وجود (قسمت آخر)

zekrشنيدنى است: كه ابن عربى، علاوه بر مطالب مذكور، باز درباره قلب مطلب نوشته، عناوين گوناگون قائل شده، مسائل متعدد مطرح كرده و با استناد به كتاب الهى و سنّت نبوى و احياناً در ارتباط با احكام فقهى، به بحث و تفصيل و ايقاظ و ارشاد پرداخته است كه به راستى شنيدنى، خواندنى و به كار بستنى است. امّا دريغا كه نه ما را مجال و نه كتاب ما را گنجايى ذكر و نقل آنهاست. انتظار مى‏‌رود خواننده علاقه‏‌مند، به منابعى كه در پانوشت‌ها آمده مراجعه كند. امّا براى نمونه عناوين ذيل يادداشت مى‏‌شوند:

عصمت قلب: قلب معصوم و مصون از خطاست، ولى جز «اهل المراقبه» كسى از آن آگاه نيست‏. زيرا آنچه راسخ در قلب است، عين تجلّى امرى است كه براى انسان است و در معنى بهره انسان از وجود حق است، ثابت و پايدار است، تبدّل و تغيّر نمى‏‌يابد، متن واقع، عين حقيقت و بالاخره سرّ اللّه است. ابن عربى براى تأييد مطلب، به حديثى از پيامبر- صلى اللّه عليه و آله- استناد مى‏‌جويد كه مى‏‌فرمايد: «دع ما يريبك الى ما لا يريبك استفت قلبك و ان افتاك المفتون»: از آنچه كه ترا به شک مى‏‌اندازد، روى گردان به چيزى كه ترا به شک نمى‏‌اندازد. از قلبت فتوا بخواه، و اگرچه فتوا دهندگان فتوا داده باشند. پس از آن خواننده را توجّه مى‏‌دهد:

تأمّل كن، كسى‏  كه «جوامع الكلم‏» بدو اعطا شده، چگونه پيروانش را آموزش‏ مى‏‌دهد، حواله به دل‌هايشان مى‏‌كند و به پيروى از دل‌هايشان هدايت مى‏‌فرمايد كه مى‏‌داند قلب حاوى سرّ اللّه است‏.

وجه قلب: ابن عربى در باب شصت و هشتم فتوحات مكّيه كه در اسرار طهارت است، پس از تأكيد بر اينكه آنچه معتبر است همان وجه قلب است (فانّ وجه قلبه هو المعتبر)، مى‏‌گويد: وجه هر چيزى حقيقت و ذات و عين آن چيز است.

بنابراين وجه قلب هم بايد حقيقت و ذات و عين آن باشد. در باب دوم همان كتاب همان‏جا كه در خصوص علم و عالم و معلوم سخن مى‏‌گويد، مى‏‌نويسد: «انّ القلب مرآة مصقولة كلّها وجه». با توجّه به آنچه درباره وجه گفته شد، معنى عبارت مزبور اين مى‏‌شود: قلب آينه صيقل‌شده و جلايافته‌‏اى است كه همه‏‌اش وجه، يعنى حقيقت، ذات و عين است.

امّا به نظر مى‏‌آيد، اين اجمال عقيده او در اين مقام باشد زيرا در رساله فى وجوه القلب‏، پس از اشاره به قول كسانى كه گفته‏‌اند قلب هشت وجه دارد، و بعد از تشبيه قلب به آينه مستدير، براى آن شش وجه قائل مى‏‌شود و مى‏‌نويسد: «خداوند در برابر هر وجهى از وجوه قلب حضرتى از امّهات حضرات الهيّه قرار داده است، بدين ترتيب: وجه اوّل به حضرت احكام نظر مى‏‌كند و جلاى آينه آن با مجاهدات است. وجه دوّم به حضرت اختيار نظر مى‏‌كند و جلاى آن با تفويض است. وجه سوّم به حضرت ابداع نظر مى‏‌كند و جلاى آن با فكر است. وجه چهارم به حضرت خطاب نظر مى‏‌كند و جلاى آن با رفتن هيئت اكوان است. وجه پنجم به حضرت حيات نظر مى‏‌كند و جلاى آن با فناست. وجه ششم به حضرت «ما لا يقال» نظر مى‏‌كند و جلاى آن با ” يا اهل يثرب لا مقام لكم‏ ” است‏.

