شرح وقايع عاشورا

Image

حضرت امام حسين (ع) يك برگ جديدي در تاريخ اسلام و در اعتقادات مردم بود. يعني حضرت نشان داد كه اگر احتمال آن را مي‌دهيد که حكومت‌تان علي‌وار باشد، هر چه مي‌توانيد كوشش كنيد، ولي بدانيد که مصلحت خداوند اين است كه اسلام در همان «بُعِثتُ لِاُتَمِّمَ مَكارِمَ الاخلاق» زنده شود. چون در اينجا در واقع يك برگ جديدي در تعليمات اسلامي آورده شده بود، شايد خداوند خواست – البتّه ما اين استنباط را مي‌كنيم و مي‌گوييم خدا خواست – تا تمام مكارم اخلاقي را كه پيغمبر براي آنها مبعوث شد به آنها نشان بدهد و در وقايع كربلا جمع شود،  

بسم‌الله الرّحمن الرّحيم

يك قصه بيش نيست غم عشق و ين عجب 

کز هر زبان که مي شنوم نامكرر است

هزار و سيصد و چند سال است كه ما وقايع و خاطرات يك روز را درتاريخ خودمان مكرر مي‌گوييم، ظاهرش مكرر است، ولي عجيب است هر بار كه مي‌گوييم بار تازه‌اي دارد. زخمي است كه هر وقت رويش را بردارند، زخم تازه مي‌شود.

گفته شده است كه اسلام عزا ندارد و همين حرف هم بهانه‌اي شده، الآن براي دشمنان تشيّع كه مي‌گويند با وجود اينكه در اسلام عزا نيست، چرا شما عزاداري مي‌کنيد، چه كنيم؟! آن کسي که ما به او علاقه داشتيم، دشمنان ما او را شهيد کردند، حال مي‌گويند عزا نگيريم؟ نمي‌شود! به علاوه براي بررسي اينكه ببينيم عزا چيست و چگونه است بايد در نظر بگيريم كه خداوند مجموعه‌ي بشريت را به منزله‌ي يك موجود مستقلي که داراي زيروبم است، آفريده است؛ مجموعه‌ي بشري مثل يك انسان ساعات خوشي و غم دارد. يعني آنچه برحضرت آدم (ع) رفت، بر جامعه‌ي بشريت خواهد رفت. عزا يعني بر چيزي كه از دست داديم، تأسف بخوريم. عيد يعني به نعمتي كه خدا داده است، شاد باشيم و شكرگزاري كنيم. خداوند گفته است در عيد فطر ما براي شما عبادتي مقرر کرديم و حال که توفيق پيدا كرديد و انجام داديد و يك چيزي به دست آورديد، شادي کنيد. همين‌طور در عيد قربان: «هُوَ سَمّكُمُ المُسلِمينَ مِن قبل»[i] جد شما موفقيت پيدا كرد. امروز شما هم، آنهايي كه توفيق پيدا كرديد و مراسم حج را انجام داديد، اين توفيق برايتان پيدا شد؛ اين جشن دارد. عزا يعني اينکه بر اثر بي‌توجهي به امر الهي يك چيزي را از دست داديد، خداوند نعمتي كه داد، پس نمي‌گيرد. «انَّ الله لا يُغَيِّرُ ما بِقومٍ حتي يُغَيِّروا ما بِاَنفُسِهِم»[ii] جاي ديگر مي‌فرمايد: «وَ ما كانَ اللهُ لِيُضيعَ ايمانِكَم»[iii] خدا ايمان شما را كه نعمتي است و به شما داده ضايع نمي‌كند، پس اين خود ما هستيم كه ضايع مي‌كنيم. بنابراين تأسف خوردن بر هر عزايي، چه عزاي ظاهريِ معمولي و چه غير آن، تا حدي طبيعي است، چنان‌که پيغمبرص وقتي فرزندش را از دست داد، متأسف بود و گريه كرد، اين موضوع تا حدي طبيعي است، ولي بايدكوشش كنيم که بتوانيم جبران نعمت از دست داده را كنيم؛ آيا عزاداري‌هايي كه ما براي امام حسين (ع) و ساير ائمه داريم، اين خاصيّت را دارد يا نه؟ اگر اين خاصيّت را داشته باشد، مصداق همان شعر است كه درست است كه غم است ولي:

