نخستين ممنوع‌القلم

دو روايت از يک مرگhedayatشيما بهره‌مند

 «در ايران درباره‌ی هيچ نويسنده‌‌ی ديگری به اندازه‌ی او سخن نگفته‌اند، بااين‌همه زندگی‌اش پر از ابهام است.»[١] شايد همين ابهام، روايات و آثاری چند درباره‌ی زيست و مرگ صادق هدايت به‌دست داده است. آنچه از زندگی او می‌دانيم تكه‌پاره‌هايی است از ادوار مختلف زندگی‌اش، از خلال نامه‌ها و دست‌خط‌ها و روايات ديگران. خاصه از مرگِ او كه گويا با سرشت و سرنوشت انسان قرن اخير ايرانی پيوندی ناگسستنی دارد، روايات بسيار پرداخته‌اند. نمونه‌ی اخير آن كتابِ «در پس‌كوچه‌های پاريس با برادرم صادق هدايت»، كه خاطراتی است از عيسی هدايت، برادر ارشد صادق‌خان، به‌انضمام نامه‌های او به صادق هدايت و سرآخر هم داستانی كوتاه درباره‌ی سرانجام هدايت و خودكشی او با نامِ آخرين نوول. «بيست‌وسه سال قبل. آری خوب به‌خاطر دارم شب اول مه ١٩٢٨ بود. اگر حافظه‌ام مثل همه‌چيز و همه‌كس و تمام موجودات پست و رذل اين دنيای دون‌پرور گولم نزند، ساعت شش‌ونيم بعدازظهر از پاريس به قصد فونتن‌بلو با ترن حركت كردم. در گار راه‌آهن يک روزنامه ستاره شكسته خريدم. اين روزنامه‌ با شكل ستاره‌ای كه پره‌های آن شكسته و هريک به طرفی كج شده بودند، بيشتر عزمم را جزم كرد و به فال نيک گرفتم. بلی ستاره اقبال من هم ديگر شكسته شده، می‌روم كه به اين زندگی خيالی پر از رنج و درد و زحمت خاتمه بدهم.»[٢] اين روايتی است از عيسی هدايت درباره‌ی دو خودكشی صادق هدايت. در اين داستان يا به‌تعبير عيسی هدايت نوول، راوی خودِ صادق هدايت است. داستان سرراست می‌رود سراغ لحظاتي كه او راهی محل خودكشی است. از نشانه‌ها و آنچه در اين لحظات او به‌ياد می‌آورد نيز اشاراتی هست، اما گذرا. چنان‌كه انگار مرگی چنين مقدر شده باشد. نوول آخر، يک تک‌گويي بلند است و گوينده/ راوی آن، صادق هدايت و برخلاف داستان‌های خودِ او كه سرشار از ذهنيات و درونيات راوی/ نويسنده است، بيشتر بر عينيت متمركز است. از تک‌گويی‌های مجرد راوی يا به‌تعبير رضا براهنی «حبس در تجريد» هم خبری نيست. اگر‌ هم هست، فاصله‌ای آشكار و بعيد از نوشته‌های هدايت دارد. نمونه‌اش اين بند: «قضاوت اساساً احمقانه است، مخصوصاً كه از طرف احمقی بيش نباشد. مگر من برای ديگران زندگی مي‌كنم يا به‌‌خاطر آن‌ها می‌ميرم؟ اجباراً به اين دنيای بی‌اراده سردرگم گيج آمده‌ام. می‌خواهم با اراده خودم بروم، وقتی من نبودم هر كس قياس به نفس كرده، رنگی درمی‌آورد و تصوری می‌كند، ولی اين مهملات به من مربوط نخواهد بود.»[٣] يا اين جملات: «حالا اين روزگار كر و كور و لال دست از سر من برنمی‌دارد و با كمال بی‌اعتنايی و خونسردی مسخره‌بازی را ادامه می‌دهد. من چرا جا بزنم و شانه خالی كنم؟ كهر هم كم از كبود نيست. بسيار خوب من كه به مرگ تدريجی محكوم هستم، به همين مردن كمک می‌كنم تا زودتر مريض و بستری شده در رختخواب مرگ زندانی گردم.»[۴] اين‌ها را قياس كنيم با چند سطری از صادق هدايت، نه در مقام راویِ «آخرين نوول»، كه در قامت نويسنده‌ای كه آغازگر ادبيات مدرن ما است: «تنها مرگ است كه دروغ نمي‌گويد. حضور مرگ همه موهومات را نيست‌ و نابود مي‌كند. ما بچه مرگ هستيم و مرگ است كه ما را از فريب‌های زندگی نجات می‌دهد، و در ته زندگی، اوست كه ما را صدا می‌زند و به‌سوی خودش می‌خواند.» اما خودكشی نخست در داستان «آخرين نوول». ابتدا توصيفاتی درباره محل مناسبی كه هدايت از سه‌روز پيش انتخاب كرده بود، «هوای نمناک» و «همه‌جا سبز و خرم و تر و شاداب» و پرسه‌زنی راوی تا فرصت مناسب فرا برسد، می‌ماند پول‌های مانده در جيب راوی، كه ديگر «برای سفری كه در پيش دارد» به كارش نمی‌آيد. «خوب است يک مستحق گير بياورم و پول‌هايم را به او بدهم. نه، به من چه، هركس دندان داده نان هم بدهد، مگر من ضامنم؟ پول‌هايم را در رودخانه بياندازم؟ نه، قورباغه‌ها، ماهی‌ها و خزه‌ها كه پول لازم ندارند، آنها مخلوق سعادتمند طبيعت‌اند…» با اين خيالات از پل روی رودخانه رد می‌شود، بغل پل پلكانی است كه «شايد برای تعمير، برداشتن آب، شنا‌كردن يا هر فكر احمقانه ديگری ساخته بودند» و فعلاً برای كار او مناسب بود. بالای پل از سطح رودخانه دو سه‌متری فاصله داشت و اگر او خودش را از آنجا به درون رودخانه پرت می‌كرد، سروصدا بلند مي‌شد، «شايد كسی ملتفت شده نقشه‌هايم را نقش بر آب می‌کرد.» پس پاورچين از پله‌ها پايين رفت تا هرقدر ممكن بود درون آب پيش برود و بعد خود را به آب بسپارد، محو و نابود كند. «ولی مگر روزگار دست از گريبان واماندگان به اين زودی برمی‌دارد؟ مگر هر عملی ولو هرقدر هم با دقت طراحی شده باشد، به نتيجه دلخواه می‌رسد؟ مگر دست تقدير مرموز، اختياری به كسی می‌دهد كه هرچه می‌خواهد بكند…» خودكشی ‌اول بی‌نتيجه ماند و به‌قول راوی «اين تراژدی هم به كمدی خاتمه پيدا كرد.» بعد، چند سالی بعد، راوی در انواع‌ سموم و اقسام خودكشی مطالعه می‌كند، همه دردناک و نامطمئن بودند تا اينكه عاقبت گاز را وسيله‌ای مؤثر و ممكن برای خلاص‌شدن از شر خود می‌يابد. «اما من كجا و گاز كجا. بين من و اين آخرين اميد، هزاران فرسنگ فاصله است… مرخصی، اجازه، درخواست، پاسپورت، التماس پول و هزاران اشكالات ديگر بين من و گاز وجود دارند كه رفع آن‌ها كار جناب فيل است.» ادامه داستان روايتی است چندسطری از دويدن‌های راوی و ديدن اين و آن تا وسايل سفر به پاريس فراهم شود. «عاقبت به هر زحمت و مرارتی بود، خودم را به گاز رساندم… بلی گاز! اين بخار تدريجاً وارد ريه‌ها می‌شود، آهسته‌آهسته سست می‌كند، گيج و منگ می‌نمايد، اعصاب را از كار می‌اندازد، خواب می‌آورد و بالاخره خواب به خواب می‌برد.» در ديار غربت هم معدودی سراغ صادق‌خان را می‌گيرند، به ديدنش می‌آيند، پس برای دفع شر آن‌ها هم فكری بايد كرد. «منزلم را زود‌به‌‌زود عوض می‌كنم تا اقلاً بتوانم يک شب آن‌ها را از خود دور نموده، بی‌اطلاع بگذارم.» بعد می‌گردد پی خانه‌ای دنج و دور كه مقدمات كار را هم داشته باشد. آن روز آخر فرا می‌رسد: «یک روز در خانه مانده و در را روی خود بستم و همه چیز را محو و نابود کردم.» راوی داستان نامه‌ها و نوشته‌ها را پاره می‌کند، کتاب‌ها را شسته و بعد به رودخانه می‌اندازد تا مگر قورباغه‌ها و خزه‌ها بخوانند، ماهیت و افکار او را دریابند. بعد با خود فکر می‌کند از همه چیزهایی که تاکنون نوشته و منتشر کرده بیزار و پشیمان است، کاش می‌شد همه را جمع کند، بسوزاند و خاکسترش را به آب دهد. شش آوریل. خانه تازه و بی‌نشان. پوشاندن درزها و روزنه‌ها با پنبه و کاغذ چسب‌دار، تمام بعدازظهر را می‌گیرد. ساعت هشت بعدازظهر همه چیز آماده است. «فش فش گاز صدای خوبی داشت و اعصاب را ساکت می‌کرد…» نفس تنگ می‌شود، ریه‌ها پر از گاز و بالاخره خواب می‌آید و خیال را می‌برد و آخرین نوول تمام می‌شود با «تبسم مرموزی» که برای همیشه گوشه در گوشه لب‌های نویسنده خشک شد، در تمام عکس‌ها.

گردآورنده این کتاب، جهانگیر هدایت، دوصفحه‌ای مختصر درباره این داستان و نویسنده‌اش نوشته است. «این داستان توسط عیسی هدایت برادر بزرگ صادق هدایت نوشته شده و داستانی تخیلی است که از جانب صادق هدایت نوشته شده است.» بعد شرح می‌دهد که داستان دو بخش دارد، یکی قصه خودکشی اول هدایت است که می‌خواسته خود را در رودخانه مارن در ساموا غرق کند، زمانی که عیسی هدایت در فرانسه درس نظامی می‌خواند و طبعاً در کوتاه‌زمان در جریان ماوقع قرار می‌گیرد، به این‌ترتیب آنچه در این بخش می‌آید به‌زعم جهانگیر هدایت «مقرون به حقیقت» است. بخش دوم هم ماجرای خودکشی آخر است که بیشتر از تخیل نویسنده بر آمده است تا واقعیت. البته این داستان تنها بخش کوتاهی از کتاب است و به‌نحوی مؤخره آن. باقی، یادداشت‌های روزانه عیسی هدایت است و شرحی از قریب به یک سال همراهی این دو برادر در پاریس. به‌اضافه سال‌شمارِ صادق هدایت، که از دیگر نمونه‌های مألوف مفصل‌تر است و دارای نکاتی خواندنی. چند عکس کمتردیده‌شده از هدایت هم هست با دیگران و تنها. یکی‌شان عکسِ معروف هدایت در خانه عیسی هدایت، به‌سال هزاروسیصدوهفت در پاریس. صادق هدایت که کلاه شاپو به سر دارد، نشسته به نقطه مبهمی خیره مانده است، دست چپ را نزدیک چانه برده و با دست راست آرنج خود را گرفته، لباس تیره‌ای به تن دارد، با نگاهی غریب و متفکر و غم‌زده. عکسی به قدمت بیش از هشتاد سال.
