کیمیاى سعادت (قسمت چهارم)

banu rabeفصل ششم- وجه خلاف در ميان خلق‏
بيشتر خلاف در ميان خلق چنين است كه همه از وجهى راست گفته باشند، و لكن بعضى بينند پندارند كه همه بديدند [۳]. و مثال ايشان چون گروهى نابينااند كه شنيده باشند كه به شهر ايشان پيل آمده است، شوند تا وى را بشناسند، و پندارند كه وى را به دست بتوان شناخت: دستها در وى مالند. يكى را دست بر گوش وى آيد، و يكى را بر پاى، و يكى را بر ران، و يكى را بر دندان. چون با ديگر نابينايان رسيدند، و صفت پيل از ايشان پرسيدند، آنكه دست بر پاى نهاده بود گفت: «پيل ماننده ستونى است.» و آنكه دست بر گوش نهاده بود گفت: «ماننده گليمى است.» و آنكه دست بر دندان نهاده بود گفت: «ماننده سنگى است.» همه راست گفتند، و همه خطا كردند، كه پنداشتند كه جمله پيل را اندر يافته‏‌اند، و نيافته بودند.همچنين منجّم و طبيب، هر يكى را چشم بر يكى از چاكران حضرت الهى افتاد، از سلطنت و استيلاى وى عجب داشت و گفت: «پادشاه خود اين است، هذا رَبِّى‏» [۴]. تا آن كس، كه وى را راه باز دادند، نقصان وى بديد، و وراى آن ديگرى ديد، و گفت: «اين در زير ديگرى است، و آنچه در زير بود، خدايى را نشايد: إِنِّى‏ لا أحِبُّ الآفِلين‏» [۵].

فصل هفتم- در تشبيه كواكب و بروج به دستگاه پادشاهى‏
مثال كواكب و طبايع و بروج فلك الكواكب- كه به دوازده قسمت است- و عرش كه وراى همه است، از وجهى چون مثال پادشاهى است كه وى‏ را حجره‌‏اى خاص باشد، كه وزير وى آنجا نشيند، و گرد بر گرد آن حجره رواقى بود به دوازده پالگانه بخشيده [۶]، و بر هر پالگانه نايبى از آن وزير نشسته، و هفت نقيب سوار بيرون آن پالگانه‌ها گرد اين دوازده پالگانه می‌گردند و فرمان نايبان وزير- كه از وزير با ايشان رسيده باشد- می‌شنوند، و چهار پياده دون اين هفت نقيب ايستاده‌‏اند و چشم بر اين هفت نقيب نهاده تا از حضرت چه فرمان آيد بديشان، و چهار كمند در دست اين چهار پياده نهاده تا می‌اندازند و گروهى را به حكم فرمان به حضرت می‌فرستند، و گروهى را از حضرت دور می‌گردانند، و گروهى را خلعت می‌دهند و گروهى را عقوبت همی‌كنند.
و عرش حجره خاص است و مستقرّ وزير مملكت است، كه وى فريشته مقرّب‏ترين است، و فلك الكواكب آن رواق است، و دوازده برج آن دوازده پالگانه است، و نايبان وزير فريشتگان ديگرند كه درجه ايشان دون درجه فريشته مقرّب‏ترين است، و به هر يكى عملى ديگر مفوّض است، و هفت ستاره هفت سوارند كه چون نقيبان هميشه گرد اين پالگانه‌‏ها می‌برآيند و از هر پالگانه‌اى فرمانى از نوعى ديگر بديشان همی‌رسد، و اين كه وى را چهار عنصر همی‌خوانند-، چون آب و آتش و خاک و باد، چون چهار چاكر پياده‌‏اند كه از وطن خويش سفر نكنند، و چهار طبايع، چون حرارت و برودت و رطوبت و يبوست، چون چهار كمند است در دست ايشان. مثلاً چون حال بر كسى بگردد كه روى از دنيا بگرداند و اندوه و بيم در دل وى مستولى شود و نعمت‌هاى دنيا در دل وى ناخوش شود و روى به اندوه عاقبت كار خويش آرد، طبيب گويد كه «او بيمار است، و اين علت را ماليخوليا گويند، و علاج وى طبيخ افتيمون [۷] است». و طبيعى گويد كه «اصل اين علت از طبيعت خشكى خيزد كه به دماغ مستولى شود، و سبب اين خشكى هواى زمستان بود، و تا بهار نيايد و رطوبت بر هوا غالب نشود، وى صلاح نپذيرد.» و منجّم گويد كه «اين سودايى است كه وى را پيدا آمده است، و سودا از عطارد خيزد كه وى را با مريخ مشاكلتى [۸] افتد نامحمود: تا آنگاه كه عطارد به مقارنه سعدين [۹] يا به تثليث [۱۰] ايشان نرسد، اين حال با صلاح نيايد.» و همه راست همی‌گويند-، و لكن ذلك مبلغهم من العلم [۱۱].

