کندوکاوى در شخصیت، زندگى و اندیشه‌هاى عین‌القضات

«مردان خدا چنین مخسپند»

در عشق نشان عقل و جان باختن است                           از کون و مکان هر دو بپرداختن است

گه کافر و‌ گاه مؤمن بودن                                               با این دو مقام تا ابد ساختن است

aref einol ghozat hamedaniنام عین‌القضات و ماجراى تلخ شمع آجین شدن او در تاریخ همواره در کنار نام حلاج و به دار آویختنش همراه است و همچون حلاج نمونه‌اى است روشن از قربانى شدن در راه عرفان و به جرم نابخشودنى اندیشه‌اى تازه که تلنگرى است بر بنیان هاى سنت‌زده و شالوده‌هاى ریشه‌دار؛ بن‌مایه‌هایى که طبقه‌اى را قدرت و حاکمیت بخشیده است و تنها با استحکام و ماندگارى همین پایه‌هاست که ریسمان این قدرت، گسسته نمى‌شود.

شالوده‌هایى که همواره حامیان سرسخت و مدافعان غیرت‌زده‌اى داشته است که با چنگ و دندان و به نیت حفظ منافع خویش، از آن‌ها پاسدارى کرده‌اند.

عین‌القضات که خود دست‌پرورده مکتبى اصیل و نواندیش بود و سال‌ها در محضر عارفان بى نام و نشانى همچون برکه همدانى و استاد فرزانه‌اش فتحه همدانى، و دیوانه عارف محمد معشوق طوسى، از عرفان خسته‌ حال گسسته از قید و بند پیچیدگى و تکلف، رهایى آموخته بود، حصار‌ها را پس مى‌زد و مى‌کوشید رموز نهفته عرفانى را از لفافه‌ها زدوده، با واژه‌ها بیامیزد و روزنه‌هاى تازه‌اى به روى اندیشه بگشاید و این رازگشایى خود بزرگ‌ترین گناه عارف جوان بود و آن‌گاه که او را پیچیده در پتویى به نفت آغشته، سوزاندند و خاکسترش در سکوتى بهت‌زده بال مى‌گشود، به سزاى همین گناه رسیده بود.

مگر نه این است که شبلى در مناجاتى مى‌گوید: «بار خدایا! محبان خود را تا چند کشى؟ گفت چندان که دیت یابم! گفتم: دیت ایشان چه باشد؟ گفت جمال لقاى من دیت ایشان باشد، ما کلید سر اسرار بدو دادیم او سر ما آشکار کرد. ما بلا در راه او نهادیم تا دیگران سر ما نگاه دارند.»

و باز همین شبلى در جاى دیگر به عنوان نماینده‌اى از عارفان رازگشاى سرمست، عاشقانه آغوش خود را به روى این بلاى ناگاه مى‌گشاید و مى‌گوید: «بار خدایا همه کس تو را از بهر لطف و راحت مى‌جویند و من ترا از بهر بلا مى‌جویم.» سرنوشت عین‌القضات نشان مى‌دهد که این سخن، حرف دل او هم بوده است.

وقتى جسورانه مى‌کوشد دریچه‌هاى تازه‌اى به روى روشنایى حکمت خدا بگشاید و وقتى در عنفوان جوانى دست نگاشته‌هایى مى‌نگارد عمیق به یادگار از روزگار و دنیایى که مورخان، قرون وسطى مى‌نامندش و قرون وسطى در تاریخ‌‌ همان فضاى جزم‌آلود اسکولاستیک خشک و خاموشى است که فریاد را و‌ گاه حتى نجواهاى تازه را در حلقوم دفن مى‌کند.

پر بیراه نیست که زرین‌کوب درباره عین‌القضات مى‌نویسد: «شاید بتوان گفت از استعدادهاى نادرى بود که دنیاى قرون وسطى – در شرق و غرب – پرورد و آن‌ها را به همه کوشش‌هاى عقلى و ذهنى علاقه‌مند ساخت.» (جست‌و‌جو در تصوف ایران – عبدالحسین زرین‌کوب- انتشارات امیرکبیر- تهران – ۱۳۶۷- ص ۱۹۴)

