مجذوبان نور - پایگاه خبری دراویش گنابادی

کیمیاى سعادت (قسمت هفتم)

banu rabeفصل پنجم – معنى حشر و نشر و بعث و اعادت‏
از اين جمله بشناختى كه حقيقت جان آدمی‌ قائم است به ذات خويش بیقالب، و اندر قوام ذات خويش و صفات خاصّ خويش مستغنى است از قالب. و معنى مرگ نه نيستى وى است، بلكه معنى آن، انقطاع تصرف وى است از قالب. و معنى حشر و نشر و بعث و اعادت نه آن است كه وى را پس از نيستى باز در وجود آرند، بلكه آن است كه وى را قالب دهند، بدان معنى كه قالبى را مهيّاى قبول تصرف وى كنند يک بار ديگر، چنانكه در ابتدا كرده- بودند- و اين بار آسان‌‏تر، كه اول هم قالب می‌‏بايست آفريد و هم روح، و اين- بار خود روح بر جاى خويش است- اعنى روح انسانى و اجزاى قالب نيز بر جاى خويش است- و جمع آن آسان‏‌تر از اختراع آن، از آنجا كه نظر ماست [۱] و از آنجا كه حقيقت است [۲]، صفت انسانى را به عقل الهى راه نيست، كه آنجا كه دشوارى نباشد آسانى هم نبود.
و شرط اعادت آن نيست كه آن قالب كه داشته است با وى دهند، كه قالب مركب است، و اگر چه اسب بدل افتد سوار همان باشد، و از كودكى تا پيرى خود بدل افتاده باشد اجزاى وى به اجزاى غذاى ديگر، و وى همان بود. پس كسانى كه اين شرط كردند تا بر ايشان اشكال‏‌ها خاست و از آن جواب‌هاى ضعيف دادند، از آن تكلّف مستغنى بودند، كه ايشان را گفتند كه «مردمی‌ مردمی‌ را بخورد، همان اجزا اجزاى اين ديگر شود، از اين دو به- كدام دهند؟ و اگر عضوى از وى ببرند و آنگاه طاعتى كند، چون ثواب يابد آن عضو بريده با وى باشد يا نه؟ اگر با وى نباشد، در بهشت بی چشم و بی دست- و بی پاى چگونه بود؟ و اگر با وى بود، آن اعضا را در اين عالم انبازى نبود در عمل، در ثواب چگونه بود؟ و از اين جنس ترّهات گويند و جواب تكليف كنند. و بدين همه حاجت نيست چون حقيقت اعادت بدانستى كه به همان‏ قالب حاجت نيست. و اين اشكال از آن خاست كه پنداشتند تويى تو و حقيقت تو قالب توست: چون آن بعينه بر جاى نباشد، آن نه تو باشى. بدين سبب در اشكال افتادند، و اصل اين سخن بخلل است [۳].

فصل ششم – مشاهده بهشت و دوزخ در اين دنيا
همانا كه گويى كه مذهب مشهور ميان فقها و متكلّمان آن است كه جان آدمی‌ به مرگ معدوم شود، آنگاه وى را باز به وجود آورند، و اين به خلاف آن است. بدان كه هر كه از پس سخن ديگران شود نابينا بود. و اين كسى گويد كه نه از اهل تقليد باشد و نه از اهل بصيرت، كه اگر اهل بصيرت بودى بدانستى كه مرگ قالب حقيقت آدمی‌ را نيست نكند، و اگر از اهل تقليد بودى از قرآن و اخبار بشناختى كه روح آدمی‌ پس از مرگ بر جاى خويش باشد، كه ارواح پس از مرگ دو قسم است: ارواح اشقيا و ارواح سعدا. اما ارواح سعدا، قرآن مجيد می‌‏گويد: وَ لا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتلُوا في سَبِيلِ اللَّهِ امواتاً، بل احياء عِندَ رَبِّهِم يُرْزَقُونَ فرِحين بِما آتيهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ‏. می‌‏گويد: مپنداريد كه آن كسانى كه در راه حق كشته شدند، ايشان مرده‏‌اند، بلكه زنده‌‏اند و شادمانند به خلعت‌ها كه از حضرت الوهيت يافته‌‏اند و بر دوام از آن حضرت روزى خويش می‌‏ستانند.

