تحول نفس در داستان‌های عامیانهٔ صوفیان (بخش دوم و پایانی)

tahavol nafs vدر داستان‌های عامیانه زندگی‌ به‌ جریان‌های واقعی و محسوس مـی‌پیوندد‌ امـا‌ در عرفان و تصوف‌ رویکردها پیچیده‌تر است. مثلاً به عشق و هفت مرحله در مثنوی غـرایب، سـروده رونق‌علیشاه کرمانی‌ می‌توان اشاره کرد. در سـرگذشت مـشتاق‌عـلی شاه صوفی و هنرمند مشهور(مقتول‌ به‌ سـال ۹۰۲۱)، کـه‌ بسیار واقع‌نگارانه به قلم آمد

tahavol nafsنویسنده: علی ذکاوتی قراگزلو

در داستان‌های عامیانه زندگی‌ به‌ جریان‌های واقعی و محسوس مـی‌پیوندد‌ امـا‌ در عرفان و تصوف‌ رویکردها پیچیده‌تر است. مثلاً به عشق و هفت مرحله در مثنوی غـرایب، سـروده رونق‌علیشاه کرمانی‌ می‌توان اشاره کرد. در سـرگذشت مـشتاق‌عـلی شاه صوفی و هنرمند مشهور(مقتول‌ به‌ سـال ۹۰۲۱)، کـه‌ بسیار واقع‌نگارانه به قلم آمده، عباراتی ساده و پراحساس دارد و درخور مقاله مستقلی است. امـا عـشق‌ صوفی همیشه همچون عشق بـابا کـوهی به وصـال نـمی‌رسد، بـلکه گاه‌ خونین‌ است.[۱]

در این داستان‌ها گاه شخصیت‌های تاریخی با هم خلط مـی‌شوند. مـثلاً در‌ داستان‌ مجدالدین چهره‌ تاریخی هولاکو‌ و چنگیر‌ چنین‌ شده است. همچنان‌که‌ بعضی‌ وقایع منسوب به مجد‌الدین‌ در تذکره اینجا به نام جمیل‌الدین آمده است. در تاریخ آمده وقتی مـجد‌الدیـن‌ کشته شد موی سر یک مغول‌ در‌ چنگش‌ بود‌ و نمی‌توانستند‌ بیرون‌ بیاورند تا موی را‌ بریدند.[۲] در این داستان آن مغول پسر هلاکو می‌باشد(همان: ۱۵۴). حال آنکه در واقع‌ تاریخ‌، آن زمان هنوز خود هـلاکو هـم‌ مـتولد‌ نشده‌ بود‌. اما‌ آنچه مـهم اسـت‌ ارزش نمادشناسانه‌ی مسئله است.

پیش‌تر نامی از مجالس‌العشاق به میان آوردیم. این کتاب نوشته کمال‌الدین‌ حسین‌ طبسی‌ و منسوب به‌ سلطان حـسین بـایقرا، پر از‌ داسـتان‌های‌ مشاهیر‌ ویژه‌ عارفان‌ است‌ و این داستان‌ها بعضاً پایـان غـم‌انگیز دارند تا قهرمان داستان خالصاً بسوی عشق الهی جذب شود.[۳]
در مجالس‌العشاق شیخ صنعان شخصیت تاریخی فرض شده و پیـر ارشـاد، شـیخ‌ عطّار است (همان: ۹۸).
در این صورت داستان شیخ صنعان یک مـصداق کامل از آنچه مطرح می‌کنیم خواهد بود. البته‌ تأویلات مربوط به قصه جدا از قصه است و برای هر قصه‌ ممکن‌ اسـت تـأویل مـناسب و مناسبتی یافت. همچنین در مجالس‌العشاق حافظ برای محبوب سروده است.

 دلم رمـیده لولی‌وشـی است شورانگیز                             دروغ‌وعده  و  قتّال‌وضع  و رنگ‌آمیز

 همچنین حافظ در اذهان‌ عامه‌ یک داستان کامل و مشهور دارد. او خمیرگیر زحـمتکشی اسـت کـه در بند عشق شاخ نبات می‌شود و برای رسیدن به وصال او، سر چاه‌ مـرتاض‌ عـلی بـه ریاضت و شب‌زنده‌داری‌ می‌پردازد‌ و همان‌جاست‌ که مکاشفه‌ای به او دست می‌دهد:

 دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادنـد

 و در هـمین غـزل است که سروده:

این همه شهد و شکر کز‌ سخنم‌ می‌ریزد                        اجر  صبری‌ست‌ کـز‌ آن شـاخ نباتم دادند

 اجر صبر بر این مبنا است که «دور جهان یکسره بر مـنهج عـدل اسـت» و البته جهان، همین عالم‌ محسوس نیست. اجر صبر از موضوعات داستان عامیانه‌ است‌: و برآورده شـدن آرزوهـای برآورده‌نشده‌ عوام در قالب یک شخصیت محبوب. نمونه‌ی دیگر، آذر کیوان صوفی اشراقی اسـت کـه در داسـتان بوستان‌ خیال، طلم زحل‌ [۴] که نحس است را تعبیه‌ نموده‌ و هم با‌ وصیت او قابل گشودن اسـت (مـحجوب، ۴۳۳۱:۳۷۶-۲۷۶). دیگر نسیم عیار در اسکندرنامه است که جایی‌ به صورت درویش سخنور ظـاهر مـی‌شود و کمتر مزدک عیار را مغلوب می‌نماید (کلیات هـفت جـلدی اسکندرنامه،۷۲۳۱:۹۶۲). در همین‌ داستان اسکندرنامه جاهایی هست که‌ وقتی قهرمان داستان در عشق شکست مـی‌خورده و سـر به صحرا می‌گذاشته و در شهرها بـه پرسـه مشغول مـی‌شده و در زمـره قـلندران در می‌آمده است.

“حاتم نامه‌” یا”هـفت سـیر حاتم‌” یا”سیاحت‌ حاتم‌‌” نیز قصه عامیانه دیگری است که از تلفیق بـین‌ حـاتم طائی و حاتم اصم (زاهد و صوفی مـشهور) صورت گرفته و بیان یـک عـرفان سالم مردمی است‌ (اسماعیلی،۲۸۳۱،ش ۳۷:۸۳). در داسـتانی‌ از‌ جـوامع‌الحکایات می‌خوانیم: زاهد و صوفی معروف، شقیق بلخی، ضامن سگبان امیر بلخ می‌شود کـه سـگ‌ [۵] شکاری امیر را گم کرده و سـه روز مـهلت‌ مـی‌خواهد که سگ را بـه امـیر‌ تحویل‌ می‌دهد و از آن پس به تـرک دنـیویات می‌گوید (همان:۴۴-۵۴).

