هستى در دنيا و آخرت.

به‏همين نحو، يك به يك اصحاب رفتند و شهيد شدند و تا آن موقع هيچ يك از اصحاب اجازه نداد كه اهل بيت به‏ميدان روند. ولى بالاخره نوبت به اهل بيت رسيد. اوّلين نفرى كه از جوانان اهل بيت اذن ميدان خواست على‏اكبر فرزند نوجوان حسين بن على بود. على‏اكبر شباهت عجيبى به رسول اكرم داشت كه حسين بن على مى‏فرمودند كه هروقت چشمم به على‏اكبر مى‏افتد گويى رسول خدا را زيارت مى‏كنم. على‏اكبر عرض كرد كه پدرجان اذن رفتن ميدان مى‏خواهم. حضرت اندكى به او نگريستند و اشك ريختند. على‏اكبر سريع به لشكر حمله كرد. با شجاعت جنگيد و تعداد زيادى از آنها را كشت ولى تشنگى بر او غلبه كرد. عطش زيادى داشت. طاقت نياورد و به نزد پدر آمد و عرض كرد: پدرجان العطش، العطش. پدرجان تشنگى مرا كشت. حضرت فرمودند: تو كه مى‏دانى آبى نيست، تو كه مى‏دانى طفلان خردسال ما آب ندارند، و فرمودند كه اميدوارم كه از دست جدّت رسول خدا سيراب شوى. على‏اكبر بازگشت. فرمايش حضرت نيروى تازه‏اى به او داده بود، ولى به‏محض اينكه به لشكريان دشمن رسيد، نانجيبى با نيزه محكمى به پهلوى على‏اكبر ضربه زد به‏طورى كه به رو به‏روى اسب افتاد و فرياد زد: پدرجان پدرجان جدّم مرا سيراب كرد. نگران نباش فرزندت عطشان نيست، از دست جدّش سيراب شد و بدين‏ترتيب على‏اكبر به مقام رفيع شهادت رسيد. جوانان اهل بيت همه رفتند و تنها عباس پرچم‏دار حسين در حضور ماند. عباس بن على نيز به‏حضور حسين آمد و عرض كرد: مولاى من، آقاى من. چون هرگز عباس در طول زندگى حسين بن على را برادرجان، اخى، مخاطب قرار نداده بود. اذن رفتن به ميدان خواست. حضرت فرمودند: تو پرچم‏دار من هستى، تو هم مى‏خواهى مرا تنها بگذارى؟ عرض كرد: مولاى من از شقاوت آنها خسته شده‏ام. از ناجوانمرديشان خسته شده‏ام. تحمّل اين همه ناجوانمردى را در مقابل ولىّ وقت ندارم. اجازه بدهيد زودتر راحت شوم. حضرت فرمودند: پس قبل از آنكه بروى و جنگ كنى، برو به طرف شريعه، شايد بتوانى مختصرى آب براى بچه‏هاى تشنه بياورى. اطاعت امر كرد. مشكى برداشت و با اسب خود به كنار شريعه فرات رفت. در آنجا وقتى كه از اسب پياده شد، خواست آب بنوشد. ناگاه لبهاى خشكيده حسين و اهل بيت به‏يادش آمد و گفت خدايا مرا ببخش.

شراب عشق چنان مست كرد سقّا را

نخورد آب و به دشمن سپرد دريا را

حتّى مى‏نويسند اسب او نيز آب نخورد. عباس مشكى را پر از آب كرد و به‏دوش راست انداخت. لشكريان دشمن ديدند و گفتند كه اين مشك آب اگر به حسين و عباس برسد و آنها سيراب شوند نيروى تازه مى‏گيرند. پس حمله كردند و ظالمى با تيغ دست راست عباس را قطع كرد. عباس بلافاصله مشك را بردوش چپ داد. ظالم ديگرى دست چپش را قطع كرد. عباس فوراً با دندان مبارك مشك را به‏دهان آورد. از دور شخص ديگرى دهان و مشك و سينه او را با هم هدف قرار داد. عباس بى‏طاقت شد. مشك آب ريخت و عباس از اسب به زمين افتاد. اينجا تنها جايى بود كه عباس فرياد زد: برادرجان مرا درياب. حسين سراسيمه به بالين وى دويد. صحنه دلخراشى بود. عباس عرض كرد: برادرجان آيا به‏عهد و پيمانم وفا كردم؟ آيا از من راضى هستى؟ حضرت فرمودند كه من از تو راضى هستم خدا هم از تو راضى است. در اين هنگام عباس با تنى پاره‏پاره و به حالتِ راضيةً مرضيه جان داد.