شارح رساله التّجليّات الالهيّه هم در شرح عبارت «تجلّى الاشارة من طريق السّرّ» مى‏‌نويسد: قلب انسانى وجوهى دارد كه به واسطه آنها با امورى از عالم غيب روياروى مى‏‌شود، و در اين رويارويى به كشف حقايق آن امور نايل مى‏‌گردد و هنگامى كه با سعه بى‏‌پايان خود ظاهر مى‏‌شود، به جايى و به غايتى مى‏‌رسد كه هر چيزى را در چيزى مى‏‌يابد.

تجلّى قلب: مقصود از قلب در اين مقام، معناى نفسى آن است، نه غيبى روحى كه عرش اللّه و محلّ تابش نور و دريافت معرفت است. و منظور از تجلّى، تردّد  قلب است در ميان حالات چهارگانه كه در واقع شأنى از شئون قلب است و آن حالات عبارتند از: حالت جهل، حالت شکّ، حالت ظنّ و حالت علم. قلب در هر يک از اين حالات حكم خاصّى دارد. و يا هر حالت را حكمى است مخصوص به آن.

حال جهل، توقف است. قلب در اين حال درنگ مى‏‌كند، نه ميلى دارد، نه قصدى. صاحب اين حال همواره در تاريكى است، عملى نيز از وى سرنمى‏‌زند، زيرا عمل نتيجه ميل و قصد است كه گفته شد او در اين حال عارى از آن است.

حال شک، شروع در عمل است، امّا نه با گامى استوار. زيرا قلب در اين حال به درستى نمى‏‌داند مصيب است يا خطاكار، بلكه صرفاً براى همگامى با ديگران و پيروى از اعمال و نيّات آنان اقدام مى‏‌كند كه احتمال مى‏‌دهد آنها بر حق باشند.

بنابراين هم در حقيقت امر خود شک دارد و هم در حقيقت امر ديگران. البته شكّش درباره خود قوى‏‌تر است‏.

حال ظنّ، تقلّب است. قلب در اين حال همواره منقلب است، البته به حكمى راجح.

حال علم، صدق است. زيرا علم ادراک شیئ است آن‏چنان‏كه هست، و صدق وقتى تحقّق مى‏‌يابد كه علم مطابق علم حق باشد، و اين مطابقت در صورتى تحقق مى‏‌پذيرد كه انسان شیئ را آن‏چنان‏كه هست دريابد و لذا درباره انسانى كه به اين مقام نايل آمده، گفته شده است: «فانّه ينظر بعين الحقّ فيصيب و لا يخطئ».

طهارت قلب: ابن عربى گاهى طهارت قلب را علم به خدا مى‌‏داند و ناقض آن را غفلت مى‌‏شناساند و تأكيد مى‏‌كند: هر آنچه انسان را از علم به خدا، علم به توحيد، علم به اسماء حسنا (نام‌هاى نيكو)ى او و نيز از علم به امورى كه عقلا بر خدا واجب، جائز و يا محال‏ند، باز دارد، ناقض طهارت قلب است، چنان‏كه در مقام مقايسه طهارت قلب كه طهارت باطن مى‏‌نامد، با وضو كه طهارت ظاهر است، پس از نقل اقوال مختلف فقها (در اينكه خواب مطلقا- كم و يا زياد- حدث يعنى شكننده وضوست، و يا اصلاً ناقض وضو نيست، مگر خفته به يقين بداند در خواب حدثى واقع شده است، و قبول اين قول اخير) نظر مى‏‌دهد، ناقض طهارت قلب كه علم به خداست، غفلت است هر نوع غفلتى، چه كم و چه زياد، كه انسان را از نظر و استدلال و ذكر و تذكار كه خداوند ما را به آن تكليف فرموده، باز مى‏‌دارد.