يك قصه بيش نيست غم عشق و اين عجب

از هر زبان که مي شنوم نامكرر است

يعني اگر عزاداري ما آن خصوصيت را داشته باشد، اگر هر روز سال هم عزاداري کنيم، مكرر نيست، يعني اگر كوششي باشد براي اينكه آنچه از دست داده‌ايم، جبران كنيم، مکرر باشد ايرادي ندارد، البته در اين قضيه هم خداوند رحمتش را از ما نگرفت. جانشينان حضرت بودند، هر كسي از يك جهت. امام سجّادع از لحاظ كلّي جامع و سايرين هم از جهات ديگر؛ ولي ما به عنوان يك فرد جامعه‌ي بشري بايد بكوشيم جبران اين خطايي كه از ما، يعني ملّت اسلامي، در آن روز سر زده، جبران كنيم. متأسفانه جامعه‌ي بشريت و جامعه‌ي اسلامي نتوانسته است كاملاً اين را جبران كند، امّا تكامل افكار و اينكه خداوند مسير تفكر و تعالي جامعه را به سمت نجات و فلاح قرار داده، يك مقداري در راه جبران آن ضايعه کوشش شده است. بايد بكوشيم از اين جريانات اين بهره‌وري را ببريم. امّا در همان داستان رحلت فرزند خردسال پيغمبر، خود حضرت آمدند و در مراسم تدفينش شرکت کردند و گريه هم مي‌كردند، در همين زمان خورشيد گرفت، كسوف شد و براي اينكه مسلمين اشتباه نكنند كه اين كسوف به‌واسطه‌ي اندوه پيغمبر و گريه‌ي پيغمبر است، پيغمبر اشك‌ها را پاك كردند و گفتند خورشيد و ماه و زمين و همه‌ي اينها بندگان خدا هستند، طبق قاعده‌اي كه خداوند براي همه‌ي مخلوقات مقرر كرده، كارشان را انجام مي‌دهند، ربطي به اين موضوع ندارد؛ ما همين احساس را بايد داشته باشيم. تأثر ما به جاي خود، نه اينكه گريه نكنيم. نه! گريه و تأثر به جاي خودش است. تأثر از اينكه امامي كه مثل پدر مهرباني بود، حياتش را حاضر است براي بشريت، براي اسلام فدا كند، ما اين‌قدر كوتاهي كرديم كه آن حضرت را شهيد کردند، اين تأثر دارد و گريه دارد. اما جهت ديگر اين تأثر آن است كه ما نتوانستيم كاملاً عبرت بگيريم. بنابراين گريه و تأثر هم بر اين وقايع بجاست، ولي بايد عبرت هم بگيريم و اگر هم فقط عبرت بگيريم کافي نيست، بلکه چون تأثر هم لازمه‌ي بشريت است بايد از اين واقعه متأثر هم بشويم، چنان‌که پيغمبر فرمود: من متأثر شدم از مرگ فرزندم. منتها در اين مسير خيلي افراط‌ها و تفريط‌ها شد، بعضي محققين يا پژوهشگران يادشان رفت كه خود پيغمبر گفته است: «انا بشرٌ مِثلُكُم»[iv] گروهي از اين مرحله خواستند يك تعبيراتي بكنند كه اصلاً به جنبه‌ي بشريت آن حضرت مربوط نيست، که داستان‌هايش را شنيده‌ايد، بعضي‌ها به عكس آن‌قدر مادي و به اصطلاح دو دو تا چهار تا فكر كردند كه بر اين قيام هم ايراد گرفتند، اعتراض كردند، نه آن عمل و نه اين عمل درست است. بايد توجه كنيم كه حضرت‌امام‌حسين (ع) که نوه‌ي رسول خداست، آيه‌ي مذکور درباره‌ي ايشان هم صدق مي‌كند. البته در مسير زندگي بشري، آنچه خداوند مصلحت بداند برقلب او الهام مي‌كند و به او نشان مي‌دهد. حضرت