اما اينكه در حضرت ربوبيت به سعادت وى [۱۲] حكم كردند، و دو نقيب جلد و كاردان- كه ايشان را عطارد و مريخ گويند- تا زيان فرستاده ‏اند تا پياده‌اى را از پيادگان درگاه- كه وى را هوا گويند- كمند خشكى [۱۳] را بيندازد و در سر و دماغ وى افكند و روى وى از همه لذات دنيا بگرداند و به تازيانه بيم و اندوه و به زمام ارادت و طلب وى را به حضرت الهيت دعوت كند- اين نه در طب، و نه در طبيعت، و نه در نجوم است، بلكه از بحر علم نبوت بيرون- آيد كه محيط است به همه اطراف مملكت و به همه عمّال و نقبا و چاكران حضرت. و شناخته است كه هر يكى [۱۴] براى چه شغل‏‌اند، و به چه فرمان حركت- كنند، و خلق را به كجا می‌خوانند، و از كجا می‌بازدارند. پس هر يكى آنچه گفت راست گفت، و لكن از سرّ پادشاه مملكت و از سرّ جمله سپهسالاران مملكت خبر نداشت. و حق- سبحانه و تعالى- بر اين طريق، به بلا و بيمارى و محنت، خلق را با حضرت خويش می‌خواند و می‌گويد: اين نه بيمارى است كه اين كمند لطف است، كه اولياى خويش را بدان به- حضرت خويش خوانيم: انّ البلاء موكّل بالانبياء ثمّ بالاولياء ثمّ الأمثل فالأمثل [۱۵]. به چشم بيماران بديشان منگريد كه ايشان از آن مااند، كه مرضت فلم تعدنى [۱۶]، در حق ايشان بدين می‌آيد. پس آن مثال پيشين منهاج پادشاهى آدمى بود درون تن در خويش، و اين مثال هم منهاج مملكت وى است بيرون تن خويش، و بدين وجه اين معرفت نيز هم از معرفت خويش حاصل آيد. بدين سبب بود كه معرفت نفس خود عنوان اول ساختيم.

فصل هشتم- در شناخت معنى تسبيحات چهارگانه‏
اكنون وقت آن است كه معنى سبحان اللّه و الحمد للّه و لا إله إلّا اللّه و اللّه اكبر بشناسى، كه اين چهار كلمه مختصر است و جامع معرفت الهيّت را. چون از تنزيه خود، تنزيه وى بشناختى، سبحان اللّه بشناختى. و چون از پادشاهى خود تفصيل پادشاهى وى بشناختى- كه همه اسباب و وسايط مسخر وى‏‌اند چون قلم در دست كاتب- معنى الحمد للّه بشناختى، كه چون منعم جز وى نبود، حمد و شكر جز وى را نبود. و چون بشناختى كه جز وى هيچ كس را از سر خويش فرمان نيست لا إله الّا اللّه بشناختى. اكنون وقت آن است كه معنى اللّه اكبر بشناسى و بدانى كه با اين همه كه بدانستى از حق- تعالى- هيچ چيز بندانسته‌‏اى، كه معنى اللّه اكبر آن است كه گويى كه خداى بزرگتر است، و حقيقت اين آن باشد كه بزرگتر از آن است كه خلق وى را به قياس خويش بتوانند شناخت، نه معنى آن است كه وى از ديگر چيزها بزرگتر است، كه با وى خود هيچ چيز ديگر نيست تا وى از آن بزرگتر بود، كه همه موجودات از نور وجود اوست، و نور آفتاب چيزى ديگر نباشد جز آفتاب تا بتوان گفت كه آفتاب از نور خويش بزرگتر است. بلكه معنى اللّه اكبر آن است كه وى بزرگتر از آن است كه به قياس عقل آدمى وى را بتواند شناخت.

