مکتوب فرمایشات حضرت آقای حاج دکتر نورعلی تابنده «مجذوب‌علیشاه» روز یکشنبه ۱۳۹۵/۶/۱۴ (خانم‌ها)‎


Hhdnat majzoobaalishah25

عنوان: شرح سوره‌های ضحی و انشراح

سؤالی رسیده، نوشته‌اند در مورد سوره‌ی “والضحی” و “انشراح” توضیح دهید: 
مولوی هم می‌گوید:

آنچه می‌گویم به قدر فهم توست                     مُردم اندر حسرت فهم درست

اصل شعر این است ،حالا شما ان‌شاءالله خودتون سوره‌ها و تمام قرآن را با دقت بخوانید و اگر سؤالی در مورد خاصی داشتید بپرسید، که خود شما هم راه بیفتید. اولاً صورت ظاهر “والضحی” قسم به روشنی. یعنی” ضحی” که ما می‌گوییم: عید اضحی یعنی روشن‌ترین روز است.
قسم به آن روزهای روشن … 
“والیل اذا سجی” و قسم به شب وقت وقتی که می‌آید.
یعنی دو قسم به دو سر قضیه یکی حداکثر نور، و یکی حداقل نور “والضحی والیل اذا سجی “ یعنی هر چه در این فاصله هست خدا بر آن قسم می‌خورد، نفرموده چی هست. به شما گفته است بروید و بگردید. ببینید چه هست! بین “والضحی” که من قسم خورده‌ام “والیل اذا سجی” چیست؟ بگردید پیدا کنید، که بنا به اجازه‌ی ضمنی خود پیغمبر بشر گشته که بفهمد بین این دو چیست؟ بین این دو هم یعنی منظور در عالم. در عالم ما که هم روز داریم و هم شب، ببینیم چیست؟ و الا فرض کنید خود خورشید که انسان‌هایی در درون آن هستند، شب ندارند! همیشه روشن است؟ یا بعضی ستارگانی که اصلاً نور ندارند، فقط تاریکی است.

“ما ودعک ربک وما قلی” خدا تو را رها نکرده و مواظب تو هست. البته هر یک از این سوره‌ها و واقعیات، یک شأن نزولی دارد و یک صورت ظاهر و معنی ظاهر. معنی ظاهر آن این است که ما با همدیگر حرف می‌زنیم ،خدا با پیغمبر خود حرف می‌زند به زبان آن پیغمبر، نه به زبان ما!. خب چرا پیغمبر اینها را به ما می‌گوید؟ برای اینکه در جایی دیگر هم خدا فرموده است: “و ما علی الغیب بضنین” نسبت به مغیباتی که به تو داده‌ایم ،حسود نیستی یا نگهدارنده نیستی که فقط خودت نگه داری و نخواهی که مردم بدانند ،تو این طور نیستی .
یعنی خدا نمی‌داند که پیغمبرش چه طور است! چرا می‌گوید؟ برای این که به ما معرفی کند. می‌فرماید: من نماینده‌ای که برای شما فرستاده‌ام این طوری است.
“وما علی الغیب بضنین”
أَ لَمْ یَجِدْکَ یَتیماً فَآوى‏
وَ وَجَدَکَ ضَالاًّ فَهَدى‏
وَ وَجَدَکَ عائِلاً فَأَغْنی ..
فَأَمَّا الْیَتیمَ فَلا تَقْهَرْ
می‌گوید یادت نیست آیا تو را یتیم پیدا نکردیم؟ و نگاهت کردیم یتیم بودی! پدر پیغمبر که عبدالله بود، از قبیله‌ای بود که بیشتر آن در نزدیک مدینه ساکن بودند و ناچار بود هم برای دیدن اقوام و هم برای امرار معاش تجارت کند. مسافرت می‌رفت، و عبدالله بعد از ازدواج نمی‌توانست امرار معاش خود را معطل کند و به سفر رفت. زن او حامله بود و خودش برای سفر راه افتاد. در غیبت او، پسر متولد شد یعنی فرزندی که پدرش را اصلاً ندید، بعد مادرش را. وقتی پدر باید برای معاش برود، یعنی معاش آنها خیلی ساده نبود و یک زن تنها معاش او خیلی سخت بود. ولی در همین معاش سخت، فرزندش را نگه داشت یعنی چاره‌ای نداشت. قبایل دیگری که فرزند داشتند اگر شیر مادر زیادتر از آن طفل بود؛ رسمی بود که یک طفل دیگری هم (مانند همین طفلی که ما وصف می‌کنیم که بضاعتی نداشت، یا بضاعتی داشت) به‌عنوان یک کار تجملی و تشریفاتی بود؛ آن بچه را هم نگه می‌داشتند.