امام حسين (ع) هم موقع زيارت قبر پيغمبر بر دلش به قولي برات شده بود و به قلب او الهام شده بود، چه در خواب، چه در عالم بيداري – براي آنها خواب و بيداري يكي است – كه كشته خواهد شد؛ دانست كه شهيد مي‌شود. براي اينكه اين شهادت را فقط به منزله‌ي كشته شدن يك نفر در تاريخ حساب نكنند و بگويند يك نفر با خليفه سر حكومت دعوا داشت و با هم جنگ كرد و كشته شد، حضرت تمام نكاتي را كه موجب رسوايي يزيد و بني‌اميه مي‌شد؛ فراهم كرد. ما نمي‌دانيم، در آن وقت به اين قصد بود يا نبود؛ ولي امر الهي بود، چون هر كاري مي كرد به امر الهي بود. امر الهي بر اين قرار گرفت كه وقايع به نحوي باشد كه آبروي دشمنان خدا ريخته شود. خداوند در قرآن به پيغمبر دستور مي فرمايد: «يا ايُّها الرسُولُ بَلِّغ ما اُنزِلَ اِلَيك»[v] آنچه به تو گفتيم برسان. همين دستور را پيغمبر به ما و به امام‌ها هم داده است. امام حسين (ع) هم براي اينكه اين پيام را برساند و وظيفه‌اش را انجام دهد، بايد اين گونه عمل مي‌کرد، خداوند براي امام معصوم به عنوان وظيفه‌ي الهي مقرر فرموده است که اگر امکان فراهم بود، حکومت بکند، فرض بفرماييد كه مثلاً بعد از رحلت پيغمبر اگر مردم به علي (ع) خليفه و حاکم مراجعه مي‌کردند، حضرت امتناع نمي‌كرد؛ وظيفه‌اش بود انجام مي‌داد. اين بزرگواران در امر باطن وظيفه‌ي امامت بر مؤمنين را داشتند و در امر ظاهر نيز اگر امکان داشت وظيفه‌ي رياست و حکومت داشتند، در قضيه‌ي کربلا هم، اهل کوفه نامه‌هايي متعدد به حضرت اباعبدالله‌الحسين نوشتند و به قولي، دوازده هزار نفر به حضرت نامه نوشتند و عرض کردند که ما پيرو تو هستيم و وظيفه‌ات اين است که بيايي حکومت را به دست بگيري. شايد اين جملاتي که آنها بيان کردند يک تهديد الهي بود که تو بايد وظيفه‌ات را انجام دهي، لذا حضرت نه براي اينکه حکومت را به دست بگيرد، زيرا مي‌دانست که شهيد مي‌شود، ولي مع‌ذلک به ما بفهمانند كه جان هم در راه خداوند ارزشي ندارد، قيام کرد و از طرف ديگر براي جامعه‌ي اسلامي در روز قيامت دليلي نباشد بگويند که چرا حکومت بر ما را نپذيرفتي، حضرت اين كار را كردند و آن بي‌وفايي مردم را ديدند. البتّه بسياري از وقايع تاريخي با هم ارتباط دارند و مي‌توان گفت: قضيه‌ي سقيفه‌ي بني‌ساعده نقطه‌ي عطفي بود كه معلوم مي‌کند بعد ازآن چگونه خواهد شد؟ منقول است مي‌گويند عمر خليفه‌ي دوم، اول كسي بود كه با ابوبكر بيعت كرد يعني دستش را آورد جلو و گفت دستت را بده با تو بيعت كنم كه سر و صداها بخوابد. او گفت اين بيعت يك واقعه‌ي اضطراري و لغزش بود که خداوند مسلمين را از شروري كه ممكن است بياورد، حفظ كند و مي‌بينيم كه تمام شرور بعدي از اين بود. نمي‌دانم اين عبارت در کتب اهل سنّت آمده است يا نه؟ اگر آمده است، خيلي کوتاهي مي‌کنند که در معنايش دقّت نمي‌کنند.