و اما در حق اشقيا: كافران بدر، چون رسول (ص) و اصحاب ايشان را بكشتند، يک يک از ايشان را آواز می‌‏داد و ندا می‌‏كرد- و ايشان كشته [۴]- و می‌‏گفت: «يا فلان و يا فلان، وعده ‏ها كه از حقّ يافته بودم در قهر دشمنان وى، همه را حقّ يافتم، و حق- تعالى- تحقيق كرد آن وعده‏‌ها كه شما را داده بود به عقوبت پس از مرگ، حق يافتيد يا نه؟» جماعتى كه با رسول بودند، گفتند: «يا رسول اللّه، ايشان مشتى مردارند. با ايشان سخن چرا می‌‏گويى؟» گفت: «بدان خداى كه‏ جان محمد به فرمان وى است، كه ايشان اين سخن را شنواترند از شما و لكن از جواب عاجزند.» و هر كه تفحّص كند از اخبار كه در حق مردگان آمده است و آگاه بودن ايشان از اهل ماتم و زيارت و آنچه در اين عالم رود، به قطع داند كه نيستى ايشان در شرع نيامده است بلكه اين آمده است كه صفت بگردد، و منزل بگردد [۵]. و گور غارى است از غارهاى دوزخ يا روضه‏‌اى است از روضات بهشت.

پس به حقيقت بشناس كه به مرگ هرگز هيچ چيز از ذات تو و از خواصّ صفات تو باطل نشود، و لكن حواسّ و حركات و تخيّلات تو- كه آن به واسطه دماغ و اعضاست- باطل شود و تو آنجا بمانى- فرد و مجرّد- همچنان‏كه از اينجا برفته‌‏اى. و بدانكه اسب بميرد، اگر سوار جولاهه بود فقيه نگردد، و اگر نابينا بود بينا نگردد، و اگر بينا بود نابينا نگردد، بلكه پياده گردد، و بس. و قالب مركب است چون اسب، و سوار تويى! و بدين سبب است كه كسانى كه از خود و از محسوسات خود غايب- شوند، و به خود فروشوند، و به ذكر خداى- تعالى- مشغول و مستغرق شوند- چنانكه بدايت راه تصوّف است- احوال آخرت ايشان را به ذوق مشاهدت بباشد، كه آن روح حيوانى ايشان، اگر چه از اعتدال مزاج بنگرديده باشد، لكن چون تاسيده [۶] شده بود و چون خدرى [۷] در وى پيدا آمده باشد تا از حقيقت ذات ايشان را به خود هيچ مشغول ندارد [۸]، پس حال ايشان به حال مرده نزديكتر بود. پس آنچه ديگران را به مرگ مكشوف خواهد شد، ايشان را اينجا مكشوف- شود. آنگاه چون با خويشتن آيند [۹] و به عالم محسوسات افتند، بيشتر آن باشد كه از آن، چيزى بر ياد وى نمانده بود، و لكن اثرى از آن با وى بمانده باشد: اگر حقيقت بهشت به وى نموده باشند، روح و راحت و شادى و نشاط آن‏ با وى بود، اگر دوزخ بر وى عرضه كرده باشند، كوفتگى و خستگى آن با وى باشد، و اگر چيزى از آن در ذكر وى بمانده باشد، از آن خبر باز دهد، و اگر خزانه خيال آن چيز را محاكاتى كرده باشد [۱۰]، به مثالى بود كه اين مثال بهتر در حفظ بمانده باشد كه از آن خبر باز دهد. چنانكه رسول (ص) در نماز دست فراياخت و گفت: «خوشه انگور از بهشت بر من عرضه كردند، خواستم تا بدين جهان آورم.» و گمان مبر كه حقيقتى كه خوشه انگور محاكات آن كرده باشد [۱۱] بدين جهان توان آوردن، بلكه اين خود محال بود، و اگر ممكن بودى بياوردى [۱۲]، و لكن وى را كشف افتاده بود به مشاهده. و حقيقت استحالت اين شناختن دراز است، و تو را طلب كردن اين حاجت نيست.

