نگاهی به ادبیات ایران و جهان

mohamad sadeghiمحمد صادقی

سکوت دریا (نوشته ژان مارسل بروله)

در زمان اشغال فرانسه توسط نازی‌ها، برخی از نویسندگان برای بالابردن روحیه‌ی مردم و مقابله با یأس و نومیدی، دست به قلم شده و آثار امیدبخش خود را به دست هم‌وطنان خود می‌رساندند. نویسندگانی که بی‌تردید در یاری‌رسانی به نهضت مقاومت و آرمان‌های آن، نقش مؤثری داشتند. نویسندگانی که به گونه‌ای دوشادوش پارتیزان‌ها و نیروهای مقاومت در برابر نازی‌ها ایستادگی کرده و با دشواری فراوان و در زمانه‌ای که فشار امنیتی بالایی وجود داشته، نوشته‌ها و تولیدهای ادبی خود را در سردابه‌ها چاپ کرده و به سراسر فرانسه‌ی اشغال‌شده، می‌فرستادند.

یکی از این نویسندگان، ژان مارسل بروله است که با همراهی دوستانش انتشارات زیرزمینی “نیمه‌شب” را در سال ۱۹۴۱ راه‌اندازی می‌کند. “سکوت دریا” نام نخستین و مشهورترین اثر بروله (با نام مستعار ورکور) و انتشارات “نیمه‌شب” است که در سال ۱۹۴۴ به طور مخفی منتشر و توزیع و تا سال ۱۹۴۸ به هفده زبان ترجمه و منتشر می‌شود.

در ایران این کتاب را نخستین‌ بار حسن شهید نورائی به فارسی برگردانده و به تازگی نیز با ترجمه‌ی ژرژ پطرسی راهی کتابفروشی‌ها شده است. کتاب با مقدمه‌ی ناشر انگلیسی این‌گونه آغاز می‌شود:

«سه سال و چند هفته گذشت. بیش از سه سال است که نماد فرانسه… سکوت بوده. سکوت توده‌هایش، سکوت ساکنان خانه‌هایش، سکوت در برابر رژه‌ی ظهرگاهی ارتش آلمان در خیابان شانزه‌لیزه، سکوت به سبب سکنی‌ دادن یک افسر آلمانی در اتاق مجاور، سکوت از این رو که گشتاپو زیر تخت‌خواب هتل‌ها میکروفون کار گذاشته است، سکوت چون کودکان جرأت نمی‌کنند بگویند گرسنه‌اند… و نیز قفل سکوت به اندیشه‌مان، سکوت اجباری نویسندگان به سبب محروم‌شدن از حق ابراز عقیده، سکوت در برابر جهان».

داستان چنین است که نظامی‌های آلمانی خانه‌ای مناسب را که مردی همراه با برادرزاده‌اش در آن اقامت دارد، برای افسری آلمانی (ورنر فون ایبرناک) در نظر گرفته و او را در بزرگ‌ترین اتاق آن خانه مستقر می‌کنند. قرار نانوشته‌ی مرد و برادرزاده‌اش (که دختری جوان است)، این است که با وجود وضعیت جدید، تغییری در زندگی خود ایجاد نکنند: «تو گویی آن افسر آلمانی اساساً وجود خارجی ندارد و تنها یک شبح است»؛ اما افسر آلمانی، هر شب، زیر آواری از سکوت مدتی با مخاطبانِ خاموش خود حرف می‌زند. زمزمه‌هایی شبیه به هذیان، که به گوش فرانسه‌ی اشغال‌شده بسیار سنگین می‌آید… اما سفری به پاریس و دیدار با همکارانش، او را در برابر راهی که در آن قدم نهاده به مکث و مواجهه‌ای نفس‌گیر وامی‌دارد؛ مواجهه با خود؛ مواجهه با مخاطبانی خاموش و مواجهه با فرانسه‌ اشغال‌ شد….

اسطوره سیزیف (اثر آلبر کامو)

آلبر کامو می‌گوید: «آغاز اندیشیدن، یعنی آغاز تحلیل رفتن… خوره در روح انسان است و در آنجا باید جستجویش کرد… آدمی در دنیایی که ناگهان از توهمات و آگاهی‌ها عاری شود، خود را بیگانه احساس می‌کند. چنین غربتی را نمی‌توان چاره کرد؛ چون از خاطرات موطنی گمشده، یا امید دست‌یافتن به سرزمینی موعود بی‌بهره است. این جدایی میان انسان و زندگی‌اش، میان هنرپیشه و صحنه‌ی بازیگری‌اش، دقیقاً همان احساس پوچی است.»