همه مي‌دانيم که عمرخليفه‌ي خيلي سخت‌گير و خشن در ظواهر احكام بود، البتّه به‌نحوي‌كه خودش آن حكم را استنباط مي‌كرد، ولي با اين حال حسين (ع) وقتي به‌اصطلاح کودک بود به مسجد آمد و ديد كه عمر بالاي منبر است و براي جمعيت زيادي که حاضر بودند، صحبت مي‌کرد و خطبه مي‌خواند، به يادش آمد كه بر همين منبر، جدّش(پيامبر) مي‌نشست و صحبت مي‌كرد. به يادش آمد كه وقتي پيغمبر ازمنبر مي‌آمد پايين او را بغل مي‌گرفت و نوازش مي‌كرد. شايد اينها در خاطرش آمد كه فرياد زد – جمعيت زيادي هم از مسلمين بودند – صدا زد از منبر جد من بيا پايين، از منبر جد و پدر خودت بالا برو. عمر، آن خليفه‌ي سختگير و آن خليفه‌ي خشن – كه مي‌گويند به يكي از صحابه، بر سر جمع‌آوري سنّت و روايات لگد زد – خطبه را ناتمام گذاشت و آمد پايين، آمد جلو؛ به حضرت حسين كه در آن تاريخ كودكي بودند مثلاً طفل ده‌ساله‌اي بودند عرض کرد: چَشم، آمدم پايين؛ ولي پدر من منبري نداشت. حسين را بغل كرد و بوسيد. همان مردم ديده بودند که پيامبر روزي در نماز سجده‌اش طول کشيد تصور کردند که وحي نازل شده يا يک مسأله‌اي اتفاق افتاده است، بعد از مدتي كه نماز تمام شد، از پيغمبر پرسيدند كه چرا سجده را طول دادي؟ حضرت فرمودند: الآن يادم نيست حسن بود يا حسين، ولي فرقي ندارد هر دو يک حقيقت واحدي هستند، روي شانه‌ي من بازي مي‌كرد، نخواستم بازيش را قطع كنم؛ ناراحتش كنم. پيغمبر كسي نبود كه حتي براي مسايل خيلي مهم، امر الهي را متوقف کند، امّا براي بازي كردن حسين نماز را طول داد. اين حسين را ديدند. مردم اين حسين را ديدند، ولي چه شد که وقتي حضرت را به شهادت رساندند، مردم گفتند که چون او خارجي بود، يزيد او را کشت. بله حسين به عقيده‌ي آنها خارجي بود، امّا در اصل آنها خارجي بودند که از دين حسين خارج شدند. به قول ابن‌خلدون در مقدمه‌ي كتابش «حسين به شمشير جدش كشته شد». البتّه نه اينكه از دين جدش خارج شد، بلکه همان شمشير و همان مكتبي كه جدش داشت، براي كشتن حسين بهانه شد. از ما مردم عجيب است. مردمي كه ديدند ابوسفيان چگونه اسلام آورد؟ معاويه كه بود؟ چگونه بود؟ هند مادرش كه بود؟ يزيد که بود؟ همان يزيد آمده و مي‌گويد كه حسين از دين جدش خارج شده. چرا جامعه‌ي اسلامي چرا اين‌طوري شد؟