فراز و نشیب حیات عارف جوان

«با اینکه هیچ یک از نویسندگان از کیفیت تحصیل و تلمذ او قبل از میل به تصوف و رسیدن به خدمت احمد غزالى سخنى نگفته‌اند ولى همین قدر معلوم است که در ادب و نحو و صرف و کلام و فقه و حدیث و اصول و حساب و منطق سرآمد عصر خود و خصوصاً تبحر وى در تاریخ بى‌نظیر بوده است و به لهجه‌هاى مختلف رازى و فهلوى نیز آشنایى داشته است.» (احوال و آثار عین‌القضات – دکتر رحیم فرمنش – تهران – ۱۳۳۸- چاپ آفتاب – ص ۴۶)

عین‌القضات بیشتر این علوم و معارف را قبل از بیست سالگى فرا گرفت و در‌‌ همان سال‌هاى نورستگى، در میان حلقه‌هاى به هم بافته دود چراغ، به نخستین قلمفرسایى‌ها پرداخت و آثارى ارزنده همچون زبده الحقایق، لوایح، تمهیدات و غیره از خود و آشفتگى صوفیانه و پرسشگرى عارفانه‌اش به جا نهاد و این‌‌ همان چیزى است که مى‌توان شجاعت سرمستانه عارفى شوریده نامیدش؛ این شجاعت در جاى جاى نوشته‌هاى جسته و گریخته صوفى نورسته، رخ مى‌نمایاند.

آنگاه که رافضى و حلولى‌اش مى‌خوانند، سینه افراشته، روح و جانش را به ایمان محکم درونى‌اش مى‌آویزد و مى‌گوید: «دریغا از دست رهزنان روزگار و عالمان پرجهل و طفلان نارسیده که این را از نمط و حساب حلول شمرند جانم فداى خاکپاى چنین حلولى باد.»

و در نامه‌اى خطاب به یکى از مریدان خویش سرافرازانه مى‌نگارد: «کامل‌الدوله نوشته بود که در شهر مى‌گویند که عین‌القضات دعوى خدایى مى‌کند و به قتل من فتوى مى‌دادند. اى دوست اگر از تو نیز فتوى خواهند تو نیز فتوى بده.»

چنین اتهاماتى ظاهراً به نوگرایى عین‌القضات بازمى‌گشته است. نوگرایى تکان‌دهنده‌اى که فرا‌تر از ظرفیت جامعه جزم‌اندیش آن روزگار خفقان‌زده بوده است؛ روزگارى که فرقه باطنیه و اسماعیلیه را با سرکوب‌ها و ریسمان فکندن‌هاى خویش به فرقه‌اى انقلابى و تندرو تبدیل کرده است که خنجر به دست و فریاد در گلو مى‌تازد و مى‌تاراند و برهان قاطع‌اش دیگر نه اندیشه‌اى محکم که تیغ تیز یمانى است.

و دیگر نه همچون گذشته در دل توده‌هاى مردم که در پناه قلعه‌هاى کوهستانى خویش مى‌اندیشد و مى‌خرامد و لابد آن زمان که شاهان متعصب، انگشت در جهان کرده و قرمطى مى‌جستند هیچ نمى‌دانستند که چنین خیانت بزرگى به شکوفایى و نوزایندگى فرقه‌اى در عالم اسلام مى‌کنند.

در چنین روزگارى لب به سخن تازه گشودن، چشم‌پوشى نمى‌طلبد و چگونه مى‌توان از حلقه جزم‌اندیش عالمان و به اصطلاح بزرگان خفقان‌زده آن روز، تحقیق و آگاهى طلبید و انصافى عالمانه و مثلاً گفت: «اول تحقیق بباید دانست که او چه مى‌خواهد بدین، آنگاه در ابطال آن سخن راندن که پیش از فهم مقصود خصم سخن گفتن در اثبات و نفى مذهب او نه انصاف بود.» (نامه ها- ج۱- ص ۳۹)

مردان ظاهرپرست آن روزگار چگونه مى‌توانستند عمق باور رهایى‌طلب عین‌القضات را در دایره بسته ذهن منجمد خویش بگنجانند و دریابند!؟

وقتى عین‌القضات عارفانه دین و مذهب را در عشق خلاصه مى‌کند، عالمان جاهل‌مسلک هم‌روزگار وى تازیانه بر گرده این اندیشه مى‌فکنند و چگونه ره به عمق این کلام بسپارند که آن‌ها هماره در ظاهر درجا زده‌اند: «اى دوست عاشقان را دین و مذهب عشق باشد بلکه دین ایشان جمله معشوق بود، نه آنکه تو او را مجازى شاهد خوانى، هر که عاشق خدا باشد جمال لقاءالله مذهب او باشد.»