کامو از وضعیتی نفس‌گیر سخن می‌گوید که انسان در مواجهه با خود و با این جهان، خود را بیگانه‌ پنداشته و سلاحی جز اندیشه‌‌اش ندارد که آن هم به محض تأیید به تکذیب خود برمی‌خیزد، و سپس این پرسش را مطرح می‌کند که چگونه می‌توان به توجیه وضعیتی پرداخت که در آن جز با سرباززدن از دانستن و زیستن نمی‌توان به آرامش دست یافت. «وضعیتی که در آن، میل به استیلا با دیوارهایی که تسلیم یورش نمی‌شوند، برخورد می‌کند؟»

و در همین وضعیت(بی‌معنایی زندگی)، به جای تن‌سپردن به یأس، از زمینه‌ای گشوده برای بهتر زیستن سخن می‌گوید: «زیستن به معنی به زندگی واداشتن پوچی است. به زندگی واداشتن آن، پیش از هر چیز، مستلزم توجه به آن است.» از همین جا، به سراغ عصیان می‌رود. عصیان به معنای رو در رویی مداوم انسان با ابهامی که با آن مواجه است. «مطالبه‌ی شفافیتی ناممکن» و جهان را ثانیه ثانیه با تردید نگریستن و نه «تسلیم‌شدن به محدودیت خویش» و سرانجام، خودکشی!

کامو در کتاب «اسطوره سیزیف» که با ترجمه‌ی خوبی از مهستی بحرینی منتشر شده است، مشخصه انسان معمولی را غیبت اندیشیدن می‌داند که تمایلش به تئاتر و نمایش، عرصه‌ی نمایش بسیاری از سرنوشت‌ها را پیش روی او می‌گشاید تا از رؤیاها و خیال‌پردازی‌های موجود در آن سرشار شود و به سوی «امیدی نامعلوم» رهسپار گردد و در مقابل، به سراغ انسان پوچ‌گرا می‌رود.

«انسان پوچ‌گرا از جایی آغاز می‌کند که این یک به پایان می‌برد»؛ یعنی جایی که در ذهن خود به ستایش از بازی پایان داده و خود در آن شرکت می‌کند. از نظاره‌گر به کنشگر بدل می‌شود و سکوت غیرمنطقی جهان را که چنین فاصله‌ای را ایجاد کرده با عصیان پر می‌کند و این ندای شورانگیز انسان است در زمانه‌ای که آوار ملال، تنهایی و غربت، او را به تمامی در برگرفته است.

کامو در نقدی بر رمان «تهوع» اثر ژان پل سارتر، می‌نویسد: «رسیدن به بیهودگی زندگی پایان نیست، آغاز است، این حقیقتی است که تقریباً همه‌ی روان‌های بزرگ از آن آغاز کرده‌اند.»

جسم و جان (نوشته میلان کوندرا)

میلان کوندرا در کتاب “جسم و جان”، روایتی دیگر از چکسلواکی اشغال‌شده را پیش روی ما می‌گذارد. ترس‌های شبانه‌ی “ترزا”، درماندگی و میلی که “توماس″ به تنهایی و تنها ماندن دارد، آشفتگی و گنگیِ طاقت‌فرسایی را در رابطه میان این دو بیان می‌کند که به تعبیری بازتاب آن چیزی است که در صحنه‌ی اجتماعی جریان دارد و این با توجه به تپق‌زدن‌ها و مکث‌های الکساندر دوبچک، هنگام سخنرانی در رادیو (پس از تهاجم روس‌ها به چکسلواکی) معنادارتر می‌شود. آن هم زمانی که گویی «کاروان شادی به پایان رسیده بود» و ترزا که هرگز آن مکث‌های هولناک را نمی‌تواند از یاد ببرد، با دوربینی در خیابان‌های پراگ پرسه می‌زند تا چهره‌ی خشونت از ذهن آیندگان محو نشود:

«ترزا هفت روز متوالی در خیابان‌ها پرسه زد. از سربازان و افسران روسی در وضعیت‌های افشاکننده عکس گرفت. روس‌ها نمی‌دانستند چه کاری بکنند. به آنان فرامین دقیقی داده بودند که اگر کسی به آنان شلیک کرد یا سنگ انداخت، چه باید بکنند؛ اما به آنان نگفته بودند که وقتی کسی دوربینی را به طرف آنان گرفت، چه واکنشی باید نشان دهند.»