پيامبر تا زماني که در مکّه بودند طبق همان فرمايش اوليه‌شان: «انّي بُعِثتُ لِاُتَمِّمَ مَكارِمَ الاخلاق»؛ بِعثت من براي اين است كه مكارم اخلاقي را به كمال برسانم، به اين جنبه از رسالت خود مي‌پرداختند، بعداً که پيغمبر به مدينه تشريف آوردند و در آنجا حضرت بايستي حكومت ايجاد مي‌کردند، يعني يك سري احكام ديگري وارد شد. آنهايي كه اهل دنيا بودند فقط به آن احكام چسبيدند، ولي اساس اسلام همان کمال مکارم اخلاقي بود. اساس اسلام آن اسلامي بود كه ابوذر و سلمان را مسلمان كرد، آن ابوذري را که بي‌سواد بود و چوپان بود، مسلمان كرد و به مرتبه‌اي رساند كه ما خاك پايش را طوطياي چشم مي‌كنيم و سلماني را هم که در حد اعلاي علم آن روز بود و مرد دانشمندي بود مسلمان كرد، اين دو تا را برادروار پهلوي هم نشاند، اين اسلام بود. اسلامي كه عمر با آن روحيه‌ي تندي که داشت تسليم آن شد، اين اسلام است. البتّه تشکيل حکومت توسط پيغمبرص هم جزو اسلام بود، ولي اساس اسلام همان اکمال مکارم اخلاقي بود و همه‌ي مسايلي هم که بعداً اتفّاق افتاد، در مشيت الهي قرار داشت:

اگر تيغ عالم بجنبد زجاي

نبرّد رگي تا نخواهد خداي

يا

برد كشتي آنجا كه خواهد خدا                

وگر جامه بر تن درَد ناخدا

علي (ع) مدت ۲۵ سال در سياست آن روز دخالت نمي‌كرد و خودش را كنار كشيد. علي و پيروان علي، به عنوان شيعه دخالتي نداشتند، هر چند كه مورد مشورت سه خليفه‌ي اوّل قرار مي‌گرفتند، خداوند نشان داد كه اسلام فقط منحصر در حكومت نيست. اسلام اين است كه علي دارد و الآن در گوشه‌ي خانه نشسته است. بعد گردش روزگار طوري شد كه خلافت به علي واگذار شد.

حضرت امام حسين (ع) يك برگ جديدي در تاريخ اسلام و در اعتقادات مردم بود. يعني حضرت نشان داد كه اگر احتمال آن را مي‌دهيد که حكومت‌تان علي‌وار باشد، هر چه مي‌توانيد كوشش كنيد، ولي بدانيد که مصلحت خداوند اين است كه اسلام در همان «بُعِثتُ لِاُتَمِّمَ مَكارِمَ الاخلاق» زنده شود. چون در اينجا در واقع يك برگ جديدي در تعليمات اسلامي آورده شده بود، شايد خداوند خواست – البتّه ما اين استنباط را مي‌كنيم و مي‌گوييم خدا خواست – تا تمام مكارم اخلاقي را كه پيغمبر براي آنها مبعوث شد به آنها نشان بدهد و در وقايع كربلا جمع شود، زيرا هر كدام از اين بزرگان که هفتاد و چند نفر بودند، يک اسوه‌ي اسلامي بودند. تمام وقايع زندگي حضرت رسول و در واقع تمام وقايع اسلام تا زمان وقوع عاشورا در روز عاشورا مجدداً به نمايش درآمد.

