انتشار مجموعه بیانات حضرت آقای حاج دکتر نورعلی تابنده مجذوبعلیشاه(ارواحنا فداه)

Imageسایت مجذوبان نور به منظور تسهیل در امکان دستیابی عزیزان ایمانی به بیانات حضرت آقای حاج دکتر نورعلی تابنده مجذوبعلیشاه ارواحنا فداه اقدام به اختصاص بخشی از سایت به این مهم نموده است.

لازم به ذکر است که مطالب مذکور، بیانات معظم له در جلسات فقری می باشد که به همت بخش فرهنگی مددکاری رضا گردآوری شده است.

 

 

سایت مجذوبان نور به منظور تسهیل در امکان دستیابی عزیزان ایمانی به بیانات حضرت آقای حاج دکتر نورعلی تابنده مجذوبعلیشاه ارواحنا فداه اقدام به اختصاص بخشی از سایت به این مهم نموده است.لازم به ذکر است که مطالب مذکور، بیانات معظم له در جلسات فقری می باشد که به همت بخش فرهنگی مددکاری رضا گردآوری شده است.

 

غیبت

 اتحاد جان‌هاي مؤمنين 

روح و نفخه الهي، دوا و شفا  [1]

بسم‌الله الرّحمن الرّحيم. غيبت چيست؟ به‌طوركلي غيبت مطلبي درباره‌ي شخصي است که اگر جلوي خود او بگويند، ناراحت مي‌شود، هر چند که بعضي‌ها از شوخي بدشان نمي‌آيد و همان مطالب را اگر به عنوان شوخي بعداً بگوييد غيبت تلقي نمي‌شود، غيبت از اين تعريف فهميده مي‌شود. بعضي در باره‌ي علت بد دانستن غيبت مي‌گويند، چون خداوند مي‌خواهد مؤمنين نه تنها در روابط رسمي با هم مؤدب باشند و احترامات هم را رعايت كنند، بلكه دل‌هاي آنها هم با هم خوب باشد، البته اين دوستي صرفاً با دستورالعمل حاصل نمي‌شود، چون طبيعتاً دل دو تا مؤمن به هم نزديك است، اگر رعايت‌هايي بشود اين استحکام و نزديکي بيشتر مي‌شود:

چنان بسته است جان تو به جانم                                      که هر چيزي که انديشي بدانم

يعني انديشه‌ها وحدت دارند و در اين راه كمك مي‌كنند؛ مثلاً در داستان ايثارگري كه در جنگ بدر پيش آمد كه هر كدام از مجروحين گفتند: آب را ببر و به آن يكي بده و او به کس ديگر، اينها براي تعارف نبود كه ما الآن براي آنها تجليلي قايل شويم و شهيد بگوييم، نه؛ شايد اسم آنها را هم ندانيم، اگر بعضي‌ها مي‌دانند شايد همان وقت هم اهميت نمي‌دادند و او نيز اين ايثار را نکردکه ما اسم او را بنويسيم و پاداش به او بدهيم، بلکه او حس کرد همان‌طوركه خودش احساس تشنگي يا احساس مرگ يا درد دارد برادر ديگرش نيز به همين صورت عين آن احساس را دارد.

 در تذكرة‌الاولياء آمده: روزي عمر به عليع عرض کرد بيا با هم به ديدن اويس قرني برويم و عمر به جهت آنکه اويس، پيامبرص را نديده بود به وصف حالات پيامبر شروع کرد. اويس قرني به عمر گفت: تو كه همه‌ي دندان‌هايت سالم است. پس در ارادتت خللي وارد است. سپس دهان خود را نشان داد كه يک دندان نداشت و سايردندان‌هاي او سالم بود. گفت: آن روزي كه حبيب من، پيغمبر، در جنگ سنگ به دندانش خورد و شكست، همان روز من اين دندانم درد گرفت و آن را كندم و دور انداختم؛ يعني يك جان در چند بدن هستند. همان‌طوري كه جان من دردي را حس مي‌كند، آن هم حس مي‌كند. اين حد اعلايي است كه خداوند براي مؤمنين خواسته و آنها را به اين امرتوصيه كرده و وسايل آن را هم فراهم كرده، پس گفته ايثار كنيد و ديگران را بر خود مقدم بداريد. اين ديگران را بر خود مقدم داشتن براي اين نيست كه ديگري ببيند و بگويد: به‌به عجب كار خوبي كردي و هر كس به نحوي اجر عمل او را هدر بدهد.

