اندیشه و ادب سعدی (بخش دوم و پایانی)

دکتر همایون کاتوزیان

dr homayoon katouzian باری در گلستان، در یک بیان سهل و ممتنع، می‌نویسد: «پادشاهی پارسایی را دید؛ گفت: هیچت از ما یاد می‌آید؟ گفت: بلی، وقتی خدا را فراموش می‌کنم!»

در جای دیگری در گلستان می‌نویسد: «یکی از ملوک بی‌انصاف پارسایی را پرسید: از عبادت‌ها کدام فاضل‌تر است؟ گفت: تو را خواب نیم‌روز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری!»

باز هم در گلستان می‌خوانیم که پادشاهی بر درویش گوشه‌نشینی گذشت. درویش به او اعتنایی نکرد. پادشاه به وزیرش گفت که: این درویش‌جماعت از آداب انسانی بی‌بهره‌اند. وزیر از درویش پرسید که چرا به سلطان ادب نکردی: گفت سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد، و دیگر بدان که ملوک از بهر پاسِ رعیت‌اند نه رعیت از بهرِطاعت ملوک:

پادشه پاسبان درویش است                         گرچه رامش به فرّ دولت اوست

گوسپند از برای چوپان نیست                       بلکه چوپان برای خدمت اوست

حجاج بن یوسف ـ حاکم عراق و ایران در اوایل اسلام ـ بین همه به ستمگری و خونخواری شهرت داشت؛ سعدی در گلستان می‌نویسد: «درویشی مستجاب‌الدعوه در بغداد پدید آمد؛ حجاج یوسف را خبر کردند، بخواندش و گفت: دعای خیری بر من کن. گفت: خدایا، جانش بستان! گفت: از بهر خدای این چه دعاست؟ گفت: این دعای خیر است، تو را و جمله مسلمانان را!»

ای زبردست زیردست آزار                               گرم تا کی بماند این بازار؟

به چه کار آیدت جهانداری                                 مردنت به که مردم‌آزاری

اما این نقد و انتقاد از قدرتمندان و حکومت‌مداران معنایش نفی نفس حکومت نیست، بلکه نفی زورگویی و مردم‌آزاری و ستمکاری‌ است:

تو بر تخت سلطانی خویش باش                        به اخلاق شایسته درویش باش

از سوی دیگر رویکرد سعدی درباره درویشان نیز انتقادی‌ است و بستگی به رفتار آنان دارد. در گلستان می‌خوانیم که زاهدی مهمان پادشاهی بود. سیر نخورد و هنگام نماز خواندن بیش از آنکه عادت داشت تظاهر کرد. وقتی به منزل بازگشت، غذا خواست، پسرش گفت: مگر در دربار ناهار نخوردی؟ گفت: در نظر ایشان چیزی نخوردم که به کار آید. گفت: نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید:‌

ای هنر‌ها گرفته بر کف دست                               عیب‌ها برگرفته زیر بغل

تا چه خواهی خریدن‌ ای مغرور                         روز درماندگی به سیم دغل

باز هم در گلستان می‌خوانیم که: عابدی را پادشاهی طلب کرد، اندیشید که داروی بخورم تا ضعیف شوم مگر اعتقادی که دارد در حق من زیادت کند. آورده‌اند که داروی قاتل بخورد و بمرد:

آنکه چون پسته دیدمش همه مغز                         پوست بر پوست بود همچو پیاز

پارسایان روی در مخلوق                                         پشت بر قبله می‌کنند نماز

و باز هم در گلستان: عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام بخوردی و تا سحر ختمی در نماز بکردی. صاحبدلی شنید و گفت: اگر نیم نانی بخوردی و بخفتی، بسیار ازین فاضل‌تر بودی:

اندرون از طعام خالی دار                            تا در او نور معرفت بینی

تهی از حکمتی به علت آن                            که پُری از طعام تا بینی

در‌‌ همان کتاب می‌خوانیم که پادشاهی مبلغی نذر درویشان کرد و به یکی از غلامانش گفت که آن مبلغ را بین آنان توزیع کند. شب‌هنگام غلام بازآمد و گفت نتوانسته زاهدی بیابد. پادشاه در شگفت شد و گفت شنیده‌ام که در این ملک چهارصد زاهد است. غلام پاسخ داد که آنکه زاهد است، نمی‌ستاند و آنکه می‌ستاند، زاهد نیست:

زاهد که درم گرفت و دینار                       زاهد‌تر از او یکی به دست آر

در چهل پنجاه سالی که ـ در نیمه دوم قرن بیستم ـ سعدی‌کُشی رواج داشت، یکی از خرده‌گیری‌های مکرر این بود که: سعدی دروغ مصلحت‌آمیز را تجویز کرده است. البته خرده‌گیران حکایتی را که این نکته در آن هست، نخوانده بودند. سعدی می‌نویسد که پادشاهی دستور کشتن اسیری را داد و او از سَرِ درماندگی و ناامیدی سلطان را ناسزا گفت. پادشاه درست نشنید و پرسید: چه گفت؟ وزیر نیک‌نفسی گفت: آیه‌ای از قرآن را خواند که در تشویق فروبردن خشم است؛ اما وزیرِ بدجنسی عین حقیقت را به شاه گفت. شاه دروغ وزیر نیک‌نفس را ترجیح داد و گفت: «دروغ مصلحت‌آمیز به ز راست فتنه‎‌انگیز!»

البته بد و بیراه زیاد گفته شد؛ ولی یکی دیگر این بود که سعدی گفته «تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است»؛ به این معنا که طبقه کارگر تربیت‌پذیر نیست! سعدی این شعر را در حکایتی از قول کسی نقل کرده است، حال آنکه کس دیگری در‌‌ همان حکایت برخلاف او می‌گوید:

سگ اصحاب کهف روزی چند                       پی نیکان گرفت و مردم شد!

باری، این مختصر فقط تذکار کوتاه و اندکی بود از آنچه ما در مروت و انسانیت و عدل و انصاف و اخلاق و عفت از سعدی خوانده‌ایم، وگرنه به قول خود سعدی: «حکایت این همه گفتیم و همچنان باقی‌ست». فقط ذکر این نکته لازم است که قدر شعر عاشقانه سعدی چه در ایران و چه در خارج از ایران به اندازه کافی شناخته نشده است. سعدی معمولاً با گلستان و بوستان شناسایی می‌شود و شهرت او به عنوان استاد غزل کم است. شاید بتوان گفت که در میان شاعران قدیم ایران، کسی عاشق‌تر از سعدی نبود. البته مراد از عشق و عاشقی در اینجا‌‌ همان عشق زمینی و «مجازی» یعنی عشق انسان به انسان است، نه عشق لاهوتی و «حقیقی». سروده‌های سعدی درباره عشق انسان به انسان نشانه تجربه عمیق و گسترده شاعر در عاشقی ا‌ست. این غزل‌ها در عالیترین حدّ بیان عاشقانه و ماهرانه‌ترین تکنیک‌های غزل فارسی سروده شده‌اند:

بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس                      حدّ همین است سخندانی و زیبایی را

اگر سعدی همین هفتصد غزل را گفته بود، بدون تردید هنوز در جرگه صدرنشینان شعر کهن فارسی جا می‌داشت.

من غزلهای سعدی را به پنج گروه تقسیم کرده‌ام: در بیان عشق، در وصف معشوق، در شب وصل، در شب هجر، در اخلاق و عرفان، گرچه گروه آخر بیش از ده درصد غزل‌ها نیست. در این مختصر مجال آن نیست که بیش از این به غزل سعدی و عاشقی‌های او بپردازیم. بنابراین فقط به نقل سرخط (مطلع) چند غزل او اکتفا می‌کنیم:

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

که  هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

*

یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم

گرم  چو عود بر آتش نهند غم نخورم

*

سر  آن  ندارد  امشب  که  برآید آفتابی

چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی

*

من  بی‌مایه  که  باشم  که  خریدار تو باشم

حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم

*

هزار جهد بکردم که سرّ عشق بپوشم

نبود  بر  سر  آتش میسرم که نجوشم

*

من ندانستم از اول که تو بی‌مهر و وفایی

عهد  نابستن  از  آن به که ببندی و نپایی

*

تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی

مرا بر  آتش سوزان نشاندی و ننشستی

*

بسم از  هوا گرفتن که پری نماند و بالی

به کجا روم ز دستت؟ که نمی‌دهی مجالی

*

در آن نفس که بمیرم، در آرزوی تو باشم

بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

*

تن آدمی شریف است به جان آدمیت

نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

آنچه می‌ماند، زیبایی‌شناسی آثار سعدی است که خود موضوع نوشته‌ای دیگر است.

منبع: روزنامه اطلاعات