داستان زهير بن قين و رفتار ابا عبدلله و اصحابش در وقايع کربلا به صورت يک الگوي رفتار براي مسلمين درآمد مثلاً امام حسين (ع) دنبالش(زهير) فرستادند که به جنگ بيايد. زن زهير که شاهد ماجرا بود، ديد که زهير در رفتن به جنگ کاهلي مي‌کند، به او گفت كه خجالت نمي‌كشي؟ فرزند رسول خدا تو را دعوت كرده، صدايت زده؛ پاشو و بدو برو و حتّي پابرهنه برو. به زنش گفت كه بيا من تو را طلاق بدهم كه بعد از شهادت من، عدّه‌ي وفات نگيري. زن گفت كه ما در تمام زندگي در سختي‌ها با هم بوديم، حالا كه يك نعمتي به تو رو كرده، مي‌خواهي تنها بروي؟ من هم مي‌آيم، خود اين موضوع يک الگو و دستورالعمل براي ماست. يا مثلاً حرّ به بهانه‌ي اينکه من مأمورم و معذور، جلوي حسين را گرفت –که امروز هم خيلي رسم شده که مي‌گويند مأموريم و معذور و توجّه نمي‌کنند که عملشان درست است يا نه – و چون خلوص نيت داشت، متوّجه شد که مرتکب چه عمل خطايي شده است و آمد و توبه کرد. بالاترين گناه را كرده بود، بالاترين خطا را كرده بود. به قولي با چهار دست و پا آمد كفشش را به گردنش انداخت با حال تضرّع، از پشت خيمه گفت توبه‌ي من قبول است؟ حضرت فرمود بيا!

بازآ بازآ هر آنچه هستي بازآ                 

گر کافر و گبر و بت پرستي بازآ

اين درگه ما درگه نوميدي نيست             

صد بار اگر توبه شکستي بازآ

ولي بر عکس حرّ، عمر بن سعد وقّاص است که با اينکه پدرش سعد وقّاص از صحابه بود؛ خودش فرمانده لشكر يزيد شد. حضرت فرمودند: بيا حقوقت را مي‌دهم، باغ مي‌دهم؛ منزل مي‌دهم. گفت: نخير من حكومت ري مي‌خواهم، قرار است به من حکومت ري را بدهند. حضرت بعد از آنكه عصباني شدند، گفتند به حكومت ري نمي‌رسي؛ گندم ري در روزي تو نيست. او به جاي اينكه عبرت بگيرد، يك مَتلَكي گفت. گفت: از گندمش نمي‌خورم، جو مي‌خورم. بايد به او گفت همان جو را هم لايق نيستي.

يا آن يكي صحابه‌ي حضرت در حين مرگ كه حضرت بالا سرش بودند، برادر ديگرش گفت كه وصيّتي داري بكن، هر چند که من هم نيم ساعت ديگر به تو مي‌پيوندم؛ او گفت دست از حسين برندار و او را ياري کن.

امام حسين و اصحابش مي‌خواستند راه صحيح حکومت را نشان دهند، حضرت مي‌خواست بفرمايد كه حكومت براي چيست؟ براي اينكه مردم را در زندگي اجتماعي هدايت كند. اهل‌بيت هم همه همين‌طور بودند. کردار و رفتار اهل‌بيت حسين هم براي ما الگوي هدايت است؛ مثلاً قاسم که بايد به حجله‌ي دامادي مي‌رفت به جنگ آمده يا حضرت عباس که با شمر از قبيله‌ي بني‌كلاب بودند که اين دو نفر هم‌خانواده بودند. حضرت فرمودند: شمر صدايت مي‌زند، ولي عبّاس خطاب به شمر يک ناسزايي گفت. حضرت فرمودند: نه، صدايت مي‌زند برو ببين چه مي‌گويد؟ كه عباس رفت و شمر به او گفت: دست از حسين بردار، من برايت امان‌نامه گرفته‌ام، فرماندهي لشکر را به تو مي‌دهند، ولي حضرت عباس نرفت و در جواب امام حسين که فرمود: اگر مي‌خواهي بروي، برو. گفت:

گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر     

اين مهر بر که افکنم اين دل کجا برم

فردا، روز قيامت، جواب مادرت را چه بدهم؟ و يا در روز عاشورا، که به قولي در ماه مهر بود، در آن هواي گرم عربستان؛ که تشنگي غالب بود، حضرت عبّاس با اين حالت رفت كه براي بچه‌ها آب بياورد. آب را آورد بالا كه بخورد، ولي آب را ريخت و گفت من آب بخورم و مولاي من حسين – هرگز نمي‌گفت برادر، هميشه مي‌گفت مولا– و فرزندانش تشنه باشند، بايد از اينها درس بگيريم.