و عین‌القضات لابد با آگاهى از این جهل تاریخى فسیل‌وار، به صراحت و در جاى دیگر مى‌نویسد: «اگر مذهب مرد را به خدا رساند او اسلام است.»

اما پشت‌بند همین اعتراف به زیبایى مى‌افزاید: «… و اگر هیچ آگاهى ندهد نزدیک خلق از کفر بد‌تر است و اسلام نزد روندگان آن است که او را به خداى رساند و کفر آن است که طالب را منعى و تقصیرى بازآید که از مطلب باز ماند، طالب را با نهنده مذهب کار است نه با مذهب:

آتش بزنم بسوزم این مذهب و کیش                      عشقت بنهم به جاى مذهب در پیش

تا کى دارم عشق نهان در دل خویش              مقصود رهم تویى نه دین است و نه کیش

و بى‌گمان چنین گفتارى بر آن‌ها که جز ظاهر چیزى درنمى‌یابند و هرگز شایستگى ره سپردن به عمق و ژرفا را ندارند، سخت گران آمده است.

اندیشه‌اى که همچون باطنیه، پوسته‌ها را مى‌شکافد و به بطن مى‌رسد و هسته را ارج مى‌نهد و درست به همین دلیل است که بعد‌تر، فقهاى حکومتى به عین‌القضات اتهام اسماعیلى بودن مى‌زنند. در حالى که او خود از ناقدان اندیشه اسماعیلى به ویژه در مورد اعتقاد به شیخ معصوم بود.»

او به خلاف اهل تعلیم شیخ را معصوم نمى‌دانست. اما شیخ از نظر او یک استاد است و البته شرطى که باید قید شود این است که استاد یا امام باید مراحل سلوک را طى کرده باشد و به عبارت دیگر راه خدا رفته باشد. (نامه ها-ج ۲ ص ۱۱۸) (عین‌القضات و استادان او – دکتر نصرالله پورجوادى – انتشارات اسطیر – تهران- ۱۳۷۴- ص ۲۴) و این اتهام در واقع فقط ظاهر قضیه بوده است و بیشتر به عنوان یک اتهام سیاسى بى‌پایه در آن روزگار کاربردى گسترده پیدا کرده است. دکتر پورجوادى در همین زمینه مى‌نویسد: «وقتى اتهام اسماعیلى بودن در قرن چهارم و پنجم و ششم مطرح مى‌شود، باید همواره توجه داشت که اگرچه ظاهر این اتهام جنبه دینى و کلامى دارد، باطن آن کاملاً سیاسى است.

اسماعیلیان و بعضى دیگر از فرقه‌هاى شیعه، در این قرون از سرسخت‌ترین مخالفان حکومت بودند، شیعیان با ارادتى که به اهل بیت پیغمبر (ص) و اعتقادى که به ولایت و امامت حضرت على و اولاد وى داشتند، خلافت را حق اهل بیت عصمت و طهارت، و خلفاى عباسى را غاصب خلافت مى دانستند. از این رو خلفاى عباسى و حکام و سلاطین، سرکوبى شیعیان را که به آن‌ها رافضى مى‌گفتند در رأس برنامه‌هاى خود قرار داده بودند.

البته دستگاه حاکم به این سرکوبى رنگ کلامى و دینى مى‌داد و مبارزه با شیعه را نه یک مبارزه سیاسى بلکه یک مبارزه دینى معرفى مى‌کرد. از نظر اعمال حکومت، شیعه بودن با ملحد بودن فرقى نداشت و سرکوبى شیعیان سرکوبى ملحدان به شمار مى‌آمد.» (ه‌مان – ص ۲۶)

اتهامات و محاکمه‌اى تکان‌دهنده

اما عمده اتهامات دیگرى که به عین‌القضات نسبت مى‌دادند برگرفته از عمق اندیشه نوگراى عرفانى او بود. آنجا که به شرح حال دگرگون شده صوفیان مى‌پردازد و حال صوفیانه حالى است که تا نچشیده باشى به هزار بیراهه مى‌کشاندت، اتهاماتى همچون سد راه ایمان به نبوت، اتحاد خالق و مخلوق، عقیده به امام معصوم و دعوى نبوت، همه را باید در زیرمجموعه‌اى گسترده تحت عنوان اتهام تصوف قرار داد؛ تصوفى که فرا‌تر از فهم عمومى زمانه عین‌القضات بود و همین در زیر سایه‌سار بودن، حسادت مى‌آفریند و این حسادت خود برافروختگى در پى دارد و هیزم بر آتش کج‌فهمى فکندن!