گاهى هم طهارت قلب را حضور با خدا مى‏‌داند و ناقض آن را شهوت مى‏‌شناسد، فرق نمى‏‌كند شهوت متعلّق به حرام باشد يا حلال. در اين مورد نيز باز به مقايسه طهارت قلب، با وضو مى‏‌پردازد، و اقوال مختلف علماى شريعت را در نقض وضو به واسطه لمس زنان ذكر مى‏‌كند. و پس از اظهار قول خود كه لمس آنان را ناقض وضو نمى‏‌داند  در خصوص حكم لمس در قلب چنين نظر مى‏‌دهد: «زنان عبارت و كنايت از شهواتند كه اگر لمسى اتّفاق افتد و آنها ميان قلب و آنچه بر او واجب است، يعنى «مراقبة اللّه» حايل شوند وضوى قلب مى‏‌شكند، ولى اگر حايل نشوند، قلب همچنان بر طهارتش باقى مى‏‌ماند كه طهارت حضور قلب با خداست‏».

صفاى قلب: صفاى قلب به اذكار حاصل آيد و عبارت است از جلاى او از نقوش منطبع در آن، هنگام حضورش با مذكور كه چون با مذكور حضور يابد به غير او توجّه ننمايد و هرچه را كه جز اوست فراموش نمايد.

سجده قلب: مقصود از سجده قلب، خضوع و خشوع او در برابر كبرياى الهى است‏. سجده بر قلب واجب است و برخلاف سجده صورت ابدى است و چون به سجده رود، ديگر سر از سجده برندارد و تا ابد همچنان در اين حالت باقى بماند، و اين ابديّت سجده بيانگر حقيقت قلب است. ابن عربى در اين مقام، داستانى از سهل بن عبد اللّه تسترى‏ (شوشترى) نقل مى‏‌كند كه: «سهل در آغاز دخول به طريق ناگهان ديد قلبش سجده كرده است، منتظر ماند، ديد سر از سجده برنمى‏‌دارد، دچار حيرت شد و به سؤال از شيوخ طريقت پرداخت، امّا كسى را كه از واقعه آگاه باشد و سؤال وى را پاسخ گويد نيافت، زيرا آن را نچشيده بودند. بدو گفته شد: شيخ معتبرى در عبّادان (آبادان) است كه سؤال ترا مى‏‌فهمد، او به عبّادان رفت و از آن شيخ سؤال كرد كه قلب سجده مى‏‌كند؟ او پاسخ داد بلى، تا ابد. در حال سهل از حيرت شفا يافت و ملازم خدمت شيخ شد». ابن عربى پس از نقل اين داستان مى‏‌افزايد: «مدار اين طريقت بر سجده قلب است كه اگر در حالت مشاهده عينى براى انسان حاصل آيد، دلالت مى‏‌كند بر اينكه او كامل شده، معرفت و عصمتش‏  به حد كمال رسيده و ديگر شيطان را بر وى راهى نيست‏». ابن عربى در كتاب التّجليات الالهيّه نيز آورده است: «و هو ساجد سجدة الابد الّذى لا رفع بعده». در شرح كتاب آمده است: اين سجده دليل بندگى خالص است، زيرا هنگامى كه بندگى قلب متمحّض شد، به مقتضاى آن به سجده مى‏‌رود و تا ابد سر از سجده‏ برنمى‏‌دارد، و اين نكته مأخوذ است از كلام عارف عبّادانى هنگامى كه عارف تسترى از وى پرسيد: «أ يسجد القلب»؟ پاسخ داد: «الى الابد».

