کیمیاى سعادت (قسمت پایانی)

banu rabeكتاب اركان مسلمانى‏

بسم اللّه الرحمن الرّحيم و به نستعين. چون از معرفت عنوان مسلمانى فارغ شدى و خود را بدانستى و حق- تعالى- را بشناختى و دنيا و آخرت نيز بدانستى، به اركان معاملات مسلمانى مشغول بايد شدن. چه، از آن جمله معلوم شد كه سعادت آدمى در شناخت حق- تعالى- است و در بندگى وى: و اصل شناخت به معرفت اين چهار عنوان [۱] حاصل- شد، و بندگى بدين چهار ركن حاصل شود:
يكى آنكه خويشتن به عبادات آراسته دارى، و اين ركن عبادات است.
دوم آنكه زندگانى و حركت و سكون خويش به ادب دارى، و اين ركن معاملات است.
سوم آنكه دل خويش از اخلاق ناپسنديده پاک دارى، و اين ركن مهلكات است.
چهارم آنكه دل خويش به صفات پسنديده آراسته دارى، و اين ركن منجيات است.

ركن اول در عبادات‏
و اندر اين ركن ده اصل است: اصل اول- درست كردن اعتقاد اهل سنت اصل دوم- به طلب علم مشغول شدن اصل سوم- طهارت كردن اصل چهارم- نماز كردن اصل پنجم- زكات دادن اصل ششم- روزه داشتن اصل هفتم- حج كردن اصل هشتم- قرآن خواندن اصل نهم- ذكر و تسبيح كردن اصل دهم- وردها و وقت‌هاى عبادت راست داشتن‏.

اصل اول – در اعتقاد اهل سنت حاصل كردن‏
بدان كه هر كه مسلمان شود، اول واجب بر وى آن است كه معنى كلمه لا إله الّا اللّه- محمّد رسول اللّه را، كه به زبان بگفت، به دل بداند و باور كند، چنانكه هيچ شک را به وى راه نبود. و چون باور كرد و دل وى بر آن قرار- گرفت- چنانكه شک را بدان راه نبود- اين كفايت بود در اصل مسلمانى و بدانستن آن به دليل و برهان فرض عين نيست بر هر مسلمانى، كه رسول (ص) عرب را به طلب دليل و خواندن كلام و جستن شبهت‌ها و جواب آن نفرمود، بلكه به تصديق و باور داشتن كفايت كرد. و درجه عموم حلق بيش از اين نباشد.
امّا لا بدّ است كه قومى باشند [۲] كه ايشان راه سخن گفتن بدانند، و دليل اين اعتقاد بتوانند گفتن، و اگر كسى شبهتى افكند تا عامى را از آن بيفكند [۳] ايشان را زبان آن باشد كه آن شبهت را دفع كنند، و اين صنعت را كلام گويند. و اين فرض كفايت بود: در هر شهرى يک تن يا دو تن بدين صفت باشند بس بود. و عامى صاحب اعتقاد باشد، و متكلّم شحنه و بدرقه اعتقاد وى باشد.

اما حقيقت معرفت را خود راهى ديگر است وراى اين هر دو مقام [۴]. و مقدمه آن، مجاهدت است: تا كسى راه مجاهدت و رياضت نرود تمام، وى بدان درجه نرسد و مسلّم نباشد وى را بدان دعوى كردن، كه زيان آن بيشتر از سود وى باشد. و مثال اين خود چون كسى بود كه پيش از پرهيز كردن، دارو خورد: بيم آن بود كه هلاک شود. چه، آن دارو به صفت اخلاط معده وى گردد و از وى شفا حاصل نيايد و درد و بيمارى زيادت كند.
و آنچه در عنوان مسلمانى گفتيم نمودگار و نشانى است از حقيقت معرفت، تا كسى كه اهل آن باشد طلب آن كند. و نتواند كرد طلب حقيقت آن، الّا كسى كه وى را در دنيا هيچ علاقت نباشد كه وى را مشغول كند، و همه عمر به- هيچ چيز مشغول نخواهد شد، مگر به طلب حق- تعالى. و اين كارى دشوار و دراز است.پس بدانچه غذاى جمله خلق است اشارت كنيم- و آن اعتقاد اهل سنّت است- تا هر كسى اين اعتقاد در دل خود قرار دهد، كه اين اعتقاد تخم سعادت وى خواهد بود.

