گنجینهٔ سخن

ganjine sokhan

من گوساله‌ام:

– گوساله: چرا ما در مقابل آدم‌ها قیام نمی‌کنیم؟ 
چرا در مقابل آن‌ها نمی‌ایستیم؟ 
تا کی یونجه، علف و علوفه‌مان رو که حقمان است رو با این وضع بهمان می‌دهند؟ 
تا کی دست به… زنانمان بزنند و شیرشان را بخورند و ما نگاه کنیم؟ هان؟ 
تا به کی از ما مثل عمله‌ها توی مزرعه‌شان کار بکشند و توی سرمان بزنند… هان؟ 
تا کی پوست ما رو بکنند و لباس و کفش و پالتو تنشان کنند؟ 
چرا نباید برخیزیم و علیه این زور و ظلم و ستم برخیزیم؟ هان؟

– پدربزرگ (گاو): پسرم خودت را زیاد ناراحت نکن… چون همه این کار‌ها رو هم که بکنیم، نهایتاً باز گاویم!

– گوساله: ما می‌تونیم یه روز آدم بشیم؟

– پدربزرگ (گاو): بله پسرم، در گاونامه اشاره شده که هر گاوی اگر عمیقاً بـفهمد که چقدر گاو است در دَم آدم خواهد شد.


بزرگمهر حسین‌پور

***********

حکایت شیخ و الاغ:

شیخی ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﺧﺮ ﺍﺯ ﺩِﻫﯽ ﺑﻪ ﺩﻫﯽ ﺩﯾﮕﺮ سفر می‌کرد. ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺟﻮﺍن ﻣﺴﺖ ﺭﺍﻩ ﺑﺮ ﺍﻭ بستند. ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺟﺎﻣﯽ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﺮﺍﺏ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﻌﺎﺭﻑ کرد. شیخ ﺍﺳﺘﻐﻔﺮﺍﻟﻠﻪ گفت و ﺳﺮ ﺑﺎﺯ ﺯﺩ ﻭﻟﯽ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺩﺳﺖﺑﺮﺩﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ. ﺑالاخرﻩ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺷﺮﺍﺏ ﺗﻌﺎﺭﻓﯽ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺭﺩ ﮐﺸﺘﻪ می‌شود. شیخ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﺟﺎﻥ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﮐﺮﺍﻩ ﺟﺎﻡ ﮔﺮفت ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ:
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺗﻮ خود می‌ﺪﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺣﻔﻆ ﺟﺎﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﺍﺏ ﺭﺍ میﺨﻮﺭﻡ. 
ﭼﻮﻥ ﺟﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﺐ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﺮﺩ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺧﺮﺵ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮش ﺑﻪ ﺟﺎﻡ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺷﺮﺍﺏ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ. 
شیخ ﻧﯿﺰ ﺑﺎ ﺩﻟﺨﻮﺭﯼ ﮔﻔﺖ: ﭘﺲ ﺍﺯ ﻋﻤﺮﯼ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺷﺮﺍﺑﯽ ﺣﻼﻝ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ که ﺍﯾﻦ ﺳﺮ ﺧﺮ نگذﺍﺷﺖ.

 ﻋﺒﯿﺪ زاکانی / کـلیات

 ***********

پادشاهی به وزیرش گفت:

سه سؤال می‌کنم فردا اگر جواب دادى وزیر هستى و اگر نه از مقامت عزل می‌شوى.
ـ سؤال اول: خداوند چه می‌خورد؟ 
ـ سؤال دوم: خداوند چه می‌پوشد؟ 
ـ سؤال سوم: خداوند چه کار می‌کند؟

وزیر که (به اساس سهمیۀ قومی و حزبی مقرر شده بود) جواب سؤال‌ها را نمى‌دانست؛ ناراحت بود. غلامى فهمیده و بسیار زیرک (تحصیل‌کردۀ بی‌واسطه) داشت و به غلامش گفت: سلطان سه سؤال کرده اگر جواب ندهم برکنار می‌شوم و هر سه سؤال را به غلام حکایت کرد. 
غلام گفت: جواب هر سه را می‌دانم؛ ولى حالا فقط دو جواب را می‌گویم، این‌که خداوند چه می‌خورد؟ غم بنده‌هایش را مى‌خورد. این‌که خداوند چه مى‌پوشد؟ خداوند عیب‌هاى بنده‌هایش را مى‌پوشد. 
اما پاسخ سومی را اجازه دهید فردا بگویم. 
فردا وزیر و غلام نزد پادشاه رفتند. وزیر به دو سؤال جواب داد. سلطان گفت: درست است؛ ولى بگو جواب‌ها را خودت پیدا کردى یا از کسى پرسیدى؟ 
وزیر گفت: این غلام من انسان فهمیده‌اى است، جواب‌ها را او داد. 
پادشاه گفت: پس لباس وزارت را بدر آور و به این غلام بده و غلام هم لباس نوکرى‌اش را از تن درآورد و به وزیر داد. 
بعد وزیر به غلام گفت پس سؤال سوم چى شد؟ 
غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدى! خداوند چه کار می‌کند؟ 
خدا در یک لحظه غلام را وزیر می‌کند و وزیر را غلام.

***********

روزی خلیفهٔ زمان، بهلول را احضار کرد و گفت: خوابی دیده‌ام و می‌خواهم تعبیرش کنی.
بهلول گفت؛ چیست؟! 
خلیفه گفت؛ خواب دیده‌ام به جانور ترسناکی تبدیل شده‌ام و نعره‌زنان به اطراف خود هجوم می‌برم و آنچه از خرد و کلان در سر راه خود می‌بینم، در هم می‌شکنم و می‌بلعم! بگو تعبیرش چیست؟ 
بهلول گفت: من تعبیر واقعیت ندانم، فقط خواب تعبیر می‌کنم…!!