در كتاب فتوحات مكّيّه هم در مقام بيان معنى سجود و توجيه ابديّت سجده قلب نوشته است: سجود، به معنى خضوع و اسجاد ادامه نظر است. هركه خود را در برابر چيزى فرود آورد، آن را سجده كرد. به مجنون گفتند: «اسجد لليلى فاسجد» (شتر را براى ليلى فرود آور، او شتر را براى وى فرود آورد، يعنى خوابانيد تا او سوار شود). فرود آوردن تصوّر نمى‏‌شود، مگر فرازى و رفعتى باشد و رفعت درباره تمام ما سوى اللّه، خروج از اصل است. وقتى كه گفته مى‏‌شود: سجده كن، يعنى از آن رفعت متوهّم خود فرود آى و به اصلت بنگر تا از حقيقت آن آگاه شوى كه رفعت و برترى جستن در اثر غفلت است. هنگامى كه انسان به سجده صورت مى‏‌رود، سجده دوام نمى‏‌يابد و او سر از سجده برمى‏‌دارد، زيرا قبله و جهتى كه براى آن سجده كرده زائل و غيردائم است، ولى هرگاه قلبش سجده كند، اين سجده دوام يابد و او سر از سجده برندارد، زيرا در اين حال قبله او پروردگارش است و براى او سجده كرده و پروردگار سجده او را پذيرفته است. از آنجا كه پروردگار زوال نمى‏‌يابد و حكم ربوبيّتش از هستى برداشته نمى‏‌شود، لذا قلب هرگز سر از سجده برنمى‏‌دارد و همچنان تا ابد در حالت سجده باقى ماند. «لا يرفع رأسه من سجوده ابدا لانّ قبلته لا ترتفع فهذا معنى السّجود».

بالاخره در باب سيصد و شصت و دوّم همان كتاب كه در معرفت منزل سجود قلب و كلّ و جزء است، پس از خاطرنشان كردن اين نكته‏‌ها كه سجده قلب، برخلاف سجده صورت، ابدى است، و همين ابدى بودن سجده قلب حقيقت آن را آشكار مى‏‌سازد، و اينكه عالم را نسبت به ما ظاهرى و باطنى، غيبى و شهادتى است، امّا نسبت به خدا همه عالم، ظاهر و شهادت است، مى‏‌نويسد: «خدا قلب را از عالم غيب و صورت را از عالم شهادت قرار داده، قبله صورت، خانه خداست كه بدان جهت سجده مى‏‌كند، امّا قبله قلب خود خداست كه غير او را قصد نمى‏‌كند.

خدا قلب را امر فرمود به او سجده كند، اگر سجده‏‌اش از راه كشف باشد هرگز سر از سجده برنمى‏‌دارد ولى اگر از راه كشف نباشد سر از سجده برمى‏‌دارد. آنچه باعث‏ مى‏‌شود قلب سر از سجده بردارد، غفلت از خدا و فراموش كردن اوست در اشيا.

كسى كه قلب وى سر از سجده برنمى‏‌دارد، او همواره حق را در هر چيزى مشاهده مى‏‌كند».

سجده قلب براى اسماء الهى است نه براى ذات او، زيرا اسماء الهى قلب را قلب كرده‏‌اند كه همواره در دنيا و آخرت از حالى به حالى تقلّب مى‏‌يابد و هنگامى كه حق تعالى به صورت «مقلّب» براى آن متجلّى مى‏‌شود، قلب مشاهده مى‏‌كند كه در قبضه مقلّب خود، يعنى همان اسماء است كه هيچ مخلوقى منفک از آن نيست، چه كسى كه مشاهد اسماء است، يعنى قلبش به سجده رفته است، و چه كسى كه مشاهد نيست ولى مدّعى است، ادّعا مى‏‌كند و «من» مى‏‌گويد. در روز قيامت حساب و سؤال متوجّه اين كس است. امّا كسى كه قلبش سجده كرده است، او را ادّعايى و در نتيجه حساب و سؤال و عقابى نباشد، «و من سجد قلبه فلا دعوى له فلا حساب و لا سؤال و لا عقاب».