اما جز روایتِ قریب به واقعیت برادر هدایت از مرگ خودخواسته او، چندی‌پیش روایت دیگری نیز درآمد به قلمِ نویسنده مطرح ما، امیرحسن چهلتن. این روایت یکی از شش داستان «چند واقعیت باورنکردنی»[۵] است با نام «ارواح دلواپس» و شاید یکی از متفاوت‌ترین این داستان‌ها. در این کتاب چهلتن روایت‌هایی از چند چهره تاریخی می‌سازد که از تاریخِ رسمی بیرون زده‌اند، برخی‌شان نام‌آشنا هستند و برخی مؤثر اما بی‌نام‌ونشان. کلنل فضل‌الله‌خان که در ژاندارمری سمت مهمی داشت، مصطفی شعاعیان که تا آخر داستان نامی از او در میان نیست و تنها نشانه‌ای هست؛ عکسی که او را در کنار یک نویسنده معروف نشان می‌دهد و تازه شهرت این عکس هم به این خاطر است که آخرین عکسِ نویسنده معروف است و آن نویسنده معروف هم چند هفته بعد در همان خانه ساحلی پیش‌زمینه عکس دونفره به سکته‌ای مشکوک در چهل‌وشش‌سالگی می‌میرد، نویسنده‌ای که زبان تند و تیزی داشته و از منتقدان نظام سیاسی دورانش بوده. علی‌اکبر داور از ایادی رضاخان، و سرانجام سایه‌ای که به‌مثابه موجودی اثیری در گوشه نیمه‌تاریکی از یکی از کافه‌های پاریس در لحظه‌ای به کوتاهی برکشیدن یک آه بر پرده سینما در فیلمی از وودی‌آلن پدیدار می‌شود، نویسنده‌ای که در ایران بیش از هر نویسنده دیگری درباره او سخن گفته‌اند: صادق هدایت.

 تمام این پرتره‌ها، به‌طرزی در رقم‌زدن تاریخ معاصر ما نقش داشته‌اند و در عین‌حال در دورانی یا لحظه‌ای بحرانی خود به محملی بدل شده‌اند تا تاریخ روی آنها اعمال قدرت کند و از این‌روست که درباره زیست و مرگ آن‌ها روایت‌ها پرداخته‌اند، چه آن‌که ساختار حاکم زمانه‌شان را نشان می‌دهند. «ارواح دلواپس» اما تفاوت بسیار با «آخرین نوول» دارد، اگر داستان اخیر به‌خاطر دسترسی بیشتر به واقعیت اهمیت دارد، داستان چهلتن به چند هنر آراسته است. چهلتن جز آن‌که روایتی از زندگی هدایت و مرگ او به دست می‌دهد که به‌سیاق دیگر داستان‌های این مجموعه با واقعیت تاریخی نسبت نزدیک دارد، خود تاریخی از این روایت‌ها می‌سازد برای «تابانیدن نور بر گوشه‌های تاریک رؤیایی تباه‌شده، چندان تباه که به یک کابوس شباهت می‌برد.» داستان «ارواح دلواپس» با صحنه نادیده‌مانده‌ای از فیلم وودی آلن آغاز می‌شود. یک نویسنده جوان آمریکایی همراه نامزدش به پاریس می‌رود، «در نیمه‌شبی خیس از باران سوار بر یک پژوی مدل ۱۷۶ همسفر با فیتز جرالد و نامزدش زلدا در سفری به دهه بیست، سر از کافه‌ای درمی‌آورد که در گوشه‌ای از آن همینگوی جوان پس از یک آشنایی مقدماتی با او درباره ادبیات به صحبت می‌نشیند.» چهلتن می‌گوید موضوع او در این داستان نه گفتگوهای این دو و نه دیدارهای بعدی آن‌ها با چهره‌هایی چون بونوئل، پیکاسو، گرترود استاین و دالی است. مسئله او سایه‌ای است که در کنج یکی از این کافه‌ها به کوتاهی برکشیدن یک آه بر پرده سینما پدیدار می‌شود و با چرخش سریع دوربین جا به دیگری می‌دهد. یک نویسنده ایرانی، که در آن زمان نامش حتی در وطن خود نیز پژواکی نداشت، یکی دو کتابی این‌طرف آن‌طرف به ضرب‌وزور چاپ کرده و چندان نظری جلب نکرده بود. به‌قولِ خودش در آن زمانه آقایان حجازی و دشتی خیلی بیشتر از او عزت و احترام داشتند! در ادامه چهلتن اشاره می‌کند که آن روزگار رباعیات خیام به زبان