همه‌ي اصحاب، مثل امشبي، مجلسي داشتند؛ به درگاه خداوند مجلس نيازي داشتند، تا سحر نمازشان را خواندند. ما هم اين نماز را به اين نيّت مي‌خوانيم كه يا امام حسين! ما كه نبوديم؛ اين نماز ما را همان‌جا حساب كن. بعد مقاماتشان را ديدند. يعني ايمانشان تبديل به يقين شد و فضاي روح‌پرور بهشت كه انتظارش را مي‌كشيدند، ديدند و عجله داشتند كه بروند. هر کدام از اصحاب مي‌خواستند که از ديگري سبقت بگيرند؛ مثلاً آن‌كسي كه با غلامش آمده بود، ارباب مي‌گفت من مقدمم بر تو؛ من بايد اجازه بدهم و غلام مي‌گفت من مقدمم. مقدم در چي؟ در كشته‌شدن! ولي بعد كه اصحاب همه به شهادت رسيدند، نوبت اهل‌بيت شد. چون اصحاب اجازه نمي‌دادند که اهل بيت، مقدم بر آنها به جنگ بروند، سپس حضرت، طفل خردسال خود را آوردند و از سپاه دشمن براي اين طفل تقاضاي آب کردند  – البتّه اين درسي است که حضرت دادند و آن اين است که مسأله‌ي آب آشاميدني و آذوقه‌ي غذا براي آنهايي که در جنگ نيستند، بايد رعايت شود – همه ديدند كيسه‌ي حضرت در برابر محبوبش خالي شده، فقط يك سكه‌ي كوچك در آن هست و آن اين كودك بود، اين را هم آوردند، فدا كردند. آوردند گفتند اين كودك را ببريد آب بدهيد بياوريد؛ نگفتند براي من آب بياوريد. بله حضرت تشنه بودند، ولي هيچ اظهاري نكردند به اينها. يكي يكي رفتند، ولي آن شقي‌ها به اين طفل هم رحم نکردند.

