معارف بهاء ولد (قسمت نوزدهم)

darvish2اللّه مى‏‌گفتم برین معنى که همه اختیار و ارادت و قدرت و فعل اللّه راست و همه خوشی‌ها در اختیار و قدرت و فعل است، مجبور خود نام با خود دارد یعنى بى‏‌مراد و بیچاره و عاجز و بى‏‌مزه هرکه جبرى شد او را زندگى نماند چو من ذکر اللّه مى‏‌کنم در اللّه نظر مى‏‌کنم که اى اللّه مرا اختیارى ده و فعلى بخش و ارادتى بخش اگر فعل و اختیار بخشید اللّه مرا خود دران شکر نعمت مى‏‌گزارم و مى‏‌باشم و اگر اختیارم ندهد در اللّه نظر مى‏‌کنم که اى اللّه مختار و مرید و فعّال مطلق تویى اکنون بوقت ذکر و تفکر هر خیالى را نمانم که بیرون آید که خیال همچون سخن است و باز خوشی‌ها در فعل و اختیار است دلیل بر آنک لفظ جبر در بى‌‏مرادى مستعمل بود باز گفتم که به هر کس سخن نمى‏‌باید گفتن که فروماند پس گفتم در دهان نگرم که چندین‏ پرده است اندیشه سخن را تا از گزافه بیرون نیارم ازین پرده‏‌ها آرى زبان راه باریک است مر عمل دل را چون این راه را گره زدم بیرون نیاید بازرود سخن مغز دلست که از راه زبان بیرون مى‏‌آید و هرگاه که سخن راست بود دل راست بوده باشد مگر سخن چون پل صراطست باریک و تیز، تیزه او صدقست که اگر بر کوه نهى بگدازد و باریک که هرکسى بدان راه نیابد بچه قدر که در این راه سخن بر وى بر‌‌ همان اندازه بر صراط بگذرى از عزیزى چیزى باشد راهش را باریک کردن یعنى به خزینه رسیدن دشوار بود که خزینه را پاسبانان و نگاهبانان باشد و هم موضع استوارست اما چو ویرانه باشد آسان توان رفتن عجب چگونه خزینه است بهشت و عالم غیب که همه پر از کیمیاست که یک ذره از آن کیمیا بر درست آفتاب و ماه و ستارگان مالیدند مس وجودشان چون درستهاى مغربى بر نطع آبگون آسمان تابان شد وقتى که اللّه آن کیمیا را ازیشان بازگیرد همه چون تا به سیاه بیرون آیند.

من در شب چون از خواب بیدار شوم در جمله اجزا و حالت خوش و ناخوش و فکر و ادراک و دل و غیر وى بیرون و اندرون خود و سرّ مجموع این‏‌ها نظر مى‏‌کنم مى‏‌بینم که این همه موجود باللّه‌‏اند و از اللّه هست شده است و در وقت خواب اللّه مرا استراحت مى‏‌دهد و در وقت بیدارى آگاهى مى‏‌دهد و از بهر آن مى‏‌دهد تا او را شناسم و دوست او را دارم و آرزو ازو خواهم اکنون هر جزوى از اجزاى من مى‏‌گوید که اعوذ باللّه یعنى همه راحت از اللّه مى‏‌خواهم و همه گشاد از روى دید اللّه مى‏‌خواهم و همه امید من و خوشی‌هاى من باللّه است چون مرا از اللّه یاد آید مى‏‌دانم که اللّه مرا به خود مى‏‌کشد و به دوستى و اکرام مرا به خود مى‏‌خواند در آن دم روح خود را مى‏‌بینم که سجده‏‌کنان و خاضع‏‌وار بحضرت اللّه مى‏‌آید و همه کسوت‌هاى غفلت و صور را بر خود مى‏‌دراند و ضرب مى‏‌کند عاشق‌‏وار و همه کار‌ها و جدّ‌ها و جهد‌ها و تعظیم و طاعت و رحم و شفقت خلقان مى‏‌ورزد باز نظر مى‏‌کنم که این همه مشیّت‌ها و فعل‌هاى من همه به مشیّت و فعل اللّه است نه چنانک همچو جبرى مرده و گستاخ باشم باز با خود مى‏‌اندیشیدم بدانک روح من معظّم اللّه است و متفکر کار اللّه است و مى‏‌ورزد تا دوستى اللّه زیاده شود به هیچ ‏وجهى نمى‌نمود که این احوال مرضىّ اللّه باشد یا نى اللّه الهام داد که هرگز دوستى از یک جانب نباشد دوم تقدیر گیر که روح کسى دیگر دربند دوستى تو باشد و دربند آن باشد که تا دوستى تو او را حاصل شود آنگاه دوستى قایم شود پس دانستم این کوشش من در محبت اللّه همه مرضىّ اللّه باشد و اللّه اعلم.