در شناختن نفس خويش‏

Sufismبدان كه كليد معرفت خداى- تعالى- معرفت نفس خويش است، و براى اين گفته‌اند: من عرف نفسه فقد عرف ربّه ، و براى اين گفت بارى- سبحانه و تعالى: سَنُريهِم آياتِنا في الآفاقِ و في انْفُسِهِم حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُم انَّهُ الحَقُ‏، گفت: نشانه‏‌هاى خود در عالم و در نفوس با ايشان نماييم تا حقيقت حق ايشان را پيدا شود. و در جمله، هيچ چيز به تو نزديك‌تر از تو نيست: چون خود را نشناسى، ديگرى را چون شناسى؟ و همانا گويى: «من خويشتن را شناسم» و غلط مى‏‌كنى، كه چنين شناختن، كليد معرفت حق را نشايد، كه ستوران از خويشتن همين شناسند كه تو از خويشتن: اين سر و روى و دست و پاى و گوشت و پوست ظاهر بيش نشناسى. و از باطن خود اينقدر شناسى كه چون گرسنه باشى نان خورى و چون خشمت آيد در كسى افتى و چون شهوت غلبت كند قصد نكاح كنى، و همه‌ی ستوران اندر اين با تو برابرند.

پس تو را حقيقت خود طلب بايد كرد تا خود تو چه چيزى و از كجا آمدى و كجا خواهى رفت، و اندر اين منزلگاه به چه‏ كار آمده‌‏اى و تو را از بهر چه آورده‌اند، و سعادت تو چيست و در چيست، و شقاوت تو چيست و در چيست.

و اين صفات كه در باطن تو جمع كرده‌‏اند، بعضى صفات ستوران و بعضى صفات ددگان و بعضى صفات ديوان و بعضى صفات فريشتگان است، تو از اين جمله كدامى و كدام است كه آن حقيقت گوهر توست و ديگران غريب و عاريت‏‌اند؟ كه چون اين ندانى سعادت خود طلب نتوانى كرد. چه، هر يكى را از اين، غذايى ديگر است و سعادتى ديگر است: غذاى ستور و سعادت وى در خوردن و خفتن و گشنى كردن  است. اگر تو ستورى، جهد آن كن تا شب و روز كار شكم و فرج راست دارى. و غذاى ددگان و سعادت ايشان در دريدن و زدن و كشتن و خشم راندن است، و غذاى ديوان شرّ انگيختن و مكر و حيلت كردن است، اگر تو از ايشانى به كار ايشان مشغول شو تا به راحت و نيكبختى خويش رسى. و غذاى فريشتگان و سعادت ايشان مشاهدت جمال حضرت الوهيّت است، و آن شهوت و خشم و صفات بهايم و سباع را به ايشان راه نيست. اگر تو فريشته گوهرى در اصل خويش، جهد آن كن تا حضرت الوهيّت را بشناسى و خود را به مشاهدت آن جمال راه دهى و خويشتن را از دست شهوت و غضب خلاص دهى، و طلب آن كن كه تا بدانى كه اين صفات بهايم و سباع را در تو براى چه آفريده‏‌اند. ايشان را بدان آفريده‏‌اند تا تو را اسير كنند و به خدمت خويش برند و شب و روز به سخره گيرند؟! بايد كه پيش از آنكه ايشان تو را اسير گيرند، تو ايشان را اسير گيرى و در سفرى كه تورا فرا پيش نهادند از يكى مركب خويش سازى و از ديگرى سلاح، و اين روزى چند كه در اين منزلگاه باشى، ايشان را به كار دارى تا تخم سعادت خويش به- معاونت ايشان صيد كنى. و چون تخم سعادت خويش به دست آوردى، ايشان را در زير پاى آورى و روى به قرارگاه سعادت خويش نهى- آن قرارگاهى كه عبارت خواص از آن، حضرت الوهيت است، و عبارت عوام از آن، بهشت است. جمله اين معانى تو را دانستنى است تا از خود چيزكى اندک شناخته باشى. و هر كه اين نشناسد نصيب وى از راه دين قشور بود و از حقيقت دين محجوب بود.