فرانسه ترجمه شده و خیام دیگر ناشناخته نبود، اما این آشنایی به حد و قدری نبود که نظرها را به نویسنده جوانی که به زبان خیام می‌نوشت، جلب کند و «بدیهی‌ست که این نویسنده ایرانی در تمام مدتی که نویسنده آمریکایی سودازده ما با چهره‌های مهم ادبیات و هنر در این کافه یا آن کافه در پاریس روبرو می‌شد، در انزوای تاریک خود باقی ماند تا سرانجام بیست‌واندی سال بعد بکلی محو شود.» بعد ماجرای خودکشی اول هدایت با داستانی دیگر به خودکشی واپسینِ او پیوند می‌خورد. داستان زن و مرد جوانی که روزگاری مردی را که به قصد خودکشی خود را به رودخانه انداخته بود، نجات داده و معلوم نیست به کدام دلیل خود را متعهد می‌دانستند که به هر نحو از خودکشی‌های احتمالی بعدی او جلوگیری کنند یا دست‌کم آن را به تعویق بیاندازند. آن مرد چیز زیادی درباره خود به آن‌ها نگفته بود، تنها چند باری تکرار کرده بود: «احمقانه بود… احمقانه بود» و البته لحن او نتوانسته بود آن زوج را متقاعد کند که او برای همیشه از فکر چنین حماقتی درآمده است. چهلتن فهرست‌وار به زندگینامه هدایت اشاره می‌کند، اینکه ما هنوز هم به‌رغم این‌همه حرف‌وحدیث درباره او چیز چندان روشنی از زندگی او نمی‌دانیم، جز اینکه اولین سفرش به اروپا در سال ۱۹۲۶ بوده، برلین و بعد بروکسل بلژیک. در گانِ بلژیک هم‌اتاقی‌اش، یک شاعرِ چینی خودکشی می‌کند. بعد سر از فرانسه در می‌آورد. چهار سال بعد به تهران بازمی‌گردد، دو دهه بعدی را مدام می‌نویسد «گاه برای فراموشی، گاه برای زمان و خاطره.» هدایت «ده سال نخست را در سکوت گورستانی یک دیکتاتور گذراند و در همین دوران رمانی نوشت که بعدها او را به شهرتی بین‌المللی رساند.» دهه بعد، متفقین تهران را اشغال می‌کنند، رضاشاه سقوط می‌کند و دورانی پر از هیاهو و تظاهرات و میتینگ و اعتصابات فرا می‌رسد و در این میانه هدایت که از همه‌چیز و همه‌کس کناره می‌گرفت یا دست‌کم فاصله‌ای نگه می‌داشت، داستان بلند و کوتاه می‌نوشت و به هر ترتیب چاپ می‌کرد. در این دو دهه اروپا هم وضع بهتری نداشت. فاشیسم هیتلری آن را سخت مجروح کرده بود و «زوج عاشق‌پیشه و دلواپسی که هدایت را از نخستین خودکشی نجات داده بود، زیر آوار ترور و خشونت دفن شد. شاید آن‌ها یهودی بودند و سر از اردوگاه‌های مرگ در آوردند، شاید در نهضت مقاومت بودند و در مأموریتی جان دادند و سرانجام شاید شهروندانی معمولی بودند که شلیک خمپاره یا یک گلوله توپ خانه را بر سرشان آوار کرد.» برگردیم به نویسنده‌ای که نشسته بود کنجِ یک کافه پاریسی و در پایان دهه دوم در دسامبر ۱۹۵۰ مصادف با ۲۹ آذر ۱۳۲۹، تهران را برای همیشه ترک کرد و سرانجام در آپارتمانی کوچک در خیابان شامپیونه، شماره ۳۷ ساکن شد؛ آنجا خانه مرگ بود. بعد چهلتن از حدسیاتی می‌نویسد که پیرامون مرگِ هدایت نقل شده و حدیث‌هایی که از بخت بد او می‌گویند، اینکه نخست‌وزیر وقت، که از نزدیکان او بود، بنا داشته او را به سمت رایزن فرهنگی در سفارت فرانسه بگمارد اما از بخت بد ترور می‌شود یا اینکه دوستی می‌خواسته او را به‌عنوان منشی خود در کار مهمش در پاریس به کار گیرد که به بیماری صعبی دچار آمد و نشد… «بدشانسی بزرگ او فقط و فقط این بود که خوش‌شانس نبود. در جایی بسر می‌برد که به اعتقاد او مناسب حالش نبود.»