پس از بازگرداندن دوبچک به چکسلواکی، او در وضعیتی که به شدت تحقیر شده، در برابر ملتی تحقیرشده باید به سخنرانی بپردازد؛ گویی آب از آب تکان نخورده! اما مکث‌های طولانی او در هنگام سخنرانی، گویای وحشت و اضطرابی است که یک ملت با آن مواجه است و در آن روزها ترزا نیز بی‌شباهت به دوبچک نیست. «او مثل دوبچک بود، که در وسط هر جمله مکثی سی ثانیه‌ای می‌کرد، او مثل کشورش بود، که تپق می‌زد، آه می‌کشید و نمی‌توانست حرف بزند».

کوندرا در جایی اشاره دارد که مسأله بر سر زندگی خصوصی و زندگی اجتماعی است.

یعنی وقتی زندگی اجتماعی ترزا بسیار پیچیده و فشرده می‌شود، او را از نگرانی‌های خصوصی‌اش می‌رهاند و موقعیتی متناقض شکل می‌گیرد. ناگهان خود را درگیر رویدادهای دراماتیک می‌یابد و هرچند گاهی خوشی به سراغ او بیاید، واقعیت این است که او غم خصوصی خود را فراموش کرده است.

کوندرا، اختلال در روابط را نیز با نشان‌دادن فاصله میان جسم و جان در چنین وضعیتی روایت می‌کند و از همین جاست که وحشت‌های موجود در صحنه‌ی سیاست و جامعه را از وحشت‌های کوچک در زندگی خصوصی جدا نمی‌داند… اما برای پایان‌ دادن به وضعیتی فرساینده که در آن، احساس ضعف دست به دست می‌شود، شاید تنها با گشودن مجالی برای زندگی‌کردن است که می‌توان اندوهی را ترک کرد و صحنه‌ی زندگی را تغییر داد.

طنز و طنزیه هدایت (محمدعلی‌ همایون کاتوزیان)

همایون کاتوزیان که در زمینه‌ی تاریخ و ادبیات ایران آثار خواندنی و ارزشمندی را پدید آورده، در فصل اول، دوم و سوم کتاب «طنز و طنزیه هدایت» به سراغ موضوع طنز در ادبیات رفته و با فراخواندن مخاطبان به اندیشیدن درباره‌ی تعریف، معنا و انواع طنز (و طنزیه)، کارکرد سیاسی و اجتماعی آن و… در ادبیات ایران و جهان (که مقدمه‌‌ای برای واردشدن به موضوع اصلی کتاب است)؛ به تحلیل و بررسی طنز و طنزیه در آثار صادق هدایت پرداخته است.

نویسنده با واکاوی نمونه‌هایی از داستان‌ها و نامه‌های هدایت، مخاطبان را از یک سو، با زیست و روحیه‌ی هدایت بیشتر آشنا کرده و از سوی دیگر وضعیت اجتماعی و روزگاری که هدایت در آن می‌زیسته را نیز به مخاطبان می‌شناساند.

روزگاری که عقب‌ماندگی‌های فرهنگی، تنگ‌نظری‌های ادبی، فشارها و زورگویی‌های سیاسی و… تنفس در فضای اجتماعی را برای هدایت دشوار می‌کرده و او که بنا بر همرنگی با جماعت، پا روی خود گذاشتن و تن‌سپردن به ازدحام جمعیت نداشته، و در مواجهه با “یک مشت معلومات‌فروش” و فضایی آکنده از ادا و اطوار (که گویی احساس خوشبخت‌بودن و احمق‌بودن پیوندهای تنگاتنگی با هم داشته‌اند)، زیست اجتماعی سختی را می‌گذرانده، زیر سایه حجم انبوهی از غربت و دلتنگی، و در اوج تنهایی، به دوستش – شهید نورائی – می‌نویسد:

«زندگی به همان حماقت سابق ادامه دارد. نه امیدی است و نه آرزویی و نه آینده و گذشته‌ای. بدن را به کثیف‌ترین طرزی می‌چرانیم و شب‌ها به‌وسیله‌ی دود و دم و الکل به خاکش می‌سپاریم و با نهایت تعجب می‌بینیم که باز فردا سر از قبر بیرون می‌آوریم.» و باز در یکی از آخرین نامه‌هایش به همان دوست، می‌نویسد: «مشغول قتل‌عام روزها هستم…».