 در قصه‌های صوفیانه جلوه‌هایی از چگونگی جذب و جذبه در تربیت و انسان‌شناسی از آن میان‌ تربیت کودکان بـه چـشم‌ می‌خورد‌. در‌ یکی از این داستان‌ها طی‌ مـاجراهای‌ عـجیب‌ و خارق‌العـاده‌ای کـودک‌ مـستعدی به جمع مریدان پیـر می‌پیوندد و پیر او را به شیوه‌ی صوفیانه و عارفانه تربیت می‌کند و او به‌ شایستگی‌‌ [۶] می‌رسد‌ [۷] و در‌ آن حین طفل در چهارسـالگی بـود و بابا‌ در‌ هشتاد و یک. بابا در پی تربیت وی شد و وی را مرید خود گردانید‌ و پرورش‌ وی به طریق اهل عسکر‌ و روسوم‌ ایشان می‌داد بـا جـامه‌های‌ فاخر، اسبان‌ [۸] عراقی و کمر و شمشیرهای مرصع، و دائم اوقاتش به شکار و چوگان و تیراندازی مصروف‌ می‌شد (همان:۸۶۸-۶۶۸)،(این یادآور آموزش‌ و پرورش‌ ایران قدیم، اسپارت و نمونه‌ای‌ از‌ تأثیر ترکیبی مکاتب یونانی و اسلامی بر تـصوف اسـت و در عـصر جدید آن‌ را می‌توان تا حـدی شـبیه بـعضی‌ توصیه‌های روسو در کتاب امیل هم دانست که شاید ناخواسته تحت تأثیر انسان‌شناسی‌ پیشامدرن‌‌ است) [۹]. در این قصه‌ها همچنین تأویلی از وحدت جهان (بـودشناسی صـوفیانه) و چـگونگی قدرت تصرف‌ در عالم مادی بیان می‌شود که شـفای بـیماران و نیز تحت تصرف درآوردن جن و پری به یاری‌ پیر‌ و مرشد و قطب‌ از آن جمله است. [۱۰] همچنین درباره‌ی احتمال برتری زنان بر مردان در مـراتب عـرفان و نـیز تأویلی از‌ حجاب زنان مطرح می‌شود.[۱۱]

از‌ جمله‌ خواب‌هایی‌ که به شـیخ بـرهان‌الدین مالقی از مشایخ‌ هند‌ نسبت‌ داده‌ شده‌ سه‌ واقعه‌ [۱۲] را در اینجا ذکر می‌کنیم. این قصه‌ها گونه‌ای شطح و طامات است که ساختار آنها رنگ قصه عامیانه هم دارد. شطح و طامات را صوفی در لحظات سـرمستی‌ و بـیخودی بروز می‌داد و از مواردی است که فقیهان با آن‌ مخالفت می‌ورزیدند و می‌گفتند که تفاوت شهود الهی و ربانی را باید به کمک‌ “کشف معصوم‌” (قرآن‌ کریم) از شهود کاذب و شیطانی‌ باز‌ شناخت. [۱۳] سالک پس از طـی راه‌ها و منازل بـهره‌مندی از”مواهب و  مـکاسب‌”در بـعضی از ایـن‌ قصه‌ها‌ گاه‌ بـه‌ آسـمان‌ هم راه می‌یابد‌.رسیدن‌ به آسمان و عروج به«عالی‌ترین‌ نقطه»نمادپردازی یکسان مرکز جهان است(ایلیاده،هـمان،ص ۵۱۱)،و انـسان بـا‌ خوردن‌…به‌ نحوی در حضور(آسمانی‌ها)سهیم مـی‌شود(ایـلیاده‌،هـمان‌،ص ۷۱‌).

بحث و نتیجه‌گیری

داسـتان‌هایی‌ که نقل شد نشان داد چگونه منطق قصه عامیانه با مراحل سلوک صوفیانه با تفاوت‌ مختصری همدوش می‌شود. روش تربیتی تصرف در نفوس که صوفیه به کار‌ می‌بردند فقط از انـواع اقناع‌ مدرسی (مدرسه‌ای) آن روزگار نبود بلکه شورافکنی برای سرمستی (سکر) و صحو و سپس فناء فی اللّه‌ بود. در برداشت صوفیانه، هرگونه تقلای انسان‌ها از جمله فراز‌ و فرود‌ عاشقانه در قصه‌های عامیانه آن، ناکامی در عشق مـبنا و مـایه مجاهده و صعود و نزول وجود نفسانی تحول شگرف در عاشق و گاه در معشوق است؛ چیزی‌که روانشناسان آن‌را تصعید (والایش) و جایگزینی‌ می‌نامند‌. البته گاه عقل کامل‌ فراتر از عشق است و نه معارض آن. در عرفان نـظری‌ “جـذب‌” است که با سلوک (مجاهده و تربیت‌ خانقاهی) هم‌ پیوندند‌ و گاه‌ عشق نتیجه سلوک است. ریاضت‌، رؤیا‌، کرامت، سرگردانی، صبر، همزیستی‌ با مذاهب دیگر و بـه دنـبال آن گشایش سختی‌ها او غلبه بر قـواعد سـخت و صعب و جانکاه طبیعت و حتی‌ غلبه بر جن‌ و پری‌ و مرگ مبنای عملی و نظری‌ تربیت‌ صوفیانه(به خصوص روایت مردمی آان)است. صوفی یا درویش انسانی اسـت مـتکی به‌ “امداد غیبی‌” و تـوکل کـه از بند و بندگی، ظاهری، ثروت، قومیت، و منزلت‌ “دنیوی‌” و حتی امکان و زمان رها‌ است‌. درویش به سبب اینکه از امداد غیبی بهره‌ می‌گیرد کارگشا نیز هست.

یک قصه عامیانه کامل با منطق ویـژه خـود طرح زندگینامه یک شخص حقیقی برای بازیابی خود [۱۳] واقع‌ می‌شود‌. آسمان‌، زمین، ملائک‌، جن و انس، تمامی قواعد سخت و صعب طبیعت حتی انواع موت‌ [۱۴] (اختیاری، غیراحترامی، موت ابیض و موت احـمر‌) و هـمچنین تمام اشـکال هولناک نابودی سرانجام پس‌ از سیر نمادسازی پیچیده‌ در‌ اختیار‌ پیر و مرشد کامل است. از جن و پری نباید ترسید چون آنـها هم مانند آدمیان دارای‌ نیکانند‌ که مطیع اوتاد و اقطابند. گاهی نیز جن عاشق انسان می‌شود و بخت او را می‌بندد و او را طلسم می‌کند. گاه چهره منفی درویش باعث طلسم شدن قهرمان داسـتان مـی‌شود.