كالبد ظاهر و معنى باطن‏

اگر خواهى كه خود را بشناسى، بدان كه تو را كه آفريده‌‏اند از دو چيز آفريده‌‏اند: يكى اين كالبد ظاهر است كه آن را تن گويند، و وى را به چشم ظاهر بتوان ديد، و ديگر معنى باطن كه آن را نفس گويند و جان گويند و دل گويند، و آن را به بصيرت باطن بتوان شناخت و به چشم ظاهر نتوان ديد.

و حقيقت تو آن معنى باطن است، و هر چه جز از اين است، همه تبع اوست و لشكر و خدمتگار اوست. و ما آن را نام «دل خواهيم نهادن». و چون حديث دل كنيم، بدان كه اين حقيقت را مى‏‌خواهيم كه گاه‏گاه آن را روح گويند، و گاه‏گاه آن را نفس گويند. و بدين دل نه آن گوشت‌پاره مى‏‌خواهيم كه در سينه نهاده است از جانب چپ، كه آن را قدرى نباشد، و آن ستوران و مرده را باشد، و آن را به چشم ظاهر بتوان ديد، و هر چه بدين چشم بتوان ديد از اين عالم باشد كه آن را عالم شهادت گويند، و حقيقت دل از اين عالم نيست و بدين عالم غريب آمده است و به راه گذر آمده است، و اين گوشت ظاهر مركب و آلت وى است، و همه اعضاى تن لشكر وى‌‏اند، و پادشاه جمله تن، وى است، و معرفت خداى- تعالى- و مشاهدت جمال حضرت وى صفت وى است، و تكليف بر وى است، و خطاب با وى است، و عتاب و عقاب به وى است، و سعادت و شقاوت اصلى وى راست، و تن اندر همه حال تبع وى است، و معرفت حقيقت وى و معرفت صفات وى كليد معرفت خداى- تعالى- است.

جهد آن كن تا وى را بشناسى كه آن، گوهرى عزيز است، و از جنس گوهر فريشتگان است، و معدن اصلى وى حضرت الوهيت است: از آنجا آمده است، و بدانجاى باز خواهد رفت، و اينجا به غربت آمده است به تجارت و حراثت. و پس از اين، معنى «تجارت و حراثت» بشناسى، إن‌شاءاللّه تعالى.

فصل دوم – شناخت حقيقت دل‏

بدان كه معرفت حقيقت دل حاصل نيايد تا آنگاه كه هستى وى بشناسى، پس حقيقت وى بشناسى كه چه چيز است، پس لشكر وى بشناسى كه چند است، پس علاقت وى بشناسى با اين لشكر، پس صفت وى را بشناسى كه معرفت حق- تعالى- وى را چون حاصل آيد و بدان سعادت خويش چون رسد. و بدين هر يكى اشارتى كرده آيد.

اما هستى وى ظاهر است: كه آدمى را در هستى خويش هيچ شكى نيست. و هستى وى نه بدين كالبد ظاهر است، كه مرده را هم اين باشد و جان نباشد. و ما بدين دل، حقيقت روح همى‏ خواهيم، و چون اين روح نباشد تن مردارى بود. و اگر كسى چشم فراز كند و كالبد خويش فراموش كند و آسمان و زمين و هر چه به چشم سر آن را بتوان ديد فراموش كند، هستى خويش به ضرورت بشناسد، و از خويشتن با خبر بود، اگر چه از كالبد و از زمين و آسمان و هر چه در وى است بى‏‌خبر بود. و چون كسى نيک اندر اين تأمل كند، چيزى از حقيقت آخرت بشناسد و بداند كه روا بود كه كالبد از وى باز ستانند و وى بر جاى بود و نيست نشده باشد.

