گنجینهٔ سخن

ganjine sokhan

«اعتقاد» و «عشق»، دلیر کند، و همه ترس‌ها، ببرد!

مطرب که «عاشق» نبود و نوحه‌گر که «دردمند» نبود، دیگران را سرد کند!

شمس تبریزی

***********

الله اکبر

در سایهٔ ظل‌الله در آیی، از جمله سردی‌ها و مرگ‌ها امان یابی، موصوف به صفات حق شوی، از حی قیوم آگاهی یابی. مرگ، تو را از دور می‌بیند، می‌میرد. حیات الهی یابی.

پس ابتدا آهسته تا کسی نشنود. این علم به مدرسه حاصل نشود، و به تحصیل شش‌هزار سال که شش بار عمر نوح بود برنیاید. آن صدهزار تحصیل چنان نباشد که یک دم با خدا برآرد بنده‌ای به یک روز.

شمس تبریزی

***********

و لذتی نبود مگر شعور به کمال حاصل از آن جهت که کمالی است و برای او حاصل است و بنابراین آن کس که ازحصول کمال غافل بود لذت نبرد و هر لذتی برای لذت‌برنده به اندازه‌ی کمال حاصل برای او و ادراک او بود نسبت به کمال خود و در عالم چیزی کامل‌تر و زیباتر ازنورالانوار نبود و ظاهرتراز او هم به ذات خود و هم به غیر خود نبود پس لذت‌آورتر از او هم برای خود و هم برای غیر خود او نبود و او تنها عاشق ذات خود بود و لکن معشوق خود و هم غیر خود بود…

حکمت‌الاشراق / سهروردی

***********

– اگر ثروتمند نيستی مهم نيست، بسياری از مردم ثروتمند نيستند!
– اگر سالم نيستی، هستند افرادی که با معلوليت و بيماری زندگی می‌کنند.
– اگر زيبا نيستی، برخورد درست، با زشتی هم وجود دارد.
– اگر جوان نيستی، همه با چهره پيری مواجه می‌شوند.
– اگر تحصيلات عالی نداری، با کمی سواد هم می‌توان زندگی کرد.
– اگر قدرت سياسی و مقام نداری، مشاغل مهم متعلق به معدودی انسان‌هاست.

 اما، اگر «عزت نفس» نداری، برو که هيچ نداری…!

ولفانگ گوته

***********

وقتی کسی تو را می رنجاند، ناراحت نشو!
این قانون طبیعت است؛ درختی که شیرین‌ترین میوه‌ها را دارد، بیشترین سنگ‌ها را می‌خورد…!

***********

گوته نویسنده و نقاش بزرگ آلمانی«آرامش» را اینگونه تعریف می‌کند:

آرامش؛ پیامد اندیشیدن نیست!
بلکه آرامش؛ نیندیشیدن به گرفتاری‌ها و چالش‌هایی است که ارزش «اندیشیدن» را ندارد…!

***********

قصر زیبا:

پادشاهی قصری زرنگار بنا کرد و سپس حکیمان و ندیمان را فرا خواند و گفت: آیا در این بنا عیبی می‌بینید؟ همگان زبان به تحسین گشودند و از بی‌عیب بودن آن کاخ گفتند، تا این که زاهدی برخاست و گفت: قصر نیکویی است اما حیف که رخنه‌ای در آن دیده می‌شود که اگر این رخنه نبود این کاخ با قصر فردوس برابر بود.

شاه گفت: کدام رخنه، من رخنه‌ای نمی‌بینم. گفت: آن رخنه را فقط عزرائیل می‌بیند و این رخنه برای عبور او و گرفتن جان شما ساخته شده است.

گرچه این قصر است خرم چون بهشت                         مرگ بر چشم تو خواهد کرد زشت

***********

وصیت‌نامهٔ سیمین بهبهانی:

وصیت کرده‌ام بعد از مرگم؛ همراه من دوتا فنجان چای هم دفن کنند!! 
شاید صحبت‌های من با خدا به درازا کشید…
به هرحال دلخوری‌ها کم نیست از بندگانش …
همان‌هایی که بی‌اجازه وارد شدند، خودخواهانه قضاوت کردند، بی‌مقدمه شکستند، وبی‌خداحافظی رفتند!

***********

چون گفتنی باشد و همه عالم از ريش من در آويزد كه مگو، بگويم. 
و هر آينه اگرچه بعد هزار سال باشد، اين سخن بدان كس برسد كه من خواسته باشم.