عین‌القضات زیبا‌تر و رسا‌تر این بحران اخلاقى تکرارشونده در تاریخ را مى‌شکافد: «تعصب چه سرد و بى مزه است وقتى بدین حد برسد! حسادت چه زشت است به ویژه براى عالم وقتى که او را به چنین چیزهایى وادارد، شرم نکند از اینکه عقاید زشتى را به مسلمانى نسبت دهد، تا چه رسد به دانشمندى، عقایدى که مجوس و نصارى (که سرور انبیاء را تکذیب مى‌کنند) از اعتقاد به آن‌ها سر باز مى‌زنند، بلکه برهمائیان که منکر اصل نبوت‌اند و زندیقان که منکر فرستنده و فرستادگانند، نیز به آن‌ها باور ندارند.» (دفاعیات- ص ۴۳)

ظاهراً ریشه این حسادت به خیل عظیم شاگردان و مریدان مجلس درس استاد جوان و انبوهه دست‌نگاشته‌هاى ارزشمند و بى‌بدیل او در ساحت عرفان و تصوف اسلامى باز مى‌گردد. کتاب‌هایى که به تعبیر نگارنده جوانشان «مردان پنجاه شصت ساله حتى نمى‌توانند مطالب آن را بفهمند، چه رسد به اینکه آن‌ها را تالیف و تصنیف کنند.» (شکوى – ص۳۹)

به راستى که نیکو سروده است که:

جهان  عشق فراخ است و تنگ سینه تو

حدیث عشق دراز است و دست تو کوتاه

و در ‌‌نهایت صوفى نوخاسته، به جرم رازگشایى این عشق فراخ در برابر سینه‌هاى تنگ و دیدگان تنگ‌اندیش، سر سبز خویش را به باد داد و لذت عشقش به کمال رسید: «حسین منصور قدس الله روحه را پرسیدند لذت عشق در کدام وقت کمال گیرد؟ فرمود در آن ساعت که معشوق بساط سیاست گسترده باشد و عاشق را براى قتل حاضر کرده و این در جمال او حیران و گوید:

او  بر  سر قتل و من درو حیرانم

کان راندن تیغش چه نکو مى راند

ابوالقاسم انس‌آبادى درگزینى، وزیر جزم‌اندیش سلطان محمود غزنوى سال‌ها کینه کهنه عین‌القضات و مریدانش را که تا دستگاه حاکمیت رخنه کرده بودند، در دل مى‌پروراند و سرانجام با دستاویز قرار دادن اندیشه‌هاى نوگرا و عارف‌مسلکى زایدالوصف او فرمان به قتلش داد و او را در این جنایت تاریخى، فقهاى دربارى یارى‌رسان بودند؛ همان‌ها که عین‌القضات به سستى و سر سپردگى‌شان مى‌تاخت و مى‌نوشت: «در روزگار گذشته خلفاى اسلام علماى دین را طلب کردندى و ایشان مى‌گریختند. اکنون از بهر صد دینار ادرار و پنجاه دینار حرام شب و روز با پادشاهان فاسق نشینند، ده بار به سلام ایشان روند… پس اگر یک بار بار یابند از شادى بیم بود که هلاک شوند… و اگر محتشمى در دنیا ایشان را نصف‌القیامى کند، پندارند که بهشت به اقطاع به ایشان داده‌اند.» (نامه‌ها – ج۱ – ص۲۴۴)

اما این مرگ در اوج جوانى و سن سى و سه سالگى از آرزو هاى عین‌القضات بود. مشهور است که خواجه «هفته قبل از قتل و سوختن خود کاغذى سر به مهر به یکى از مریدان داد که بعد از یک هفته این را بگشاى و وى بعد از قتل و سوختن او چون کاغذ را بگشاد دید این رباعى نوشته شده:

ما مرگ و شهادت از خدا خواسته‌ایم                        وان هم به سه چیز کم بها خواسته ایم

گر دوست چنان کند که ما خواسته‌ایم                            ما آتش و نفت و بوریا خواسته‌ایم

و در ‌‌نهایت آرزوى دیرینه صوفى جوان محقق شد و جزم‌اندیشان کهنه‌کار او را در هفتم جمادى‌الاخر ۵۲۵ بر در مدرسه‌اى که تدریس مى‌کرد به دارش آویختند.