پيدا كردن اعتقاد مسلمانى‏
بدان كه تو آفريده‏‌اى، و تو را آفريدگارى هست كه آفريدگار همه عالم و هر چه در همه عالم است اوست، و يكى است، كه وى را شريک و انباز نيست، و يگانه است، كه وى را همتا نيست، و هميشه بوده است، كه هستى وى را ابتدا نيست، و هميشه باشد، كه وجود وى را آخر نيست، و هستى وى در ازل و ابد واجب است، كه نيستى را به وى راه نيست، هستى وى به ذات خود است، كه وى را به هيچ چيز نياز نيست و هيچ چيز از وى بى‌‏نياز نيست، بلكه قيام وى به ذات خود است و قيام همه چيزها به وى است.

تنزيه‏
وى در ذات خود جوهر نيست و عرض نيست، و وى را در هيچ كالبد فرود آمدن نيست، و با هيچ چيز مانند نيست، و هيچ چيز مانند وى نيست، و وى را صورت نيست، و چندى و چونى و چگونى را به وى راه نيست، و هر چه در خيال آيد و در خاطر آيد- از كمّيّت و كيفيّت- وى از آن پاک است، كه آن همه صفات آفريدگان وى است، و وى به صفت هيچ آفريده نيست، بلكه هر چه وهم و خيال صورت كند [۵]، وى آفريدگار آن است، و خردى و بزرگى و مقدار را به وى راه نيست، كه اين همه صفت اجسام عالم است و وى جسم نيست، و وى را با هيچ جسم پيوند نيست، و بر جاى نيست و در جاى نيست، بلكه خود اصلاً جاى‏‌گير نيست و جاى‏‌پذير نيست، و هر چه در عالم است همه زير عرش است، و عرش زير قدرت وى مسخّر است، و وى فوق عرش است- نه چنانكه جسمى فوق جسمى باشد، كه وى جسم نيست، و عرش حامل و بردارنده وى نيست، بلكه عرش و حمله عرش همه برداشته وى و محمول لطف و قدرت وى‌‏اند. و امروز، هم بدان صفت است كه در ازل بود- پيش از آنكه عرش را بيافريد- و تا ابد همچنان خواهد بود، كه تغيير و گردش را به وى راه نيست و به صفات وى راه نيست: كه اگر گردش به صفت نقصانى بود، خدايى را نشايد، و اگر به صفت كمالى باشد، از اين ناقص بوده باشد و حاجتمند اين كمال بوده باشد، و محتاج آفريده بود و خدايى را نشايد [۶].
و باز آنكه [۷] از همه صفات آفريدگان منزّه است، در اين جهان دانستنى- است و در آن جهان ديدنى است. و چنانكه اندر اين جهان بى‏ چون و بى‏ چگونه دانند وى را، در آن جهان نيز بى‏ چون و بى‏ چگونه بينند وى را، كه آن ديدار از جنس ديدار اين جهانى نيست.

قدرت‏
و باز آنكه مانند هيچ چيز نيست، بر همه چيزها قادر است، و توانايى وى بر كمال است، كه هيچ عجز و نقصان و ضعف را بدان راه نيست، بلكه هر چه خواست كرد، و هر چه خواهد كند. و هفت آسمان و زمين و عرش و كرسى و هر چه هست، همه در قبضه قدرت وى مقهور و مسخّر است. و به- دست هيچ كس هيچ چيز نيست. و وى را در آفرينش هيچ ياور و هنباز نيست.

علم‏
و وى داناست بر هر چه دانستنى است، و علم وى به همه چيزها محيط است. و از عُلى تا ثرى هيچ چيز بى‏ دانش وى نرود، چه، همه از وى رود و از قدرت وى پديد آيد، بلكه عدد ريگ بيابان و برگ درختان و عدد انديشه دل‌ها و ذرّه‌هاى زمين و هوا در علم وى همچنان مكشوف است كه عدد آسمان‏‌ها.