داستان‌ها‌ و صحنه‌های‌ غریب‌ از نظر اشخاص داستان نشانه‌های‌ مجازی‌ نیستند‌ بلکه تبدل صور واقعی‌ هستند زیرا از نظر صوفیه انسان کامل، “عالم کبیر” است. رؤیای کشف استعداد و سیر دشوار تربیت‌ جـایگزین‌ رؤیـای‌ زایش‌ خارق‌العاده می‌شود؛ مسیر از حق به خلق‌ و به‌ عکس. این داستان‌ها، بیان رخنه‌ بی‌امان اسطوره‌ها در زندگی جاری عوام، خلط زمان اجتماعی و نیز شیدایی ایرانیان هم هست‌. ممکن‌‌ اسـت‌ گـفته شـود سیطره این بینش سبب شـد کـه روشـهای عقلانی‌، تجربی و علم مبتنی بر عینی دقیق، تحلیلی، جزیی‌نگرانه، استقرایی، قابل رمزگذاری، قابل ثبت و قابل تکرار و آزمون و قابل انتشار‌ در‌ ایران‌‌ و شـاید دیـگر کـشورهای اسلامی رواج فراوان نیابد و به بار ننشیند و آیا‌ یـکی‌ از زیـرساخت‌های لنگرگاه‌ تعادل روحی، پایداری در بلا و ماندگاری ایرانیان نیز همین کیفیت شخصیتی که‌ تا‌ حدودی‌‌ “رندی‌” را به یاد مـی‌آورد، نـبوده است؟ [۱۵] بـاید در آثار کسانی چون گراهام‌ فولر‌ [۱۶] به‌ نقادی پرداخت.

پی‌نوشت‌ها:

 (۱)- در همین کتاب برتلس می‌خوانیم مجدالدین‌ بغدادی‌ که در اصل اسمش عبدالرّحمن است و پس از دیدن خوابی هفت سال سرگردان می‌گردد و آخر در خـوارزم دست ارادت به نجم‌الدین کبری می‌دهد و نجم‌الدین را به‌ لقب‌ مجدالدین می‌خواند (همان:۴۴۴). مجدالدین در برخورد با داماد امیر خورازم کشته می‌شود. از آن طرف عبداللّه پسر خلیفه بغداد که بـر سـر ولایت شطرنج می‌بازد‌، به‌ خوارزم‌ می‌آید و می‌خواهد با محمود پسر‌ اتسز‌ بر‌ سر کشورش شطرنج بازی کند و محمود از شیخ نجم‌الدین خواهش می‌نماید که با عبداللّه شطرنج بزند. عـبد ا…، پسـر خلیفه‌، پس‌ از‌ دو بار باختن، مرید شیخ نجم‌الدین می‌شود‌ و نجم‌‌الدین به او دستور می‌دهد که از چاه خانقاه برای مریدان آب بکشد (همان:۵۴۴). در خانقاه کـار کـردن‌، تأدیب‌ نفس‌ و خودسازی مرسوم بـود.

در ادامـه داستان، نجم‌الدین به همین‌ عبد ا…پسر خلیفه لقب مجد الدین می‌دهد و یک بار میان نجم‌الدین و مجد‌الدین یک کشمکش لفظی رخ‌‌ مـی‌نماید‌ کـه‌ در نتیجه بایستی مجدالدیـن بـه آب کشته شود و نجم‌الدین‌ بر‌ دست مغولان شهید گردد و چنین می‌شود (همان:۶۴۴). اما تفضیل‌ کشته شدن مجدالدین چنین است‌ که‌ به‌ امیر خیر می‌دهند دخترش با مجدالدین ارتـباط دارد.
در واقـع دختر‌ امیر‌ مرید‌ مجدالدین گردیده و محرومیت یافته است.امیر هم دختر خود را می‌کشد و هم مجد‌الدین‌ را‌ سر بریده در رودخانه‌ می‌اندازد (همان:۶۴۴). در مجالس‌العشاق می‌خوانیم شیخ مجدالدین‌ جوانی‌ اسـت کـه مورد مـحبت مادر سلطان خوارزمشاه بوده و حاسدان در حق او‌ زبان‌‌درازی‌ها‌ کرده‌اند. مجدالدین به نوبه خود مورد محبت نـجم‌الدین کبری است و نجم‌الدین‌ با‌ وی شطرنج می‌بازد. صورت‌های دیگری از اصـل مـوضوع کـه به قلم یکی از‌ محققان‌ نوشته‌ شده است (پور جوادی،۵۶۳۱:۰۵-۷۴ و ۸۶)، آمده است. دنباله ترجمه و تلخیص برتلس از‌ این‌‌ داستان، دربـاره ‌ ‌کـشته شدن نجم‌الدین کبری به دست مغولان است. عالمی‌ بر‌ نجم‌‌الدین حـسادت مـی‌ورزند و بـر اثر کینه‌ای که بر کرامات نجم‌الدین‌ پیدا کرده است به‌ سراغ‌ چنگیر‌ می‌رود و چـنگیر را به تسخیر خوارزم و بغداد تحریک می‌کند! در این میان‌ نجم‌‌الدین مرید دیگری پیـدا کرده و یک یهودی نـومـسلمان است به نام جمیل‌الدین یا جمیل‌ خان‌. در این باره نزد امیر سعایت می‌کنند. به فرمان امیرخان نجم‌‌الدین‌ را جستجو می‌کنند. جمیل را یافته می‌کشند‌ و جسدش‌ را‌ به آب می‌اندازند و خانقاه را به آتـش‌ می‌کشند‌. این هنگام نجم‌الدین در باغی است که پیش‌بینی‌ شده خونش در آنجا‌ ریخته‌ خواهد شد. نجم‌الدین برای‌ وضو‌ کنار آب‌ می‌رود‌ دست‌ جمیل کوزه آب را از میان‌ رود‌ به نجم‌الدین تقدیم مـی‌کند. جـسد را بیرون آورده به خاک می‌سپارند‌ و امیر‌ که برای عذرخواهی نزد شیخ به‌ باغ می‌رو د از او‌ می‌شنود‌ که سر تو خون‌بهای‌ مرگ‌ جمیل‌ خـواهد شـد سپس نام شهرهایی را‌ می‌آورد‌ که‌ قربانی مصیبت خواهند گردید (همان:۹۶۴).  

(۲)- با الهام از سخن ایلیاده، مـرگ اهـمیت اسـاسی دارد و مرحله‌ای از ‌‌نوزایی‌ است(۵۱۲-۹۹۱). 

 (۳)- حسین بن منصور حلاج مورد محبت فرزند معتضد خـلیفه اسـت‌ و به‌ دار‌ کشیده شدنش به خاطر او و پیش چشم اوست.(طبسی،۰۷۸۱:۱۵). مریدان حسود ابوالحسن‌ خرقانی کسی را کـه آب وضـوی شیخ را مهیا می‌داشت، سر می‌برند و بر‌ سینه‌اش می‌گذارند(همان:۳۵‌).

 (۴)- یعنی‌ تأثیر گـذاشتن بـر طبیعت با نیروی روحی (مثبت و منفی، سـعد و نـحس).

(۵)- در مـیراث مـکتوب مـلل اسـلامی، سـگ نماد ولع و آز است. امـا در عـرف‌، سنگ‌، نیمی‌ مستحسن و قبیح است (فرهنگ نمادها، همان،ص‌ ۱۱۶). ملاسرائی و سید‌ هاشم موسوی دیزکوهی می‌نویسند: از حـیواناتی اسـت کـه در فرهنگ و ادب و عرفان، فولکلور و سنت‌های شفاهی ایران‌زمـین حـضوری‌ پر‌ رنـگ‌ داشـته و دارنـد («پژوهـش مردم‌شناختی درباره نقش سنگ در زندگی ایل بویر‌ احمر‌»، نامه علوم اجتماعی، شماره پیاپی‌ ۱۲، مجلد ۱۱، شماره ۱، مهر ۲۸۳۱، ص ۵۷۱). 

 (۶)- Competency 

 (۷)- شیخ جمال‌الدین‌ احمد‌ کهتو‌ از عرفای قرن هشتم هجری هندوستان، قـصه پیوستنش به خدمت بابا اسحاق‌ مغربی‌ و تربیت‌ و مرید شدنش را همچون یک قصه عامیانه دلکش روایت می‌نماید که با تلخیص از‌ ثمرات‌ القدس‌ لعلی بدخشی (حاج سید جوادی،۶۷۳۱، ص ۶۶۸ به بعد) می‌آوریم: بـابا اسـحاق را پسری‌ بعد‌ از سی و چهار سالگی شد که وی را بسیار دوست داشت و در همه‌جا‌ و همه‌حال‌ از‌ خود دور نمی‌گردانیدی. از قضا وی را امر ناگزیر (مرگ) دریافت. بابا به درد‌ می‌زیست‌ تا در رؤیا طفل را به بابا نمودند و گـفتند ایـن را در عوض‌ به‌ تو‌ دادیم که تربیت وی‌ نمایی و دل خود را بدان شاد داری و نام تو را از‌ وی‌ زنده داریم. بابا چون از خواب درآمد مریدان و معتقدان را جـمع فـرمود‌ و گفت‌ به‌ ما در رؤیا بـه ایـن هیأت و شکل، طفلی را نموده‌اند. اکنون شما را باید در‌ تفحص‌ این‌ طفل شد و در سراپای عالم گشت، باشد که آن طفل به دست‌ آید‌. آن‌ جماعت به هـر جانبی مـنتشر شدند تا روزی مولانا صـدرالدیـن در سواد قصبه دیندوانه گجرات‌ سیری‌ نمود، دید کاروانی بزرگ از خیمه و خرگاه‌ بسیار فرود آمده‌اند. مولانا متوجه‌ آن‌ کاروان گردید همچنین به آنجا رسید. ناگاه‌ نظرش‌ به‌ طفلی افتاد که آثـار هـوشمندی در جبین‌ وی‌ بود، پیش‌ رفت و آن طفل را نزد خود خواند و نظر بر وی کرد‌، دید‌ نشانه همه در وی ظاهر‌ است‌ چون آن‌ کاروان به‌ تمام‌ معتقد با او (بابا اسحاق) بودند‌، مولانا‌ موضوع با ایـنان در مـیان نهاد و آن طـفل را از آن جماعت‌ بستند‌ و پرسید این طفل چگونه به دست‌ شما افتاد؟ گفتند چون به دهی‌ رسیدیم‌‌ و متاعی که داشتیم بـفروختیم، خواستیم‌ که‌ مراجعت نماییم شب آن روز که قرار به سفر داده بودیم بـادی و غـباری‌ عـظیم‌ برخاست و عالم تاریک‌ گردید چون‌ از‌ شب‌ دو پاس بگذشت‌، جگرد‌ و غبار تسکین یافت. اراده‌ کوچ‌ نمودیم برخاستیم تا بـار ‌بـر شتران نهیم دیدیم که زنی با طفل نشسته. پرسیدیم‌ چه‌ کسی و از کجایی؟ و در اینجا چـگونه افتادی؟ وی چـون‌ از‌ مـا مهر‌ و لطف‌ دید‌ در گریه شد و گفت‌ پدر این طفل از اکابر دهلی است و من دایه اینم. در خـاطرم بگذشت که مدتی‌ است‌ این طفل را به خانه عمّ‌ و خویشاوندان‌ وی‌ نبرده‌ام‌ بـیا‌ تا ببریم، برخاستم‌ و مـتوجه‌ خـانه عموی‌ وی که بیرون قلعه بود گردیدم. چون از قلعه بیرون آمدم باد و غباری که‌ مشاهده‌ کردید‌ مرا دریافت و با من چند تن بودند‌ ندانستم‌ که‌ آنها‌ به‌‌ کجا‌ افتادند. من از غایت سـراسیمگی و هول به هر سوی می‌دویدم. ناگاه خود را در کاروان شما یافتم. صاحب کاروان را که گویی او را فرزند نمی‌شد و دائم در‌ آرزوی فرزند بود، گوید این طفل را که دیدم مهری در دلم پیدا آمد با یاران خودم گفتم که عـذر مـعلوم است اگر این طفل ر ا به‌ من واگذارید احسانی عظیم‌ بر‌ من کرده باشید. آن جماعت قبول نموده، پس وی را در کجاوه بنشاندم و بدینجا آمدم. مولانا گوید همین که من‌ این قصه شنیدم طفل را بـرگرفتم و بـه خدمت بالا‌ آوردم‌. در این فاصله فرصت پیش می‌آید که این طفل، پدر و مادر غمدیده را ببیند اما خدمت بابا را ترجیح می‌دهد. به نـاچار پدر‌ و مادر‌ به‌ دیدن او می‌آیند و چون دلبستگی کودک را به بابا اسحاق در می‌یابند، از برای خدا کودک را ‌‌به‌ مرد واگذار مـی‌کنند و بـاز وضـعی پیش می‌آید که کودک شاهد بیعت‌گیری شیخ از‌ این‌ مریدان‌ می‌شود. بـابا اسـحاق به وی می‌گوید اگر خواهی برو. طفل می‌گوید من هرگز سر از‌ قدم شما برنگیرم (همان:۰۷۸-۹۶۸). در پانزده سـالگی بـابا اسـحاق آن کودک‌ را از بازی و بازیچه‌ باز‌ می‌دارد و به‌ مدرسه می‌برد تا علوم دینی بـدو بـیاموزند (شـیخ در صد و بیست و یک سالگی از دنیا می‌رود و آن طفل را که اکنون عالمی عامل و شیخی کامل و چـهل و پنـج سـاله است‌ به جانشینی برمی‌گزیند). شیخ زیارت حرمین شریفین هم می‌رود در مدینه از طعامی که پیـری بـرای او می‌آورد و می‌گوید حواله حضرت رسول است، تناول می‌کند و به خواب می‌بیند که حـضرت، دسـتاری‌ بـر‌ سر وی نهاده و بابا هم آنجا ایستاده است. آنگاه به گجرات‌ می‌رود و همراه سید مـحمد گـیسو دراز می‌شود (همان:۹۷۸-۱۷۸). بدین‌گونه یک قصه عامیانه کامل (با همه زیر و بم‌ها‌، تضادها‌ و پیـشگویی‌ها، خـواب‌ها و کـمک‌های غیبی) با منطق مخصوص خود طرح زندگینامه یک شخص حقیقی تاریخ یعنی شیخ جمال‌الدیـن احـمد کهتو واقع می‌شود. در حقیقت این کشش‌ “و جذبه‌” بابا اسحاق‌ است‌ که طـفل را از پنـاه پدر و مـادر گرفتار طوفان می‌سازد و بالاخره در آغوش بابا اسحاق می‌اندازد.