همانطور که بزرگان مثلاً آبدارباشی دارند و یک مستخدم دارند و یک میرطعام و امثال اینها، این هم رسم بود ولی خب معمولاً آن کسانی که از قبایل دیگر به مکه می‌آمدند تا اگر بچه‌ای هست نگه دارند می‌آمدند مکه ، چون مکه از ابتدا مورد احترام همه قبایل بود. این داستان هم نسل به نسل همین طور منتقل شده بود داستان ساختن مسجدی، خانه‌ای وکعبه‌ای، و اینکه احترامی برای مکه قائل بودند و به عنوان تبرک، دلشان می‌خواست که از مکه فرزندی بزرگ کنند. ولی هیچکدام در اینجا به سراغ این بچه نمی‌آمدند و سراغ خانواده‌هایی می‌رفتند که اعیانی و ثروتمند بودند برای اینکه خودشان هم یک بهره‌ای ببرند. ولی وقتی دیگران همه بچه قبول کردند و کارشان تمام شد؛ فقط همین حلیمه ماند. حلیمه سعدیه یعنی از قبیله‌ی بنی‌سعد بود.حلیمه هم یک پستانش خشک بود، شیر نمی‌داد وقتی از آن طرف آن کودک مادری و دایه‌ای پیدا نکرد، و از این طرف این زن، کودکی که مادر و پدرش به او بدهند پیدا نشده و خودش هم نمی‌خواست؛ برای اینکه می‌گفت به این خانواده برای چه بدهم؟ تازه باید کمکشان هم بکنم! ولی مع‌ذلک خدا این را نگه داشت و آن را هم نگهداشت. شاید خودشان هم فهمیدند که خدا این کار را کرده یعنی این کودک باید به اینجا بیاید،همین طور هم شد.

اولین شهود و گشایش در زمانی بود که این کودک، به درک کودکی رسیده بود و می‌فهمید که خداوند به او توجه دارد؛ که یک عده‌ای را فرستاده است تا او را بشویند. پاک وتمیزش کنند. او هم با طیب خاطر خود را تسلیم کرد و به صورت ظاهر – البته چاقو نداشت که به قلبشان … – ولی به صورت ظاهری که همه می‌دیدند، سینه‌اش را شکافتند و یه سیاهی‌هایی که در آن بود در آوردند و شستند و بعد بستند. حتماً هم گفتند خداحافظ. اول همه حتماً سلام کردند، برای اینکه کودک خودش اول نمی‌دانست ولی آن فرشته‌ها می‌دانستند که قضیه چیست! چه کسی بزرگی خداوند را می‌دانست؟ بعداً که بزرگ شد در عالم وحی، وحی شد و قضیه را برای او گفتند! 
” الم نشرح لک صدرک
و وضعنا عنک وزرک”
این سوره‌ها هر کدام یک مناسبتی دارد، در ابتدا خطاب به پیغمبر می‌فرماید:
أَلَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ
وَوَضَعْنَا عَنكَ وِزْرَكَ
الَّذِى أَنقَضَ ظَهْرَكَ
وَرَفَعْنَا لَكَ ذِكْرَكَ
آیا ما خودمان سینه‌ات را شرح ندادیم، نگشادیم؟ و آن ” وزر” را وبالی که پشتت را خم می‌کرد در آوردیم و دور ریختیم. یعنی آنچه سیاهی به مناسبت بشر بودنت به تو دادیم، آن سیاهی را از تو جدا کردیم. یعنی در واقع از همان کودکی غیر از بشر بودی. از بشری بود که سیاهی‌ها و توجه به دنیا از او برداشته شده بود، و به هیچ وجه در کار دنیا سنگینی احساس نمی‌کرد. و هرچه می‌خواست خدا به او می‌داد. البته این حرف را عایشه “سوگلی حرم” یک بار به شوخی گفته بود: یک زنی خدمت پیغمبر آمده بود و گفته بود که من می‌خواهم تسلیم شما بشوم. نه مهریه می‌خواهم نه هیچی! خودم را به تو بخشیدم. پیغمبر نمی‌دانست که چه بگوید که بعد آیات خاصی نازل شد. بعد از آن عایشه گفت: (البته عایشه می‌خواست با آن زن دعوا کند) طبیعی است ولی پیغمبر مانع شد و گفت نه! راجع به پیغمبر، اصلاً چیزی نگفت این حالات از عوالم غیر بشری است به عایشه آن طور گفت. البته پیغمبر آن خانم را رد کرد ولی او خود آمده بود.
“و رفعنا لک ذکرک” این بار و سنگینی دنیایی را از تو برداشتیم، باری که پشت تو را خم می‌کرد. بار مسئولیت کار و رهبری که خدا به او داده بود خیلی سنگین است. حال فکر کنید نصف جمعیت کره‌ی زمین مسلمان بودند، پیغمبر که نمی‌دانست. ما حالا می‌دانیم کاش پیغمبر زنده بود و می‌دیدیم ولی پیغمبر همان زمان می‌دید ولی به یک چشم کتاب می‌دید و تمام می‌شد و دیگر او نمی‌دید. همه‌ی این آیات در روحیه پیغمبر بود، به خصوص زمانی که آن آیه در سوره‌ی هود ” فَاستَقِم كَما أُمِرتَ وَمَن تابَ مَعَكَ” نازل شد. استقامت به خرج بده همان طوری که به تو دستور داده‌اند.همان طوری که مورد دستور هستی و خودت نه تنها “و من تاب معک” پیروانت هم همین طور باشند. پیغمبر در مقابل خداوند خالق چه می‌توانست بگوید؟ و فقط گفت که این سوره مرا پیر کرد؛ فکر این‌که گناهان امت، ضعف امت همه پای من است این همه بار برگردن من! ولی امیدوار بود چون خداوند گفته است “انقض ظهرک” آن باری که پشتت را خم می‌کرد، پشتت را شکست، ما از دوش تو برداشتیم. این هست ولی سنگینی احساس نمی‌کند تا می‌خواهد سنگینی را احساس کند خداوند می‌فرماید:

وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ وَنَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُه ما خودمان بشر را خلق کردیم و می‌دانیم چه وسوسه‌هایی در دل آن هست، و پیغمبر هم می‌دانست چه وسوسه‌هایی هست و می‌داند که آن وسوسه‌ها هم از جانب خداست و می‌داند که باید وسوسه‌ها را کنار بزند و از وسط وسوسه‌ها بگذرد. این کار را می‌کند و هرگز ترسی از چیزی ندارد. در همان هنگام ، حالا که ما این کار را کردیم و سینه‌ات را شکافتیم بار را از تو برداشتیم تو هم باید بفهمی … ببینید خطاب خداوند به پیغمبر و نماینده‌ی خود: …

فَأَمَّا الْيَتِيمَ فَلَا تَقْهَرْ
وَأَمَّا السَّآئِلَ فَلَا تَنْهَرْ
وَأَمَّا بِنَعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ‏
پس تو هم در مقابل، که تو را یتیم دیدیم و خیلی با تو ملایمت و مهربانی کردیم. و تو را پروراندیم تو هم یتیم‌هایی که دیدی کوشش کن…فَأَمَّا الْيَتِيمَ فَلَا تَقْهَرْ البته هر یتیمی را که محبت کنید، آن محبت شما برای او غذا است یعنی از جانب خداست، کم نگیرید ولی یتیم هم این فقط نیست که من هم یتیم هستم هم پدرم رحمت کرده هم مادرم ولی در اصطلاح به من یتیم نمی‌گویند برای اینکه یتیم یعنی کودکانی که نیازمند پدر و مادر هستند، مع‌ذلک این نیاز از آنها برآورده نمی‌شود. پیغمبری که به دنیا آمد در همان ابتدا مادر او… بودند نیاز به محبت پدر داشتند که مراقب او باشد نیاز به محبت مادر داشتند. خداوند می‌خواست به یکی دیگر کمک کند به حلیمه سعدیه، پستان او را خشک کرد که دیگری به آن لب نزند، و خود او موجب شد که پستان حلیمه را نگرفت، هر چه حلیمه ناراحت شد و پستان خشک را در دهان او گذاشت که بچه خودش مشغول شود و به آن فکر کند. پستانش را گذاشت و شیر آمد.

اینها همه برای فهمیدن ما بود و البته از اول برای فهمیدن همان کودک بود که خداوند او را پرورش می‌داد.
فَأَمَّا الْيَتِيمَ فَلَا تَقْهَرْ
وَأَمَّا السَّآئِلَ فَلَا تَنْهَرْ
پیغمبر در تمام دوران زندگی خود از زمانی که شیرخوار بود تا بعد همیشه از خداوند سؤال داشت. حرف نمی‌زد، خود او هم نمی‌فهمید که چه می‌خواهد ولی خود خدا می‌دانست و به او یاد می‌داد که سؤال کند.
وَأَمَّا السَّآئِلَ فَلَا تَنْهَرْ
پس اگر سائلی، پرسنده‌ای از تو سؤالی کرد یا این که از تو کمک خواست و گفت: به من کمک کنید به او کمک کنید.
وَأَمَّا بِنَعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ‏
این نعمتی را که خداوند به تو داده است بگو. یعنی این نعمتی که خداوند به تو داده است مال تو تنها نیست مال امت توست. این سوره‌ای است که وضعیت پیغمبر را بیان می‌کند.
حال آن سوره‌ای که گفتند “سوره انشراح” در جلسه‌ی دیگری بحث خواهد شد ان‌شاءالله، والسلام.