معاذ اللّه كه تقديس وى و تنزيه وى چون آن آدمى بود، كه وى پاک است از مشابهت همه آفريده‏‌ها، تا به آدمى چه رسد! و معاذ اللّه كه پادشاهى وى چون پادشاهى آدمى بود بر تن خويشتن، يا صفات وى- چون علم و قدرت- چون صفات آدمى بود، بلكه اين همه نمودگار است تا همانا چيزى ‏از جمال حضرت الهيّت بر قدر عجز بشريت، آدمى را حاصل آيد. و مثال اين نمودگار چنان است كه اگر كودكى ما را پرسد كه «لذت رياست و سلطنت و مملكت داشتن چگونه لذتى بود؟» با وى گوييم: «همچون لذت چوگان زدن و گوى بازيدن» كه وى جز اين لذت نداند، و هر چه وى را نبود به قياس آن تواند شناخت كه وى را باشد. و معلوم است كه لذت سلطنت با لذت چوگان زدن هيچ مناسبت ندارد، و لكن در جمله، نام لذت و شادى بر هر دو افتد، پس در نام- از وجهى حملى- برابر باشد. بدين سبب اين نمودگار معرفت كودكان را شايد. كار اين نمودگار و اين مثالها همچنين می‌دان. پس حق را، به كمال و به حقيقت [۱۷]، جز وى [۱۸] نشناسد.

فصل نهم- متابعت شريعت راه سعادت است‏
شرح معرفت حق- تعالى- دراز است و در چنين كتاب نتوان گفت، كه راست نيايد. و اين مقدار كفايت است تنبيه را و تشويق را [۱۹] به طلب تمامى اين معرفت، چندان كه در وسع آدمى باشد، كه تمامى سعادت بدان بود، بلكه سعادت آدمى در معرفت است و در بندگى و عبادت اوست.وجه آنكه معرفت سعادت آدمى است، از پيش گفته آمد. امّا وجه آنكه بندگى و عبادت سبب سعادت آدمى است، آن است كه سر و كار آدمى، چون بميرد، با حق خواهد بود: و إليه المرجع و المصير [۲۰]. و هر كه را قرارگاه با كسى خواهد بود، سعادت وى آن بود كه دوستدار وى بود، و هر چند كه دوست‏تر دارد سعادت وى بيشتر بود، از آنكه لذت و راحت از مشاهدت محبوب زيادت بود. و دوستى حق- تعالى- بر دل غالب نشود الّا به معرفت و بسيارى ذكر، كه هر كسى كه كسى را دوست دارد، ذكر وى بسيار كند، و اگر ذكر وى بسيارتر كند، وى را دوستدارتر شود. و براى اين بود كه وحى آمد به داود (ع): انا بدّك اللّازم‏ فالزم بدّك، يعنى چاره تو منم و سر و كار تو با من است: يک ساعت از ذكر من غافل مباش. و ذكر بر دل غالب بدان شود كه بر عبادات مواظبت كند، و فراغت عبادت آنگه بود و آن وقت يابد كه علايق شهوات از دل گسسته شود، و علايق شهوات بدان گسسته شود كه از معاصى دست بدارد. پس دست به داشتن از معصيت سبب فراغت دل است، و به جاى آوردن طاعت سبب غالب شدن ذكر است، و اين هر دو سبب محبّت است كه تخم سعادت است، و عبارت از وى [۲۱] فلاح است، چنانكه حق تعالى گفت: قد افْلَحَ مَنْ تَزَكّى‏ وَ ذَكَرَ اسْمَ رَبِّهِ فَصَلّى‏ [۲۲].