در اين لحظه حسين يكه و تنها در ميان هزاران هزاران نفر لشكريان ابن سعد قرار گرفت كه مى‏نويسند هفت بار حمله كرد و هر بار برمى‏گشت براى اينكه اهل خيام آرامشى پيدا كنند. و فرمود: من هربار كه مى‏روم و برمى‏گردم، تكبير مى‏گويم. حسين در هر حمله تعداد زيادى را كشت تا اينكه جدّ و پدر بزرگوارش را زيارت كرد كه فرمودند: حسين جان اگر اين چنين جنگ كنى كه همه اينها را خواهى كشت. ما امشب بهشت را به‏خاطر تو آذين بسته‏ايم. ما منتظر قدوم تو هستيم. حضرت برگشتند و تصميم خود را گرفتند و با وجود اين كه مكرّر اتمام حجّت كرده و خودشان را معرفى نموده بودند مجدداً خودشان را معرّفى كردند و به‏جلو رفتند كه ناگاه همان مالك بن نصير كندى كه در ابتدا پيام براى حرّ آورده و به حسين سلام نكرده بود از پشت شمشيرى بر فرق مبارك وارد كرد. آنچنان ضربت شديد بود كه برنس حضرت را شكافت و به سر مبارك اصابت كرد. خون از سر حضرت جارى شد. دراين هنگام ابوالجنوب يا ابوالحتوف سنگى بر پيشانى حضرت زد. خون پيشانى و سر به‏هم آميخته و چشمان حضرت را گرفت. حضرت خون را از چشمان پاك مى‏كردند ولى مرتباً خون‏ريزى افزايش پيدا مى‏كرد. پس دامن پيراهن عربى را بالا زدند و خواستند خون سر و چشم را پاك كنند كه قلب مباركشان، قلب عالم امكان، در مقابل خورشيد درخشيدن گرفت، ناگاه ابن سعد فرياد زد: حرمله چه مى‏بينى؟ حرمله تير زهرآلودى را رها كرد و در قلب مبارك حضرت جاى گرفت. حضرت سعى كردند كه تيغ را دربياورند. خون‏ريزى بيشتر شد. در اين هنگام ظالمى تيغى بر پهلوى مبارك زد. آن‏چنان ضربت شديد بود كه حضرت از اسب به حالت سجده به زمين افتاد. سر بر خاك كربلا به‏حالت سجده كه كمال حالات انسانى است، نهادند. در حال وحدت و كثرت بودند. هنوز جان داشتند. درحضور پدر و جدّشان با خداى خود مشغول رازونياز بودند و از طرفى هم فرموده بودند كه از اهل خيام كسى جلو نيايد.

مدتى طول كشيد كه حضرت در حالت سجده بودند. در خيام ولوله‏اى افتاده بود لشكريان ابن سعد هم حيران بودند كه ملعونى گفت: حسين بسيار غيور است و اگر زنده باشد و به خيام او حمله كنيم، او تحمّل نخواهد كرد و عكس‏العمل نشان خواهد داد. پس تصميم گرفتند كه به خيام حمله كنند. وقتى به خيام حمله كردند، سروصداى پاى اسبان و سمّ اسبان حضرت را از حالت وحدت به حالت كثرت برگرداند. حضرت با زحمت خون و خاكى را كه روى چشم مباركشان بود، پاك كردند و بلند شدند و بر نيزه‏اى كه داشتند تكيه دادند و ايستادند. نگاه كردند ديدند كه قواى دشمن به خيام حمله مى‏كند. با حالت ضعف فرياد زدند كه اى بى‏حيا مردم اگر مسلمان نيستيد لااقل آزاده باشيد. اوّل كار مرا تمام كنيد و بعد به خيام من حمله كنيد. در اين هنگام شمر رسيد. هوا منقلب شد، بادهاى مخالف وزيدن گرفت. شمر به‏روى سينه حضرت نشست، زينب سراسيمه به دنبال حضرت مى‏چرخيد. به دور بچه‏ها مى‏گشت. به‏دنبال برادرش، به‏دنبال عزيزش مى‏گشت. ناگاه ديد شمر بروى سينه حضرت نشسته و خنجر به گردن حضرت گذاشته. حضرت فرمودند: برو، دور شو. او طاقت نمى‏آورد و نگاه به چشمان مبارك برادر مى‏كرد. چگونه از برادرى جدا شود كه لحظات آخر زندگى را طى مى‏كند. در اين هنگام شمر درنهايت بى‏رحمى سر مبارك را از تن جدا كرد. زينب سراسيمه، دوان دوان به سر جنازه بدون سر آمد. قدرت ولوى و قدرت ايمان او نيرويى به او داد كه جنازه را بلند كرد و به مدينه منوره رو نمود و عرض كرد: يا رسول اللَّه اين قليل قربانى را از آل ابراهيم خليل بپذير. همان قربانى عظيمى كه به ابراهيم خليل وعده داده شده بود.