(۸)- اسب سوار نماد امین و حق بودن اسـت (فـرهنگ نـمادها،همان،ص ۰۶۱). 

(۹)- در مورد‌ کتاب‌ امیل‌ رجوع شود به ترجمه غلامحسین‌ زیرک‌زاده‌ و نیز‌ بـه کـتاب مبانی و اصول آموزش و پرورش از غلامحسین شکوهی.

(۱۰)- در احوال شیخ وحیدالدین گجراتی (مقتول ۱۱۹ ه.ق)، که بیماران را شفا‌ می‌داد‌، آمـده‌ اسـت، که شخصی هر روز چون سایر بیماران، آبی‌ به‌‌ خدمت وی می‌آوردی و وی دعا بـر آن بـدمیدی و بدادی، مدتی بر این برآمد. روزی جناب وی از آن شـخص‌ پرسـید‌: کـه‌ تو را مدتی هست که می‌آیی و می‌روی. بـیمار تـو چه‌ بیماری دارد؟ آن شخص سر در قدم وی نهاد و گفت مدتی این آرزو داشتم که حضرت شـما از مـن سبب‌ آمد‌ و رفت‌ من‌ پرسـند، الحـمدلله که پرسـیدند. آنـ‌گاه پیـش رفت و آهسته گفت‌ که‌ زنی دارم در غـایت حـسن و جمال و جنّی بر وی عاشق شده چه گویم که چه‌ محنت‌ از‌ آن‌ دارم. جـناب وی مـتبسم گردیده فرمود کاغذی بیار: بیاورد و در آن کـاغذ‌ کلمه‌ای‌ نوشت‌ و بدو داد و گـفت چـون نیم شب بگذرد و مردم آرام گـیرند در پیـش دروازه میانگی‌ دایره‌ای‌ گرد‌ خود بکش و در آن دایره در شو و این کاغذ را به دست گرفته و بـایست‌. در‌ وهـله اول سرهای‌ بریده بی‌تن و تن‌های بـی‌سر و اژدهـا دمـان مهیب و فیلان مـست عـجیب‌ و امثال‌ آن‌ در نظرت خـواهند آمـد. زنهار مترس و بعد از آن هم لشکر عظیم پیدا خواهند‌ گشت‌ و در آن میان فیلی سفید است بـا عـاج مکلل به درّ و یواقیت و بر‌ آن‌ شـخصی‌ نـشسته، چون نـزدیک‌تر رسـید از آن فـیل‌ فروآمد نزد تو آیـد باید که نوشته را‌ در‌ آن حالت به وی بنمایی و او آنچه به تو گوید قبول کنی‌.
آن‌ شخص‌ چـنان کـرد.چون نیم شب شد آنچه جـناب وی فـرموده بـود بـه جـا آورد، آثار‌ ظاهر‌ شـد‌ بـا آن لشکر و آن کس و آن فیل آن نوشته را به‌ دست‌ وی‌ داد وی چون نظر در آن کرد روی به سوی ذرّیات (فرزندان) خود کـرد. فـرمود: قـطب‌‌الاقطاب‌ وقت به ما چیزی نوشته و از جـنّی کـه بـر زن ایـن شـخص‌ عـاشق‌ است شکوه نموده شما را باید که‌ وی‌ را‌ پیدا نمایید. آن جن را نزد پادشاه‌ جنیان‌ آوردند. گفت از این زن در گذر. وی امتناع‌ نموده و مبالغه کرد… [پادشاه‌ جنّیان‌] شمشیری‌ که در کمر داشت بـرآورد‌ و به‌ دست شوهر‌ آن‌ زن‌ داد و گفت: گردن این خبیث را‌ بزن‌. وی آن‌ شمشیر را بگرفت و گردن وی را بزد. پس پادشاه جنّیان‌ از‌ وی رخصت خواست و بر فیلی که‌ بر آن آمده بنشسته‌ و برفت‌ و آن شخص به خانه‌ خـود‌ آمـد‌ و از آن بلا رهید (لعلی بدخشی،۱۱۰۱:۱۳۷۶-۱۱۰۰).

(۱۱)- در قصه می‌خوانیم: پسر‌ پادشاه‌ بلخ دختر خود را بر‌ سلطان‌ احمد‌ خضرویه عرضه کرد‌ و التماس‌ نمود که در نکاح‌ خود‌ درآورد، ایشان راضی‌ نشدند آن دختر پیش ایشان پیـغام کـرد که ما شما را‌ کریم‌ و سخی گمان برده بودیم. این چه‌ بخل‌ است؟ یعنی اگر به‌ سبب‌ ملازمت‌ و مصاحبت‌ شما کسی به‌ عبادت و شرف محبت الهـی رسـد چه نقصان؟ چون ایشان (سلطان احمد خـضرویه) ایـن سخن شنیدند او را‌ قبول‌ کرده، در اندک‌ وقتی او را‌ معارف‌ و کشوف‌ بسیار‌ حاصل‌ شد و ایشان از‌ وقایع‌ (رؤیای) او عاج شدند، او را همراه خود به بسطام پیش حضرت سلطان بـایـزید بردند و جواب وقایع و حل مشکلات خود از سلطان بایزید شنید.