 در مقدمه کتاب «در پس‌کوچه‌های پاریس با برادرم صادق هدایت»، پیش از سال‌شمار مفصل، شرحی از وقایع مهم زندگی هدایت آمده است. در این صفحات به ایام همکاری هدایت با گروه «رَبعه» متشکل از بزرگ علوی، مسعود فرزاد، مجتبی مینوی و هدایت اشاره شده و به کتابِ «وغ‌وغ ساهاب»، که هدایت آن را با مسعود فرزاد نوشت و به‌خاطرش تا پای میز محاکمه نیز رفت. سال ۱۳۱۴ برای چندمین بار استعفا داد، این بار از وزارت امور خارجه. همزمان به‌موجب شکایت علی‌اصغر حکمت، وزیر وقت نظمیه تهران احضار شد و مورد اتهام و بازجویی قرار گرفت. از او تعهد کتبی گرفتند که دیگر مطلبی چاپ نکند. «وغ‌وغ ساهاب»، به‌قول جهانگیر هدایت، نخستین ممنوع‌القلم ادبیات معاصر ایران را شناساند. کتابی که به‌تعبیر خودِ هدایت برای آن دو قسم مخارجِ مادی و معنوی به‌عمل آمده بود. از مخارج مادی چنان‌که هدایت در «قضیه اختلاط نومچه» آورده، کاغذ مسوده و پاک‌نویس است و دسته و سر قلم، مداد سیاه و سرخ و غوپیه، جوهر، دوات، کاغذ آب‌خشک‌کن، میز تحریر، صندلی تحریر و لیوان آب و چند عدد وغ‌وغ ساهاب، کاغذ چاپ و جلد و حمالی و اجرت چاپ و صحافی و قمیسیون فروش و غیره و غیره، که به‌طعن می‌نویسد با حساب دقیق بی‌غرضانه روی‌هم‌رفته می‌شود هر جلد مستطاب دو قران. هدایت در همین قضیه، هزارویک مکافاتی را که در تحریر و طبع کتاب می‌کشد برمی‌شمارد و درباره مخارج معنوی کتاب می‌آورد: «… چانه نارنجی خودمان را چند هزار مرتبه برای خواندن، انتقادکردن، تصحیح و چانه‌زدن با این و آن و سروکله‌زدن با آن و این جنبانده‌ایم!» همین یک قضیه از «وغ‌وغ ساهاب»، فضای چاپ و طبع و درک کتاب را در جامعه‌ای که جدا از زمان چندان هم دور از ما نیست، به‌خوبی ترسیم می‌کند. آری، هدایت در چنین زمانه‌ای می‌نوشت.


۱،۵. چند واقعیت باورنکردنی، امیرحسن چهلتن، نشر نگاه
۲،۳،۴. در پس‌کوچه‌های پاریس با برادرم صادق هدایت، خاطرات عیسی هدایت، گردآوری و تدوین: جهانگیر هدایت

منبع: روزنامه شرق