ارادت‏
و هر چه در عالم است، همه به خواست و ارادت وى است. هيچ- چيز- از اندك و بسيار، خرد و بزرگ، و خير و شر، و طاعت و معصيت، و كفر و ايمان، و سود و زيان، و زيادت و نقصان، و رنج و راحت، و بيمارى و تندرستى- نرود الّا به تقدير و مشيت وى و به قضا و حكم وى. اگر همه عالم فراهم آيند- از جنّ و انس و شياطين و ملايكه- تا يك ذرّه از عالم بجنبانند يا بر جاى بدارند يا بيش كنند يا كم كنند بى‏ خواست وى، همه عاجز باشند و نتوانند، بلكه جز آن كه وى خواهد در وجود نيايد، و هر چه وى خواست كه بباشد هيچ چيز و هيچ كس دفع آن نتوانند كرد: هر چه هست و هر چه بود و هر چه باشد، همه به تدبير و تقدير وى است.

سمع و بصر
و چنانكه داناست به هر چه دانستنى است، بينا و شنواست به هر چه ديدنى است و شنيدنى است. و دور و نزديک در شنوايى وى برابر بود، و تاريک و روشن در بينايى وى برابر بود. و آواز پاى مورچه‏‌اى كه در شب تاريک برود، از شنوايى وى بيرون نشود، و رنگ و صورت كرمى كه در تحت الثّرى [۸] بود از ديدار وى بيرون نبود. و ديدار وى به چشم نبود، و شنوايى وى به گوش نبود، چنانكه دانش وى به انديشه و تدبير نبود، و آفريدن وى به آلت نبود.

كلام‏
و فرمان وى بر همه خلق واجب است. و خبر وى- از هر چه خبر داده- است- راست است. و وعده و وعيد وى حقّ است. و فرمان و خبر و وعد و وعيد همه سخن وى است. و وى چنانكه زنده و دانا و توانا و بينا و شنواست، گوياست: با موسى (ع) سخن گفت بى‏ واسطه. و سخن وى به كام و زبان و لب و دندان نبود. و چنانكه سخن در دل آدمى بود، حرف و صوت نيست- يعنى كه آواز بريده نيست- سخن حق- تعالى- پاك‏تر و منزّه ‏تر است از اين صفت. و قرآن و تورات و انجيل و زبور و همه كتب پيغامبران سخن وى است، و سخن وى صفت وى است، و همه صفات وى قديم است و هميشه بوده است [۹]. و چنانكه ذات ايزد- سبحانه و تعالى- در دل ما معلوم است و بر زبان ما مذكور، و علم ما آفريده و معلوم قديم، و ذكر ما آفريده و مذكور قديم، ذات سخن او همچنين قديم است و در دل ما محفوظ و بر زبان ما مقروء و در مصحف مكتوب، و محفوظ نامخلوق و حفظ مخلوق، و مقروء نامخلوق و قرائت مخلوق، و مكتوب نامخلوق و كتابت مخلوق.

افعال‏
عالم و هر چه در عالم است همه آفريده وى است. و هر چه آفريد چنان آفريد كه از آن بهتر و نيكوتر نباشد. و اگر عقل همه عقلا در هم زنند و انديشه كنند تا اين مملكت را صورتى نيكوتر از اين بينديشند يا بهتر از اين تدبيرى كنند يا چيزى نقصان كنند، يا زيادت كنند، نتوانند. و آنچه انديشه كنند كه بهتر از اين مى‏ بايد، خطا كنند و از سرّ حكمت و مصلحت آن غافل باشند، بلكه مثل ايشان چون نابينايى بود كه در سرايى شود و هر قماشى بر جاى خويش نهاده- باشد [۱۰] و وى نبيند: چون بر آنجا مى‏‌افتد، گويد كه «اين چرا بر راه نهاده‌اند؟» آن خود بر راه نباشد، و لكن وى خود راه نبيند.
پس هر چه آفريد به عدل و حكمت آفريد و تمام آفريد، و چنان آفريد كه مى‌بايست. و اگر به‏ كمال‏ تر از اين ممكن بودى و نيافريدى، از عجز بودى يا از بخل، و اين هر دو صفت بر وى محال است. پس هر چه آفريد- از رنج و بيمارى و درويشى [۱۱] و جهل و عجز- همه عدل است. و ظلم خود از وى ممكن نيست، كه ظلم آن باشد كه در مملكت ديگرى تصرّف كند و از وى تصرّف- كردن در مملكت ديگرى روا نبود و ممكن نبود، كه با وى مالكى ديگر محال بود، چه هر چه هست و بود و تواند بود و هر كه هست و بود و تواند بود، همه، مملوک‌اند و مالک وى است و بس. پس بى‏‌همتا و بى‏‌نیاز است.