يا حسين      يا حسين         يا حسين

 

پا نوشتها:

25) سوره توبه، آيه 111.

26) در قرآن كريم (سوره بلد، آيات 10 – 2) لفظ عقبه ذكر شده است و خداوند درباره انسان مى‏فرمايد: وَ هَدَيْناهُ النَّجَدَيْنِ فَلَا اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ وَ ما اَدْريكَ مَا الْعَقَبَةُ؛ و دو راه پيش پايش ننهاديم؟ و او در عقبه داخل نشد و تو چه دانى كه عقبه چيست؟ مراد از عقبه، عقبات نفس است كه هيچ گذرگاهى سخت‏تر از آنها نيست واز اينرو مفسّرين قرآن عقبه را منزلى از صراط دانسته‏اند و به جهت دشوار بودنش حتى گفته‏اند: هفتاد منزل از پل صراط است كه تا اين منازل پيموده نشود به جنّت حق نتوان رسيد.

27) شرح اين بيعت و شروط مأخوذ در آن در آيه 12 سوره ممتحنه آمده است:

 يا اَيُّهَا النَّبِىُّ اِذا جاءَكَ الْمُؤْمِناتُ يُبايِعْنَكَ عَلى اَنْ لا يُشْرِكْنَ بِاللَّهِ شَيْئاً وَ لا يَسْرِقْنَ و لا يَزْنينَ وَ لا يَقْتُلْنَ اَوْلادَهُنَّ وَ لا يَأْتينَ بِبُهتانٍ يَفْتَرينَهُ بيْنَ اَيديهِنَّ و اَرْجُلِهِنَّ وَ لا يَعْصينَكَ فى مَعْرُوفٍ فَبايِعْهُنَّ وَاسْتَغْفِرْلَهُنَّ اللَّهَ اِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحيمٌ.

28) مثنوى معنوى، به اهتمام توفيق سبحانى، دفتر دوم، ابيات 2443 – 4.

29) در انجيل متى (ترجمه قديم فارسى، انجمن پخش كتب مقدسه، باب سوم، ص 4) چنين آمده است: "آنگاه عيسى از جليل به اردن نزد يحيى آمد تا از او تعميد يابد. امّا يحيى او را منع نموده، گفت: من احتياج دارم كه از تو تعميد يابم و تو نزد من مى‏آيى؟ عيسى در جواب وى گفت: الان بگذار زيرا كه ما را همچنين مناسب است تا تمام عدالت را به كمال رسانيم. پس او را واگذاشت. امّا عيسى چون تعميد يافت…".

30) چنانكه گفته شد در تمام اديان و حتى قبايل سنتى بستن عهد و پيمان مرسوم بوده، منتهى با آدابى مختلف كه مطابق مقتضيات آن دين يا قبيله بوده است و بدون اين معاهده تازه وارد را متدين به آن دين و نه اهل آن قبيله مى‏شناختند. حتّى در دين يهود كه اكنون فرزند به‏صرف داشتن پدرومادر يهودى، يهودى شناخته مى‏شود نيز حتماً در اصل بايد معاهده‏اى بوده باشد كه عيسى مسيح(ع) با تأكيد بر غسل تعميد آن را احيا كرد.

31) در ادامه آيه 111 سوره توبه مى‏فرمايد: يُقاتِلُونَ فى سَبيلِ اللَّهِ فَيَقْتُلُونَ وَ يُقْتَلُونَ وَعْداً عَلَيْهِ حَقّاً فِى التَّوْراتِ وَالْاِنْجيلِ وَالقُرْانِ وَ مَنْ اَوْفى بِعَهْدِه مِنَ اللَّهِ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ الّذى بايَعتُمْ بِه وَ ذلِكَ هُوَالْفَوْزُ الْعَظيمُ.