و چون همه اعمال نشايد كه عبادت بود، بلكه بعضى شايد و بعضى نه، و از همه شهوات ممكن نيست دست به داشتن، و روا نباشد نيز دست به داشتن- كه اگر طعام نخورد هلاك شود، و اگر مباشرت نكند نسل منقطع گردد- پس بعضى شهوات دست بداشتنى است و بعضى كردنى است، پس حدّى بايد كه اين از آن جدا كند. و اين حدّ از دو حال خالى نبود: يا آدمى از عقل و هوا و اجتهاد خود گيرد و به نظر خويش اختيارى كند، يا از ديگرى گيرد. و محال باشد كه به اختيار و اجتهاد او گذارند. چه، هوا كه بر وى غالب بود، هميشه راه حق بر وى پوشيده همی‌دارد و هر چه مراد وى در آن بود به صورت صواب به وى می‌نمايد. پس بايد كه زمام اختيار به دست وى نباشد بلكه به دست ديگرى باشد، و هر كس آن را نشايد، بلكه بصيرترين خلق بايد. و آن انبيااند- صلوات اللّه عليهم اجمعين. پس به ضرورت، متابعت شريعت و ملازمت حدود احكام، ضرورت راه سعادت است [۲۳] و معنى بندگى آن بود. و هر كه از حدود شرع درگذرد به تصرّف‏ خويش، در خطر هلاک افتد. و بدين سبب گفت ايزد- تعالى: و مَن يَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَقَد ظَلَم نَفسَه‏ [۲۴].

فصل دهم- گمراهى و جهل اهل اباحت‏
كسانى كه اهل اباحت‌‏اند، حدود حكم خداى را دست بداشتند به غلط. و جهل ايشان از هفت وجه بود:

وجه اول‏
– جهل گروهى است كه به خداى- سبحانه و تعالى- ايمان ندارند. چه، وى را از گنجينه خيال و وهم طلب كردند و چونى و چگونگى وى جستند: چون نيافتند، انكار كردند و حوالت كارها با نجوم و طبيعت كردند و پنداشتند كه اين شخص آدمى و ديگر حيوانات و اين عالم عجيب، با اين همه حكمت و ترتيب، از خود پديدار آمد، يا خود هميشه بود، يا فعل طبيعى است- كه وى خود از خود بى ‏خبر بود تا به چيزى ديگر چه رسد. و مثل ايشان چون كسى است كه خطى نيكو بيند نبشته، پندارد كه اين خود نبشته آمد بى‏‌كاتبى قادر و عالم و مريد، يا خود همچنين هميشه نبشته بوده است. و كسى كه نابينايى وى تا بدين حدّ بود، از راه سعادت چون بنگردد؟ و وجه غلط طبيعى و منجّم از اين پيش گفته- آمده است.
وجه دوم‏
– جهل گروهى است به آخرت، كه پنداشتند كه آدمى چون نبات است و يا چون حيوانى ديگر، كه چون بميرد نيست شود، و با وى خود نه عتاب بود و نه عقاب و نه ثواب. و سبب اين، جهل است به نفس خويش، كه از خويشتن هم آن می‌شناسد كه از خر و گاو و گياه. آن روح كه حقيقت آدمى است، آن را نمی‌شناسد، كه آن ابدى است و هرگز نميرد، و لكن كالبد از وى باز ستانند- و آن را مرگ گويند. و حقيقت اين در عنوان چهارم گفته آيد، ان‌شاءاللّه تعالى.