 منقول است که سلطان بایزید به آن خـاتون می‌گفتند‌ و او‌ فهم می‌کرد و سلطان احمد خضرویه فهم نمی‌کرد. هفت هشت روز درجـه سـخن تـنزل‌ می‌فرمودند تا معلوم و مفهوم ایشان می‌شد و آن خاتون بی‌حجاب و بی‌نقاب‌ پیش‌ سلطان می‌نشست. روزی خضرویه را‌ غیرت‌ از این صورت مـنع‌ ‌کـرد. آن خاتون در جواب گفت: اگر تو محرم نفس منی او محرم سرّ من است. روزی سـلطان بـایزید گـفت‌: ای‌ فاطمه نگار بسته‌ای‌ [حنا بسته‌ای‌]؟ چون‌ این‌ سخن بشنید فی الحال برقع برانداخت و متحجب شد و گـفت آن زمان که غایب بودی نشستن بی‌حجاب جایز بود حالا مجوز نیست‌ (احوال سـخنان خواجه عبیدا…احراز:۲۶۰-۲۵۹). 

(۱۲)- واقـعه اصـطلاحا‌ً امور‌ غیبی است که سالک غالباً بین نوم و یقظه – در حالی که از محسوسات و احوال دنیا غایب شود – شهود می‌کند و آن‌ را مکاشفه هم نامند، (تهرانی،عارف و صوفی چه می‌گوید:۴۴۱) 

 (۱۳)- در‌ واقعه‌ اول شیخ‌ در باطن مـرید متمکن می‌شود به طوری که در جسم او در می‌آید. در«واقعه» دوم که‌ بسیار مفصل است به نظر مرید چنین می‌آید که سگ‌توله‌ سفید‌ با‌ گوش سیاه و دم ابلق، در سمت چپ قلبش شکل می‌گیرد گـاهی مـی‌نشیند و گاهی می‌خوابد و از ذکر مرید‌ ‌‌مضطرب‌ است و در همان حال شیخ در باطن مرید مستقر است. مرید از خدا‌ در‌ شیخ‌ کمک می‌طلبد در این حال شیخ به دست خود آن سگ را از درون مرید‌ بیرون آورده می‌رود و در آن بر گـردن سـگ طنابی سفید است. شیخ سگ‌ را چند بار می‌کشد‌ و می‌سوزاند‌ و خاکستر آن‌ را به آب می‌ دهد… و در جنّت الفردوس می‌خواهند مانع عبور مرید شوند. اما درون می‌رود سواره و در بهشت چهارم وارد می‌شود و اسب‌های رنـگارنگ بـا زین‌ و برگ حاضر است و از‌ آنجا سوار بر دو شتر بر عرض و کرسی می‌گذرند و همه جا شیخ یار و یاور مرید است و راه را در برابر ممانعت ملائکه برای‌ مرید باز می‌کند.