فصل سوم – حقيقت دل‏

اما حقيقت دل كه وى چه چيز است و صفت خاص وى چيست، شريعت رخصت نداده است. و براى آن بود كه رسول (ص) شرح نكرد، چنانكه حق- تعالى- گفت: يَسْأَلُونَكَ عَنِ الرُّوح قُلِ الرُّوحُ مِن امرِ رَبِّى‏. بيش از اين دستورى نيافت كه گويد: روح از جمله كارهاى الهى است، و از عالم امر است: الا لَه الخَلقُ و الأَمر ، و عالم خلق جداست و عالم امر جداست. هر چه مسافت و مقدار و كمّيّت را به وى راه بود، آن را عالم خلق گويند، كه خلق در اصل لغت به معنى تقدير بود. و دل آدمى را مقدار و كمّيّت نباشد، و براى اين است كه قسمت‌پذير نيست، كه اگر قسمت‌پذير بودى، روا بودى كه در يک جانب وى جهل بودى به چيزى، و در ديگر جانب علم هم بدان چيز، و در يک حال هم عالم بودى و هم جاهل، و اين محال بود.

و اين روح با آنكه قسمت‏‌پذير نيست و مقدار را به وى راه نيست، آفريده است. و خلق آفريده را نيز گويند، پس بدين معنى، از جمله خلق است، و بدان ديگر معنى از جمله عالم امر است نه از عالم خلق، كه عالم امر عبارت از چيزهاست كه مساحت و مقدار را به وى راه نبود.

پس كسانى كه پنداشتند كه روح قديم است، غلط كردند، و كسانى كه گفتند عرض است، هم غلط كردند، كه عرض را به خود قيام نبود، و تبع بود، و جان اصل آدمى است، و همه قالب تبع وى است، عرض چگونه باشد؟

و كسانى كه گفتند جسم است، هم غلط كردند، كه جسم قسمت‌پذير بود و جان قسمت‏‌پذير نبود.

اما چيزى ديگر هست كه آن را روح گويند و قسمت‏ پذير است، و لكن آن روح ستوران را نيز باشد. اما اين روح، كه ما آن را دل مى‏‌گوييم، محل معرفت خداى- عزّ و جلّ- است، و بهايم را اين نباشد. و اين نه جسم است و نه عرض، بل گوهرى است از جنس گوهر فريشتگان.

و حقيقت وى بشناختن دشخوار است، و در شرح كردن رخصت نيست.

و در ابتداى رفتن راه دين، بدين معرفت حاجت نيست، كه اول راه دين مجاهدت است. و چون كسى مجاهدت به شرط بكند، خود اين معرفت وى را حاصل شود بى‌‏آنكه از كسى بشنود. و اين معرفت از جمله آن هدايت‏ است كه حق- تعالى- گفت: وَ الذينَ جاهَدوا فينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا.

و كسى كه هنوز مجاهدت تمام نكرده باشد، با وى حقيقت روح گفتن روا نباشد. اما پيش از مجاهدت، لشكر دل را ببايد دانست، كه كسى كه لشكر را نداند جهاد نتواند كرد.

فصل چهارم – دل، شهريار تن‏

بدان كه تن مملكت دل است. و اندر اين مملكت، دل را لشكرهاى مختلف است: وَ ما يَعْلَمُ جُنُودَ رَبِّكَ إِلّا هو. و دل را كه آفريده‏‌اند، براى آخرت آفريده‌‏اند. و كار وى طلب سعادت است، و سعادت وى در معرفت خداى- تعالى- است. و معرفت خداى- تعالى- وى را به معرفت صنع خداى- تعالى- حاصل آيد، و آن، جمله عالم است. و معرفت عجايب عالم وى را از راه حواس حاصل آيد، و اين حواس را قوام به كالبد است.