 مثل آن داستاني كه چند نفر ايستاده بودند و فُراديٰ نماز مي‌خواندند، شخصي آمد و يک سخني گفت. ديگري گفت: در نماز حرف نزن، نماز تو باطل مي‌شود، سومي گفت: نماز تو هم باطل شد؛ چهارمي گفت: الحمدلله نماز من باطل نشد. حالا اين‌طور ايثار نكردند كه ما بنويسيم و بگوييم.

در يكي از سفرهاي اخيري كه ماه رمضان به بيدخت داشتم، برخي آمدند گفتند: شما فراخوان داده‌ايد که اين همه مردم در كوچه جمع شده‌اند و كوچه پر است، گفتم: فراخوان چيست؟ اينجا كه نه بلندگويي داريم، نه فرستنده‌ي راديويي داريم و نه چيزديگري؛ گفتند: پس چه‌طور اينها آمده‌اند؟ گفتم: شما اين موضوع را درک نمي‌کنيد:

سلسله‌ي موي دوست حلقه‌ي دام بلاست                            هر كه در اين حلقه نيست فارغ از اين ماجراست[2]

 فارغ يعني نمي‌فهمد، شما نمي‌فهميد. کمااينکه اگر در خواب انگشت پاي شما يا زانوي شما را يك زنبوري نيش بزند – البته نمي‌گويم عقرب براي اينكه ناراحت مي‌شويد و غصه مي‌خوريد – بي‌اختيار دست شما مي‌خورد به پايتان تا زنبور را كنار بزنيد. حالا آيا تاکنون شما از دست پرسيده‌ايد چه کسي به تو خبر داد که حرکت کني؟ تو که خوابيده بودي، چه کار داشتي که اين عکس‌العمل را نشان دهي؟ و بعد از دست بپرسيد چه کسي تو را خبر کرد كه پاي تو مورد حمله قرار گرفته است؟ ولي اگر آن دست زبان داشت مي‌گفت: آن جاني كه در بدن هست، در همه جا وجود دارد و دو تا جان نيست که يكي براي دست و يكي براي پا باشد، بلکه يك جان است كه در تمام بدن هست، از هر گوشه‌اي كه به او حمله شود همه‌ي جان خبر مي‌شود. به قول آن شعر:

بني آدم اعضاي يك ديگرند                                              كه در آفرينش ز يك گوهرند

چو عضوي به درد آورد روزگار                                          دگر عضو‌ها را نماند قرار[3]

آن دست و آن روح و جان كه در همه‌ي بدن جاري است، وقتي مورد حمله قرار گرفت، دست خود به خود حركت مي‌كند تا حمله را دفع كند. حالا ما درويش‌ها هم اين‌طور هستيم و بايد بيشتر از اينها جانهايمان متحد باشد و به آنها گفتم شما فارغ از اين ماجرا هستيد و نمي‌توانيد بفهميد، البته يادم رفت آن داستان مربوط به حضرت‌رضاع را به آنها بگويم، ولي حالا بيان مي‌کنم که اگر اينجا هستند بشنوند، تا حضرت رضا منزلشان در مدينه بود، هارون الرشيد حضرت موسي‌بن‌جعفرع پدر حضرت رضا را احضار كرد، حضرت هم به بغداد مركز خلافت تشريف بردند. خانواده‌ي خود و مادر حضرت رضا و محارم خود را به فرزند خود امام رضا سپردند و فرمودند كه از اينها مراقبت كن و تشريف بردند. مي‌گويند حضرت رضا رختخواب خود را دم در منزل يعني در راهروي منزل پهن مي‌كردند به عنوان خادم پدرخود. البته با اينکه هم پدر بود و بعد از پدر نسبت به سايرين داراي رتبه و مقام بالايي بودند، ولي اين ادب و احترام را نسبت به امر پدر داشتند، خود را خادم اينها مي‌دانستند و وقتي که حضرت کاظم را در بغداد به شهادت رساندند، حضرت رضا فرمودند: ديشب پدرمن در بغداد رحلت فرمود. حال، بغداد كجا، مدينه كجا – در صورتي‌که در زمان فعلي با هواپيما دو سه ساعت راه است – و حضرت از آن روز به بعد در منزل بر مسند خاصي براي امامت مي‌نشستند. حال چه کسي به حضرت خبر داد؟ جاني كه در جهان است و شعبه‌اي از آن هم در حضرت رضا بود، خبر داد. حالا حتماً کساني که ما را هشت امامي مي‌خوانند، مي‌گويند امام رضاع اين را به شما ياد داده است، بله؛ امام به ما ياد داده كه ما از حال هم خبر داشته باشيم و به امامان بعد از ايشان نيز اعتقاد داشته باشيم.