و تفاوت مقامات علما چنين بود كه يكى را همگى آن گيرد تا بداند كه اين خوشه انگور از بهشت چه بود و چرا بود كه وى بديد و ديگران نديدند، و ديگرى را نصيب بيش از اين نبود كه وى دست بجنبانيد، پس الفعل القليل لا يبطل الصّلاة، كردار اندک نماز را باطل نكند، و اندر تفصيل اين، نظر دراز كند و پندارد كه علم اولين و آخرين خود اين است، و هر كه اين بدانست و بدان قناعت نكرد و بدان ديگر مشغول شد، وى خود معطّل است و از علم شريعت معرض است. و مقصود آن است كه گمان مبرى كه رسول (ص) از بهشت خبر باز داد به تقليد و سماع از جبرئيل، چنانكه تو معنى سماع دانى از جبرئيل- كه آن معنى نيز خود چون ديگر كارها شناختى- لكن رسول (ص) بهشت را بديد. و بهشت در اين عالم به حقيقت نتوان ديد، بلكه وى بدان عالم شد و از اين عالم غايب شد، و اين يک نوع از معراج وى بود. لكن غايب شدن بر دو وجه است: يكى به مردن روح حيوانى، و ديگر به تاسيدن روح حيوانى. اما در اين عالم بهشت را نتوان ديد، كه چنانكه هفت آسمان و هفت- زمين در پوست پسته‏‌اى نگنجد، يک ذره از بهشت در اين جهان نگنجد، بلكه چنانكه حاسّه سمع معزول است از آنكه صورت آسمان و زمين در وى پديد آيد چنانكه در چشم، همه حواسّ اين جهانى از همه لذّات بهشت معزول است. و حواس آن جهانى خود ديگر است.

فصل هفتم – معنى عذاب قبر
اكنون وقت آن است كه معنى عذاب القبر بشناسى، و بدانى كه عذاب قبر هم دو قسم است: روحانى و جسمانى. اما جسمانى خود همه كسى بشناسد. و روحانى نشناسد الّا كسى كه خود را بشناخته باشد و حقيقت روح خود بدانسته كه: وى قائم است به ذات خويش و از قالب مستغنى است در قوام خويش، و پس از مرگ، وى باقى است، كه مرگ وى را نيست نگرداند، لكن دست و پاى و چشم و گوش و جمله حواس مرگ از وى باز ستاند، و چون حواس از وى بشد، زن و فرزند و مال و ضياع و سرا و بنده و ستور و خويش و پيوند، بلكه آسمان و زمين و هر چه آن را بدين حواسّ توان يافت، از وى بازستدند، اگر اين چيزها معشوق وى بود و همگى خويش بدان داده بود، در عذاب فراق آن بماند به ضرورت، و اگر از همه فارغ بود و اينجا هيچ معشوق نداشت بلكه آرزومند مرگ بود، در راحت افتاد، و اگر دوستى خداى- تعالى- حاصل كرده بود و انس به ذكر وى يافته- بود و همگى خود بدو داده بود و اسباب دنيا آن بر وى منغّص و شوريده می‌‏داشت-، چون بمرد به معشوق خويش رسيد و مزاحم و مشوّش از ميان برخاست و به سعادت رسيد. اكنون انديشه كن تا ممكن شود [۱۳] كه كسى خود را بداند و بشناسد كه وى باقى خواهد بود و بداند كه همه مراد و معشوق وى در دنياست، و آنگه در شک باشد كه چون از دنيا بشد در رنج و عذاب خواهد بود، در فراق محبوبات‏ خويش- چنانكه رسول (ص) گفت: احبب ما احببت فانّك مفارقه [۱۴] و يا چون بداند كه محبوب وى همه حق- سبحانه و تعالى- است و دنيا را و هر چه در وى است دشمن دارد الّا آن قدر كه زاد وى است، در شک تواند بود [۱۵] كه چون از دنيا برود، از رنج برهد و به راحت افتد؟ پس هر كه اين بشناسد، وى را در عذاب القبر هيچ شک بنماند كه هست، و متّقيان را نيست بلكه دنياداران راست و كسانى را كه همگى خود به دنيا داده- باشند. و بدين، معنى اين خبر معلوم شود كه الدّنيا سجن المؤمن و جنّة الكافر [۱۶].