وجه سوم‏
– جهل كسانى است كه ايشان به خداى و به آخرت ايمان دارند- ايمانى ضعيف- و لكن معنى شريعت نشناخته‌اند و گويند كه «خداى را- عزّ و جلّ- به عبادت ما چه حاجت است و از معصيت ما چه رنج؟ كه وى‏ پادشاه است و از عبادت خلق مستغنى است، و عبادت و معصيت نزديک وى برابر است.» و اين جاهلان در قرآن همی‌بينند كه می‌گويد: وَ مَن تَزَكّى‏ فَانَّما يَتَزَكّى‏ لِنَفْسِهِ‏ [۲۵] و مَن جاهَدَ فَانَّما يُجاهِدُ لِنَفْسِه‏ [۲۶] و مَن عَمِل صالحاً فَلِنَفْسِهِ‏ [۲۷]. اين مدبر جاهل است به شريعت، كه می‌پندارد كه معنى شريعت آن است كه كار براى خداى- تعالى- می‌بايد كردن، نه براى خويش. و اين همچنان است كه بيمارى پرهيز نكند و گويد كه «طبيب را از آن چه [سود] كه من فرمان وى برم يا نبرم؟!» اين سخن راست است، و لكن وى هلاک شود، نه از سبب حاجت طبيب، و لكن از آن كه راه هلاک وى پرهيز ناكردن است، و طبيب وى را دلالت كرده است و راه نموده، و دليل را از آن چه زيان كه وى هلاک شود؟ و چنانكه بيمارى تن سبب هلاک اين جهان است، بيمارى دل سبب شقاوت آن جهان است، و چنانكه دارو و پرهيز سبب سلامت تن است، طاعت و معرفت و پرهيز معصيت سبب سلامت دل است: و لا ينجو «الّا من أتى اللّه بقلبٍ سليم‏ ».
وجه چهارم‏
– جهل كسانى است هم به شريعت، از وجهى ديگر، كه گفتند كه «شرع می‌فرمايد كه دل از خشم و شهوت و ريا پاک كنيد و اين ممكن نيست، كه آدمى را از اين آفريده‌اند، و اين همچنان باشد كه كسى گليمى سياه خواهد كه سپيد كند. پس مشغول بودن بدين، طلب محال بود.» و اين احمقان ندانستند كه شرع بدين نفرموده است، بلكه فرموده است كه خشم و شهوت را زير دست كنند و چنان دارند كه بر شريعت و بر عقل غالب نباشد و سركشى- نكند و حدود شريعت نگاه دارد و از كبائر دور باشد، تا صغاير از وى- درگذارند [۲۸]. و اين ممكن است و بسيار كس بدين رسيده‏ اند.و رسول (ص) نگفت كه «خشم نبايد و شهوت نبايد»، و وى نه زن‏ داشت، و می‌گفت: انا بشر اغضب كما يغضب البشر، من بشرى‏‌ام و همچون بشر خشمگين شوم. و حق تعالى گفت: و الكاظِمينَ الغيظ و العافينَ عَن- النّاس‏ [۲۹]، ثنا گفت بر كسى كه خشم فروخورد، نه بر كسى كه وى را خود خشم نبود.
وجه پنجم‏
– جهل كسانى است به صفات حق- تعالى- كه گويند:«خداى- تعالى- رحيم و كريم است، به هر صفت كه وى باشد بر ما رحمت كند.» و ندانند كه چنانكه كريم است، شديد العقاب است، و نمی‌بينند كه بسيار خلق را در بلا و بيمارى و گرسنگى می‌دارد در اين جهان، باز آنكه كريم است و رحيم. و نمی‌بينند كه تا حراثت نكنند، و تجارت نكنند، مال به دست نيارند و تا جهد نكنند علم نياموزند، و هرگز در طلب دنيا تقصير نكنند و نگويند كه «خداى- تعالى- كريم است و رحيم است: بى‏ تجارت و حراثت خود روزى بدهد»، باز آنكه خداى- تعالى- روزى ضمان كرده است و می‌گويد: و ما مِن دابَّةٍ الّا عَلَى اللَّهِ رزقُها [۳۰]، و كار آخرت با عمل حوالت می‌كند و می‌گويد: وَ انْ لَيْسَ لِلِانْسانِ الّا ما سَعى‏ [۳۱]. چون به كرم وى ايمان ندارند، از دنيا و طلب دنيا دست بندارند، و آنچه در آخرت گويند به سر زبان باشد و تلقين شيطان بود و اصلى ندارد.