درباره این مرگ آرزو کردنى صوفیانه، افسانه‌اى عوامانه در دل توده به یادگار مانده است که نشانگر مقام بلند عارفانه عین‌القضات است، مقام بلند عارفى که هرگز از زبان و درک توده نگسست و همواره در دل جامعه خفته خویش آواز سر مى‌داد: «گویند وقتى که عین‌القضات را سر بریدند و بدن او را در میدان معروف همدان که اکنون به میدان ذغال معروف است افکندند در این موقع که تماشاچیان دور بدن او را فراگرفته بودند باباطاهر عریان از آنجا عبور کرد چون واقعه را ملتفت شد نزدیک آمده سرپایى به بدن وى زده گفت «مردان خدا چنین نخسپند.» عین‌القضات فورى برخاسته سر بریده خویش را به زیر بغل زده رو به فرار گذاشت. تماشاچیان نیز به دنبال او دویدند تا اینکه به قبرستان عمومى همدان که معروف به اهل قبور است رسیده و در آنجا به چاله‌اى فرو رفته و از نظر ناپدید شد و آن چاله تاکنون به چاله عین‌القضات معروف است.» (تذکره عرفان ذیل ترجمه حال بابا طاهر و مقدمه رباعیات بابا طاهر)

ساختن چنین افسانه اى درباره ناپدید شدن عارف به دار آویخته، نشانگر رسوخ انگاره‌هاى گنوستیکى کهنسال درباره تناسخ و حلول است، مرده ریگ تفکرى دیرینه که در کلیت تاریخى این سرزمین و در حلقه مریدان مردان افسانه‌اى و بزرگ به کرات بازتولید شده است. در واقع مریدان چنین مردانى، مرگ آن‌ها را هرگز باور نداشته‌اند و آن را حمل بر غیبت صوفیانه‌شان کرده‌اند، این چاله بیش از هر چیز آیا چاه نخشب را به یاد نمى‌آورد؟

نگاهى به اندیشه‌هاى عین‌القضات همدانى

اگر قرار باشد به کلیت کالبد اندیشه‌وار عین‌القضات بپردازیم تومار‌ها کاغذ سیاه خواهد شد. به همین جهت بهتر است فقط به گوشه‌هایى ‌برجسته از نواندیشى صوفیانه قاضى جوان اشاره کنیم: آزاداندیشى و رهایى‌طلبى از مشخصات بارز و اصلى اندیشه عین‌القضات همدانى است. همین آزادگى بى قید و بند، مخالفان را بر این پندار استوار کرده بود که عین‌القضات، ادعاى الوهیت و خدایى کرده است. در حالى که او نیز همچون بسیارى از عارفان آزاده، روح خود را دم مسیحایى خداوند انگاشته و آن را در پیوندى نامحسوس با خداوند، به پرواز درآورده است.

این خدا را در درون خود کاویدن، از جمله درس‌هاى ارزنده مکتب تصوف ایرانى است که در طول تاریخ از سوى چهره‌هاى گونه‌گون این عرصه بازتولید شده است. درسى ارزنده که خود آبستن رهانندگى و انسان‌محورى در عین خداانگارى است. «طالب باید که خدا را در آسمان و زمین و در جهت و در دنیا و در آخرت و در بهشت نجوید که راه طالب خود اندرون اوست.

زیرا که هیچ راهى به خدا بهتر از راه دل رونده نیست.