فصل هشتم – حقيقت و درجات عذاب قبر
چنانكه اصل عذاب القبر بشناختى كه سبب وى دوستى دنياست، بدان كه اين عذاب متفاوت است: بعضى را بيش بود و بعضى را كم بود، بر قدر آنكه شهوات دنيا بوده باشد. پس عذاب آن كه در همه دنيا يک چيز بيش ندارد كه دل در آن بسته است، نه چنان باشد كه عذاب كسى كه ضياع و اسباب و بنده و ستور و جامه و حشمت و همه نعمت‌هاى دنيا دارد و دل در همه بسته. بلكه اگر در اين جهان كسى را خبر آورند كه اسبى از آن وى ببردند، عذاب بر دل وى كمتر از آن باشد كه گويند: ده اسب ببردند، و اگر همه مال وى بستانى، رنج بيش بود از آنكه يک نيمه، و كمتر از آن بود كه با مال به هم [۱۷]، زن و فرزند و هر چه در دنياست، همه را به غارت ببرند و از ولايت معزول كنند و وى را تنها بگذارند- و معنى مرگ اين بود. پس عقوبت و راحت هر كسى بر قدر گسستگى و بستگى وى به دنيا بود. و آن كه اسباب دنيا وى را از همه وجه مساعدت كند، و همگى خود به وى [۱۸] دهد-چنانكه حق- تعالى- گفت: ذلكَ بِأَنَّهُمُ اسْتَحَبُّوا الحَيوةَ الدُّنيا عَلَى الآخِرَةِ [۱۹] عذاب وى سخت عظيم بود. و عبارت از وى چنين آمد كه رسول (ص) گفت: «دانيد كه بر چه معنى فرود آمد اين آيت: فَانَّ لَهُ مَعيشةً ضَنكا و نَحْشُرُهُ يومَ- القيامةِ اعمی‌‏؟ [۲۰]» گفتند: «خداى و رسول به دانند». گفت: «عذاب كافر در گور آن است كه نود و نه اژدها بر وى مسلط كنند.» دانى كه اين اژدها چه بود؟- نود و نه مار بود، هر مارى را نه سر بود: وى را می‌‏گزند و می‌‏ليسند و در وى می‌‏دمند تا آن روز كه وى را حشر كنند.

و اهل بصيرت اين اژدهايان را به چشم بصيرت بديده‌‏اند. و احمقان بی‌بصيرت- چنين گويند كه «ما، در گورى نگاه كرديم، از اين هيچ نديديم، و اگر بودى- چشم ما درست است- ما نيز بديديمی‌.» اين احمق بايد كه بداند كه اين اژدها در ذات روح مرده است و از باطن جان وى بيرون نيست، تا ديگرى بيند. بلكه اين اژدها در درون وى بود [۲۱] پيش از مرگ، و وى غافل بود از آن و نمی‌‏دانست. و بايد كه بداند كه اين اژدها مركّب از صفات نفس وى است، و عدد سرهاى وى به قدر عدد شاخه‏‌هاى اخلاق مذموم وى است، و اصل طينت اين اژدها از حبّ دنياست، و آنگاه سرها از وى منشعب می‌‏شود به عدد آن اخلاق بد كه از دوستى دنيا منشعب شود چون حقد و حسد و ريا و كبر و شره و مكر و خداع و عداوت و دوستى جاه و حشمت و مال و غير آن. و اصل اين اژدها و بسيارى سرهاى وى به نور بصيرت بتوان شناخت، اما مقدار عدد آن به نور نبوت بتوان ديد كه بر قدر عدد اخلاق مذموم محيط است [۲۲]، و ما را عدد اخلاق معلوم نيست.
پس اين اژدها اندر ميان جان كافران متمكّن است و پوشيده، نه به سبب آنكه جاهل است به خداى و رسول و بس، بل به سبب آنكه همگى خويش به دنيا بداده- است، چنانكه حق- تعالى- گفت: ذَلِكَ بِانَّهُمُ اسْتَحَبُّوا الْحَيوةَ الدُّنيا عَلَى الآخِرَةِ [۲۳]. و همچنان گفت: اذْهَبْتُمْ طَيِّباتِكُمْ في حَيوتِكُمُ الدُّنيا وَ اسْتَمْتَعْتُمْ بِها [۲۴]. و اگر چنان بودى كه اين اژدها بيرون وى بودى- چنانكه مردمان پندارند- آسان‌‏تر بودى، كه بودى [۲۵] كه يک ساعت دست از وى بداشتى. ليكن چون متمكّن است در ميان جان وى- كه آن خود از عين صفات وى است- چگونه از وى بگريزد؟ و چنانكه آن كس كه كنيزكى بفروشد و آنگاه عاشق باشد بر آن، آن اژدها كه ميان جان وى همی‌‏گزد، هم عشق وى است كه در دل وى بود، پوشيده بود، و وى نمی‌‏دانست، تا اكنون كه فرا زخم ايستاد- همچنين اين نود و نه اژدها در درون وى بود پيش از مرگ، و وى را خبر نبود تا اكنون كه زخم وى پديد آمد.
و چنانكه عين عشق سبب راحت وى بود تا با معشوق به هم بود [۲۶]، همان سبب رنج گشت به وقت فراق- كه اگر عشق نبودى، در وقت فراق رنج نبودى-، همچنين حبّ دنيا و عشق وى كه سبب راحت است، همان سبب عذاب وى شود: عشق جاه دل وى را می‌‏گزد چون اژدهايى، و عشق مال چون مارى، و عشق سراى و خانه چون كژدمی‌، و باقى بر اين قياس می‌‏دان. و چنانكه عاشق كنيزک، در فراق، خواهد كه خويشتن را در آب و آتش افكند يا وى را كژدمی‌ در گزد تا از آن درد برهد، همچنين آن كه وى را در گور عذاب بود، خواهد كه بدل آن رنج كژدم و مار بودى، كه در اين جهان مردمان دانند كه اين، زخم بر تن كند و از بيرون كند، و آن، زخم در ميان جان كند و از درون كند و هيچ چشم ظاهر وى را نبيند.
پس به حقيقت، هر كسى سبب عذاب خويش با خود می‌‏برند از اينجا، و آن در درون ايشان است. و براى اين گفت رسول (ص): انّما هي اعمالكم تردّ إليكم. گفت: اين همه عقوبت بيش از آن نيست كه هم از آن شما فرا- پيش شما نهند. و براى اين گفت حق- تعالى- كه «اگر شما را علم يقينستى [۲۷]، خود دوزخ را می‌‏بينيدى» كلّا لَوْ تَعْلَمونَ عِلْمِ اليَقين لَتَرَوُنَّ الجَحيمَ ثُمَّ لَتَرَوُنَّها عَينَ اليَقين‏. و براى اين گفت: و انَّ جَهَنَّمَ لَمُحيطَةٌ بالكافِرينَ‏، دوزخ با ايشان محيط است و با ايشان به هم است، و نگفت: «محيط خواهد بود».