شمس تبریزی

***********

نظم:

هنگامی که افسر جوان در رأس جوخۀ اعدام قرار می‌گرفت، تنها سپیده‌دم بود – سپیده‌دم پیام‌آور مرگ – که در سکوت حیاط کوچک این زندان اسپانیایی جنبشی داشت.
تشریفات مقدماتی انجام شده بود.
افراد مقامات رسمی نیز دستۀ کوچکی تشکیل داده بودند که برای حضور در مراسم اعدام ایستاده بود.
انقلابیون از ابتدا تا انتها این امیدواری را که ستاد کل در مورد حکم اعدام تخفیفی قائل شود از دست نداده بودند… محکوم که از انقلابیون نبود و با افکار آنان مخالفت می‌کرد لیکن از مردان ملی اسپانیا به شمار می‌رفت، از چهره‌های درخشان ادبیات آن کشور بود. هزل‌نویسی استاد بود و در نظر هم‌میهنان خود مقامی والا داشت.
افسر فرماندۀ جوخۀ اعدام شخصاً او را می‌شناخت: پیش از آنکه جنگ داخلی درگیر شود آن دو با یکدیگر دوستی داشتند. دورۀ دانشکده را در مادرید به اتفاق طی کرده بودند. برای واژگون کردن کلیسا دوشادوش یکدیگر مبارزه کرده بودند. چه بسا که جام به جام یکدیگر زده بودند. چه شب‌ها که به اتفاق یکدیگر، در می‌خانه‌ها به تفریح و خوش‌گذرانی پرداخته بودند. شب‌های بسیاری را با گفت‌و‌گو دربارۀ ماوراءالطبیعه به صبح آورده بودند و حتی گاه به دنبال مباحثی با یکدیگر به نزاع و ستیزه برخاسته بودند.
اختلاف مسلک آنان نیز دوستانه بود. اما دست آخر این اختلاف‌ نظرها سبب بدبختی و تیره‌روزی همۀ اسپانیا شد و رفیق دیرین را جلوی جوخۀ اعدام قرار داد.
اما از به خاطر آوردن گذشته چه سود؟
از توجیه قضایا چه حاصل؟
هنگامی که جنگ داخی درگیر شده باشد دیگر توجیه مسائل به چه کار می‌آید؟
همۀ این مسایل در سکوت حیاط زندان، تب‌آلود و شتاب‌کار به روح افسر فرماندۀ جوخۀ اعدم هجوم آورده بود. نه گذشته را می‌باید یکسره از لوح ضمیر شست… تنها آینده است که به حساب می‌آید.
آینده؟ دنیایی که از بسا دوستان قدیمی تهی‌ست!
از شروع جنگ به بعد، آن روز صبح که نخستین بار بود که آن دو یار قدیمی یکدیگر را باز می‌یافتند…هیچ نگفتند. فقط هنگامی که برای ورود به حیاط زندان آماده می‌شدند به یکدیگر لبخندی زدند.
سپیده‌دم مغموم روز دیوار زندان شیارهای سرخ و نقره‌‌ای می‌افکند. از همه چیز آرامش می‌تراوید: آرامشی که نظم آن با آرامش حیاط زندان هم‌آهنگ می‌شد، نظمی با تپش‌های سکوتی که به تپش‌های قلبی ماننده بود… و در این سکوت، غریو افسر فرمانده میان دیوارهای زندان طنین افکند: «خبر…دار!»
با فرمان نخستین هر شش سرباز، تفنگ‌های خود را در کف فشردند و بر جای میخکوب ماندند.
وحدت حرکت سربازان وقفه‌‌ای به دنبال داشت که در طول آن می‌بایست فرمان دوم داده شود… اما در طول این وقفه اتفاقی افتاد، اتفاقی که نظم را شکست:
محکوم سرفه‌‌ای کرد، سینه‌‌ای صاف کرد. و این «قطع» تسلسل، نظم را به هم ریخت.
افسر به سوی محکوم برگشت. منتظر شد که سخنی بگوید. اما محکوم چیزی نگفت.
افسری به سوی سربازان خود برگشت و آماده شد که فرمان دوم را صادر کند. اما به ناگهان عصیانی در روح وی پدید آمد، یک بی‌حسی روحی که در مغز وی خلأی به وجود آورد. فضایی خالی.
هاج و واج، صامت و ساکت در برابر سربازان خود متوقف ماند.
چه پیش آمده است؟
این چنین صحنه‌‌ای در حیاط زندان چه معنی می‌دهد؟
او دیگر به واقع چیزی نمی‌دید، هیچ. جز مردی تنها که رو در روی شش مرد دیگر تنگ دیوار ایستاده بود.
و… آن مردان دیگر ناظران رسمی اجرای حکم، چه حالت ابلهانه‌‌ای داشتند. حالِ ساعتی را داشتند که به ناگهان تیک‌تاکش قطع شده باشد.
هیچ‌کس تکانی نمی‌خورد.
هیچ‌چیز مفهمومی نداشت.
چیزی غیرطبیعی بر صحنه حاکم بود.
و افسر فرماندهٔ جوخه می‌بایست خود را از آن حال برهاند…
همۀ این‌ها رؤیا بود. همۀ این‌ها چیزی جز یک رؤیا نبود.
کورمال و کورمال در ذهن خود چیزی می‌جست.
چه مدت بدان حال مانده بود؟
چه پیش آمده بود؟
«اوه…درست… فرمان نخستین را داده بود…اما… فرمان بعدی چه بود؟»
پس از خبردار فرمان دست‌فنگ بود…
پس از دست‌فنگ، فرمان حاضر….
و سرانجام: آتش!
از همۀ این‌ها چیزی مبهم در ضمیر لایشعرش برجا مانده بود. کلماتی که می‌بایست تلفظ کند دور و محو از دسترس به نظرش می‌آمد.
در همان حال بیخودی فریاد نامربوطی کشید، کلمه‌‌ای تلفظ کرد که هیچ‌گونه مفهومی نداشت. اما از مشاهدۀ سربازان که دنبال آن غریو به حالت دست‌فنگ درآمدند سبکبار شد و احساس راحتی کرد.
نظم حرکت سربازان، در ذهن او نیز نظمی به وجود آورد.
از نو فریاد کشید و سربازان به حالت حاضرباش درآمدند.
اما در وقفه‌‌ای که پس از فرمان ماقبل آخر به وجود آمد آهنگ پرشتاب قدم‌هایی در حیاط زندان طنین افکند. او این صدا را می‌شناخت:
صدای پاهای «نجات» بود…
شعور و حضور ذهن خود را بازیافت و با همۀ قوا رو به جوخۀ اعدام فریاد کرد: «ایست. دست نگه دارید.»
آن شش مرد قراول رفته بودند…
آن شش مرد را نظم، مجذوب خود کرده بود…
آن شش مرد، به شنیدن فرمان ایست آتش کردند…