وجه ششم‏
– جهل كسانى است به خويشتن غرّه، و غرور ايشان آن است كه گويند كه «ما به جايى رسيده‏‌ايم كه معصيت ما را زيان ندارد، و دين ما دو- قلّه [۳۲] گشته است و نجاست نپذيرد.» و بيشتر اين احمقان، چنان مختصر [۳۳] باشند كه اگر كسى در يک سخن حشمت ايشان فرونهد يا رعونت ايشان بشكند، همه عمر در عداوت وى نشينند، و اگر يک لقمه كه طمع كرده باشند از ايشان درگذرد، جهان بر ايشان تنگ و تاريک گردد. و اين ابلهان كه در مردى هنوز دو قلّه نگشته‌‏اند كه بدين چيزها باک ندارند [۳۴]، اين دعوى ايشان را كى مسلم شود؟ پس به مثل اگر كسى نيز آن‏چنان گشته است كه عداوت و شهوت و ريا و خشم گرد وى نگردد، هم مغرور باشد بدين دعوى. چه، درجه وى از درجه انبيا درنگذرد، و ايشان به- سبب خطايى و معصيتى نوحه می‌كردند و می‌گريستند و به عذر مشغول می‌شدند.
و صدّيقان صحابه از صغاير حذر همی‌كردند، بلكه از بيم شبهتى، از حلال همی‌گريختند-. پس اين احمق به چه دانسته است كه در جوال شيطان نيست [۳۵]، و درجه وى از درجه ايشان درگذشت؟ و اگر گويد كه «پيغامبران همچنين بودند، ليكن آنچه می‌كردند براى نصيب خلق همی‌كردند»، چرا وى نيز از براى نصيب خلق همان نكند؟ كه بيند كه وى را هر كه همی‌بيند تباه می‌شود. و اگر گويد: «تباهى خلق مرا زيان ندارد.» چرا رسول را (ص) زيان می‌داشت؟ و اگر زيان نمی‌داشت-، خويشتن را در عقوبت تقوى چرا همی‌داشت، و يک خرما از دهان بينداخت؟ كه آن صدقه [۳۶] بود. و اگر بخوردى، خلق را از آن چه زيان بودى؟
كه همه را مباح بود خوردن آن. و اگر زيان می‌داشت، چرا آن احمق را قدح‌هاى نبيذ زيان نمی‌دارد؟ آخر، درجه وى فوق درجه پيغامبر (ص) نيست و بيش از آن نيست كه درجه صد قدح شراب فوق درجه يک خرما! پس چون خويشتن را به يك دريا بنهاد [۳۷] كه صد قدح شراب وى را بنگرداند [۳۸]، و پيغامبر (ص) را به- كوزه‌‏اى آب مختصر بنهاد كه يک خرما وى را بگرداند؟ وقت آن باشد كه شيطان با سبلت وى بازى می‌كند، و ابلهان جهان از وى ضحكه سازند، كه دريغ بود كه عقلا حديث وى كنند، يا بر وى بخندند.
اما بزرگان دين ايشان‏‌اند كه بشناسند كه هر كه هواى وى بر دست وى اسير نيست، وى هيچ كس نيست، بلكه ستورى است. پس بدين بشناسند كه نفس آدمى مكّار است و فريبنده است: همه دعوى دروغ كند و لاف زند كه وى [۳۹] زيردست من است و من زبردستم، از وى برهان خواهد، و بر راستى وى هيچ برهان نيست‏ البته، جز آنكه به حكم خويش نباشد [۴۰] و به حكم شرع بود: اگر به طوع هميشه تن در اين دهد، خود راست می‌گويد، و اگر به طلب رخصت [۴۱] و تأويل و حيلت گردد، بنده شيطان است و دعوى ولايت همی‌كند. و اين برهان تا به آخر نفس از وى طلب می‌بايد كرد، و اگر نه مغرور و فريفته باشد و هلاک شود و نداند. و تن در دادن نفس به متابعت شريعت، هنوز اول درجه مسلمانى است.