پس معرفت صيد وى است، و حواسّ، دام وى است، و كالبد وى را مركب است و حمّال دام وى است. پس وى را به كالبد بدين سبب حاجت افتاد.

و كالبد مركّب است از آب و خاک و حرارت و رطوبت، و بدين سبب ضعيف است و در خطر هلاک است: از درون به سبب گرسنگى و تشنگى، و از برون به سبب آتش و آب و به سبب قصد دشمنان و ددگان و غير آن.

پس وى را به سبب گرسنگى و تشنگى به طعام حاجت افتاد و به شراب.

بدين سبب به دو لشكر حاجت بود: يكى ظاهر، چون دست و پاى و دهان و دندان و معده، و ديگر باطن، چون شهوت طعام و شراب.

و وى را به سبب دفع دشمنان بيرونى به دو لشكر حاجت افتاد: يكى ظاهر، چون دست و پاى و سلاح، و ديگر باطن، چون خشم و شهوت.

و چون ممكن نبود غذايى را كه نبيند طلب كردن، و دشمنى را كه نبيند دفع كردن، وى را به ادراكات حاجت افتاد: بعضى ظاهر، و آن پنج حواس است چون چشم و بينى و گوش و ذوق و لمس، و بعضى باطن، و آن نيز پنج است و منزلگاه آن دماغ است چون قوّت خيال و قوّت فكر و قوّت حفظ و قوّت تذكّر و قوّت توهّم.

و هر يكى را از اين قوّت‌ها كارى است خاص. و اگر يكى بخلل شود، كار وى بخلل شود در دين و دنيا.

و جمله اين لشكرهاى ظاهر و باطن همه به فرمان دل‏‌اند، و وى امير و پادشاه همه است: چون زبان را فرمان دهد، بگويد، و چون دست را فرمان دهد، بگيرد، و چون پاى را فرمان دهد، برود، و چون چشم را فرمان دهد، بنگرد، و چون قوّت تفكّر را فرمان دهد، بينديشد. و همه را به طبع و طوع فرمانبردار وى كرده‏‌اند تا تن را نگاه دارد چندان كه زاد خويش برگيرد و صيد خويش حاصل كند و تجارت آخرت تمام بكند و تخم سعادت خويش بپراكند.

و طاعت داشتن اين لشكر دل را به طاعت داشتن فريشتگان ماند حق- تعالى- را، كه خلاف نتوانند كردن در هيچ فرمان، بلكه به طبع و طوع فرمانبردار باشند.

فصل پنجم – لشكر دل‏

شناختن تفصيل لشكر دل دراز است، و آنچه مقصود است، تو را به مثالى معلوم شود. بدان كه مثال تن چون شهرى است، و دست و پاى و اعضا چون پيشه‌‏وران شهرند، و شهوت چون عامل خراج است، و غضب چون شحنه‌ی شهر است، و دل پادشاه شهر است، و عقل وزير پادشاه است. و پادشاه را بدين همه حاجت است تا مملكت راست كند. و لكن شهوت، كه عامل خراج است، دروغزن است و فضولى  و تخليط- كن، و هر چه عقل گويد- كه وزير است- آن شهوت به مخالفت وى بيرون آيد، و هميشه خواهان آن باشد كه هر چه در خزينه‌ی مملكت مال است، به بهانه‌ی خراج بستاند.

و اين غضب، كه شحنه است، شرير است، و سخت تند و تيز است و همه كشتن و شكستن و ريختن دوست دارد.

و همچنان كه پادشاه شهر، اگر مشاورت همه با وزير كند و عامل دروغزن را ماليده دارد و هر چه وى گويد، بر خلاف وزير، نشنود و شحنه را بر وى مسلّط كند تا وى را از آن فضول باز دارد و شحنه را نيز كوفته و شكسته دارد تا پاى از حدّ خويش بيرون ننهد، و چون چنين كند كار مملكت بنظام بود. همچنين پادشاه دل، چون كار به اشارت عقل كند و شهوت و غضب را زيردست و به فرمان عقل دارد و عقل را مسخّر ايشان نگرداند، كار مملكت تن راست بود و راه سعادت و رسيدن به حضرت الوهيت بر وى بريده نشود. و اگر عقل را اسير شهوت و غضب گرداند، مملكت ويران شود و پادشاه بدبخت گردد و هلاک شود.