آنگاه سوار بـر دو شـتر‌ مـغر‌ بر فراز عرش می‌روند سـپس سـوار بـر دو طاووس زین‌کرده می‌شوند و پیاپی خطابی می‌رسد که‌ “مجرد شو مجرد شو” ، پاک و منزه است خدایی که گاهی تجرید و گاه عدم تـجرید‌ را‌ حـجاب قـرار می‌دهد… در عرش دو رکعت نماز می‌گذارد در رکعت اول إنا فـتحنا و در رکـعت دوم إنشراح و سوره فتح می‌خواند و دستور می‌رسد که از جهنم عبور کنند (همان‌:۹۲۳‌). در «واقعه» سوم، سالک از پیغمبر اسلام‌ می‌پرسد که لقـب مـسکین را بـرگزیند یا لقب فقیر را؟ پاسخ می‌رسد که لقب فقیر را برگزیند. مرید را بـه نظر چنین می‌آید که‌ بر‌ کعبه‌ برآمده و روح همه پیغمبران آنجا‌ حاضر‌ است‌ و همه فرود می‌آیند بجز پیغمبر اسـلام، و هـمه پیـغمبران بر کعبه طواف می‌کنند و خدا با عصا بر کعبه‌ می‌نوازد و کـعبه تـبدیل به‌ درختی‌ می‌شود‌ که گویی از آن کلمه لا اله الا‌ اللّه‌ می‌چکد. از کعبه هزاران دست بیرون می‌آید که هر پیغمبری یـک دسـت‌ را چـسبیده است خطاب به مرید (برهان‌الدین‌ مالقی‌) می‌گوید‌، خداوند تو را مشیر قـرار داده پس بـه روش اولیـاء‌ و پیغمبران عمل کن. پس آن‌ دست‌ها سر بعضی را به درون می‌کشند و سر بعضی را می‌کنند و می‌افکنند (هـمان‌:۹۴۳‌)، دسـت‌ها‌ آنـها را دنبال می‌کنند تا به دریا می‌رسند و در دریا پیش‌ می‌روند‌ تا جایی که آب دریا در شـکافی فـرومی‌رود تا آب تمام می‌شود حوضی آشکار می‌گردد و در‌ ته‌ حوض‌ آشکار می‌گردد و در ته حوض یـک مـاهی اسـت که شیخ‌ آن‌ را می‌کشد‌. آن‌گاه‌ آفتاب‌ می‌تابد و گل‌ها می‌ریزند و آن شکاف را مسدود می‌نمایند. ملاحظه مـی‌شود نـمادپردازی مضاعف برای بیان‌ آغاز‌ و انجام‌‌ و جریان نوزایی و جاودانگی واقعیت مطلق است. آنگاه مـرید آرزو مـی‌کند کـه بارانی ببارد و مرید‌ را‌ بشوید، خوفش زایل شود. باران می‌بارد و آب‌ها آن‌ را می‌کشد. آن‌گاه آفتاب مـی‌تابد و گـل‌ها‌ خشک‌ می‌شود‌. از خاک گیاهی می‌روید آن گیاه را می‌دروند و در آفتاب می‌خشکانند و می‌سوزانند و به پیـشنهاد‌ او‌ خـاکسترش را در شـکاف کوه می‌ریزند و آن شکاف را مسدود می‌نمایند. ملاحظه می‌شود‌ نمادپردازی‌ مضاعف‌ برای بیان آغاز و انجام‌ و جریان نـوزایی و جـاودانگی واقـعیت مطلق است. آنگاه مرید آرزو می‌کند که‌ بارانی‌ ببارید و مرید را بشوید، خوفش زایـل شـود. باران می‌بارد و آب‌ها همه در‌ سوراخی‌ به‌ اندازه عبور پیکر یک انسان جمع می‌شود و مرید در آن خـویش را مـی‌شوید و جامه‌ای‌ سفید‌ برای‌ مرید حاضر شده‌ آن‌ را می‌پوشد و عزم کعبه می‌کند. در آنـجا مـرید با‌ آب‌ زمزم غسل می‌کند و جامه‌ای سـفید مـی‌پوشد و هـمراه شیخ داخل کعبه، نماز را به جا مـی‌آورند. آنـگاه مرید‌ پیشنهاد‌ می‌کند که بر سر تنور و خاکستر آن سگ‌توله بروند. در آنجا‌ بـا‌ یـک حبشی سیاه برخورد می‌کنند و آثـار بـاقی‌مانده‌‌ را‌ بر‌ او حـمل کـرده،بـر سر سوراخ آخر‌ می‌روند‌ و آنجا مـرید،حـبشی را می‌کشد و در آن سوراخ می‌افکند و همراه شیخ به کعبه‌ برمی‌گردند‌ و مرید با آب زمزم غـسل‌ مـی‌کند‌ و این بار‌ پشمینه‌ای‌ سبز‌ رنگ مـی‌رسد و می‌پوشد و در مقام ابراهیم‌ هـمراه‌ شـیخ نماز می‌خواند و به پیشنهاد مـرید بـرمی‌گردد و سر سوراخی که جسد‌ حبشی‌ را در آن انداخته‌اند می‌گیرند و باز‌ به کعبه برمی‌گردند مـرید‌ لبـاسش‌ را روی ناودان می‌افکند و با‌ آب‌‌ زمـزم غـسل مـی‌کنند و این بار شـیخ او را مـی‌شوید. در این هنگام از‌ جانب‌ خـدا نـهیب عظیمی در جان‌ مرید‌ افکنده‌ می‌شود و گردن خود‌ را‌ می‌زند و به دستی موی‌ سر‌ خود و بـه دسـتی پای خود می‌گیرد و لاشه خود را به خـارج از حـرم می‌اندازد‌ سـپس‌ داخـل حـرم شده با حضور شـیخ‌ با‌ آب زمزم‌‌ غسل‌ می‌کند‌ و لباسی کبود و عمامه‌ای سفید‌ ظاهر شده و مرید آن‌ها را می‌پوشد و با شـیخ بـه کعبه می‌روند و از آنجا به آسمان‌ صـعود‌ مـی‌کنند.
آسمان اول دو فرشته ‌‌نشسته‌ را می‌بیند که فرشته‌ها او را می‌شناسند. شیخ و مـرید آسـمان را مـی‌شکافند و پیش‌ می‌روند‌. مرید‌ نگران این است‌ که مبادا باز هم روی سگ را ببیند. اما آسمان به دنباله‌ آنـها ‌ ‌بـه هم جوش می‌خورد پس دل آسوده می‌شود. در آسمان سوم می‌خواهند‌ مانعش‌ شوند اما شیخ‌ رفـع‌ مـانع مـی‌نماید و پیش می‌روند و مرید آنچه از اخبار آسمان‌ها خوانده بود به چشم می‌بیند. هرطبقه آسمان که بـالاتر می‌روند درش تنگ‌تر است. البته همه‌چیز مانع شیخ نیست. مثلاً این‌که در هرآسمان‌ اسبانی بـه رنگ دیگر برای آنـها آمـاده کرده‌اند. از آسمان هفتم وارد بهشت اول می‌شوند حور العین به شیخ و اسبش می‌چسبند اما شیخ اعتنا نمی‌کند و همچنین بر در هربهشتی خازنان بهشت‌ استقبال‌ می‌کنند و شیخ بی‌اعتنا پیش می‌رود تا به جنت الفردوس مـی‌رسند و با طبق‌های سرپوشیده میوه از آنها استقبال می‌شود که بر روی میوه‌ای نوشته شده‌ است: “اللّه‌” میوه دیگری نوشته شده‌ است‌: “حق‌” ؛ و مرید همه را می‌خورد… (خویی،ج ۳۴۹ :۱۳-۳۲۷).

(۱۳)- IIIud-tempus 

 (۱۴)- برای انسان نوین مرگ برابر نیستی اسـت و او را فـلج می‌کند (ایلیاده،همان،صص ۳۴۲-۴۴۲).

(۱۵)- ایلیاده دربـاره هنر می‌گوید: هند بیش از هر تمدن دیگری به زندگی عشق‌ می‌ورزد‌ و از‌ هر سطح آن لذت می‌برد… و بزرگ می‌دارد. هیچ‌ تجربه‌ای در جهان و مـا از تـاریخ، اعـتبار‌ بودشناختی‌ ندارد. در نتیجه شرایط انسانی را نباید پایانی در خود انگاشت… نگرشی کـه‌ در‌ جـهان‌ باقی‌ بماند و در تاریخ حرکت کند اما مراقب باشد هیچ ارزش مطلقی را به‌ تاریخ‌ نسبت ندهد (همان، ص ۹۴۲). ایـن پرسـش بـرای نگارنده این سطور پیش می‌آید که‌ در‌ مورد‌ ایران چه می‌توان گفت؟ 

(۱۶)- کتاب فـولر، The Center of Graham E.Fuller(۱۹۹۱),The Geopolotics of Iran by Softcover,Perseus Books The universe بـه فـارسی با عنوان قبله عالم، ژئوپولیتیک‌ ایران‌، ترجمه عباس مخبر، نشر مرکز، ۷۷۳۱، ترجمه شده اسـت. مـاروین زونـیس‌ Marvin Zonis نویسنده کتاب روانشناسی‌ نخبگان‌ سیاسی‌ ایران، مترجمان: پرویز صالحی، زهرا لبادی، سلیمان امین‌زاده، انـتشارات، چـاپخش، ۷۸۳۱. کسانی‌ چون‌ گراهام فولر و ماروین زونیس به ترتیب فرهنگ ایران را نمایشی از افراط در بـزرگمنشی از سـویی‌ و کـم‌‌مقداری و حقارت از سوی دیگر می‌دانند که تا حد شیزوفرنی عمیق فرهنگی‌ پیش‌ می‌رود. مـاروین زونـیس نخبگان ایرانی را به‌ بدبینی‌، بی‌اعتمادی‌ شخصی، احساس‌ عدم امنیت، و سوء استفاده بین‌ فـردی‌ مـتهم کـرده است. چارچوب نظری، احتمالاً سوگیری و مصادره در این گونه نظریه‌ها شایسته‌‌ تحقیق‌ است.