حالتى اشرف از حالت سجود قلب نيست، زيرا حالت سجود قلب، حالت وصول به علم اصول است و صفتى اشرف از علم نيست. زيرا علم معطى سعادت دارين و راحت منزلين است. واحد، اصل اعداد است، اعداد را وجودى و بقايى نباشد، مگر با واحد. «فمن لا علم له بأحدية خالقه كثرت آلهته و غاب عن معرفته بنفسه فجهل ربّه. فصار عبدا لكلّ ربّ فهو محل لكلّ ذنب».

نكات شايسته توجّه: ۱. چنان‏كه از گذشته كم ‏وبيش به دست آمد، اين همه شرافت و فضيلت كه درباره قلب گفته شد، از آن قلب مؤمن و عارف است، نه هر قلبى، كه «و قلب العبد بيت الحقّ لانّه وسعه و لكن قلب المؤمن لا غير» . زيرا مؤمن است كه به صورت عالم‏ و به صورت حق است، نه هر چيزى ديگر از اجزاى عالم. حق تعالى فرمود: «ما وسعنى ارضى و لا سمائى و وسعنى قلب عبدى المؤمن»: زمين و آسمان گنجايى مرا نداشت ولى قلب بنده مؤمنم گنجايى مرا يافت.

ابن عربى در مقام تأييد، قول بو يزيد بسطامى را نقل مى‏‌كند كه در خصوص سعه و فراخى قلب عارف مى‏‌گويد: «اگر عرش و آنچه در بر دارد، يعنى جزئيّات و اعيان عالم، صد هزار هزار بار در گوشه‏‌اى از گوشه‏‌هاى قلب عارف جاى گيرند، آن قلب وجود آنها را احساس نمى‏‌كند». پس از آن توضيح مى‏‌دهد: «بو يزيد از صد هزار هزار، اراده حصر نكرده، بلكه مرادش نامتناهى و بى‏‌پايان است، يعنى آنچه وجود يافته و تا ابد وجود خواهد يافت. زيرا قلبى كه گنجايى قديم را دارد، چگونه محدث را موجود احساس مى‏‌كند» . بالاخره نظر مى‏‌دهد كه: «اين قول ابو يزيد، به اقتضاى گنجايى مجلس و براى تفهيم حاضران بوده است و تحقيق در مقام آن است كه بگويد: ” انّ العارف لمّا وسع الحقّ قلبه وسع قلبه كلّ شیئ” (همانا هنگامى كه قلب عارف گنجايى حق را يافت، گنجايى هر چيزى را دارد)، زيرا كون هر چيزى از حقّ است و صورت هر چيزى تنها در قلب بنده‏‌اى تكوّن مى‏‌يابد كه گنجايى حق را دارد.” فهو الهيولى لكلّ صورة”».

۲. قلب مؤمن فراخ‌‏تر از رحمت الهى است. ابن عربى در اين مقام مى‏‌نويسد: رحمت الهى به هر چيزى گسترده است و اين هم از رحمت اوست كه قلب بنده‏‌اش را آفريده و آن را وسيع‌‏تر از رحمت خود قرار داده است. زيرا قلب وسعت و گنجايى حق را دارد، در صورتى كه رحمت خداوند با آن همه وسعت گنجايى او را ندارد.