فصل ششم – فرمانروايى دل‏

از اين جمله كه رفت بدانستى كه شهوت و غضب را براى طعام و شراب و نگاه داشتن تن آفريده‌اند، پس اين هر دو خادم تن‏‌اند، و طعام و شراب علف تن است. و تن را براى حمّالى حواس آفريده‌‏اند، پس تن، خادم حواس است. و حواس را براى جاسوسى عقل آفريده‌‏اند تا دام وى باشد  كه به وى عجايب صنع خداى- تعالى- بداند ، پس حواس خادم عقل‏‌اند. و عقل را براى دل آفريده‌‏اند تا شمع و چراغ وى باشد، كه به نور وى حضرت الوهيت را ببيند، كه بهشت‏ وى آن است، پس عقل خادم دل است. و دل را براى نظاره‌ی جمال حضرت الوهيّت آفريده‏‌اند، پس چون بدين مشغول باشد، بنده و خادم درگاه حضرت الوهيّت است. و آنچه حق- تعالى- گفت: وَ ما خَلَقتُ الجِنَّ وَ الْانْسَ إِلّا لِيَعْبُدُونَ‏ معنى وى اين است.

پس دل را بيافريدند و اين مملكت و لشكر به وى دادند و اين مركب تن را به وى سپردند تا از عالم خاک سفرى كند به اعلى عليّين. اگر خواهد كه حق اين نعمت بگزارد و شرط بندگى به جاى آورد، بايد كه پادشاه‏‌وار در صدر مملكت بنشيند و از حضرت الوهيت قبله و مقصد سازد، و از آخرت وطن و قرارگاه سازد، و از دنيا منزل سازد، و از تن مركب سازد، و از دست و پاى و اعضاى خود شاگردان سازد، و از عقل وزير سازد، و از شهوت كدخداى مال سازد، و از غضب شحنه سازد، و از حواس جاسوس سازد و هر يكى را بر عالمى ديگر موكّل كند تا اخبار آن عالم جمع همى‏ كنند، و از قوّت خيال- كه در پيش دماغ است- صاحب بريد سازد تا جاسوسان جمله اخبار به نزديک وى جمع همى ‏كنند، و از قوّت حفظ- كه در آخر دماغ است- خريطه‏ دار سازد تا رقعه اخبار از دست صاحب بريد مى‌‏ستاند و نگاه مى‌دارد و به وقت خويش بر وزير عقل عرضه مى‌كند و وزير بر وفق آن اخبار كه از مملكت به وى مى‌‏رسد تدبير مملكت مى‏‌كند و تدبير سفر پادشاه مى‌كند، و چون بيند كه يكى از لشكر- چون شهوت و غضب و غير آن- ياغى شد بر پادشاه و پاى از فرمان و طاعت وى بيرون نهاد و راه بر وى بخواهد زدن، تدبير آن كند كه به كار وى مشغول باشد، و قصد كشتن و شكستن وى نكند كه مملكت بى ‏ايشان راست نيايد، بلكه تدبير آن كند كه ايشان را با حدّ طاعت آورد تا به سفرى كه در پيش دارد، ياور باشند نه خصم، و رفيق باشند نه دزد و راهزن. چون چنين كند سعيد باشد و حقّ نعمت گزارده، و خلعت اين خدمت به وقت خويش بيابد. و اگر به خلاف اين كند و به موافقت‏ راهزنان و دشمنان كه ياغى گشته‏‌اند برخيزد، كافر نعمت بود و شقى گردد و نكال و عقوبت آن بيابد.

کیمیای سعادت