نویسنده: چارلی چاپلین
مترجم: احمد شاملو

***********

شاه می‌بخشد و شیخ‌علیخان نمی‌بخشد:

گویند روزی شاعری به پیشگام پادشاه دادگر ایرانی کریمخان زند رفت و قصیده‌ای را که در مدح وی ساخته بود، بخواند. شاه به وزیر خود “شیخ‌علیخان زنگنه” امر کرد یکهزار اشرفی صله به او بدهد. شیخ‌علیخان که این مبلغ را خیلی زیاد می‌دانست تا به یک نفر شاعر پریشان داده شود، در پرداخت آن بنای تسامح و تعلل را گذاشت و هر روز به‌نحوی برای شاعر عذری می‌آورد تا بالاخره شاعر به ستوه آمده، یکسر رفت نزد شاه و عرض کرد شیخ‌علیخان صلهٔ امیر را نمی‌دهد. شاه رو به شیخ‌علیخان کرد و فرمود: دوهزار اشرفی به او بدهید. شیخ علیخان که دادن یکهزار اشرفی را زیاد می‌دانست، معلوم بود در پرداخت دوهزار اشرفی زیادتر تعلل می‌کند. شاعر باز نزد شاه می‌رود و به پیشگاهش از دست شیخ‌علیخان شکایت می‌برد. شاه درین دفعه امر می‌فرماید سه هزار اشرفی به او بدهید. شیخ‌علیخان باز مسامحه می‌کند و بالاخره کار به جایی می‌رسد که بر اثر کثرت رفت‌وآمد و شکایت شاعر، صلهٔ او به چندین هزار اشرفی می‌رسد و در آخرین باری که شاه حکم می‌کند هزار اشرفی هم زیادتر به او هدیه شود، رو به شیخ‌علیخان می‌کند و همی‌ فرماید: خود می‌دانیم که از چه رو در پرداخت این وجه مسامحت را جایز می‌شماری، ولی من در اشتباه نیستم؛ بلکه تو در اشتباه بزرگی هستی. من از آن رو امر کردم یک‌هزار اشرفی به عنوان صله به او داده شود که این پول در خزانهٔ ما راکد مانده و دیناری به کار مردم و کشور نمی‌آید و باید در دست تودهٔ مردم پخش شود. این بود که هر دفعه، هزار دینار بر آن نیز مزید می‌کردم. چه می‌دانم، این شاعر می‌رود با این پول خانه می‌سازد، یک دسته بنا و عمله ازین راه نان می‌خورند، اثاثیه می‌خرد دسته‌ای دیگر به نوا می‌رسند و به‌همین‌نحو، هر دیناری که خرج می‌کند باعث رواج پول راکد خزانهٔ ما در بین افراد مردم می‌گردد. شیخ‌علیخان اطاعت می‌کند و بدون تأمل، حوالهٔ شاعر را می‌پردازد و از آن روز این مثل سایر گردیده در موردی بکار رود که کسی حواله‌ای به کسی دهد و کارگذارانش از پرداخت آن امتناع یا قصور نمایند.

امثال و حکم / دهخدا