وجه هفتم‏
– از غفلت و شهوت خيزد، نه از جهل. و اين اباحت گروهى است كه ايشان از اين شبهت‌هاى گذشته، خود هيچ نشنيده باشند، و لكن گروهى را بينند كه ايشان بر راه اباحت می‌روند و فساد می‌كنند و سخن مزيّف همی‌گويند و دعوى تصوّف می‌كنند و ولايت، و جامه ايشان می‌دارند: ايشان را نيز اين به طبع خوش آيد، كه در طبع وى شهوت و بطالت غالب باشد. و رضا ندهند بدانكه فساد كنند و گويند: «ما را از اين عقوبتى خواهد بود» كه آنگاه فساد بر دل ايشان تلخ شود، بلكه گويند: «اين خود فساد نيست، كه اين تهمت و اين حديث است.» و نه تهمت را معنى دانند و نه اين حديث را. اين مردى بود غافل و پرشهوت و شيطان در وى كام يافته، و به سخن با صلاح نيايد، كه شبهت وى نه از سخن افتاده است. و بيشتر اين قوم از اين جمله باشند كه حق- تعالى- در حق همگنان گفت: انّا جَعَلْنا عَلى‏ قُلوبِهِم أَكِنَّةً انْ يَفْقَهوهُ و في آذانِهِمِ وَقْراً وَ انْ تَدْعُهُم الَى الهُدى‏ فَلَنْ يَهْتَدوا إِذاً أبداً [۴۲]، و اذا ذَكَرْتَ رَبَّكَ فِى القُرآنِ وَحدَهُ، وَلَّوْا عَلى ادْبارِهِم نُفُوراً [۴۳]. پس معاملت با ايشان به شمشير اولى‌‏تر كه به حجّت. و اين مايه كفايت بود فضيحت اهل اباحت را. و در اين عنوان از آن گفته آمد كه سبب جمله اين يا جهل است به نفس خويش، يا جهل است به حق، يا جهل است به رفتن راه از خود به حق- كه آن را شريعت گويند. و جهل چون در كارى بود كه موافق طبع باشد، دشوار زائل شود. و بدين سبب است كه گروهى‌‏اند كه بى‏ شبهتى بر راه اباحت روند و گويند كه «ما متحيرانيم.» و اگر با وى گويى: «متحير در چه چيزى؟» نتواند گفتن. كه وى را خود نه طلب بود و نه شبهت. و مثل وى چون كسى بود كه فرا طبيب گويد كه «من بيمارم» و نگويد كه چه بيمارى است: علاج وى نتوان كرد تا پيدا نيايد كه چه بيمارى است. و صواب آن بود كه وى را گويند: «در هر چه خواهى متحير می‌باش، اما در اين كه تو آفريده‌اى و آفريدگار تو قادر است و عالم و هر چه خواهد تواند- كردن- اندر اين به شک مباش.» و اين معنى وى را به طريق برهان معلوم كنند، چنانكه شرح كرده آمد.
______________________________
[۳] بعضى (جزئى) از حقيقت را می‌بينند و تصور می‌كنند كه همه (كل) حقيقت را ديده‌اند.
[۴] (قرآن، ۶- ۷۶) خداى من اين است.
[۵] (قرآن، ۶- ۷۶) زيرينان و نشيب گرفتگان را دوست ندارم
[۶] بخشيده، قسمت شده
[۷] طبيخ افتيمون، جوشانده افتيمون (دواء الجنون).
[۸] مشاكلت، موافقت در وضع است به طور عام و ظاهرا به جاى «نظر» به كار برده شده «نظر» در اصطلاح نجومى، بودن دو چيز است به وضع مخصوص در فلک.
