مکتوب فرمایشات حضرت آقای حاج دکتر نورعلی تابنده (مجذوبعلیشاه)، مجلس صبح شنبه ۹۶/۱/۱٢ – آقايان (عرفان به‌عنوان راه حل درک تناقضات)

Hhdnat majzoobaalishah96 10بسم الله الرّحمن الرّحیم

خداوند در خلقت جهان به طور کلی یک تناسبی و ارتباط صحیح بین اینها قرار داده است. هیچکدام بر دیگری تفوق ندارند، تفوقِ به‌اصطلاح سرنوشت‌ساز. هیچ حیوانی به حیوان دیگری جان نمی‌دهد یا جانش را بگیرد. دعوا می‌کنند، یک حیوان آن یکی دیگر را می‌کشد. یعنی چه می‌کشد؟ یعنی جان از تنش می‌رود. جان چیست؟ تنش چیست که جان از تنش می‌رود. این یک چیز ساده‌ای است که همه می‌بینیم، اصلاً پرسیدن ندارد. می‌گویند: فلان کس رفت. یعنی‌چه رفت؟ کی رفت این فلان کس که اینجاست الان می‌بینیمش مثلاً. چی رفت؟ یک چیزی که ما می‌گوییم رفت یعنی جانش. پس کی می‌بیند؟ ما که نمی‌بینیم. کی می‌بیند که این کجاست که این را بگوید بیاید برود. و بعد خود این جان که می‌گوییم: جانش رفت، خودِ این جان پا دارد!؟ دست دارد!؟ بال دارد!؟ که بال زد رفت! به کجا رفت!؟ همه‌ی اینها مسائلی‌ست که ما درباره‌اش فکر نمی‌کنیم، لازم نیست. می‌گوییم: رفت، رفت. این جهتش این است که ما یعنی بشر، خودش جزء طبیعت است. بر طبیعت تسلطی ندارد. خودش هم مثل همه‌ی جانداران – حیوانات – به دنیا می‌آید، جانی دارد، زندگی می‌کند بعد هم می‌رود. هیچ تسلطی بر یک حیوان دیگری ندارد. چرا این را تسلط نگیرید که ما مثلاً مورچه را می‌بینیم زیر پا لگد می‌کنیم. عمداً فرض کنید لگد می‌کنیم جانش از بین می‌رود. یعنی ما جانش را از بین نبردیم. جانش چی هست که از بین رفته است؟ همین‌جور چیزهای ساده را. منتها این بشر را که خداوند آفریده خب همه‌ی مخلوقاتش تحت اراده‌ی خودش هستند و همان‌جور رفتار… بشر هم همین‌جور مثل همه‌ی آنهای دیگر تابع اراده‌ی خداوند است. پس اینجایی که خداوند فرموده است که: «انی جاعلٌ فی الارض خلیفه» خداوند می‌گوید که مثل جاهای دیگر هم نیست، خیلی جاها هست خداوند به پیغمبر دستور می‌دهد می‌گوید: تو بگو، بگو: «انا بشرٌ مثلکم». پیغمبر از خودش گفته. یعنی خداوند گفته این‌جور اقرار کن که تو هم بشری هستی، به همه‌ی همجنس‌هایت اقرار کن: بگو من هم بشری هستم مثل شما. این دستور خداوند و اینکه فرموده است: اقرار کن، برای بشر یک طغیانی بار آورده. یعنی از خودش فکر می‌کند که آنهایی که خدایی فکر می‌کنند که جداگانه از راه دیگری فکر می‌کنند، اینهای دیگر هم خداوند اینقدر وسیله بهشان داده است، اینقدر هوش داده چیز داده که خودشان اختراع کنند. تا می‌گوییم: جان که می‌دهد؟ می‌گوییم… دارد می‌میرد جلویش را می‌توانند بگیرند، دیگر دوا می‌دهند، آمپول می‌دهند، چه می‌کنند، نفس می‌کشد خوب می‌شود. پس این دارد جان می‌گیرد. هر چیزی را بگویید بشر می‌گوید من. من یعنی یک شخص معینی، نوع بشر. می‌گوید: من بشر هستم. اینجا برایش طغیان پیدا می‌شود. می‌گوید: حالا منم. دیگر فکر نمی‌کند به خلقت خودش و اینها جواب بدهد که اگر اینجوری است پس چرا تو در شب زمستان به دنیا آمدی که مادرت هیچی هم نداشت، از گرسنگی و از سرما می‌لرزیدی؟ چرا صبر نکردی یک سال دیگر؟ چرا ثروتی به دست نیاوردی آنوقت به دنیا بیایی؟ همه‌ی اینها جواب ندارد. می‌گوییم به اختیار خودم که نبودم، به اختیارِ مادر بود یعنی به اختیار اعصاب و عضلات مادر بود که چه موقع این طفل را آماده‌ی خروج و آماده‌ی ورود به دنیا بکند. اینها همه برای این است که عیناً مثل اینکه شما یک عکس بزرگی که به اندازه‌ی این قابِ اینجا هست بخواهید توی آلبوم جا کنید. چه کار می‌کنید؟ یا باید از گوشه‌هایش ببرید یا تا کنید. خودِ همان نمی‌توانید جا دهید. بنابراین یک عکس را شما قادر نیستید توی آلبومتان جا کنید، چه‌جوری می‌گویید من خدا هستم؟ این تضاد را که در ذهن ما ایجاد شده و ایجاد می‌شود در ذهن هر کسی از ما که یک خرده فکور باشد و منصف باشد ایجاد می‌شود، این را خداوند یک راه حلی برایش پیدا کرد و آن راه حل «درجات عرفان» است. عرفان به طور کلی می‌گوید: بیا بشناس. پس تو که خیلی می‌خواهی همه چیز را بدانی بیا در عالم عرفان شروع کن به این که درس را بفهمی. یعنی بروی به مرحله‌ی آن که بفهمی جان را کی به تو داده است و این حرف‌هایی که زده چی هست. و به همه هم این راه را چیز نکرده، عده‌ای کمی ممکن است برسند به آنجایی که بفهمند. می‌شود مثل قضیه‌ی عطار. عطار دواخانه‌چی بود. قدیم البته داروسازی و طب یکی بود. جدا نبود. هر داروسازی طبیب هم بود، هر طبیبی داروساز هم بود، خودش می‌شناخت. عطار دواخانه‌ای دارد. در این داروخانه هم طبابت می‌کرد، مطبش بود و هم می‌آمدند دوا می‌خریدند ازش می‌بردند. یک روز درویش ژولیده‌ای آمد و یک چیزی دوایی خواست و بعد موقع رفتن و یا موقع پرداختِ پولش چانه می‌زدند، چانه می‌زد برای مثلاً یک قِران، که این می‌گفت تو آنجا گفتی چنین چنان بنابراین یک قران زیادتر از من گرفتی باید کم بدهی. او باز می‌گفت: نخیر باید بیشتر. به هر جهت سر یک قران چانه می‌زدند. با کی؟ با شیخ عطّار؛ یعنی متصدی دواخانه، یعنی کسی که ما حالا به‌عنوان عارف جلیل‌القدر می‌شناسیم، با این چانه می‌زد. بعد بالاخره شیخ عطار بهش گفت: تو که می‌گویی دنیا ارزشی ندارد و اینها، آنوقت سرِ یک قران با من اینقدر دعوا می‌کنی. تو پس چطور می‌خواهی جان بدهی؟ او گفت: می‌خواهی ببینی، بدانی چطور جان می‌دهم؟ شیخ عطار به شوخی گفت: بله. این همان‌جا وسط دواخانه دراز کشید، یک شالی انداخت روی خودش، یعنی مرده. هر چه منتظر بودند پا نشد… آن شال را برداشتند نگاه کردند دیدند مرده. واقعاً هم مرده. شیخ عطار از اینجا دیوانه شد. این چیست؟ چطوری؟ افتاد تو خطه‌ای که خودش هم از همان قبیل بود. این عرفان در واقع راه حل تناقضاتی بوده که در ذهن بشر هست. همین تناقضات در خلقت ماهی هست، در خلقت اسب، الاغ، شتر، همه‌ی اینها هست اما آنها زندگی‌شان را می‌کنند. شتر کماکان صبح‌ها پا می‌شود می‌رود علفش را می‌خورد، اما بشر است که در مورد اینها فکر می‌کند. پا می‌شود بعد می‌بیند گفته‌اند که خداوند بهش گفته است: چنین و چنان و اگر چکار بکنی عذابت می‌کنم و اینها. چه‌جوری میشه؟ این چه‌جور دنیایی است آن دنیایی که اینها می‌گویند، با این دنیایی که ما هستیم. ما چطور از آن دنیا به این دنیا آمدیم. این تناقضات در ذهنش پیدا می‌شود، آن‌وقت درک می‌کند، می‌تواند درک کند، به شرط این که در همین مسیر باشد. مسیر عرفان در واقع راه‌حل تناقضات و مشکلات بشر است. به هر اندازه که جلوتر برود، دقیق‌تر می‌فهمد حلِ مشکلات چه‌جوری است. حالا ان‌شاءالله خداوند ما را در این راه که افتادیم دستمان را بگیرد و راه ببرد. این راهی است که به سوی خودِ خدا می‌رود و از جانب خدا برای روندگانش آسایش می‌دهد. چون آسایش در کاخ‌ها و اتومبیل و ثروت نیست. آرامش، در آرامشِ روح است. که آرامش روح امروز خیلی کم است، ما می‌خواهیم آرامش روح بدهیم. ان‌شاءالله خداوند ببخشد.