فصل نهم – آنچه از آن عالم باشد به چشم اين عالم نتوان ديد
همانا كه گويى: از ظاهر شرع معلوم است كه اين اژدها ببينند به چشم سر، و آن اژدها كه در ميان جان باشد ديدنى نيست. بدان كه اين اژدها ديدنى است، لكن همه مرده بيند، و كسانى كه در اين عالم بوند نبينند، كه چيزى را كه از آن عالم باشد، به چشم اين عالم نتوان ديدن. و اين اژدها مرده را متمثّل بباشد- تا همچنان می‌‏بيند كه در اين جهان اين اژدها را بينند- و لكن تو نبينى. چنانكه خفته بسيار بيند كه وى را مارى می‌‏گزد، و آن كه در بر وى نشسته باشد نبيند. و آن مار، خفته را [۲۸] موجود است و رنج آن وى را حاصل است، و در حقّ بيدار معدوم است. و از آنكه بيدار وى را نبيند، از رنج وى [۲۹] هيچ كم نشود.
و چون خفته به خواب بيند كه او را مارى می‌‏گزد، آن زخم دشمنى است كه بر وى ظفر خواهد يافت و آن رنج روحانى بود و بر دل باشد و لكن مثال آن- چون از اين عالم به عاريت خواهند- مارى باشد [۳۰]. و باشد كه چون دشمن بر وى ظفر يابد، وى گويد: «تعبير خواب خويش بديدم.» و گويد: «كاشكى مارى مرا بگزيدى و اين دشمن كام خويش بر من نراندى.» كه اين عذاب بر دل وى از آن رنج- كه بر تن باشد از مار- عظيم‌‏تر بود. پس اگر گويى كه اين مار معدوم است و آنچه وى را می‌‏گزد و می‌‏باشد خيالى است، بدان كه اين غلطى عظيم است. بلكه آن مار موجود است، كه معنى موجود يافته بود، و معنى معدوم نايافته بود. هر چه يافته تو باشد در خواب و تو آن را می‌‏بينى، آن موجود است در حق تو، اگر چه هيچ كس ديگر آن را نتواند ديد، و هر چه تو آن را نمی‌‏بينى، آن نايافته و ناموجود توست، اگر چه همه خلق وى را می‌‏بينند. و چون عذاب و سبب عذاب مرده و خفته را- هر دو [۳۱]- يافته است، از آنكه ديگرى نبيند در آن چه نقصان آيد؟ اما اين هست كه خفته زود بيدار شود و از آن برهد، پس آن را خيالى نام كنند. اما مرده اندر آن بماند- كه مرگ را آخر نيست- پس با او بماند و همچون محسوسات اين عالم باشد در ثبات. و در شريعت نيست كه آن مار و كژدم و اژدها كه در گور باشد بدين چشم ظاهر عموم خلق بتوانند ديدن تا [۳۲] در عالم شهادت باشند. اما اگر كسى از اين عالم دور شود- بدانكه [۳۳] بخسبد- و حال اين مرده او را كشف كنند، وى را در ميان مار و كژدم بيند. و انبيا و اوليا نيز به بيدارى بينند [۳۴]. چه آنچه ديگران را در خواب باشد، ايشان را در بيدارى بود، كه عالم محسوسات ايشان را از مشاهدت كارهاى آن جهانى حجاب نكند.پس اين اطناب بدان می‌‏رود كه گروهى از احمقان بدين مقدار كه در گور نگرند و چيزى نبينند بدين چشم ظاهر، عذاب القبر را منكر شوند، و اين از آن است كه راه فرا كار آن جهان ندانند.