و شاید تعبیر کاتوزیان در تحلیل و بررسی طنز هدایت را که می‌گوید: «طنز حربه‌ی هدایت بود، غالباً در جنگ با دیگران و گاهی با خودش…»، بتوان با فهم فضایی که در آن می‌زیست، بهتر درک کرد. همایون کاتوزیان در پایان کتابش می‌نویسد: «هدایت به پاریس نرفت که خودکشی کند. به پاریس رفت که از خودکشی بگریزد، ولی وقتی هیچیک از کوشش‌هایش به هیچ جایی نرسید و همه‌ی درها را بسته یافت و هیچ گریز و گزیری از بازگشتن به جایی که آن را کشور گل و بول خوانده بود نداشت، و برایش چاره‌ای جز ادامه‌ی زندگی در میان رجاله‌هایی که دست از سرش برنمی‌داشتند نماند، خودش را کشت.» و به تعبیری، پایان‌بندی زندگی هدایت، دردناک‌ترین رفتار طنزآمیز او در مواجهه با خود و دیگران بود.

سفرنامه اون ور آب (اثر پرویز رجبی)

در کتاب «سفرنامه اون ور آب» که گزارش سفر دکتر پرویز رجبی به کانادا و به تعبیری جامعه‌شناسی مهاجرت است، از یک سو با سفرنامه‌ای شیرین و خواندنی مواجه هستیم، و از سویی نیز، با «خودمان» مواجه می شویم، و قصد اصلی نویسنده نیز جز این نبوده است. زیرا ذره‌بین را از روی ما بر نمی‌دارد.

دکتر رجبی همان دم که در هواپیما نشسته و در آغاز سفر است، این را صمیمانه با مخاطبان در میان می‌گذارد: «من اگر در سفرنامه‌ام درباره‌ی خانه‌های خودمان که در سینه‌ی آسمان به یادشان افتاده‌ام ننویسم، چگونه خواهم توانست از خانه و کاشانه‌ی دیاری دیگر بنویسم. مگر می‌شود به بهانه‌ی سفر به اون ور آب، این ور آب را ندید از اوج آسمان؟… نه! بنا نیست که سفرنامه‌ی من تنها به اون ور آب بپردازد. من از این ور آب هستم. با همه ریشه‌هایم.»

اما در نظر داشته باشیم که رویکرد وی، انتقادی است و برای همین در پیشگفتار کتاب از مخاطبان اجازه می‌خواهد که یک بار از جایی دور نگاهشان کند: «می‌دانم که بسیاری به خود حق خواهند داد که از انتقادهای بسا تلخ من در گله باشند.» از این رو در ابتدا با پژمان بختیاری همصدا می‌شود: «من ای مردم شما را دوست دارم…» و تصریح می‌کند که: «هرگز شما را فدای دوستی نخواهم کرد و عیب‌بین شما خواهم بود و سوگند که نه عیب‌جویتان…»

و با چنین نگرشی، نقدهای فرهنگی خود را ارائه کرده و جدا از خوشایندها و بدآیندهای مخاطبان، حرف‌های خود را می‌زند. نگرش دکتر رجبی ما را به یاد مقاله‌ی «معنویت و آزادی» اثر مصطفی ملکیان می‌اندازد. به باور ملکیان، انسان معنوی، سخت دلمشغول اصلاح خود است و ذره‌بین خود را مدام بر روی خود نهاده و پیوسته خود را زیر ذره‌بین می‌بیند؛ نه اینکه نقص‌های ذهنی، اخلاقی و معنوی خود را فراموش کرده و دیگران را زیر ذره‌بین بگذارد.

به تعبیری، انسان معنوی به خود بدبین و به دیگران خوش‌بین است. انسان معنوی، شرط گریزناپذیر استکمال نفسانی و رشد اخلاقی را آزادی دانسته و از این رو، پیش از هر چیز و بیش از هر چیز، آزادی را پاس می‌دارد و باور دارد کسی خیرخواه انسان‌ها ست که آزادی را حرمت می‌گذارد…

پرویز رجبی، در گفت‌وگویی نیز تأکید دارد که در کتاب “سفرنامه اون ور آب” به چه می‌اندیشد: «در دنیای نو انسانیت باید جانشین هویت شود… این یک شعار نیست.

با همه‌ی کاستی‌ها و کج‌روی‌های موجود، سواد هویت انسانی کم‌کم دارد در افقی دوردست به چشم می‌نشیند… البته این بدان معنا نیست که میراث ملی خود را به باد فراموشی بسپاریم. میراث ملی، مهمانخانه‌ی هویت انسانی است.»

منبع: روزنامه اطلاعات