آخرت‏
و عالم كه آفريد از دو جنس آفريد: عالم اجسام و عالم ارواح. و عالم اجسام منزلگاه ارواح آدميان ساخت تا زاد آخرت از اين عالم برگيرند. و هر كسى را مدّتى تقدير كرد كه در اين عالم بباشد. و آخر آن مدت اجل وى باشد، كه زيادت و نقصان را به وى راه نبود. چون اجل درآيد، جان از تن جدا گردد.
و در قيامت- كه روز حساب و مكافات است- جان را با كالبد دهد و همه را برانگيزد، و هر كسى كردارهاى خويش بيند در نامه‏اى نبشته، كه هر- چه كرده باشد همه با ياد وى دهند، و مقدار طاعت و معصيت وى وى را معلوم گردانند به ترازويى كه شايسته آن كار باشد- كه آن ترازو به ترازوى اين جهان نماند.

صراط
و آنگه همه را بر صراط گذر فرمايد [۱۲]- و صراط باريک‌تر است از موى و تيزتر است از شمشير. هر كه در اين عالم بر صراط مستقيم راست بايستاده باشد، به آسانى بدان صراط بگذرد، و هر كه راه راست ندانسته باشد، بر صراط راه نيابد و به دوزخ افتد.
و بر سر صراط همه را بدارند و بپرسند از هر چه كرده باشند، و حقيقت صدق از صادقان طلب كنند، و منافقان و مرائيان را تشوير دهند و فضيحت- كنند. گروهى را بى‏‌حساب به بهشت فرستند، و با گروهى حساب كنند به آسانى، و با گروهى به دشوارى. و به آخر، جمله كفّار به دوزخ فرستند، كه هرگز خلاص نيابند. و مطيعان مسلمانان را به بهشت فرستند، و عاصيان را به دوزخ فرستند، و همچنان هر كه را شفاعت انبيا و بزرگان وى را دريابد عفو كنند، و هر كه را شفاعت نبود به دوزخ برند و بر مقدار گناه عقوبت كنند و آخر به بهشت آرند به شفاعت پيغامبر (ص).

پيغامبر
و چون ايزد- تعالى- اين تقدير كرده بود و اعمال و احوال آدمى چنان رانده بود [۱۳] كه بعضى سبب سعادت وى بود و بعضى سبب شقاوت و آدمى از خويشتن [۱۴] آن نتواند شناخت، به حكم فضل و رحمت خويش پيغامبران را بيافريد و بفرمود تا كسانى را كه در ازل بر كمال سعادت ايشان حكم كرده- بود از اين راز آگاه كنند و ايشان را پيغام داد و به خلق فرستاد تا راه سعادت و شقاوت ايشان را آشكارا بكنند تا هيچ كس را بر خداى- عزّ و جلّ- حجّت نماند.
پس به آخر همه، رسول ما را (ص) به خلق فرستاد، و نبوّت وى به درجه كمال رسانيد كه هيچ زيادت را به وى راه نبود. و بدان سبب وى را خاتم انبيا كرد كه پس از وى هيچ پيغامبر ديگر نباشد. و جمله خلق را- از انس و جنّ- متابعت وى فرمود. و وى را سيد همه پيغامبران كرد، و ياران و اصحاب وى را بهترين ياران و اصحاب پيغامبران كرد- صلوات اللّه عليهم اجمعين.


[۱] معرفت نفس و حق و دنيا و آخرت.

[۲] ناگزير كسانى بايد باشند…

[۳] از آن اعتقاد باز دارد.

[۴] ايمان قلبى عامه و اعتقاد استدلالى (كلامى).

[۵] صورت كردن، به تصور درآوردن.

[۶] آن كه محتاج است به ناچار مخلوق است و مخلوق شايسته خدايى نيست.

[۷] با آنكه …

[۸] تحت الثرى، زير خاک.

[۹] بيان عقيده اشعريان است كه قرآن را قديم مى‌دانند.

[۱۰] نهاده باشد، قرار داشته باشد.

[۱۱] درويشى (مقابل توانگرى)، فقر، تهيدستى.

[۱۲] فرمودن، فرمان دادن، دستور دادن.

[۱۳] رانده بودن، مقدر شدن.

[۱۴] از خويشتن، از پيش خود.