خوشبختانه با علوم و تجربيات جديد، هر روز به اصطلاح يك گوشه از وقايع و داستان‌هاي گذشته براي ما روشن مي‌شود و براي بعضي كه ترديد در مواردي دارند رفع شبهه مي‌کند؛ مثلاً امروز مي‌گويند با تله‌پاتي مي‌توان از راه دور با هم حرف زد، حتي مي‌گويند که بعضي جاسوس‌ها در جنگ دوم جهاني براي اينكه هيچ مدركي به دست کسي نيفتد، از تله‌پاتي استفاده مي‌كردند.

حال اگر يک عده‌اي اين موضوع را صحيح ندانند، ما به اين امر استناد نمي‌کنيم و مي‌گوييم خداوند آدم را خلق كرد و از روح خود در او دميد. در همه‌‌ي انسان‌ها يك ذره‌اي از آن روح الهي وجود دارد؛ زيرا وقتي نفخه‌اي از آن روح در آدم بود، فرزندان او هم بهره و سهمي از روح الهي مي‌برند، روح الهي هم كه يكي است. خدا كه دو تا نيست، يك خدا كه بيشتر نداريم. آن يك خدايي هم كه داريم يك روح دارد. بنابر اين روحي كه در آدم‌هاست همه يكي است، اگر به انسانيت خود برگرديم همه‌ي روح‌ها يكي است. يك مثلي هم كه «المُومِنُ مِرآةُ المُومِن» مؤمن در برابر مؤمنين ديگر به منزله‌ي آيينه است، يعني نگاه مي‌كند و خود را مي‌بيند؛ بله خود او كيست؟خود او همان نفخه‌ي الهي است كه در او دميده شده و در او نگاه مي‌كند، نفخه‌ي الهي را مي‌بيند، اين است كه مؤمن مرآة مؤمن است، چنان‌که برخي عرفا مي‌گويند: اگر مؤمن كسي را ديد و خوشش آمد و جذب او شد خود به خود معلوم مي‌شود که آن شخص هم مؤمن است.

 مرحوم آقا رضا كاشاني – پدر آقاي حسينعلي كاشاني بيدختي – که مدتي كارمند شهرباني شاهرود بود، هر وقت ما چند نفر از اخوي‌ها با اتوبوس مي‌رفتيم، وقتي از اتوبوس پياده مي‌شديم، آقاي كاشاني ايستاده بود و مي‌گفت: بفرماييد منزل و ما را مي‌برد. از كجا خبر مي‌شد؟ وقتي از او مي‌پرسيديم، مي‌گفت: مي‌دانم. يا يكي ديگر از فقراي قديمي – مرحوم سوهانكي – خيلي مرد باصفا و با وفايي بود، خدا او را رحمت كند او تعريف مي‌كرد و مي‌گفت در شاهرود ماشين ما خراب شد و بايد در شاهرود مي‌مانديم و جايي هم نداشتيم، به هر جهت در اين فكر بوديم كه كسي رد شد و نگاهي به ما كرد و ما را فقط از قيافه شناخت و پرسيد: شما مشهد مي‌رويد؟ گفتيم: بله، گفت: از مشهد جاي ديگري نمي‌خواهيد برويد؟ گفتيم: چرا، بيدخت مي‌رويم. خود را معرفي كرد.