[۹] مقارنه واقع شدن دو سياره است، غير از شمس و قمر، در يک درجه از منطقة البروج، مقارنه سعدين، مقارنه مشترى و زهره.؟
[۱۰] هنگامى كه فاصله دو سياره به ‏اندازه سه برج (۹۰) شود.
[۱۱] اين، قدر فهم و دانش ايشان است.
[۱۲] كسى كه روى از دنيا بگردانيده است.
[۱۳] خشكى، مقصود برودت مزاج است.
[۱۴] هر يک از عمال و نقبا و چاكران.
[۱۵] زيرا بلا دامنگير انبيا و اوليا و مردمى مانند ايشان است.
[۱۶] بيمار شدم، به عيادتم نيامدى.
[۱۷] به كمال و به حقيقت، كاملاً و حقيقتاً، به تمامى و به درستى.
[۱۸] جز حق‏
[۱۹]- تنبيه را و تشويق را …، براى آگاهانيدن و شوق انگيختن …
[۲۰] و بازگشت به سوى اوست.
[۲۱] از سعادت (اين سعادت را «فلاح» خوانند).
[۲۲] (قرآن، ۸۷- ۱۴ و ۱۵)، به درستى كه نيكبخت شد آنكه پاكيزگى كرد و ياد كرد نام خداى خويش و نماز كرد.
[۲۳] ضرورت راه سعادت است، ضرورى و لازمه راه سعادت است.
[۲۴] (قرآن، ۶۵- ۱)، هر كه اندازه‏‌هاى اللّه را در گذارد بر خود ستم كرد.
[۲۵] (قرآن، ۳۵- ۱۸)، هر كه پاک و هنرى با ديد آيد خويشتن را با ديد آيد.
[۲۶] (قرآن، ۲۹- ۶ هر كه باز كوشد (با دشمن يا با هواى تن) خويشتن را باز كوشد.
|[۲۷] (قرآن، ۴۱- ۴۶)، هر كه نيكى كند خويشتن را نيكى كند.
[۲۸] گناهان كوچكش را ببخشايند.
[۲۹] (قرآن، ۳- ۱۳۴) و فروبرندگان خشم (و بازگيرندگان كين) و درگذرندگان از مردمان.
[۳۰] (قرآن ۱۱- ۶)، و نيست هيچ جنبنده‌اى در زمين، مگر بر خداست روزى آن.
[۳۱] (قرآن، ۵۳- ۳۹)، و نيست مردم را از پاداش مگر پاداش آنچه خود كرد.
[۳۲] قله، سبوى بزرگ، خمى كه سيصد من آب گنجايش داشته باشد. (غياث). يعنى عقيده ما، مانند آب كر شده كه پاک‌كننده است، و به ملاقات چيزى نجس نمی‌شود.
[۳۳] مختصر، خرد، بى‌‏مقدار.
[۳۴] كه در نتيجه پرواى اين چيزها نكنند.
[۳۵] در جوال (كسى) بودن، كنايه از فريب (كسى را) خوردن.
[۳۶] صدقه، اموال عمومى، مالى كه جزو بيت المال است.
[۳۷] به يك دريا بنهاد، دريايى فرض كرد.
[۳۸] بنگرداند، آلوده نكند، تغيير ندهد.
[۳۹] هوا و هوس.
[۴۰] يعنى نفس.
[۴۱] طلب رخصت، خويشتن را از شمول حكم شرع، فارغ دانستن.
[۴۲] (قرآن، ۱۸- ۵۷)، ما بر دل‌هاى ايشان غلاف‌ها و پرده‌ها افكنديم تا اين پيغام و اين سخن در نيابند، و در گوش‌هاى ايشان بار و كرى افكنديم، و اگر ايشان را به راه راست خوانى راه نيابند ايشان هرگز.
[۴۳] (قرآن، ۱۷- ۴۶)، و هرگه كه ياد كنى خداوند خويش را در قرآن به يگانگى، می‌رمند ايشان به باز پس.