زينب هم در گوشه‌اي از خيمه ناظر اين ناگواري‌ها بود، ولي يك بار براي امام حسين (ع) فقط گريه كرد، يعني متوجّه شد كه حضرت رفتني هستند. چون مي‌دانست كه تا تعيين جانشين نفرمايند، رحلت مقدّر نيست. زينب آنقدر به برادر و آسايش او علاقه‌مند بود که وقتي جنازه‌ي فرزندانش را جلوي خيمه‌ي حضرت زينب گذاشتند، حضرت نيامد بيرون ببيند. گفتند: چرا نيامدي؟ فرمود كه من فكر كردم اگر بيايم آنجا، وقتي جنازه‌ي فرزندانم را ببينم متأثر مي‌شوم و اين تأثر من موجب ناراحتي برادرم حسين مي‌شود، به اين دليل نيامدم و چون مي‌دانست که تا حضرت تعيين جانشين نفرمايند، رحلت مقدّر نيست، لذا دلخوش بود که حضرت حيات خواهند داشت؛ ولي در دفعه‌ي آخر که حضرت از ميدان جنگ آمدند و رفتند به خيمه‌ي حضرت سجّاد و خلوت كردند، مدّتي طول كشيد، زينب متوّجه شدکه حضرت تعيين جانشين کردند و فهميد که حضرت از دنيا خواهند رفت، لذا بسيار گريه کرد، فهميد كه ودايع امامت را به حضرت سجاد دادند – البته ودايع امامت به قول عوامانه، تسبيح و مهر و عصا و اينها نيست – ودايع امامت آن حقيقتي است كه حضرت حسين (ع) با يك نگاه، آن نصراني را كه به جنگ آمده بود، مسلمان كردند و از قعر جهنم به اوج بهشت بردند، اين از قدرت همان وديعه‌ي امامت است و حضرت حسين (ع) پس از اينکه حضرت سجاد را به جانشيني تعيين فرمودند، مجدداً به ميدان آمدند. بايد از قشون يزيد پرسيد که شماها كي هستيد كه جرأت مي‌كنيد به روي حضرت تير بزنيد؟ شمشير بزنيد؟ آخر مگر نمي‌دانيد اين كيست؟ به قول آن صحابي كه در مجلس يزيد بود، ديد يزيد با عصايش مي‌زند به دندان‌هاي حسين؛ ناراحت شد، گفت اين كار را نكن. من خودم ديدم بر اين دندان‌هايي كه تو عصا مي‌زني، پيغمبر بوسه زد، ولي شقاوت اشقيا به حد اعلي رسيد. از چند طرف به حضرت حمله كردند و با هم رقابت داشتند كه هر كدام به درگاه بت بزرگشان بگويندكه من اول تير را زدم، من يك شمشير زدم؛ من يك تير زدم، با كمال بي‌شرمي – البته مختار ثقفي هم بعداً آنها را به گوشه‌اي از مجازاتشان رساند، ولي مجازات اصلي آنها با خداست – حضرت تا توانستند دفاع كردند، ولي وقتي ديدند آنها رو به خيام و حرم مي‌روند؛ حضرت بلند شدند، درس دادند به بشريت«إِنْ لَمْ يَكُنْ لَكُمْ دِينٌ فَكُونُوا أَحْرَاراً فِي دُنْيَاكُم» اگر هم دين نداريد مرد باشيد، در دنيايتان جوانمرد باشيد.

هيچ‌كس جرأت نمي‌كرد برود سر حضرت را جدا كند، لذا آن نصراني را که به عنوان توريست يا خبرنگار آمده بود گفتند که چون او حسين را نمي‌شناسد، او برود و اين عمل شنيع را بکند. آن نصراني كه به‌عنوان توريست يا خبرنگار آمده بود، گفتند اين نمي‌شناسد، او را فرستادند. او رفت، ولي كافر رفت به آنجا و مسلمان برگشت. وقتي او به حضرت نزديک شد، نگاه حضرت در وجود او آتش و ولوله‌اي انداخت که او مسلمان شد و به حضرت ايمان آورد و قدرت اين نگاه به واسطه‌ي آن وديعه‌ي امامتي بود که در وجود حضرت و ائمه‌ي قبلي و بعدي حضرت وجود داشت و اين نشان مي‌دهد که ائمه و راهنمايان الهي تا آخرين لحظه‌ي زندگي از انجام وظايفشان که همانا هدايت خلق است کوتاهي نمي‌کنند.

پس از اينکه سپاه يزيد ديدند که آن نصراني هم مسلمان شد، لذا شمر شقي‌ترين اشقيا رفت و کرد، آنچه کرد. لعنة‌الله‌عليه.»

 



[i] – «…او پيش از اين و در اين شما را مسلمان ناميد»، سوره حج، آيه 79.

[ii] – «خدا چيزي را که از آنِ مردمي است دگرگون نکند تا آن مردم خود دگرگون شوند»، سوره رعد، آيه 11.

[iii] -«خدا ايمان شما را تباه نمي‌کند»، سوره بقره، آيه 144.

[iv] – «من انساني هستم همانند شما»، سوره کهف، آيه 110.

[v] – «اي پيامبر، آنچه را از پروردگارت بر تو نازل شده است…»، سوره مائده، آيه 67.