32) سوره شعرا، آيه 214: خويشاوندان نزديكت را بيم ده.

33) منظور از كالا اعمّ از مبيع و ثمن است و در اينجا مبيع، جان و مال و ثمن، بهشت است.

34) سوره اعراف، آيه 172.

35) سوره بقره، آيه 40: به عهد من وفا كنيد تا من هم به عهد شما وفا كنم.

36) اللّهم اِنّى اُجَدِّدُ لَه فى هذا اليوم و فى كلّ يومٍ عَهداً و عقداً و بيعةً فى رَقَبَتى )مفاتيح الجنان، دعاى عهد(.

37) سوره فتح، آيه 10: كسانى كه با تو بيعت مى‏كنند درحقيقت با خدا بيعت مى‏كنند.

38) سوره فتح، آيه 10.

39) درباره اين بيعت و ابلاغ خشنودى الهى، آيه 18 سوره فتح نازل شد كه مى‏فرمايد: لَقَدْ رَضِىَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنينَ اِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ فَعَلِمَ ما فى قُلُوبِهِمْ فَاَنْزَلَ السَّكينَةَ عَلَيْهِمْ وَ اَثابَهُمْ فَتْحاً قَريباً؛ خداوند از مؤمنين هنگامى كه با تو در زير درخت بيعت كردند، خشنود گشت و دانست كه در دلشان چه مى‏گذرد پس سكينه بر آنها نازل كرد و فتحى عظيم پاداش داد.

40) سوره فتح، آيه 4: تا بر ايمانشان بيافزايد.

41) سوره بقره، آيه 207: از مردم كسى هست كه جان خويش را براى يافتن رضايت الهى مى‏فروشد.

42) اِلاّ تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ اِذْ اَخْرَجَهُ الّذينَ كَفَرُوا ثانِىَ اثْنَيْنِ اِذْ هُما فِى الْغارِ اِذْ يَقُولُ لِصاحِبِه لا تَحْزَنْ اِنَّ اللَّهَ مَعَنا فَاَنْزَلَ اللَّهُ سَكينَتَه عَلَيْهِ وَ اَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْها: اگر او را يارى نكنيد، خدا ياريش كرد، آن هنگام كه كافران او را بيرون كردند. يكى از آن دو وقتى كه در غار بودند به همراهش مى‏گفت: اندوهگين مباش خدا با ما است. پس خدا سكينه خود را بر او فرستاد و با لشكرهايى كه شما نمى‏ديديد نيرومند كرد.

43) سوره طه، آيه 12: كفشت را از پاى درآور كه اينك در وادى مقدّس طُوى هستى.

44) قال على(ع) عليه‏السّلام: اِنّ قوماً عَبَدوا اللَّهَ رغبةً فتِلكَ عبادةُ التُّجار و اِنّ قوماً عبدوا اللَّهَ رهبةً فَتِلكَ عبادة العَبيد و اِنَّ قوماً عَبَدُوا اللَّهَ شُكراً فتلك عبادةُ الاحرار (نهج‏البلاغه، باب المختار من حكم اميرالمؤمنين على(ع)، حكمت شماره 237).

45) سوره فجر، آيات 30 – 26.

46) سوره فجر، آيه 30.

47) البته عايشه بيعت نكرد. منتهى چون با طلحه و زبير و غيرهما همراهى كرد، او را هم جزء ناكثين آورده‏اند.

48) ظاهراً و بنا بر گزارش‏هاى تاريخى در زمان حضرت على(ع) حروف عربى در خط كوفى مرسوم نقطه‏گذارى نشده بود و از اين‏رو اين حديث، ضعيف است. اصولاً اين قبيل اقوال جنبه رمز و كنايه دارد و اگر هم از حضرت على (ع) نباشد، چنانكه برخى آن را از امام ششم (ع) نيز نقل كرده‏اند، بنابر احاديثى ديگر كه حكايت از همين معنى دارد، در مورد ايشان صادق است.

49) صالحيه، حقيقه 209، ص 195.

50) تفسير صافى، ج 4، ص 279؛ به نقل از عيون اخبار الرضا.

51) قلب مؤمن بين دو انگشت خداوند رحمان است.

52) سوره بقره، آيه 195: خودتان را به دست خويش به هلاكت نياندازيد.