[۱] يعنى، اين آسانى و آسان‏تر بودن از ديدگاه ماست.
[۲] از ديدگاه حقيقت، به حقيقت …
[۳] و حال آنكه اصل اين سخن بخلل (داراى خلل) است.
[۴] و حال آنكه ايشان كشته شده بودند.
[۵] در شرع نيامده است كه ايشان نيست شوند بلكه آمده است كه صفت و منزل ايشان تغيير كند.
[۶] تاسيده، خواب رفته، بی‌حس شده.
[۷] خدر، سستى، بی‌حسى.
[۸] روح حيوانى ايشان را از حقيقت ذات منصرف نمی‌‏سازد كه به خود مشغول بدارد.
[۹] با خويشتن آيند، به خود آيند.
[۱۰] يعنى به صورتى نموده باشد ..
[۱۱] نمايشگر آن شده باشد.
۱۲] رسول اكرم (ص).
[۱۳] تا ممكن شود (به لحن استفهامی‌)، كه آيا ممكن شود؟
[۱۴] هر چه را می‌‏پسندى دوست بدار، اما بدان كه از آن جدا می‌‏شوى.
[۱۵] در شک تواند بود (به لحن استفهامی‌)، آيا در شک تواند بود؟
[۱۶] دنيا زندان مؤمن و بهشت كافر است.
[۱۷] با مال به هم، همراه مال، فزون بر مال.
[۱۸] به وى، به دنيا.
[۱۹] (قرآن، ۱۶- ۱۰۷)، اين به آن است كه ايشان اين جهان برگزيدند بر آن جهان.
[۲۰] (قرآن، ۲۰- ۱۲۴)، او راست زيستى به تنگى و سختى و بينگيزيم فردا او را چنانكه نه حجت بيند خود را نه عذر.
[۲۱] بود (به صيغه ماضى).
[۲۲] نور نبوت محيط است.
[۲۳] ص ۹۵- ح ۱.
[۲۴] (قرآن، ۴۶- ۲۰)، همه خوشيهاى خويش ببرديد اندر زندگانى آن جهانى خويش، و بر آن بخورديد.
[۲۵] كه بودى، زيرا كه ممكن بود.
[۲۶] تا وقتى كه با معشوق جمع بود و در يكجا بود.
[۲۷] اين ياء آخر شرطى است.
[۲۸] خفته را، براى خفته، در نظر خفته.
[۲۹] رنج خفته.
[۳۰] مثال، مستعار و نمودگار آن رنج روحانى مار است.
[۳۱] براى مرده و خفته، هر دو.
[۳۲] تا، تا وقتى كه.
[۳۳] بدانكه بخسبد، به وسيله خواب، از راه خفتن.
[۳۴] در بيدارى هم مى ‏بينند.

مطالب مرتبط