۳. زنگار قلب. در گذشته درباره زنگار قلب سخن گفته شد. در اينجا ذكر اين نكته بايسته آمد كه از عبارات ابن عربى در فتوحات مكيّه برمى‏‌آيد كه مقصود ابن عربى از زنگار قلب، توجّه او به غير خداست. مى‏‌نويسد: «آينه قلب هرگز زنگار نمى‏‌گيرد و اگر احياناً اين نسبت به آن داده شده، چنان‏كه پيامبر- صلى اللّه عليه و آله- فرموده است: ” انّ القلوب لتصدأ كما يصدأ الحديد. جلاءها ذكر اللّه و تلاوة القرآن”، (همانا قلبها زنگ مى‌‏زنند همچنان‏كه آهن زنگ مى‏‌زند. جلاى آنها ذكر خدا و تلاوت قرآن است). مقصود نه آن است كه چيزى روى قلب بنشيند و آن را فراگيرد، بلكه وقتى كه قلب به جاى علم به خدا، به علم اسباب اشتغال يابد، همين اشتغال و تعلّق به غير خدا زنگار آن خواهد بود كه مانع تجلّى حق به اين قلب است». مى‏‌افزايد: «خداوند همواره متجلّى در قلوب ماست و از سوى ما براى او حجابى متصوّر نيست، منتها هرگاه قلب از طريق خطاب شرعى به پذيرش تجلّى او توفيق نيابد و به غير آن بپردازد، از آن غير، زنگار، حجاب، قفل، كورى، چرک و جز آن تعبير مى‏‌شود. و لذا فرمود: ” وَ قالُوا قُلُوبُنا فِي أَكِنَّةٍ مِمَّا تَدْعُونا إِلَيْهِ”». مقصود اينكه قلبها در حجاب بوده‏‌اند از اينكه دعوت رسول را بپذيرند، نه اينكه مطلقاً در حجاب باشند، و در معنى چون به غير دعوت و خوانده رسول تعلّق داشتند، از ادراک دعوت وى كور شدند و چيزى نديدند. خلاصه ابن عربى تأكيد مى‏‌كند: قلبها مفطور بر جلا و برخوردار از صقالت ذاتى هستند و حضرت الهيّه همواره متجلّى در هر قلبى است، اعمّ از قلب عارف و جاهل، نهايت، عارف معرفت و توجّه به اين تجلّى دارد، ولى جاهل غافل از آن است، و لذا مطرود از ساحت قرب الهى است‏ .

۴. تنوّع خواطر از جانب تجلّى الهى بر قلب‌هاست. ابن عربى مى‏‌گويد: حق تعالى در دنيا همواره بر قلبها تجلّى مى‏‌كند، و لذا خاطره‏‌ها در انسان تنوّع مى‏‌يابند. منتها فقط «اهل اللّه» از آن آگاهند، همچنان‏كه فقط همانها هستند كه مى‏‌دانند اختلاف صور ظاهر در موجودات در دنيا و آخرت تنوّع تجلّى حق تعالى است‏.

۵. حق در قلوب غافلان مرده است. به دنبال اين سخنان كه حضرت الهيّه‏ دائماً در تجلّى است و قلبها فطرة جلا يافته و صيقل شده‏‌اند، و اينكه حق تعالى در هر قلبى، چه قلب عارف و چه قلب غافل، وجود و حضور دارد، مى‏‌نويسد: با اين همه حق تعالى در قلوب غافلان حكمى ندارد، لذا گفته مى‏‌شود در قلوب غافلان مرده و دفن شده است. زيرا با اينكه در آنهاست، گويى در آنها نيست، يعنى كه چون حكمى ندارد گويى مرده است. در مقام توضيح مى‏‌افزايد: در خواب ديدم پيامبر- صلى اللّه عليه و آله- در جايى از مسجد جامع اشبيليه مرده است، چون جويا شدم معلوم شد آنجا مغصوب است، يعنى شرع در آنجا حكمى ندارد و مرده است‏.

گفتار دوم بحثى درباره مفهوم وجود و مصاديق آن و تقرير وحدت وجود در تصوف ابن عربى‏ از آنجا كه بنياد عرفان ابن عربى، عرفان وجود و معرفت وحدت آن است، لذا مناسب آمد كه پيش از گزارش عقيده وحدت وجود وى، مقاله‏‌اى كوتاه به مفهوم وجود و افراد و مصاديق آن اختصاص يابد تا زمينه براى تقرير اصل وحدت وجود در عرفان ابن عربى آماده گردد.