اى آنکه همیشه در جهان مى پویى                                این سعى ترا چه سود گویى

چیزى که تو جویان نشان اویى                              با تست همى تو جاى دیگر جویى

عارفان انسان را مجموعه‌اى از پیچیدگى‌هاى آفرینش و در واقع عالم اصغر مى‌خوانند، نشانه و نمادى از عظمت خلقت در عالم اکبر، و بدین جهت است که خدا را در دل و اندرونه خویش مى‌جویند و مى‌یابند و این انسانگ‌رایى است که صوفى را وامى‌دارد که به مرید خویش گوید: «اى دوست! صراط را نیز در خود باید جستن!» یعنى تو خود از چنان توان و نیرویى بهره‌مندى که راه رسیدن به حقیقت را نه از دیگرى که از درون خود بطلبى و این طلب را خود به چند قسم تقسیم مى‌کند: «اى عزیز! طالبان از روى صورت بر دو قسم آمدند: طالبان و مطلوبان، طالب آن باشد که حقیقت جوید تا بیابد و مطلوب، آن باشد که حقیقت وى را جوید تا بدان انس یابد.» (نامه‌ها _ ص ۱۲۱)

شاید سر اسرار خداوند در همین انسان‌گرایى خداىگو‌نه نهفته باشد که وقتى برملا شد، خداوند بلا بر سر راه عارف رازگشا مى‌نهد تا دیگران این راز را در ذهن و دل خویش، خاموش نگاه دارند. اما عارف شوریده، بلا در راه گشودن این راز را موهبت مى‌انگارد: «عاشق را از دوزخ ترسانیدن چنان بود که پروانه را به شمع تخویف کردن، پروانه در عشق آن مى‌میرد که یکبار آتش را در بر گیرد. او را‌‌ همان بس بود که یک زمان آتش شود اگر چه زمان دیگرش از راه خاکسترى به در اندازند و نام و نشانش براندازند.»

و گام پیمودن در همین راه پر سنگلاخ آزادگى است که او را به مرگى زودهنگام پیوند مىزند‌. او دین را در عشقى درونى و عمیق ‌مى‌جوییده است و از همین رهگذر برخى بر این باورند که «به ظواهر شریعت نیز چندان توجه و اعتنایى نمى‌کرده و براى رسیدن به وحدت و یگانگى، طاعت و معصیت را یکى مى‌د‌انسته است و شاید که همین سخنان شطح‌گونه او، مرگى زودرس و شهادتى آنچنانى را برایش به ارمغان آورده است.» (برگزیده آثار عین‌ا‌لقضات همدانى – محمدکاظم کهدویى – یدالله شکیبافر – خانه کتاب یزد – ۱۳۷۳ – ص ۳)

چنین قولى شاید بیش از هر چیز برخاسته از اتهام دیرپاى باطنى‌گرى‌ باشد، اتهامى که در ذات خود ارزشمند است و آن‌گاه که بد فهمیده شود و یا باورمندان بى‌ظر‌فیتى داشته باشد، به بیراهه مى‌افتد. توجه و علاقه عین‌القضات به معانى باطنى نهفته در پس ظواهر شریعت هرگز به معناى خط بطلان کشیدن بر آن‌ها نیست بلکه بیدار کردن ذهن مسلمان مانده در ظاهر است جهت آگاه شدن به معناهاى نهفته و پنهان.

صوفى جوان و همکیشان او به نیکى مى‌دانند که انسان‌ها را مراتبى است و براى رسیدن به باطن هر چیز و‌‌ رها شدن از نمادینگى شریعت، باید راهى را پیمود: «و اى عزیز بدان که افعال خداى تعالى دو قسم است: ملکى و ملکوتى. این جهان و هر چه در این جهان است، ملک خوانند و هر آنچه در آن جهان است، ملکوت خوانند و هر چه جز این جهان و آن جهان باشد، جبروت خوانند، تا ملک نشناسى و واپس نگذارى به ملکوتى نرسى و اگر ملکوت را نشناسى و واپس نگذارى به جبروت نرسى!»

اما هر چه باشد سالک خود باید حجاب‌ها را پس بزند و عمق را، آنچه معناى نمادین ظواهر است را بکاود تا به مرتبه بالا‌تر صعود کند: «اى عزیز حج صورت کار همه کس باشد، اما حج حقیقت نه کار هر کس باشد، در راه حج، زر و سیم باید فشاندن و در راه حق جان و دل باید فشاندن.» (نامه‌ها – ص ۷۶)

نسیم خلیلى، روزنامه شرق