البته اگر دل صاف باشد از قيافه‌ها شناخته مي‌شود و اينكه گفتند ديدار مؤمن بر ايمان آدم اضافه مي‌كند از اين جهت است، براي اينكه ديدار مؤمن، ديدار آن نفخه‌ي الهي است كه موجب وجود او شده است، حالا اسم چند نفر را برديم، آقا رضا كاشاني، مرحوم سوهانكي و پسر او. اخيراً هم خانم موثق که نزديك صد سال داشت، رحلت كرد و خداوند هر سه‌ي آنان را رحمت کند. براي هر سه تا فاتحه‌اي بخوانيد.

دعبل خزاعي شاعر عرب، قصيده‌ي مفصلي گفته و اظهار ارادت به ائمه کرده بود، در آن وقت كه کسي جرأت نمي‌كرد، او چنين قصيده‌اي سرود و وقتي حضرت رضاع وليعهدي را قبول كردند، اين قصيده را آورد و خدمت حضرت رضاع خواند. حضرت رضاع فرمودند: يك بيت هم از طرف من به اين قصيده اضافه كن. او شايد وقتي اين بيت را شنيد آن را با گريه اضافه كرد و آن بيت اين بود که هشتمي كه قبر او در طوس است. اين قصيده، هم از لحاظ ادبي و وزن، هم از نظر معنا قصيده‌ي جالبي است. بعد از اين واقعه، دعبل در کارواني در حال سفر بود که دزدان مسلح به آن کاروان زدند و تک‌تک افراد را پياده کردند و هر كدام از دزدها، اموال يكي را جمع مي‌كرد و مي‌برد، يکي از دزدان شعري زمزمه مي‌كرد؛ دعبل كه در آن قافله بود گوش داد، ديد دارد همان قصيده‌ي او را که تعريف از ائمه بود، مي‌خواند؛ پرسيد: اين چه شعري است؟ گفت: قصيده‌اي است. گفت: چه كسي سروده؟ گفت: دعبل خزاعي. پرسيد: دعبل را مي‌شناسي؟ گفت: نه من نديده‌ام، گفت: من دعبل هستم، اين را كه گفت به قولي دزد دست و پاي او را بوسيد و به رييس و ديگران خبرداد و اصلاً به قافله دستبرد نزدند و همه‌ي اموال آنان را به آنها برگرداندند. اين داستان، قضيه‌ي فضيل عياض را که رييس دسته‌اي از راهزنان بود، تداعي مي‌کند که براي فضيل تغييرحالتي ايجاد شد و دست از راهزني برداشت و طوري شد که از بزرگان اسلامي شد و حتي اهل شريعت هم او را قبول دارند. در دعاي كميل آمده است: يا مَن اسمُهُ دَواءٌ وَ ذِکرُهُ شِفاءٌوَطاعَتُهُ غَنِي، اِرحَم مَن رأسَ مالِهِ الرِّجاءُ وَ سِلاحُهُ البُکاءُ[4] قسمت اول آن مربوط به بحث‌هاي امروز ماست، ولي ترجمه‌ي تمام آن را مي‌گويم. در اين دعا به خداوند عرض مي‌کند: اي خداوندي كه اسم تو دوا و ياد تو شفا است، رحم كن بر كسي كه سرمايه‌ي كار او اميدواري است و اسلحه‌ي او گريه است، منظورم قسمت اول كه اسم امام دواست يعني چيزي كه به صورت ظاهر اثر دارد و ذكره شفا. حالا گاهي اين‌طوري است يا «مَن اِسمُهُ دَواءٌ وَ ذِكرُهُ شِفا». و آن شخص راهزن که قصيده‌ي دعبل را مي‌خوانده که در آن نام ائمه بوده است بدون اينکه آن شخص کار ديگري بکند ضمن آنکه دعبل در آن قافله بوده شفا پيدا مي‌کند.»



[1] – صبح چهارشنبه، تاريخ ۱۳۸۶/۱۰/۱۹ هـ. ش.

[2] – کليات سعدي، تصحيح مظاهر مصفّا، غزليات، بيت ۵۵۹.

[3] – همان، صص ۱۸-۱۹.

[4] – «… اي کسي که نامش دواست و يادش شفاست و طاعتش توانگري است، ترحّم فرما بر کسي که سرمايه‌اش اميد و سازوبرگش گريه‌وزاري است.»