 منابع:  

– اذکایی، پرویـز(۴۷۳۱‌). بـابا‌ طاهر نامه‌. تهران‌: چاپ‌ توس.
– اریش، ماریا زلف(۷۳۱). طبقه‌بندی‌ قصه‌های‌ ایرانی، ترجمه کـیکاووس جـهانداری. تـهران:انتشارات‌ سروش.
– اسماعیلی،حسین(۲۸۳۱). (مصاحبه) کتاب‌ ماه‌ ادبیات و فلسفه، شماره ۳۷.
– ایلیاده، میرچا‌(۴۷۳۱). اسطوره، دریا، راز‌، تـرجمه‌ رویـا مـنجم. تهران: انتشارات فکر‌ روز‌.
– بتلهایم، برنو(۱۸۳۱). افسون افسانه‌ها، ترجمه اختر شریعت‌زاده. تهران: انـتشارات هـرمس.
– بدخشی، میرزا‌ لعل‌ بیگ(۶۷۳۱). ثمرات القدس تصحیح‌ کمال‌ حاج‌ سید جوادی، پژوهشگاه‌ علوم‌‌ انسانی و مطالعات فـرهنگی.
– بـرتلس‌، یونی‌ ادواردویچ(۶۵۳۱). تصوف و ادبیات تصوف، ترجمه سیروس ایزدی. تهران: امیر کبیر.
– پاشـایی، عـلی و یگران‌(۹۶۳۱‌). فرهنگ اندیشه نو. تهران: انتشارات مـازیار‌.
– پورجـوادی‌، نـصر ا… (۵۶۳۱‌). مجله‌ معارف‌، فروردین-تیر. تهران: مرکز‌ نـشر دانـشگاهی.
– تهرانی، جواد(۲۵۳۱). عارف و صوفی چه می‌گویند؟ تهران: کتابخانه بزرگ اسلامی.
– تهرانی، شیخ آقا بزرگ‌(۰۶۳۱‌). الذریـعه، بـیروت، ترجمه علی فاضل. تهران‌: انـتشارات‌ اسـلامیه‌.
– حکیم‌، مـنوچهر‌ خـان(۳۸۳۱). کـلیات‌ هفت‌ جلدی اسکندر نامه. تهران: انـتشارات مـیراث نشر مکتوب.
– حلبی، اصغر(۱۸۲۱). شناخت عرفان و عارفان ایرانی. تهران‌: انتشارات‌ زوار‌.
– خرازی، سـید کـمال(۵۸۳۱). مکتب تربیتی حافظ‌، مجله‌ روانشناسی‌ و عـلوم‌ تربیتی‌، شماره‌ ۳ و ۴، سال‌ ۶۸.
– خـویی، سـید حبیب ا…، شرح نهج البلاغه، تـهران: چـاپ اسلامیه، [بی‌تا].
– دادستان، پریرخ(۴۷۳۱). ارزشیابی شخصیت بر اساس آزمونهای تصویری. تهران: انتشارات رشـد.
– سـجادی، جعفر(۷۵۳۱‌). فرهنگ معارف اسلامی. تـهران: انـتشارات مـترجمان و مؤلفان.
– شاهی، عـارف(۲۸۳۱). احـوال و سخنان خواجه عبدا…احـرار. تـهران: مرکز نشر دانشگاهی.
– شکوهی، غلامحسین(۳۷۳۱). مبانی و اصول آموزش و پرورش. مشهد: انتشارات آستان قدس‌‌ رضوی‌.
– شـوالیه، ژان و آلن، ژربـران(۲۸۳۱). فرهنگ نمادها، ترجمه سوابه فضایلی. تـهران: انـتشارات جیحون.
– صـفی‌زاده، صـدیق، نـامه سرانجام تحقیق و تفسیر، فـهرست اعلام. [بی‌تا].
– طبسی، کمال الدین حسین(۰۷۸۱). مجالس العشاق‌. هند‌: چاپ کانپور.
– عبد اللطیف، محمد فـهمی(۴۶۹۱ م). ألوان مـن الفن الشعبی، قاهره: الهیئه العامه المـصریه للکـتاب.
– عـوفی، مـحمد(۲۶۳۱). جـوامع الحکایات محصص جـعفر‌ شـعار‌. تهران:انتشارات علمی فرهنگی.
فراهی‌. میرزا‌ برخوردار (۶۳۳۱).شمسه و قهقهه. تهران: چاپ امیر کبیر.
– کوپر، سی(۰۸۳۱). فـرهنگ مـصور نـمادهای سنتی، ترجمه ملیحه کرباسیان. تهران: چاپ فـرشاد.
– کـریستین سـن، نـخستین‌ انـسان‌ و نـخستین شهریار، ترجمه ژاله‌ آموزگار‌ و احمد تفضلی‌ “حاتم نامه‌” یا.
– گازرگاهی، حسین(۰۷۸۱). مجالس العشاق. هند: چاپ کانپور.
– محجوب، محمد جعفر(۴۳۳۱). طرایق الحقایق(سه جلد چاپ سنگی). تهران: چـاپ زوار، نشر چشمه.
– محجوب،محمد‌ جعفر‌(۷۳۳۱). ادبیات عامه ایران. تهران: انتشارات توس.
– مولر، ف.(۷۶۳۱) تاریخ روانشناسی، ترجمه علیمحمد کاردان. تهران: انتشارات مرکز نشر دانشگاهی.
– نصر، حسین(۲۸۳۱). آموزه‌های صوفیان از دیروز تا امروز. تـرجمه حـسین‌ حیدری‌ و محمد هادی‌‌ امینی، قصیده‌سرا. تهران. چاپ سوم.
– نصر،حسین‌ [به نقل از شووان‌] (۱۸۳۱). ویژگی‌های بنیادین عرفان، وحدت وجود و انسان‌ کامل. تهران.صص ۴-۴۴.
– هال، جیمز(۳۸۳۱). فرهنگ نگاره‌های نمادها در‌ هنر‌ شرق‌ و غـرب، تـرجمه رقیه بهزادی. تهران: فرهنگ معاصر.
-هدایت، رضا قلی خان(۶۳۳۱). ریاض العارفین. تهران: چاپ اسلامیه‌.
– یثربی‌، یحیی(۶۶۳۱). فلسفه عرفان، تحلیلی از اصول و مبانی مسائل عـرفان. قـم: انتشارات دفتر‌ تبلیغات‌ اسلامی‌.